๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ در دور تو کم کسی امان یابددر عشق تو کم دلی زبان یابدخود نیز نشان نمیتوان دادنزانکس که ز تو همی نشان یابدوصل تو اگر به جان بیابد دلانصاف بده که رایگان یابدتنها تو همه جهانی و آن کسکو یافت ترا همه جهان یابددر آینه گر جمال بنماییاز نور رخت خیال جان یابدور سایهٔ تو بر آفتاب افتدمنشور جمال جاودان یابداز روز عیانتری و جویندهاز راز دلت همی نهان یابدروی تو که دل نیاردش دیدندیده که بود که روی آن یابدنشگفت که در زمین تویی چون توماهی تو و مه بر آسمان یابدزین قرن قرین تو کی آید کستا چون تو یکی به صد قران یابد
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ حسنت اندر جهان نمیگنجدنامت اندر دهان نمیگنجدراز عشقت نهان نخواهد ماندزانکه در عقل و جان نمیگنجدبا غم تو چنان یگانه شدمکه دل اندر میان نمیگنجدطمع وصل تو ندارم ازآنکوعدهات در زبان نمیگنجدآخر این روزگار چندان ماندکه دروغی در آن نمیگنجدروی پنهان مکن که راز دلمبیش از این در نهان نمیگنجدگویی از نیکویی رخ چو مهمدر خم آسمان نمیگنجدچه عجب شعر انوری را نیزمعنی اندر بیان نمیگنجد
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ یار گرد وفا نمیگرددحاجتی زو روا نمیگرددما به گرد درش همی گردیمگرچه او گرد ما نمیگرددیک زمان صحبت جدایی یاراز بر ما جدا نمیگرددهیچ شب نیست تا ز خون جگربر سرم آسیا نمیگرددمبتلاام به عشق و کیست که اوبه غمش مبتلا نمیگردد
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ عشق تو بر هرکه عافیت بهسر آردهر دو جهانش به زیر پای درآردعقل که در کوی روزگار نپایدبر سر کوی تو عمرها بهسر آردصبر که ساکنترین عالم عشق استزلف تو هر ساعتش به رقص درآردبا توبه بیشئی صبر درنتوان بستزانکه به یک روزه غم شکم ز بر آردبوی تو باد ار شبی برد به طوافیجملهٔ عشاق را ز خاک برآردگفتم یارب چه عیشها کنمی منگر ز وصال توام کسی خبر آردهجر ترا زین حدیث خنده برافتادگفت که آری چنین بود اگر آرد
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ یار دل در میان نمیآردوز دل من نشان نمیآردسایه بر کار من نمیفکندتا که کارم به جان نمیآردوز بزرگی اگرچه در کارستخویشتن را بدان نمیآردکی به پیمان من درآرد سرچون که سر در جهان نمیآردروز عمرم گذشت و وعدهٔ وصلشب هجرش کران نمیآردعمر سرمایهایست نامعلومتاب چندین زیان نمیآردبه سر او که عشق او به سرمیک بلا رایگان نمیآردبه دروغی بر انوری همه عمرگر سر آرد توان نمیآرد
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ عشق هر محنتی به روی آردمکن ای دل گرت نمیخاردوز چه رویت همی شود غم عشقروی سرکش که روی این دارددامن عافیت ز دست مدهتا به دست بلات نسپاردگویی اندر کنار وصل شومتا شوی گر فراق بگذاردوصل هم نازمودهای که به لطفخون بریزد که موی نازاردمردبینی که روز وصل چو شمعدر تو میخندد اشک میباردگیر کامروز وصل داغت کردهجر داغ فراق باز آردبرگرفتم شمار عشق آن بهکه ترا از شمار نشمارد
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ زلف تو تکیه بر قمر داردلب تو لذت شکر داردعشق این هر دو این نگار مرابا لب خشک و چشم تر داردپرس از حال من ز زلف خبرزانکه از حالم او خبر داردآنکه روی تو دید باز از عشقنه همانا که خواب و خور داردخاک پای ترا ز روی شرفانوری همچو تاج سر دارد
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ تا ماهرویم از من رخ در حجیب داردنه دیده خواب یابد نه دل شکیب داردهم دست کامرانی دل از عنان گسستههم پای زندگانی جان در رکیب داردپندار درد گشتم گویی که در دو عالمهرجا که هست دردی با من حسیب داردبفریفت آن شکر لب ما را به عشوه آریبس عشوههای شیرین کان دلفریب دارد
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ مرا تا کی فلک رنجور داردز روی دلبرم مهجور داردبه یک باده که با معشوق خوردمهمه عمرم در آن مخمور داردندانم تا فلک را زین غرض چیستکه بیجرمی مرا رنجور دارددو دست خود به خون دل گشادستمگر بر خون من منشور دارد
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ با قد تو قد سرو خم داردچون قد تو باغ، سرو کم داردوصلت ز همه وجود به لیکنتا هجر تو روی در عدم داردشادم به تو و یقین همی دانمکین یک شادی هزار غم دارددر کار تو نیست عقل بر کاریکار آن دارد که یک درم دارددایم چو قلم به تارکم پویانزان قامت و قد که چون قلم دارددر راه تو انوری تو خود دانیعمریست که تا ز سر قدم داردگر سرزنش همه جهان خواهیآن نیز به دولت تو هم دارد