انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 59 از 107:  « پیشین  1  ...  58  59  60  ...  106  107  پسین »

Anvari | دیوان اشعار انوری


زن

 



انوری شعر و حرص دانی چیست
این یکی طفل و آن دگر دایه

پایهٔ حرص کدیه و طمعند
تا نگردی به گرد آن پایه

تاج داری خروس وار از علم
چه کنی همچو ماکیان خایه

گردن و گوش نفس مردم را
همت آمد بهینه پیرایه

عمر تو گوهری گران‌مایه است
تو یکی شاعر گران‌سایه

بیش بر یاد ژاژ شعر مده
ای گران‌سایه آن گران‌مایه


منم امروز و شاهدی زیبا
مونس ما کتاب و افزون نه

خورده‌ایم از برای قوت نفس
یک منی از کباب و افزون نه

هیچت افتد کریم دین که دهی
یک منی‌مان شراب و افزون نه




     
  
زن

 



ای رخ و فرزین نهاده چرخ را در حل و عقد
جز تو کس را اطلاعی نیست بر اسرار او

چون رخ شطرنج پیش خدمت آمد انوری
می‌دهش چندان که چون فرزین شود رفتار او


ای جهان را دفین به دست تو در
چون معادن هزار سرمایه

دولتت را دوام همخانه
مدتت را زمانه همسایه

گردن و گوش آفرینش را
رسمهای تو گشته پیرایه

جود را پروریده همت تو
راست چونان که طفل را دایه

ملکی در محاسن و اخلاق
زان نداری محاسن و خایه

آفتابی و در مراتب جاه
آفتابت فروترین پایه

چیست کز تابش تو در نورند
همه آفاق و بنده در سایه




     
  
زن

 



ای رخ و فرزین نهاده چرخ را در حل و عقد
جز تو کس را اطلاعی نیست بر اسرار او

چون رخ شطرنج پیش خدمت آمد انوری
می‌دهش چندان که چون فرزین شود رفتار او


ای جهان را دفین به دست تو در
چون معادن هزار سرمایه

دولتت را دوام همخانه
مدتت را زمانه همسایه

گردن و گوش آفرینش را
رسمهای تو گشته پیرایه

جود را پروریده همت تو
راست چونان که طفل را دایه

ملکی در محاسن و اخلاق
زان نداری محاسن و خایه

آفتابی و در مراتب جاه
آفتابت فروترین پایه

چیست کز تابش تو در نورند
همه آفاق و بنده در سایه




     
  
زن

 




ای جهان را موسم آزادگی ایام تو
بنده کرده یک جهان آزاد را انعام تو

سرمهٔ چشم ملک گردی و آن از راه تو
حلقهٔ گوش فلک حرفی و آن از نام تو

دست تقدیر آسمان را پی کند گر دور او
گام بردارد نه بر وفق مراد و کام تو

تو جهان کاملی اندر جهان مختصر
هفت اقلیمت که باقی باد، هفت اندام تو

جنبش فیض کرم وارام طوفان نیاز
تا ابد مقصور شد بر جنبش و آرام تو

آز در آب و گل آدم نیامد تا ندید
غایت سیری خوش اندر عطای عام تو

طبل بدخواه تو در زیر گلیم حادثه است
تا فلک زد بی‌نیازی را علم بر بام تو

از تصرف دست بربندد کف بر بحر و کان
آسمان را گر اجازت یابد از پیغام تو

از محمد وز عمر شد کفر باطل دین قوی
لاجرم احیاء آن ایام کرد ایام تو

ای در آن اندازه بزم جان‌فزایت کاندرو
آفتاب و ماه نو زیبد شراب و جام تو

وام بودت گوهری بر آسمان مه زاسمان
آن رسانید و شد از وجه دگر در وام تو

آسمان از وام تو هرگز برون ناید ازآنک
دارد استظهار دور از دور بی‌انجام تو

تا که صبح و شام باشد در قفای روز و شب
در قفای یکدگر بادند صبح و شام تو

چشمت از روی کرم بر انوری باد و مباد
کام او را اعتقاد پاک جز در کام تو

مکث محسن در جهان بسیار باشد لاجرم
بالغ او طفل تست و پختهٔ او خام تو

ندارد مجلس ما بی‌تو نوری
اگرچه نیست مجلس درخور تو

چه فرمایی چه گویی مصلحت چیست
تو آیی نزد ما یا ما بر تو




     
  
زن

 



ای ز قدر تو آسمان در گو
آفتاب از تو در خجالت ضو

قدر و رای تو از ورای سپهر
آفتابی و آسمانی نو

دل و دست تو گاه فیض و سخا
برده از ابر و آفتاب گرو

بنده را صاحب استری دادست
استری ماه نعل و گردون دو

خلقت آسیاء کی دارد
صفت آسیای او بشنو

سنگ زیرین او همیشه روان
گو در او آب و باد هیچ مرو

ناو او از درون و او معکوس
دلو او از برون و او در گو

آسیابی چنین و باری نه
بی‌شبانروز آسیابان رو

انوری این همه مزیح ز چیست
چند ازین ترهات شو هاشو

خود به یک ره بگو که بی‌کارست
آس دندانش ز آس کردن جو

تا ترا جود صدر دولت و دین
برهاند ز انتظار درو

او تواند که کشت همت او
هیچ بی‌ارتفاع نیست برو

ای مقصد کشور چهارم
در نیک و بد آستانهٔ تو

وی رفعت آسمان هفتم
باطل شده در زمانهٔ تو

بر شاخ وجود بنده مرغیست
منسوب به آشیانهٔ تو

در دام حریف نو فتادست
اومید همه به دانهٔ تو

خطی به وکیل لهو بنویس
یعنی به شرابخانهٔ تو



     
  
زن

 



شجاعی ای خط و شعر تو دام و دانهٔ عقل
هزار مرغ چو من صید دام و دانهٔ تو

ز من زمین خداوند من ببوس و بگوی
که ای زمانهٔ فضل و هنر زمانهٔ تو

نزاد مادر گیتی به صد هزار قران
نه چون تو یا چو جگرگوشهٔ یگانهٔ تو

چو گردکی که رساند زمین به دامن تو
چو مویکی که ستاند هوا ز شانهٔ تو

اگر ز روی ضرورت کرانه کردم دوش
ز خدمت تو و بیرون شدم ز خانهٔ تو

تو بر زمانه نه آن پر گشاده سیمرغی
که خوابگاه مگس شاید آشیانهٔ تو

ز جاه تو چه عجب کاختران کرانه کنند
بر آسمان ز موازات آسمانهٔ تو

مرا ز خدمت تو جاه تست مانع و بس
که حایلست مرا جاه بی‌کرانهٔ تو

وگرنه مردمک چشم من چه خواهد آن
که معتکف بنشیند بر آستانهٔ تو

ای انوری تویی که به فضل و هنر سزند
احرار روزگار و افاضل ترا رهی

بودند در قدیم امیران و شاعران
واکنون شدت مسلم بر شاعران شهی

هستت خبر که هستم دور از تو ناتوان
اشکم چو ناردانه و رخسار چون بهی

مشغول بوده‌ای که نکردی عیادتم
یا خود مرا محل عیادت نمی‌نهی

نی‌نی ز ابلهی است مرا از تو این طمع
خیزد چنین طمع به حقیقت ز ابلهی

با رنج ناتوانی ای دوستان مرا
دل گشت پر ز انده و از صبر شد تهی

گوید طبیب بهتری امروز غم مخور
اینک برفت علت و آغاز شد بهی

غم این غمست و بس که ز من فوت می‌شود
در بزم صدر عالم رسم سه‌شنبهی

آن جنت نعیم اگر در جهان بود
ممکن ظهور جنت ماوی، فتلک هی



     
  
زن

 



مرحبا مرحبا درآی درآی
اثر خیر اثیر دین خدای

ای زمام قضا گرفته به دست
وی محیط فلک سپرده به پای

نه به از خدمت تو آلت جاه
نه به از همت تو مکنت جای

از نهیبت ستاره بی‌آرام
وز رکابت زمانه ناپروای

ای بر افلاک دست کرده به قدر
وی ز خورشید گوی برده به رای

به سر کوی بوده‌ای که همی
به سجود اندر آمدست سرای

کای فلک با تو پست ره بگذار
وی جهان با تو خرد رخ بنمای

به کرم بر زمین من بخرام
به قدم در نهاد من بفزای

منزل ار در خور قدوم تو نیست
چه شود ساعتی به فضل به پای

تو همایی به فر و پر فکند
بر تر و خشک سایه پر همای

ای کمر بسته پیشت اختر سعد
اختر من تویی کمر بگشای

کردی آراسته سرای مرا
همچنین سال و مه همی آرای

چون رسم زحمتی همی آرم
چو رسی خدمتی همی فرمای

تا بود آسمان زمانه‌نورد
تا بود اختران فلک‌پیمای

باد عمر تو با زمانه قرین
باد قدر تو با فلک همتای




     
  ویرایش شده توسط: armita0096   
زن

 



چنان زندگانی کن ای نیک‌رای
به وقتی که اقبال دادت خدای

که خایند از بهرت انگشت دست
گرت بر زمین آمد انگشت پای

ای آنکه جویبار جهان از نهال جود
خالیست تا تو سرو سعادت برسته‌ای

الا نظیر خویش که آن را وجود نیست
از روزگار یافته‌ای هرچه جسته‌ای

دست از سرم به علت تقصیر برمگیر
تو کار خویش کن که نه شیران مسته‌ای

پارم سه دسته کاغذ نیکو بداده‌ای
امسال از آن حدیث ورق چون بشسته‌ای



     
  
زن

 



یارب بده مرا به دل نعمتی که بود
خرسندی حقیقت و پاکیزه توشه‌ای

امنی و صحتی و پسندیده طاعتی
نانی و حرفه‌ای و نشستن به گوشه‌ای

بر آفتاب حوادث بسوزم اولیتر
که به هر سایه بود بر سرم سپاس همای

از این سپس من و کنجی و خانهٔ تاریک
که سرد شد دلم بر هوای باغ و سرای


سرخس از جور بی‌آبی و آبی
دریغا روی دارد در خرابی

ز بی‌آبی خلاصش دادی اما
خداوندا خلاصش ده ز آبی




     
  
زن

 



این همایون در فرخنده‌سرای
تا ابد باد در اقبال به پای

چوبش ایمن شده از فرسودن
زیر این گنبد گیتی‌فرسای

اندرو خاصیت مغناطیس
کاهن از طبع درو گیرد جای

نتوانند ز رفعت پیمود
آستانش انجم گیتی‌پیمای

لفظ و معنی صریرش همه این
مرحبا خواجه درآ خواجه درآی

مجد دین بوالحسن عمرانی
که زاحسانش سرشته است خدای

آسمانی نه به تدبیر به قدر
آفتابی نه به تحویل به رای

کان چو قدرت نبود روزافزون
وین چو رایت نبود نورافزای

ای تصاویر سخا را قلمت
گشته ز انگشت کرم چهره‌گشای

دشمنانت همه انگشت‌گزای
دوستانت همه انگشت‌نمای

دست تو گلبن باغ کرمست
بلبل کلک برو وحی‌سرای

تا فلک در پی تحصیل کمال
دایم از شوق بود ناپروای

کار از روی بزرگی و شرف
کارفرمای فلک را فرمای

طبل بدخواه تو در زیر گلیم
وز غم حادثه نالنده چو نای


     
  
صفحه  صفحه 59 از 107:  « پیشین  1  ...  58  59  60  ...  106  107  پسین » 
شعر و ادبیات

Anvari | دیوان اشعار انوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA