خون خواجه کعبه است و نان او بیتالحرامنیک بنگر تا به کعبه جز به رنج تن رسیبر نبشته برکنار نان او خطی سیاهلم تکونوا بالغیه الا بشق الا نفس ای رفته به فرخی و فیروزیباز آمده در ضمان بهروزیاز لالهٔ رمح و سبزهٔ خنجردر باغ مصاف کرده نوروزیچون تیر نهاده کار عالم رایک ساعته در کمان تو کوزیتو ناصر دینی و ازین معنییزدان همه نصرتت کند روزیدر حمله درندهای و دوزندهصف میدری و جگر همی دوزیپروانه سمندر ظفر باشدچون مشعلهٔ سنان برافروزیفرزین بنهی به عرصه رستم راآنجا که به لعب اسب کین توزیصد شه به پیادهای براندازدآنرا که تو بازیی درآموزیمیساز به اختیار من بندهتا خرمن فتنها همی سوزیای روز مخالفانت شب گشتهمیخور به مراد دل شبانروزی
نه تو آنی که دی دل تو نبوددر جهان جز به انوری راضیچون که امروز هیچ مینبریبه زبان نام حالت ماضیدر سر قاضی ار کله کردیبه تصنع دواج مقراضیدوستان را بپرس برمنشینمشو آبستن از خر قاضی ای خداوندی که بر روی زمین فرمان توچون قضای آسمان شد نافذ فی کل شییپیش قدرت پشت گردون از تواضع داده خمنزد رایت روی خورشید از خجالت کرده خویسرو آزاد ار قبول بندگی یابد ز توپای تا سر هم در آن ساعت کمر بندد چو نینقشبند کل ز تاثیر صبای لطف توبوستان را نقش نیسان بندد اندر ماه دیشاد زی کامروز در اقطاع عالم سر به سرای بسیطش سیر فرمان تو صد ره کرده طیدوستان و دشمنانت در دو مجلس میکنندهردو سنگانداز و سنگ اندازهٔ آن تا به کیدشمنانت تا به روز حشر سنگانداز عیشدوستانت تا به روز عید سنگ انداز می
ای سر از کبر بر فلک بردهگشته گردان چو انجم فلکیبه عقابی رسیده از مگسیبه سماکی رسیده از سمکیبس بس اکنون که بیش از این نرسدحاش لله دیو را ملکیبر جهان خواجگی همی رانیهنرت چه و نسبت تو به کینمک دیگ خواجگی جودستنه بخیلی و خشم و بینمکیای که خرچنگ و خارپشتی توصدفی آید از تو نی فنکیخواجه دانم که پیش جیش سخاشموج دریا همی کند یزکیباز اگر تو فقع خوری به مثلچوبک کوزه فقع بمکیاز تو یک قطره خون به حیله چکددور از اینجا اگر ز هم بچکیخواجه هستی چرا نیاموزیخواجگی کردن از شهاب زکی صبر کن تا زمانه خو نشویپیشه کن گاه گاه نیکیکینرد عمر تو خوش زمانه ببردندبی زو و از تو سیکیکی
خداوندا حریفان آمدستندکه تا با من کنند امشب عدیلیبه زر سیکی نمییابم در این شهروگرنه نیست در طبعم بخیلیاعانت کن مرا امشب به سیکیو یا بیرون کن اینها را به سیلی ای کریمی که جرم هفت اخترهست با عرض لطف تو پیکیتویی آن مکرمی که عالم راضبط کردی به مختصر نیکیهست مهمانکی مرا امروزترککی تنگ چشمکی قیکیاو ز مستی به یک دو می گروستمن بدو داد خواهم از سه یکیهیچ باشد ترا ظرافت آنکه فرستی به من صراحیکی
به خدایی که بازگشت بدوستکه مرا بازگشت نیست به میمگر از بهر حفظ قوت و بسفارغ از چنگ و نای و بربط و نینکنم خدمت و نگویم شعرگر جهان پر شود ز حاتم طیجز که پیروز شاه عادل راآنکه پیروزیست راتب ویدگر آن کز دروغ باشم دورفیالمثل گر بود بادنی شییمگر اندر سه گونه حکم نجومچه بود پس کجا بود پس کینسگالم نفاق اگرچه جهانپر شدست از سهیل تا به جدینه خیانت کنم نه اندیشمانوری باش میچهگویی هیخود کند هیچکس که دیده بوداز پس سور مهر ماتم دیبد نگویم بگو چرا گویمممتلی را بود که افتد قیچون من از هیچکس نباشم پراخطل آنجا همان بود کاخطینام کار دگر همی نبرمکه ندارند عاقلانش پیکه اگر گویم ار نه محفوظ استعرق پاکم چنانکه نور از فیدزد را نیک داند از کالاپاسبان خلقته بیدیره ز نامرد گم شود بر مردورنه پیدا شدست رشد از غیخوار صحبت مباش تا باشیصاحب صدهزار صاحب ریقصه کوته شد آن کنم همه عمرچونکه توفیق دادم ایزد حیکه اگر بر کفم نهی پس از آناز ندامت رخم نیارد خویگر کنم خیره ارنه خود سوزمگفتهاند آخرالدواء الکیاین همه گفتم و همی گفتندغضب و شهوت از سلول و ابیعهده بر کیست این دعاوی راهمتم گفت قد ضمنت علی سحرگاهی به نزد خواجه رفتمکه بفزاید مرا جاهی و مالیبه دست خواجه در، ده بدر دیدمکز آن هر بدر بود او را ملالیدرآمد مرغکی وانگه به منقارربود از فرق هر بدری هلالی
تو ای سیف زنگ اجل چون نگیریکه الحق به انصاف درخورد آنیبدین تیزی و روشنایی و گوهرترا در کجا میخورد زندگانینه در دست تقدیر ملکی بگیرینه در حرب ایام خونی برانیترا ذوالفقار علی خود گرفتمگران قلتبانی گران قلتبانیحقوقی که در گردنت هست واجببه گوش دلت چون فرو مینخوانیبدین مایه داد و ستد بعد ماهیچه تاخیر سردست چون میتوانیچرا قدر مردم ندانی ولیکنتو مردم نهای قدر مردم چه دانیخرابی عالم ز تو هست پیدامباد آنکه اندر جهان تو بمانی گر نیستی زمانه به جنگ و نبرد خلقپیوسته با زمانه کجا در نبردمیور آسیای چرخ بر غمم نگرددیدر جوی آسیا متوطن نگردمیآب مراد زیر پل کس نمیرودورنه قفا ز ورطهٔ طوفان نخوردمیبا من غم خرابی عالم به کلبهایکی جفت گرددی اگر آزاد و فردمینفسی که گر بدان دگری مبتلا شدیمن در خلاص او به مثل حمله بردمییا در مدد چو مهره میان بندمی به مهریا گوییا که حادثه را ناگزردمییا کعبتین جانب خود باز مالمییا خود بساط حاصل خود در نوردمیبر هر که عرضه داشتم از من کرانه کردگویی که صورت غم و تیمار و دردمیاز خواجگان شهر چو یاری نیافتمگر خواجه شهریار نبودی چه کردمیآزاد کیست حلیهٔ مردان و ای دریغآن دستگاه کو که من آزاد مردمی
ای رای ملک شه معظممهپرور سالبخش ثانیای کرده کلیموار عدلتآبان خدای را شبانیحقا که شوی به مهر مه بردی ماه به موسم خزانیدر دولت تو کراست نیسانکان دولت هست جاودانیبادی همه ساله شاد تا هستروز رجب اصل شادمانیای خواجهٔ فیلسوف فاضلکز فضل یگانهٔ جهانیگر معنی این لغت به واجبپیدا کردن نمیتوانیتا آخر هر مهی که گفتماز اول سالش ار برانیآنگه به شهور نی به ایاممعنیش هر آینه بدانی چون ترا روزگار داد به دادتو چرا داد خویش نستانیتا توانی به گرد شادی گردکایدت گاه آنکه نتوانی
اگویند که چیست حاصل توای بیحاصل ز زندگانیگویم خطکی و بیتکی چنداز نعمتهای این جهانیخطی نه چنین چنانکه بایدبیتی نه چنان چنانکه دانی ای خواجه مکن تا بتوانی طلب علمکاندر طلب راتب هر روز بمانیرو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموزتا داد خود از کهتر و مهتر بستانینی گوشهٔ کنجی و کتابی بر عاقلبهتر ز بسی گنج و بسی کامروانیگر بیخردان قیمت این ملک ندانندای عقل خجل نیستم از تو که تو دانیفرعون و عذاب ابد و ریش مرصعموسی کلیمالله و چوبی و شبانی
کار کار ملک و دوران دوران وزیراین ز آصف بدل و آن ز سلیمان ثانیعالمی از کرم این همه در آسایشامنی از قلم آن همه در آسانیجود ایشان رقم رغبت روزی بخشیعدل ایشان علم کسوت آبادانیتا جهان بیعت فرمان بری ایشان کردهیچ مختار نزد یک دم بیفرمانیغرض چرخ کمالیست که ایشان دارندچون برآید برهد زین همه سرگردانیحبذا عرصهٔ ملکی که درو جغد همیبیدریغا نبرد آرزوی ویرانیمرحبا بسطت جاهی که درو منقطعاندمسرع سایه و خورشید ز بیپایانینگذرد روزی بر دولت ایشان به مثلکه نه بر مهرهٔ گردن بودش پیشانیدر چنین دولت و من یکتن قانع به کفافبیم آنست که آبم ببرد بینانینظم و نثری که مرا هست در این ملک مگیرکه از آن روی به صد عاطفتم ارزانیملک مصر چه باید که ز اهل کنعانبیخبر باشد خاصه که بود کنعانیمعتبر گر سخنست آنکه از آن مجموعستخازن خاص ملک دارد اگر بستانیبس بخوانی نه بر آن شکل که طوطی الحمدبلکه تفتیش معانی کنی ار بتوانیهم تو اقرار کنی کانوری از روی سخنروح پاکیزه برد از سخن روحانیدر حضورست از این نقش یقین میشودمخاصه با مهره در ششدر بیسامانیگر مرا معطی دینار ازین خواهد بودبینیازند و مرا فاقهٔ جاویدانیتو که پوشیده همی بینی از دور مراحال بیرون و درونم نه همانا دانیطاق بوطالب نعمهست که دارم ز برونوز درون پیرهن بلحسن عمرانیانوری این چه پریشانی و بیخویشتنی استهیچ دانی که سخن بر چه نسق میرانیبر سر خوان قناعت شده همکاسهٔ عقلچند پرسی چو طفیلی خبر مهمانیپسر سهل گدا گر شنود حال آردکایت کدیه چو عباس خوشک میخوانی
انوری ای سخن تو به سخا ارزانیگر به جانت بخرند اهل سخن ارزانیدر سر حکمت و فطنت ز کرامت عقلیدر تن دانش و رامش به لطافت جانیحجت حقی و مدروس ز تو باطل شدازحدالدینی و در دهر نداری ثانیبه گرانمایگی و جود روانی و خردوز روان و خرد ار هیچ بود به زانیگفتی اندر شرف و قدر فزون از ملکمباری اندر طمع و حرص کم از انسانیغایت همتت ار کردت سلطان سخنآیت کدیه چو ارذال چرامیخوانیپیش خاصان مطلب نام ز حکمت چندینچون خسان در طلب جامه و بند نانیزاب حکمت چو همی با ملکان ننشینیآتش حرص چرا در دل و جان بنشانینفس را باز کن از شهوت نفسانی خویتا دمت در همه احوال بود روحانیاز پس آنکه به یک مهر دو الف ملکیداشت در بلخ ملکشاه به تو ارزانیوز پس آنکه هزار دگرت داد وزیرقرض آن پیر سرخسی شده ترکستانیوز پس آنکه ز انعام جلالالوزراءبه تو هر سال رسد مهری پانصدگانیای به دانایی معروف چرا میگوییدر ثنایی که فرستادی از نادانیطاق بوطالب نعمهست که دارم ز برونوز درون پیرهن بوالحسن عمرانیچه بخیلی که به چندین رز و چندین نعمتطاقی و پیرهنی کرد همی نتوانیپانزده سال فزون باشد تا کشته شدستبوالحسن آنکه ز احسانش سخن میرانیپیرهن کهنهٔ او گرت به جایست هنوزپس مخوان پیرهنش گو زره و خفتانیباقی عمر بس آن پیرهن و طاق تراشاید ار ندهی ابرام و دگر نستانیکدیه و کفر در اشعار شعارست تراکفر در مدحی و در کدیه همه کفرانیبا قضا و قدر استاخ چرایی تو چنینگر قضا و قدر حکم خدا میدانیمغز فضل و حکم و محض معالی مانندگرز دیوان خود این یک دو ورق گردانینعمت آنراست زیادت که همه شکر کندتو نهای از در نعمت که همه کفرانیصفت کفر به شعر تو در افزود چنانکبقبق از فاضلی و طنطنه از خاقانیبر تو ار چند در انواع سخن تاوان نیستاندرین شعر شکایت ز در تاوانیگر به فرمان سخنی گفتم مازار از منزانکه کفرست در این حضرت نافرمانی