انوری شعر و حرص دانی چیستاین یکی طفل و آن دگر دایهپایهٔ حرص کدیه و طمعندتا نگردی به گرد آن پایهتاج داری خروس وار از علمچه کنی همچو ماکیان خایهگردن و گوش نفس مردم راهمت آمد بهینه پیرایهعمر تو گوهری گرانمایه استتو یکی شاعر گرانسایهبیش بر یاد ژاژ شعر مدهای گرانسایه آن گرانمایه منم امروز و شاهدی زیبامونس ما کتاب و افزون نهخوردهایم از برای قوت نفسیک منی از کباب و افزون نههیچت افتد کریم دین که دهییک منیمان شراب و افزون نه
ای رخ و فرزین نهاده چرخ را در حل و عقدجز تو کس را اطلاعی نیست بر اسرار اوچون رخ شطرنج پیش خدمت آمد انوریمیدهش چندان که چون فرزین شود رفتار او ای جهان را دفین به دست تو درچون معادن هزار سرمایهدولتت را دوام همخانهمدتت را زمانه همسایهگردن و گوش آفرینش رارسمهای تو گشته پیرایهجود را پروریده همت توراست چونان که طفل را دایهملکی در محاسن و اخلاقزان نداری محاسن و خایهآفتابی و در مراتب جاهآفتابت فروترین پایهچیست کز تابش تو در نورندهمه آفاق و بنده در سایه
ای رخ و فرزین نهاده چرخ را در حل و عقدجز تو کس را اطلاعی نیست بر اسرار اوچون رخ شطرنج پیش خدمت آمد انوریمیدهش چندان که چون فرزین شود رفتار او ای جهان را دفین به دست تو درچون معادن هزار سرمایهدولتت را دوام همخانهمدتت را زمانه همسایهگردن و گوش آفرینش رارسمهای تو گشته پیرایهجود را پروریده همت توراست چونان که طفل را دایهملکی در محاسن و اخلاقزان نداری محاسن و خایهآفتابی و در مراتب جاهآفتابت فروترین پایهچیست کز تابش تو در نورندهمه آفاق و بنده در سایه
ای جهان را موسم آزادگی ایام توبنده کرده یک جهان آزاد را انعام توسرمهٔ چشم ملک گردی و آن از راه توحلقهٔ گوش فلک حرفی و آن از نام تودست تقدیر آسمان را پی کند گر دور اوگام بردارد نه بر وفق مراد و کام توتو جهان کاملی اندر جهان مختصرهفت اقلیمت که باقی باد، هفت اندام توجنبش فیض کرم وارام طوفان نیازتا ابد مقصور شد بر جنبش و آرام توآز در آب و گل آدم نیامد تا ندیدغایت سیری خوش اندر عطای عام توطبل بدخواه تو در زیر گلیم حادثه استتا فلک زد بینیازی را علم بر بام تواز تصرف دست بربندد کف بر بحر و کانآسمان را گر اجازت یابد از پیغام تواز محمد وز عمر شد کفر باطل دین قویلاجرم احیاء آن ایام کرد ایام توای در آن اندازه بزم جانفزایت کاندروآفتاب و ماه نو زیبد شراب و جام تووام بودت گوهری بر آسمان مه زاسمانآن رسانید و شد از وجه دگر در وام توآسمان از وام تو هرگز برون ناید ازآنکدارد استظهار دور از دور بیانجام توتا که صبح و شام باشد در قفای روز و شبدر قفای یکدگر بادند صبح و شام توچشمت از روی کرم بر انوری باد و مبادکام او را اعتقاد پاک جز در کام تومکث محسن در جهان بسیار باشد لاجرمبالغ او طفل تست و پختهٔ او خام تو ندارد مجلس ما بیتو نوریاگرچه نیست مجلس درخور توچه فرمایی چه گویی مصلحت چیستتو آیی نزد ما یا ما بر تو
ای ز قدر تو آسمان در گوآفتاب از تو در خجالت ضوقدر و رای تو از ورای سپهرآفتابی و آسمانی نودل و دست تو گاه فیض و سخابرده از ابر و آفتاب گروبنده را صاحب استری دادستاستری ماه نعل و گردون دوخلقت آسیاء کی داردصفت آسیای او بشنوسنگ زیرین او همیشه روانگو در او آب و باد هیچ مروناو او از درون و او معکوسدلو او از برون و او در گوآسیابی چنین و باری نهبیشبانروز آسیابان روانوری این همه مزیح ز چیستچند ازین ترهات شو هاشوخود به یک ره بگو که بیکارستآس دندانش ز آس کردن جوتا ترا جود صدر دولت و دینبرهاند ز انتظار درواو تواند که کشت همت اوهیچ بیارتفاع نیست برو ای مقصد کشور چهارمدر نیک و بد آستانهٔ تووی رفعت آسمان هفتمباطل شده در زمانهٔ توبر شاخ وجود بنده مرغیستمنسوب به آشیانهٔ تودر دام حریف نو فتادستاومید همه به دانهٔ توخطی به وکیل لهو بنویسیعنی به شرابخانهٔ تو
شجاعی ای خط و شعر تو دام و دانهٔ عقلهزار مرغ چو من صید دام و دانهٔ توز من زمین خداوند من ببوس و بگویکه ای زمانهٔ فضل و هنر زمانهٔ تونزاد مادر گیتی به صد هزار قراننه چون تو یا چو جگرگوشهٔ یگانهٔ توچو گردکی که رساند زمین به دامن توچو مویکی که ستاند هوا ز شانهٔ تواگر ز روی ضرورت کرانه کردم دوشز خدمت تو و بیرون شدم ز خانهٔ توتو بر زمانه نه آن پر گشاده سیمرغیکه خوابگاه مگس شاید آشیانهٔ توز جاه تو چه عجب کاختران کرانه کنندبر آسمان ز موازات آسمانهٔ تومرا ز خدمت تو جاه تست مانع و بسکه حایلست مرا جاه بیکرانهٔ تووگرنه مردمک چشم من چه خواهد آنکه معتکف بنشیند بر آستانهٔ تو ای انوری تویی که به فضل و هنر سزنداحرار روزگار و افاضل ترا رهیبودند در قدیم امیران و شاعرانواکنون شدت مسلم بر شاعران شهیهستت خبر که هستم دور از تو ناتواناشکم چو ناردانه و رخسار چون بهیمشغول بودهای که نکردی عیادتمیا خود مرا محل عیادت نمینهینینی ز ابلهی است مرا از تو این طمعخیزد چنین طمع به حقیقت ز ابلهیبا رنج ناتوانی ای دوستان مرادل گشت پر ز انده و از صبر شد تهیگوید طبیب بهتری امروز غم مخوراینک برفت علت و آغاز شد بهیغم این غمست و بس که ز من فوت میشوددر بزم صدر عالم رسم سهشنبهیآن جنت نعیم اگر در جهان بودممکن ظهور جنت ماوی، فتلک هی
مرحبا مرحبا درآی درآیاثر خیر اثیر دین خدایای زمام قضا گرفته به دستوی محیط فلک سپرده به پاینه به از خدمت تو آلت جاهنه به از همت تو مکنت جایاز نهیبت ستاره بیآراموز رکابت زمانه ناپروایای بر افلاک دست کرده به قدروی ز خورشید گوی برده به رایبه سر کوی بودهای که همیبه سجود اندر آمدست سرایکای فلک با تو پست ره بگذاروی جهان با تو خرد رخ بنمایبه کرم بر زمین من بخرامبه قدم در نهاد من بفزایمنزل ار در خور قدوم تو نیستچه شود ساعتی به فضل به پایتو همایی به فر و پر فکندبر تر و خشک سایه پر همایای کمر بسته پیشت اختر سعداختر من تویی کمر بگشایکردی آراسته سرای مراهمچنین سال و مه همی آرایچون رسم زحمتی همی آرمچو رسی خدمتی همی فرمایتا بود آسمان زمانهنوردتا بود اختران فلکپیمایباد عمر تو با زمانه قرینباد قدر تو با فلک همتای
چنان زندگانی کن ای نیکرایبه وقتی که اقبال دادت خدایکه خایند از بهرت انگشت دستگرت بر زمین آمد انگشت پای ای آنکه جویبار جهان از نهال جودخالیست تا تو سرو سعادت برستهایالا نظیر خویش که آن را وجود نیستاز روزگار یافتهای هرچه جستهایدست از سرم به علت تقصیر برمگیرتو کار خویش کن که نه شیران مستهایپارم سه دسته کاغذ نیکو بدادهایامسال از آن حدیث ورق چون بشستهای
یارب بده مرا به دل نعمتی که بودخرسندی حقیقت و پاکیزه توشهایامنی و صحتی و پسندیده طاعتینانی و حرفهای و نشستن به گوشهای بر آفتاب حوادث بسوزم اولیترکه به هر سایه بود بر سرم سپاس همایاز این سپس من و کنجی و خانهٔ تاریککه سرد شد دلم بر هوای باغ و سرای سرخس از جور بیآبی و آبیدریغا روی دارد در خرابیز بیآبی خلاصش دادی اماخداوندا خلاصش ده ز آبی
این همایون در فرخندهسرایتا ابد باد در اقبال به پایچوبش ایمن شده از فرسودنزیر این گنبد گیتیفرسایاندرو خاصیت مغناطیسکاهن از طبع درو گیرد جاینتوانند ز رفعت پیمودآستانش انجم گیتیپیمایلفظ و معنی صریرش همه اینمرحبا خواجه درآ خواجه درآیمجد دین بوالحسن عمرانیکه زاحسانش سرشته است خدایآسمانی نه به تدبیر به قدرآفتابی نه به تحویل به رایکان چو قدرت نبود روزافزونوین چو رایت نبود نورافزایای تصاویر سخا را قلمتگشته ز انگشت کرم چهرهگشایدشمنانت همه انگشتگزایدوستانت همه انگشتنمایدست تو گلبن باغ کرمستبلبل کلک برو وحیسرایتا فلک در پی تحصیل کمالدایم از شوق بود ناپروایکار از روی بزرگی و شرفکارفرمای فلک را فرمایطبل بدخواه تو در زیر گلیموز غم حادثه نالنده چو نای