๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ بیمهر جمال تو دلی نیستبیمهر هوای تو گلی نیستبگذشت زمانه وز تو کس راجز عمر گذشته حاصلی نیستتا از چه گلی که از تو خالیدر عالم آب و گل دلی نیستدر دائرهٔ جهان محدثچون حادثهٔ تو مشکلی نیستدر تو که رسد که در ره توجز منزل عجز منزلی نیستدر بحر تحیر تو پایابکی سود کند که ساحلی نیست
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ یار با من چون سر یاری نداشتذرهای در دل وفاداری نداشتعاشقان بسیار دیدم در جهانهیچکس کس را بدین خواری نداشتجان به ترک دل بگفت از بیم هجرطاقت چندین جگرخواری نداشتتا پدید آمد شراب عشق توهیچ عاشق برگ هشیاری نداشتدل ز بیصبری همی زد لاف عشقگفت دارم صبر پنداری نداشتبار وصلش در جهان نگشاد کسکاندرو در هجر سرباری نداشتدرد چشم من فزون شد بهر آنکتوتیای از صبر پنداری نداشت
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ باز کی گیرم اندر آغوشتکی بیارم به دست چون دوشتهرگز آیا به خواب خواهم دیدیک شبی دیگر اندر آغوشتتا بدیدم به زیر حلقهٔ زلفحلقهٔ گوش بر بناگوشتگشت یکبارگی دل ریشمحلقهٔ گوش حلقه در گوشت
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ رایت حسن تو از مه برگذشتبا من این جور تو از حد درگذشتآتش هجر توام خوش خوش بسوختآب اندوه توام از سر گذشتنگذرد بر هیچ کس از عاشقانآنچ دوش از عشق بر چاکر گذشتگریهٔ من شور در عالم فکندنالهٔ من از فلک برتر گذشتدوش باز آمد خیالت پیش منحال من چون دید از من درگذشتدیدهام در پای او گوهر فشاندتا چو میبگذشت بر گوهر گذشتدرگذشت اشک من از یاقوت سرخگرچه در زردی رخم از زر گذشتپایهٔ حسنت به هر شهری رسیدلشکر عشقت به هر کشور گذشت
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ یار ما را به هیچ برنگرفتوانچه گفتیم هیچ درنگرفتپردهٔ ما دریده گشت و هنوزپرده از روی کار برنگرفتدرنیامد ز راه دیده به دلتا دل از راه سینه برنگرفتخدمت ما بجز هبا نشمردصحبت ما بجز هدر نگرفتجز وفا سیرت دلم نگذاشتجز جفا عادتی دگر نگرفتهیچ روزی مرا به سر نامدکه دلم عشق او از سر نگرفت
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ سخت خوشی چشم بدت دوربادسال و مه و روز و شبت سور بادبندهٔ زلفین تو شد غالیهخاک کف پای تو کافور بادخادم و فراش تو رضوان سزدچاکر و دربان درت حور بادعاشق محنتزده چون هست شادحاسد خرم شده مهجور بادوصل تو بادا همه نزدیک ماهجر تو جاوید ز ما دور باد
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ از بس که کشیدم از تو بیداداز دست تو آمدم به فریادفریاد از آن کنم که آمدبر من ز تو ای نگار بیدادداد از دل پر طمع چه دارمبر خیر چرا کنم سر از دادمردی چه طلب کنم ز آتشنرمی چه طلب کنم ز پولادشادی ز دل منست غمگیندر عشق تو ای بت پریزادهرگز دل من مباد بیغمگر تو به غم دل منی شادمن جان و جهان به باد دادمای جان جهان ترا بقا باد
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ مرا با دلبری کاری بیفتاددلم را روز بازاری بیفتادمسلمانان مرا معذور داریددلم را ناگهان کاری بیفتادقبای عشق مجنون میبریدنددلم را زان کله واری بیفتاددلم سجادهٔ عشقش برافشانداز آن سجاده زناری بیفتاددلم با عشق دست اندر کمر زدبسی کوشید و یکباری بیفتادمرا افتاد با بالای او کارنه بر بالای من کاری بیفتادجهان را چون دل من بر زمین زدکنون از دست دلداری بیفتاد
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ هرکس که ز حال من خبر یابدبدعهدی تو به جمله دریابدبر من غم تو کمین همی سازدجانم شده گیر اگر ظفر یابدعشقت به بهانهای دلم بستدترسم که بهانهٔ دگر یابدخواهم که دمی برآورم با توبیآنکه زمانه زان خبر یابددی بنده به دل خرید وصل توامروز به جان خرد اگر یابدزان میترسم که هر متاعی راچون نرخ گران شود بتر یابد
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ جان ز رازت خبر نمییابدعقل خوی تو درنمییابدچون تو بازارگان ترکستانمینیارد مگر نمییابدوصل چون دارم از تو چشم که چشمبر خیالت ظفر نمییابدگشت قانع به پاسخ تو دلموز لبت این قدر نمییابدغم عشق تو با دلم خو کردگویی از من گذر نمییابدآری این جور و ظلم با که کندچون ز من سخرهتر نمییابد