انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 61 از 107:  « پیشین  1  ...  60  61  62  ...  106  107  پسین »

Anvari | دیوان اشعار انوری


زن

 




خون خواجه کعبه است و نان او بیت‌الحرام
نیک بنگر تا به کعبه جز به رنج تن رسی

بر نبشته برکنار نان او خطی سیاه
لم تکونوا بالغیه الا بشق الا نفس


ای رفته به فرخی و فیروزی
باز آمده در ضمان بهروزی

از لالهٔ رمح و سبزهٔ خنجر
در باغ مصاف کرده نوروزی

چون تیر نهاده کار عالم را
یک ساعته در کمان تو کوزی

تو ناصر دینی و ازین معنی
یزدان همه نصرتت کند روزی

در حمله درنده‌ای و دوزنده
صف می‌دری و جگر همی دوزی

پروانه سمندر ظفر باشد
چون مشعلهٔ سنان برافروزی

فرزین بنهی به عرصه رستم را
آنجا که به لعب اسب کین توزی

صد شه به پیاده‌ای براندازد
آنرا که تو بازیی درآموزی

می‌ساز به اختیار من بنده
تا خرمن فتنها همی سوزی

ای روز مخالفانت شب گشته
می‌خور به مراد دل شبانروزی


     
  
زن

 




نه تو آنی که دی دل تو نبود
در جهان جز به انوری راضی

چون که امروز هیچ می‌نبری
به زبان نام حالت ماضی

در سر قاضی ار کله کردی
به تصنع دواج مقراضی

دوستان را بپرس برمنشین
مشو آبستن از خر قاضی


ای خداوندی که بر روی زمین فرمان تو
چون قضای آسمان شد نافذ فی کل شیی

پیش قدرت پشت گردون از تواضع داده خم
نزد رایت روی خورشید از خجالت کرده خوی

سرو آزاد ار قبول بندگی یابد ز تو
پای تا سر هم در آن ساعت کمر بندد چو نی

نقشبند کل ز تاثیر صبای لطف تو
بوستان را نقش نیسان بندد اندر ماه دی

شاد زی کامروز در اقطاع عالم سر به سر
ای بسیطش سیر فرمان تو صد ره کرده طی

دوستان و دشمنانت در دو مجلس می‌کنند
هردو سنگ‌انداز و سنگ اندازهٔ آن تا به کی

دشمنانت تا به روز حشر سنگ‌انداز عیش
دوستانت تا به روز عید سنگ انداز می


     
  
زن

 




ای سر از کبر بر فلک برده
گشته گردان چو انجم فلکی

به عقابی رسیده از مگسی
به سماکی رسیده از سمکی

بس بس اکنون که بیش از این نرسد
حاش لله دیو را ملکی

بر جهان خواجگی همی رانی
هنرت چه و نسبت تو به کی

نمک دیگ خواجگی جودست
نه بخیلی و خشم و بی‌نمکی

ای که خرچنگ و خارپشتی تو
صدفی آید از تو نی فنکی

خواجه دانم که پیش جیش سخاش
موج دریا همی کند یزکی

باز اگر تو فقع خوری به مثل
چوبک کوزه فقع بمکی

از تو یک قطره خون به حیله چکد
دور از اینجا اگر ز هم بچکی

خواجه هستی چرا نیاموزی
خواجگی کردن از شهاب زکی

صبر کن تا زمانه خو نشوی
پیشه کن گاه گاه نیکیکی

نرد عمر تو خوش زمانه ببرد
ندبی زو و از تو سیکیکی


     
  
زن

 




خداوندا حریفان آمدستند
که تا با من کنند امشب عدیلی

به زر سیکی نمی‌یابم در این شهر
وگرنه نیست در طبعم بخیلی

اعانت کن مرا امشب به سیکی
و یا بیرون کن اینها را به سیلی

ای کریمی که جرم هفت اختر
هست با عرض لطف تو پیکی

تویی آن مکرمی که عالم را
ضبط کردی به مختصر نیکی

هست مهمانکی مرا امروز
ترککی تنگ چشمکی قیکی

او ز مستی به یک دو می گروست
من بدو داد خواهم از سه یکی

هیچ باشد ترا ظرافت آن
که فرستی به من صراحیکی


     
  
زن

 




به خدایی که بازگشت بدوست
که مرا بازگشت نیست به می

مگر از بهر حفظ قوت و بس
فارغ از چنگ و نای و بربط و نی

نکنم خدمت و نگویم شعر
گر جهان پر شود ز حاتم طی

جز که پیروز شاه عادل را
آنکه پیروزیست راتب وی

دگر آن کز دروغ باشم دور
فی‌المثل گر بود بادنی شیی

مگر اندر سه گونه حکم نجوم
چه بود پس کجا بود پس کی

نسگالم نفاق اگرچه جهان
پر شدست از سهیل تا به جدی

نه خیانت کنم نه اندیشم
انوری باش می‌چه‌گویی هی

خود کند هیچ‌کس که دیده بود
از پس سور مهر ماتم دی

بد نگویم بگو چرا گویم
ممتلی را بود که افتد قی

چون من از هیچ‌کس نباشم پر
اخطل آنجا همان بود کاخطی

نام کار دگر همی نبرم
که ندارند عاقلانش پی

که اگر گویم ار نه محفوظ است
عرق پاکم چنانکه نور از فی

دزد را نیک داند از کالا
پاسبان خلقته بیدی

ره ز نامرد گم شود بر مرد
ورنه پیدا شدست رشد از غی

خوار صحبت مباش تا باشی
صاحب صدهزار صاحب ری

قصه کوته شد آن کنم همه عمر
چونکه توفیق دادم ایزد حی

که اگر بر کفم نهی پس از آن
از ندامت رخم نیارد خوی

گر کنم خیره ارنه خود سوزم
گفته‌اند آخرالدواء الکی

این همه گفتم و همی گفتند
غضب و شهوت از سلول و ابی

عهده بر کیست این دعاوی را
همتم گفت قد ضمنت علی

سحرگاهی به نزد خواجه رفتم
که بفزاید مرا جاهی و مالی

به دست خواجه در، ده بدر دیدم
کز آن هر بدر بود او را ملالی

درآمد مرغکی وانگه به منقار
ربود از فرق هر بدری هلالی


     
  
زن

 




تو ای سیف زنگ اجل چون نگیری
که الحق به انصاف درخورد آنی

بدین تیزی و روشنایی و گوهر
ترا در کجا می‌خورد زندگانی

نه در دست تقدیر ملکی بگیری
نه در حرب ایام خونی برانی

ترا ذوالفقار علی خود گرفتم
گران قلتبانی گران قلتبانی

حقوقی که در گردنت هست واجب
به گوش دلت چون فرو می‌نخوانی

بدین مایه داد و ستد بعد ماهی
چه تاخیر سردست چون می‌توانی

چرا قدر مردم ندانی ولیکن
تو مردم نه‌ای قدر مردم چه دانی

خرابی عالم ز تو هست پیدا
مباد آنکه اندر جهان تو بمانی

گر نیستی زمانه به جنگ و نبرد خلق
پیوسته با زمانه کجا در نبردمی

ور آسیای چرخ بر غمم نگرددی
در جوی آسیا متوطن نگردمی

آب مراد زیر پل کس نمی‌رود
ورنه قفا ز ورطهٔ طوفان نخوردمی

با من غم خرابی عالم به کلبه‌ای
کی جفت گرددی اگر آزاد و فردمی

نفسی که گر بدان دگری مبتلا شدی
من در خلاص او به مثل حمله بردمی

یا در مدد چو مهره میان بندمی به مهر
یا گوییا که حادثه را ناگزردمی

یا کعبتین جانب خود باز مالمی
یا خود بساط حاصل خود در نوردمی

بر هر که عرضه داشتم از من کرانه کرد
گویی که صورت غم و تیمار و دردمی

از خواجگان شهر چو یاری نیافتم
گر خواجه شهریار نبودی چه کردمی

آزاد کیست حلیهٔ مردان و ای دریغ
آن دستگاه کو که من آزاد مردمی


     
  
زن

 




ای رای ملک شه معظم
مه‌پرور سال‌بخش ثانی

ای کرده کلیم‌وار عدلت
آبان خدای را شبانی

حقا که شوی به مهر مه بر
دی ماه به موسم خزانی

در دولت تو کراست نیسان
کان دولت هست جاودانی

بادی همه ساله شاد تا هست
روز رجب اصل شادمانی

ای خواجهٔ فیلسوف فاضل
کز فضل یگانهٔ جهانی

گر معنی این لغت به واجب
پیدا کردن نمی‌توانی

تا آخر هر مهی که گفتم
از اول سالش ار برانی

آنگه به شهور نی به ایام
معنیش هر آینه بدانی

چون ترا روزگار داد به داد
تو چرا داد خویش نستانی

تا توانی به گرد شادی گرد
کایدت گاه آنکه نتوانی


     
  
زن

 




اگویند که چیست حاصل تو
ای بی‌حاصل ز زندگانی

گویم خطکی و بیتکی چند
از نعمتهای این جهانی

خطی نه چنین چنانکه باید
بیتی نه چنان چنانکه دانی


ای خواجه مکن تا بتوانی طلب علم
کاندر طلب راتب هر روز بمانی

رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
تا داد خود از کهتر و مهتر بستانی

نی گوشهٔ کنجی و کتابی بر عاقل
بهتر ز بسی گنج و بسی کامروانی

گر بی‌خردان قیمت این ملک ندانند
ای عقل خجل نیستم از تو که تو دانی

فرعون و عذاب ابد و ریش مرصع
موسی کلیم‌الله و چوبی و شبانی



     
  
زن

 




کار کار ملک و دوران دوران وزیر
این ز آصف بدل و آن ز سلیمان ثانی

عالمی از کرم این همه در آسایش
امنی از قلم آن همه در آسانی

جود ایشان رقم رغبت روزی بخشی
عدل ایشان علم کسوت آبادانی

تا جهان بیعت فرمان بری ایشان کرد
هیچ مختار نزد یک دم بی‌فرمانی

غرض چرخ کمالیست که ایشان دارند
چون برآید برهد زین همه سرگردانی

حبذا عرصهٔ ملکی که درو جغد همی
بی‌دریغا نبرد آرزوی ویرانی

مرحبا بسطت جاهی که درو منقطع‌اند
مسرع سایه و خورشید ز بی‌پایانی

نگذرد روزی بر دولت ایشان به مثل
که نه بر مهرهٔ گردن بودش پیشانی

در چنین دولت و من یکتن قانع به کفاف
بیم آنست که آبم ببرد بی‌نانی

نظم و نثری که مرا هست در این ملک مگیر
که از آن روی به صد عاطفتم ارزانی

ملک مصر چه باید که ز اهل کنعان
بی‌خبر باشد خاصه که بود کنعانی

معتبر گر سخنست آنکه از آن مجموعست
خازن خاص ملک دارد اگر بستانی

بس بخوانی نه بر آن شکل که طوطی الحمد
بلکه تفتیش معانی کنی ار بتوانی

هم تو اقرار کنی کانوری از روی سخن
روح پاکیزه برد از سخن روحانی

در حضورست از این نقش یقین می‌شودم
خاصه با مهره در ششدر بی‌سامانی

گر مرا معطی دینار ازین خواهد بود
بی‌نیازند و مرا فاقهٔ جاویدانی

تو که پوشیده همی بینی از دور مرا
حال بیرون و درونم نه همانا دانی

طاق بوطالب نعمه‌ست که دارم ز برون
وز درون پیرهن بلحسن عمرانی

انوری این چه پریشانی و بی‌خویشتنی است
هیچ دانی که سخن بر چه نسق می‌رانی

بر سر خوان قناعت شده همکاسهٔ عقل
چند پرسی چو طفیلی خبر مهمانی

پسر سهل گدا گر شنود حال آرد
کایت کدیه چو عباس خوشک می‌خوانی


     
  
زن

 




انوری ای سخن تو به سخا ارزانی
گر به جانت بخرند اهل سخن ارزانی

در سر حکمت و فطنت ز کرامت عقلی
در تن دانش و رامش به لطافت جانی

حجت حقی و مدروس ز تو باطل شد
ازحدالدینی و در دهر نداری ثانی

به گرانمایگی و جود روانی و خرد
وز روان و خرد ار هیچ بود به زانی

گفتی اندر شرف و قدر فزون از ملکم
باری اندر طمع و حرص کم از انسانی

غایت همتت ار کردت سلطان سخن
آیت کدیه چو ارذال چرامی‌خوانی

پیش خاصان مطلب نام ز حکمت چندین
چون خسان در طلب جامه و بند نانی

زاب حکمت چو همی با ملکان ننشینی
آتش حرص چرا در دل و جان بنشانی

نفس را باز کن از شهوت نفسانی خوی
تا دمت در همه احوال بود روحانی

از پس آنکه به یک مهر دو الف ملکی
داشت در بلخ ملکشاه به تو ارزانی

وز پس آنکه هزار دگرت داد وزیر
قرض آن پیر سرخسی شده ترکستانی

وز پس آنکه ز انعام جلال‌الوزراء
به تو هر سال رسد مهری پانصدگانی

ای به دانایی معروف چرا می‌گویی
در ثنایی که فرستادی از نادانی

طاق بوطالب نعمه‌ست که دارم ز برون
وز درون پیرهن بوالحسن عمرانی

چه بخیلی که به چندین رز و چندین نعمت
طاقی و پیرهنی کرد همی نتوانی

پانزده سال فزون باشد تا کشته شدست
بوالحسن آنکه ز احسانش سخن می‌رانی

پیرهن کهنهٔ او گرت به جایست هنوز
پس مخوان پیرهنش گو زره و خفتانی

باقی عمر بس آن پیرهن و طاق ترا
شاید ار ندهی ابرام و دگر نستانی

کدیه و کفر در اشعار شعارست ترا
کفر در مدحی و در کدیه همه کفرانی

با قضا و قدر استاخ چرایی تو چنین
گر قضا و قدر حکم خدا می‌دانی

مغز فضل و حکم و محض معالی مانند
گرز دیوان خود این یک دو ورق گردانی

نعمت آنراست زیادت که همه شکر کند
تو نه‌ای از در نعمت که همه کفرانی

صفت کفر به شعر تو در افزود چنانک
بق‌بق از فاضلی و طنطنه از خاقانی

بر تو ار چند در انواع سخن تاوان نیست
اندرین شعر شکایت ز در تاوانی

گر به فرمان سخنی گفتم مازار از من
زانکه کفرست در این حضرت نافرمانی


     
  
صفحه  صفحه 61 از 107:  « پیشین  1  ...  60  61  62  ...  106  107  پسین » 
شعر و ادبیات

Anvari | دیوان اشعار انوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA