پیشی ز هنر طلب نه از مالاکنون باری که میتوانیهان تا به خیال بد چو دوناندر حال حیوة این جهانیافزون نکنی برانچه داریقانع نشوی بدانچه دانیمشغول مشو به تن نه اینیفارغ منشین ز جان نه آنیگر جانت به علم در ترقی استآنک تو و ملک جاودانیورنه چو به مرگ جهل مردیهرگز نرسی به زندگانیدانی چه قیاس راست بشنوبر خود چه کتاب عشوه خوانیزین سوی اجل ببین که چونیزان سوی اجل چنان بمانی
هر آنگه که چون من نیایم نخوانیچنان باشد ایدون که آیم برانینخوانی مرا چون نخوانی کسی راکه مدح تو خواند چو او را بخوانیکرا همسر خویش چون من گزینیکرا همبر خویش چون من نشانیندیمی مرا زیبد از بهر آن راکه آداب آن نیک دانم تو دانیاگر نامه باید نوشتن نویسمبه کلک و بنان دیبهٔ خسروانیوگر شعر خواهی که گویم بگویمهم از گفتهٔ خود هم از باستانیوگر نرد و شطرنج خواهی ببازمحریفانه سحر حلال از روانیوگر هزل خواهی سبک روح باشمنباشد ز من بر تو بیم گرانیز مطرب غزل آرزو در نخواهمنگویم فلانی دگر یا همانینه چشمم چراگه کند روی ساقینه گوشم بدزدد حدیث نهانیمعربد نباشم که نیکو نباشدکه می را بود جز خرد قهرمانییکی کم خورم خوش روم سوی خانهغلامی بود مر مرا رایگانی
گمان مبر که ز بیعیبی عمادست آنکه هجو او نکنم یا ز عجز و کم سخنیمدیح گفت هجا کرده من بسم به عمادبرای من که هجا را بود هجا نکنی مرا پیام فرستی همی که پرسش توچو چشم دارم بر من سلام چون نکنیکشند پای به دامن درون بلی شعراچو دست بخششت از آستین برون نکنی دوش مهمان خواجهای بودماینت نامردمی و اینت سگیدوش تا روز هردو نغنودیماو ز سیری و من ز گرسنگی
زهی نفاذ تو در سر کارهای ممالکگرفته نسبت اسرار حکمهای الهیمقال رفعت قدر تو پیش رفعت گردونحدیث پایهٔ ما هست پیش پستی ماهیچو وقفنامهٔ دولت قضا به نام تو بنوشتچهار عنصر و نه چرخ برزدند گواهیتویی که مسرع امرت ندید وهن توقفتویی که عرصهٔ جاهت ندید ننگ تباهیز رشک رای منیر تو هیچ روز نباشدکه صبح جامه ندرد بر آسمان ز پگاهیاگر به رنج نداری که هیچ رنج مبادتز حسب واقعه بنویس چند بیت کماهیبه یاد تست همانا حدیث بخشش اسبیکه کهرباش چو بیند کند عزیمت کاهیبرون نمیشود از گوشم آن حدیث و تو دانیحدیث اسب نیاید برون ز گوش سپاهیو گربها بود آنرا بها پدید نباشدپیادگی و فراغت به از عقیله و شاهیبه عون تست پناهم که از عنایت گردونچنانت باد که هرگز به هیچکس نپناهیمرا ز صورت حالی که هستروا بود که بگویم به ناخوشی و تباهیبدان خدای که اندر زمانه روز و شب آرداگرچه روز تمنی شبی بود به سیاهیمرا ز حادثه حالیست آنچنانکه نخواهمتوانی ار به عنایت چنان کنی که بخواهیبه بذل کوش که از مال و جاه حاتم طی رااثر نماند بجز بذلهای مالی و جاهیبقات باد که تا مهر آسمان گیهگونبه خاصیت بنماید ز شوره مهر گیاهیتو وزیری و منت مدحت گویدست من بیعطا روا بینیشو وزارت به من سپار و مرامدحتی گوی تا عطا بینی
جهان را دلم گفت لطفی کن آخردلت سیر ناید ز چندین سفیهیجهان گفت از من لطافت نیایدسدید فقیهی سدید فقیهی بزرگوارا با آنکه معرضم ز سخنچنانکه باز ندانم کنون زردف رویهنوز با همه اعراض من چو درنگریسخن چنانکه چنان به بود ز من شنوی صفهای را نقش میکردند نقاشان چینبشنو این معنی کزاین خوشتر حدیثی نشنویاوستادی نیمهای را کرد همچون آینهاوستادی نیمهای را کرد نقش مانویتا هر آن نقشی که حاصل باشد اندر نیمهایبینی اندر نیمهٔ دیگر چو اندر وی رویای برادر خویشتن را صفهای دان همچنانهم به سقفی نیک عالی هم به بنیادی قویباری از آن نیمهٔ پر نقش نتوانی شدنجهد آن کن تا مگر آن نیمهٔ دیگر شوی
تو اگر شعر نگویی چه کنی خواجه حکیمبیوسیلت نتوانی که بدرها پوییمن اگر شعر نگویم پی کاری گیرمکه خلاصی دهد از جاهلی و بدخوییمن همه شب ورق زرق فرو میشویمتو همه روز رخ آز به خون میشوییقیمت عمر من و عمر تو یکسان نبودکانچه من جویم از این عمر تو آن کی جوییباد رنگین بدل عمر که در خانه نهندبوی آن میبرم الحق تو همانا اوییضایع از عمر من آنست که شعری گویمحاصل از عمر تو آنست که شعری گویی در کف خشم و شهوت و خور و خواباین چنین عاجز و زبون که توییخویشتن آدمی همی شمریبرو ای خر فراخ کون که تویی مرا دوستی گفت آخر کجاییچرا بیشتر نزد ما مینیاییبه تشویر گفتم که از بیستوریبه بیگانگی میکشد شناییمرا گفت چون بارگیری نخواهیکه از خدمتت نیست روی رهاییبه بیت عمادی جوابش بگفتمکه گفتمش گفتم که ای روشناییمرا از شکستن چنان باک نایدکه از ناکسان خواستن مومیایی
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ گفتم که به پایان رسد این درد و عنادستی بزند به شادمانی دل مادل گفت کدام صبر ما را و چه کامور غم سختست شادکامی ز کجا ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿پیوسته حدیث من به گوشت باداقوتم ز لب شکر فروشت بادابیمن چو شراب ناب گیری در دستشرمت بادا ولیک نوشت بادا ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿نه صبر به گوشهای نشاند ما رانه عقل به کام دل رساند ما راچون یار ز پیش میبراند ما راکو مرگ که زین باز رهاند ما را ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿آورد زری عماد رازی بچه راتا بنماید عمود رازی بچه رارازی بچه هر شبی عمادالدین رابردار کند چنان که غازی بچه را
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ای هجر مگر نهایتی نیست تراوی وعدهٔ وصل غایتی نیست تراای عشق مرا به صد هزاران زاریکشتی و جز این کفایتی نیست ترا ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿این دل چو شب جوانی و راحت و تاباز روی سپیدهدم برافکند نقاببیدار شو این باقی شب را دریابای بس که بجویی و نیابیش به خواب ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿هم طبع ملول گشت از آن شعر چو آبهم رغبت از آن شراب چون آتش نابای دل تو عنان ز شاهدان نیز بتابکاریست ورای شاهد و شعر و شراب ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿زان روی که روز وصل آن در خوشابدر خواب شبی بر آتشم ریزد آببا دل همه روزم این سؤالست و جوابکاخر شبی آن روز ببینم در خواب
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ آن شد که به نزدیک من ای در خوشابدشنام ترا طال بقا بود جوابجانا پس از این نبینی این نیز به خواببر آتش من زد سخن سرد تو آب ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿بوطالب نعمه ای سپهرت طالببر تابش آفتاب رایت غالبدر دور زمانه یادگاری نگذاشتبهتر ز تو گوهری علی بوطالب ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ هرچند که بر جزو بود کل غالبباشد همه جزو کل خود را طالبجزویست که کل خویش را ماند راستبوطالب نعمه از علی بوطالب ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ای گوهر تو بر آفرینش غالبچون رحمت ایزد همه خلقت طالباز جملهٔ اولاد نبی چون تو کراستفرزند تو و هر دو علی بوطالب
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿بس شب که به روز بردم اندر طلبتبس روز طرب که دیدم از وصل لبترفتی و کنون روز و شب این میگویمکای روز وصال یار خوش باد شبت ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿دل باز چو بر دام غم عشق آویختصبر آمد و گفت خون غم خواهم ریختبس برنامد که دامن اندر دنداناز دست غم آخر به تک پای گریخت ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ای گشته ضمیر چون بهشت از یادتانگیخته دولت جهان دل شادتای روز جهان مبارک از دولت توروز نو و سال نو مبارک بادت ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿همواره چو بخت خود جوانی بادتچون دولت خویش کامرانی بادتای مایهٔ زندگانی از نعمت تواین شربت آب زندگانی بادت