✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿مسعود قزل مست نهای هشیارییک دم چه بود که مطربی بگذاریزر بستانی ازارکی برداریما را گل و باقلی و ریواس آری✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿گفتی که به هر قطعه مرا هر باریاز خواجه به تازگی برآید کاریدوران شماست ای برادر آریما را به سه چار و پنج خدمت داری✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ای دل به غم عشق بدین دشواریآسان آسان پرده مگر برداریور هست وگر نیست به کامت باریآن دم که به کام دل یاری یاری✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿بر سنگ قناعت ار عیاری داریاز نیک و بد جهان کناری داریور با همه کس بهر خلافی که روددر کار شوی دراز کاری داری✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿در بنده به دیدهٔ دگر مینگریبا این همه خوش دلم چو درمینگریهر روز سپس ترست کارم با تودر من نه به چشم پیشتر مینگری✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿چون چنگ خودم به عمری ار بنوازیهم در ساعت پردهٔ خواری سازیآن را که چو زیر کرد گویا غم توچون زیر گسستهاش برون اندازی✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿چون صبح درآمد به جهانافروزیمعشوقه به گاه رفتن از دلسوزیمیگفت و گری که با من غم روزیصبحا ز شفق چون شفقت ناموزی✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿بر جان منت نیست دمی دلسوزیبر وصل توام نیست شبی پیروزیدر عشق کسی بود بدین بد روزیوای من مستمند هجران روزی✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿هرکو به مواظبت بخواند چیزیبا او به همه حال بماند چیزیآخر پس از آن، از آن به چیزی برسدچیزی نبود هر که نداند چیزی✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ای نوبت تو گذشته از چرخ بسیبینوبت تو مباد عالم نفسیآوازهٔ نوبتت به هر کس برسادلیکن مرساد از تو نوبت به کسی✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿دی درویشی به راز با همنفسیمیگفت کریم در جهان مانده کسیاز گوشهٔ چرخ هاتفی گفت خموشبوطالب نعمه را بقا باد بسی ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿با دل گفتم کهای همه قلاشیچونی و چگونهای کجا میباشیدل دیده پرآب کرد و گفتا که خموشدر خدمت خیل دختر جماشی✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿تا چند ز جان مستمند اندیشیتا کی ز جهان پر گزند اندیشیآنچ از تو توان شدن همین کالبدستیک مزبلهگو مباش چند اندیشی✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ای پیش کفت جود فلک زراقیابنای ملوک مجلست را ساقیمن بنده ز پای میدرآیم ز نیازدریاب که جز دمی ندارم باقی✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ای نسبت تو هم به نبی هم به علیعمر ابدی بادت و عز ازلیباقی به وجود تو پس از پانصد سالهم گوهر مصطفی و هم نام علی✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿کو آنکه ز غم دست به جایی زدمییا در طلب وصل تو رایی زدمیبر حیلهگری دسترسم نیز نماندآن دولت شد که دست و پایی زدمی✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿گر من ز فلک شکایت کنمیهرچ او کندی جمله حکایت کنمیافسوس که دست من بدو مینرسدورنه شر او جمله کفایت کنمی✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿گر عقل عزیز را به فرمان شومیناریخته آبم از پی نان شومیزین قصهٔ دیرباز چون البقرههم با سر درس آل عمران شومی✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿صدرا چو تو چشم آسمان بیند نیخورشید به پایهٔ تو بنشنید نیآنجا که تو دامن کرم افشانیاز خاک بجز ستاره کس چیند نی✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿شاها چو تو مادر زمان زاید نیبخشد چو تو هیچ شاه و بخشاید نیتا حشر چو تیغ و تازیانهات پس از اینیک ملکستان و ملکبخش آید نی✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ای چرخ جز آیت بلا خوانی نیبر کس قلمی ز عافیت رانی نیچیزی ندهی که باز نستانی نیای کوژ کبود خود جز این دانی نی✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿در ملک چنین که وسعتش میدانیبا شعر چنین که روز و شب میخوانیآبم بشد از شکایت بینانیکو مجدالدین بوالحسن عمرانی✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ای دل طمعم زان همه سرگردانینومیدی و درد بود و بیدرمانیاین کار نه بر امید آن میکردمباری تو که در میان کاری دانی ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ای شاه گر آنچه میتوانی نکنیزین پس بجز از دریغ و آوخ نکنیاندر رمهٔ خدای گرگ آمد گرگهیهات اگر توشان شبانی بکنی✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ای گل گهر ژاله چو در گوش کنیوز سایهٔ ابر ترک شبپوش کنیآن کت ز چمن پار برون کرد اینجاستامسال چه خویشتن فراموش کنی✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿گر در همه عمر یک نکویی بکنیصد گونه جفا و زشتخویی بکنیگویی که برغم تو چنین خواهم کردداری سر آنکه هرچه گویی بکنی✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿با بوعلی اب ارب هم بنشینیشخصی شش جهتش زو بینیگر دیده به دیدن رخش چار کنیچندان که ازو بینی بینی بینی✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿رو رو که تو یار چو منی کم بینیوین پس همه مرد جلد محکم بینیمن با تو وفا کردم از آن غم دیدمبا اهل جفا وفا کنی غم بینی✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿هر روز به نویی ای بت سلسلهمویجای دگری به دوستی در تک و پویماهی تو و ماه را چنین باشد خویهر روز به منزلی دگر دارد روی✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿شب نیست دلا که از غمش خون نشویوز دیده به جای اشک بیرون نشویچون نیست امید آنکه بر گردد کارای دل پس کار خویشتن چون نشوی✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿گفتم که نثار جان کنم گر آییگفتا به رخم که باد میپیماییتو زنده به جان دگران میباشیاز کیسهٔ خویش چون فقع بگشایی✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿چون دیده فرو ریخت به رخ بیناییوز دل اثری نماند جز رسواییای جان تو چه میکنی کرا میپایینیکو سر و کاریست تو درمیبایی✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ای محنت هجر بر دلم سرناییوی دولت وصل از درم درناییاز بخت چو هیچ کار برمینایدای جان ستیزه کار هم برنایی✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿با دل گفتم گرد بلا میپوییبنشین که نه مرد عشق آن مهروییدل گفت ز خواب دیر بیدار شدیخر جست و رسن برد کنون میگویی✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿صورتگر فطرت ننگارد چو توییدوران فلک برون نیارد چو توییهرچند همه جهان تو داری لیکنای صدر جهان جهان ندارد چو تویی✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ای نامتحرک حیوانی که توییای خواجهٔ رایگان گرانی که توییای قاعدهٔ قحط جهانی که توییای آب دریغ کاهدانی که تویی✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿سپهر رفعت و کوه وقار و بحر سخاعلاء دین که سپهریست از سنا و علاخلاصهٔ همه اولاد خاندان نظامخلاصهٔ به حقیقت خلاصهٔ به سزانظام داد مقامات ملک را به سخنچنانکه کار مقیمان خاک را به سخاخدایگان وزیران که در مراتب قدربرش سپهر بود چون بر سپهر سهاشکسته طاعت او قامت صبی و مسنببسته قدرت او گردن صباح و مساسخن ز سر قدر برکشد به جذب ضمیردرو نه رنگ صواب آمده نه بوی خطاز باد صولت او خاک خواهد استعفاز تف هیبت او آب گیرد استسقانهد رضا و خلافش اساس کون و فساددهد عتاب و نوازش نشان خوف و رجااگر نه واسطهٔ عقد عالم او بودیچه بود فایده در عقد آدم و حوازه ای رکاب ثبات ترا درنگ زمینزه ای عنان سخای ترا شتاب صبابه درگه تو فلک را گذر به پای ادببه جانب تو قضا را نظر به عین رضابه زیر سایهٔ عدل تو فتنها پنهانبه پیش دیدهٔ وهم تو رازها پیدانواهی تو ببندد همی گذار قدراوامر تو بتابد همی عنان قضاتو اصل دادن و دادی چو حرف اصل کلامتو اصل دانش و دینی چو صوت اصل صداز رشک طبع تو دارد مزاج دریا تبگمان مبر که ز موج است لرزه بر دریاصدف که دم نزند دانی از چه خاصیت استز شرم نطق تو وز رشک لؤلؤی لالاز نور رای تو روشن شده است رای سپهروگرنه کی رودی آفتاب جز به عصاتو آن کسی که ز باران فتح باب کفتمزاج سنگ شود مستعد نشو و نماتویی که گر سخطت ابر ژاله بار شوداجل برون نتواند شدن ز موج فنابه صد قران بنزاید یکی نتیجه چو توز امتزاج چهار امهات و هفت آبابه سعد و نحس فلک زان رضا دهند که اوبه خدمت تو کمر بسته دارد از جوزاتبارکالله از آن آبسیر آتشفعلکه با رکاب تو خاکست و با عنانت هوابه شکل آب رود چون فرو شود به نشیببه سیر باد رود چون برآید از بالازمردین سمش اندر وغا به قوت جذبز دیده مهرهٔ افعی برون کشد ز قفامگر به سایهٔ او برنشاندش تقدیروگرنه کی به غبارش رسد سوار ذکابه دخل و خرج عیاری که نعلش انگیزدکند ز صحرا کوه و کند ز که صحرازمانه سیری کامروزش ار برانگیزیبه عالمی بردت کاندرو بود فردابزرگوارا من بنده گرچه مدتهاستکه بازماندم از اقبال خدمت تو جداجدا نبود زمانی زبان من ز ثناتچه باخواص و عوام و چه در خلا و ملابه نعت هرکه سخن راندهام فزون آمدهمم مدیح ز اندازه هم طمع ز عطامگر به مدح تو کز غایت کمال و بهاتچنانک خواست دلم خاطرم نکرد وفاسخن ببست مرا اندرین قصیده ز عجزهمی چه گویم بس نیست این قصیده گوااگر به مدح و ثنا هرکسی ستوده شودتو آن کسی که ستوده به تست مدح و ثنابه ناسزا چه برم بیش ازین مدایح خویشسزای مدح تویی وتراست مدح سزابه شبه و شکل تو گر دیگران برون آیندزمانه نیک شناسد زمرد از میناخدای داند کز خجلت تو با دل ریشکه تا به مقطع شعر آمدستم از مبداهمی چه گفتم گفتم که زیره و کرمانهمی چه گفتم گفتم که بصره و خرماهمیشه تا که بود در بقای عالم کونامید عاقبت اندر حساب بیم و بلاحساب عمر تو در عافیت چنان باداکه چون ابد ز کمیت برون شود احصابه هرچه گویی قول تو بر زمانه روانبه هرچه خواهی حکم تو بر ستاره روابر استقامت حال تو بر بسیط زمینبر آسمان کف کف الخضیب کرده دعا✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿