✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿سپهر رفعت و کوه وقار و بحر سخابهاء دین خدا آن جهان قدر و بهاابوعلی حسن آن مسند سمو و علوکه آفتاب جلالست و آسمان سخابه قدر واسطهٔ عقد جنبش و آرامبه عدل قاعدهٔ ملک آدم و حواکشد ز کلک خطا بر رخ قضا و قدرنهد به نطق حنا بر کف صواب و خطاهمش به خطهٔ فرمان درون و حوش و طیورهمش به سایهٔ احسان درون رجال و نساایا به پای تو یازان فلک به دست لطفو یا به سوی تو ناظر قضا به عین رضاخجل ز رفعت قدر تو رفعت گردونغمین ز وسعت طبع تو وسعت دریابه جنب رای تو منسوخ چشمهٔ خورشیدبه پیش قدر تو مدروس گنبد خضرازبان کلک تو ناطق به پاسخ تقدیرسحاب دست تو حامل به لؤلؤ لالابه زیر دامن امن تو فتنها پنهانبه پیش دیدهٔ وهم تو رازها پیدابر درنگ رکاب تو بیدرنگ زمینبر شتاب عنان تو بیشتاب صباسحاب لطف تو گر قطره بر زمین باردحدید و سنگ شود مستعد نشو و نماسموم قهر تو گر شعله بر سپهر کشدشهابوار ببرد زحل ز روی سماتبارکالله از آن آب سیر آتش فعلکه با رکاب تو خاکست و با عنانت هواگه درنگ ز خاک زمین ربوده قرارگه شتاب به باد هوا نموده قفابه رفتن اندر بحرش برابر خشکیبه جستن اندر کوهش مقابل صحرانه چرخ و چرخ ازو کاج خورده در جنبشنه کوه و کوه از کوس خورده در بالاهمیشه تا که نیاید یقین نظیر گمانمدام تا که نباشد فنا عدیل بقاگمان خاطرت از صدق باد جفت یقینبقای حاسدت از رنج باد جنس فناگذشته بر تو هر آذار بهتر از کانوننهاده با تو هر امروز وعدهٔ فردا✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ای داده به دست هجر ما راخود رسم چنین بود شما رابر گوش نهادهای سر زلفوز گوشهٔ دل نهاده ما راتا کی ز دروغ راست مانندزین درد امید کی دوا راهر لحظه کجی نهی دگرگونکس درندهد تن این دغا رابردی دل و عشوه دادی ای جانپاداش جفا بود وفا راما عافیتی گرفته بودیمدادی تو به ما نشان بلا راآن روز که گنج حسن کردیاین کنج وثاق بینوا راگفتم که کنون ز درگه دلامید عیان کند وفا رایکدم دو سخن به هم بگوییمزان کام دلی بود هوا رادر حجرهٔ وصل نانشستههجر آمد و در بزد قضا راجان گفت که کیست گفت بگشایبیگانه مدار آشنا راگستاخ برآمد و درآمدتهدیدکنان جدا جدا رابا وصل به خشم گفت آریگر من نکشم تو ناسزا راناری تو به دامن وفا دستاندر زده آستین جفا راخواهی که خبر کنم هماکنونزین حال کسان پادشا راشهزاده عماد دین که تیغشصد باره پذیره شد وغا رااحمد که ز محمدت نشانیستهم نامی ذات مصطفا راآن کو چو به حرب تاخت بیندبر دلدل تند مرتضی راگرد سپهش به حکم رد کرداز حجرهٔ دیده توتیا راخاک قدمش به فخر بنشانددر گوشهٔ گوش کیمیا راای کرده خجل نسیم خلقتدر ساحت بوستان صبا راطبع تو که ابر ازو کشد دریک تعبیه کرده صد سخا رادست تو که کوه او برد کانصد گنج نهاده یک عطا رادر بزم امل ز بخشش تومحروم ندیده جز ریا رادر رزم اجل ز کوشش توزنهار نخواست جز وبا رادر عالم معدلت صبا یافتاز عدل تو معتدل هوا رااز غیرت رایتت فلک دیددر خط شده خط استوا راروزی که فتد خس کدورتدر دیده هوای با صفا رادر گرد ز مرد باز داردچون ظلمت چشمهٔ ضیا رااز رمح چو مار کرده پیچانچون کرده به دیده اژدها رااز لعل حجاب سازد الماسرخسارهٔ همچو کهربا راگه حسرت سر بود کله راگه فرقت تن بود قبا رادر دیدهٔ فتح جای سازداز کوری دشمنان لوا راپیش تو زمین اگر نبوسدمنکر المی رسد فنا راعکس سپر سهیل شکلتاز پای درآورد سها راتا روی به خطهٔ خراسانآوردی و مانده مر ختا رااینجا ز صواب رای عالیتیک شغل نمیرود خطا راچون نیک نظر کنم نزیبدچون نام تو زیوری ثنا رااز کعبه چو بگذری نباشدچون سدهت قبلهٔ دعا رااز تیغ تو ای بقای دولتناموس تبه شود قضا راآراسته نظم من عروسیستشایسته کنار کبریا راآخر ز برای او نگهداراین پر هنر نکو ادا رایک دم منه از کنار فکرتاین خوب نهاد خوش لقا راتا هیچ سبب بود ز ایماندر دیدهٔ مردمی حیا راآن معجزه بادت از بزرگیدر جاه که بود انبیا را ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿✿ ✿ ✿✿ ✿ ✿ای قاعدهٔ تازه ز دست تو کرم راوی مرتبهٔ نو ز بنان تو قلم رااز سحر بنان تو وز اعجاز کف تستگر کار گذاریست قلم را و کرم راتقدیم تو جاییست که از پس روی آنافلاک عنان باز کشیدند قدم رادین عرب و ملک عجم از تو تمامستیارب چه کمالی تو عرب را و عجم رااجرام فلک یک به یک اندر قلم آرندگر عرض دهد عارض جاه تو حشم رابر جای عطارد بنشاند قلم توگر در سر منقار کشد جذر اصم راای در حرم جاه تو امنی که نیایداز بویهٔ او خواب خوش آهوی حرم راآن صدر جهانی تو که در شارع تعظیمهمراه دوم گشت حدوث تو قدم رااز بهر وجود تو که سرمایهٔ اشیاستنشگفت که در خانه نشانند عدم رابا دایهٔ عفو و سخطت خوی گرفتندچون ناف بریدند شفا را و الم راتا خاک کف پای ترا نقش نبستنداسباب تب لرزه ندادند قسم راانصاف بده تا در انصاف تو بازستغمخوارتر از گرگ شبان نیست غنم راسوهان فلک تا گل عدل تو شکفتستتیزی نتواند که دهد خار ستم رابرتر نکشد قدر ترا دست وزارتافزون نکند سعی شمر ساحت یم راگر شاهنشان خواجه بود خواجگی اینستروز است و درو شک نبود هیچ حکم رااز حاصل گیتی چو تویی را چه تمتعاز خاتم خضرا چه شرف خنصر جم رازین پیش به اندازهٔ هر طایفه مردمآوازهٔ اعزاز قوی بود نعم راامروز در ایام تو آن صیت نداردبیچاره نعم چون تو شدی مایه کرم رادودی که سر از مطبخ جود تو برآردآمادهتر از ابر بود زادن نم راآنجا که درآید به نوا بلبل بزمتجز جغد زیارت نکند باغ ارم راروزی که دوان بر اثر آتش شمشیرچون باد خورد شیر علم شیر اجم رادر نعره خناق آرد و در جلوه تشنجگر باس تو یاری ندهد کوس و علم رایک ناله که کلک تو کند در مدد ملکآنجا که عدو جلوه دهد بخت دژم رابا فایدهتر زانکه همه سال و همه روزاز شست کمان ناله دهد پشت به خم رادر همت تو کس نرسد زانکه محالستپیمودن آن پایه مقاییس همم راخصم ار به کمال تو تبشه نکند بهتا میچکند بازوی بیدست علم رابختت نه هماییست که ره گم کند اقبالگر نیل کشد دشمن بدبخت ورم رابدخواه تو در سکنهٔ این تختهٔ خاکیصفریست که بیشی ندهد هیچ رقم راحساد ترا در بدن از خوف تو خون نیستور هست چنان نیست که اصناف امم راسبابهٔ بقراط قضا یک حرکت یافتشریان عدوی تو و شریان بقم راجمره است مگر خصم تو زیرا که نپایددر هیچ عمل منصب او بیش سه دم راتا خاک ز آمد شد هر کاین و فاسدپرداخته و پر نکند پشت و شکم رابر پشت زمین باد قرارت به سعادتکاندر شکم چرخ تویی شادی و غم رادر بارگهت شیوهٔ حجاب گرفتهبهرام فلک نظم حواشی و خدم رادر بزمگهت چهره به عیوق نمودهناهید فلک شعبدهٔ مثلث و بم راخاک درت از سجدهٔ احرار مجدرتا سجده برد هیچ شمن هیچ صنم رااین شعر بر آن وزن و قوافی و ردیفستکامروز نشاطی است فره فضل و کرم را✿ ✿ ✿✿ ✿ ✿✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿زان پس که قضا شکل دگر کرد جهان راوز خاک برون برد قدر امن و امان رادر بلخ چه پیری و جوانی بهم افتاداسباب فراغت بهم افتاد جهان راچون بخت جوان و خرد پیر گشادندبر منفعت خلق در دست و زبان راپیوسته ثنا گفت فلک همت این راهمواره دعا گفت ملک دولت آن رااین مزرعهٔ تخم سخا کرد زمین راوان دفتر آیات ثنا کرد زبان راآن دید جهان از کرم هر دو که هرگزدر حصر نیاید نه یقین را نه گمان رانزد تو اگر صورت این حال نهانستبر رای تو پیدا کنم این راز نهان رابوطالب نعمه چو شهاب زکی از جودیک چند کم آورد چه دریا و چه کان راچون دست حوادث در این هر دو فروبستدربست جهانباز ز امساک میان راآن بود که بحر کرمش زود برانگیختاز لجهٔ کف ابر چو دریای روان راتا بر دهن خشک جهان نایژه بگشادوز بیخ بزد شعلهٔ نار حدثان راورنه که به تن باز رسانیدی از این قومباکتم عدم رفته دو صد قافله جان راالقصه از این طایفه کز روی مروتآسان گذرانند جهان گذران رازیر فلک پیر ز پیران و جواناناو ماند و تو دانی که نماند دگران رابختیست جوان اهل جهان را به حقیقتیارب تو نگهدار مر این بخت جوان را[font#FFFF00]✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿باز این چه جوانی و جمالست جهان راوین حال که نو گشت زمین را و زمان رامقدار شب از روز فزون بود بدل شدناقص همه این را شد و زاید همه آن راهم جمره برآورد فرو برده نفس راهم فاخته بگشاد فروبسته زبان رادر باغ چمن ضامن گل گشت ز بلبلآن روز که آوازه فکندند خزان رااکنون چمن باغ گرفتست تقاضاآری بدل خصم بگیرند ضمان رابلبل ز نوا هیچ همی کم نزند دمزان حال همی کم نشود سرو نوان راآهو به سر سبزه مگر نافه بینداختکز خاک چمن آب بشد عنبر و بان راگر خام نبسته است صبا رنگ ریاحیناز گرد چرا رنگ دهد آب روان راخوش خوش ز نظر گشت نهان، راز دل ابرتا خاک همی عرضه دهد راز نهان راهمچون ثمر بید کند نام و نشان گمدر سایهٔ او روز کنون نام و نشان رابادام دو مغزست که از خنجر الماسناداده لبش بوسه سراپای فسان راژاله سپر برف ببرد از کتف کوهچون رستم نیسان به خم آورد کمان راکه بیضهٔ کافور زیان کرد و گهر سودبینی که چه سودست مرین مایه زیان رااز غایت تری که هواراست عجب نیستگر خاصیت ابر دهد طبع دخان راگر نایژهٔ ابر نشد پاک بریدهچون هیچ عنان باز نپیچد سیلان راور ابر نه در دایگی طفل شکوفه استیازان سوی ابر از چه گشادست دهان راور لالهٔ نورسته نه افروخته شمعیستروشن ز چه دارد همه اطراف مکان رانی رمح بهارست که در معرکه کردستاز خون دل دشمن شه لعل سنان راپیروز شه عادل منصور معظمکز عدل بنا کرد دگرباره جهان راآن شاه سبک حمله که در کفهٔ جودشبیوزن کند رغبت او حمل گران راشاهی که چو کردند قران بیلک و دستشالبته کمان خم ندهد حکم قران راتیغش به فلک باز دهد طالع بد راحکمش به عمل باز برد عامل جان راگر باره کشد راعی حزمش نبود راهجز خارج او نیز نزول حدثان راور پره زند لشکر عزمش نبود تکجز داخل او نیز ردیف سرطان راگر ثور چو عقرب نشدی ناقص و بیچشمدر قبضهٔ شمشیر نشاندی دبران راای ملکستانی که بجز ملکسپاریبا تو ندهد فایده یک ملکستان رادر نسبت شاهی تو همچون شه شطرنجنامست و دگر هیچ نه بهمان و فلان راتو قرص سپهری و بخواند به همین نامخباز گه جلوهگری هیت نان راجز عرصهٔ بزم گهرآگین تو گردونهم خوشه کجا یافت ره کاهکشان راجز تشنگی خنجر خونخوار تو گیتیهم کاسه کجا دید فنای عطشان راآن را که تب لرزهٔ حرب تو بگیردعیسی نتند بر تن او تار توان راگر ابر سر تیغ تو بر کوه بباردآبستنی نار دهد مادر کان رادر خون دل لعل که فاسد نشود هیچقهر تو گرهوار ببندد خفقان رااز ناصیهٔ کاهربا گرچه طبیعیستسعی تو فرو شوید رنگ یرقان رادر بیشه گوزن از پی داغ تو کند پاکهم سال نخست از نقط بیهدهران رادر گاز به امید قبول تو کند خوشآهن الم پتک و خراشیدن سان راانصاف تو مصریست که در رستهٔ او دیونظم از جهت محتسبی داد دکان راعدل تو چنان کرد که از گرگ امینتردر حفظ رمه یار دگر نیست شبان راجاه تو جهانیست که سکان سوادشدر اصل لغت نام ندانند کران رابر عالم جاه تو کرا روی گذر ماندچون مهر فروشد چه یقین را چه گمان راروزی که چون آتش همه در آهن و پولادبر باد نشینند هزبران جولان رااز فتنه در این سوی فلک جای نبینندپیکارپرستان نه امل را نه امان راوز زلزلهٔ حمله چنان خاک بجنبدکز هم نشناسند نگون را و سنان راوز عکس سنان و سلب لعل طرادهمیدان هوا طعنه زند لالهستان راسر جفت کند افعی قربان و چو آن دیدپر باز کند کرکس ترکش طیران راگاهی ز فغان نعره کند راه هوا گمگه نعره به لب درشکند پای فغان راچشم زره اندر دل گردان بشماردبیواسطهٔ دیدن شریان ضربان رادر هیچ رکابی نکند پای کس آرامآن لحظه که دستت حرکت داد عنان رابر سمت غباری که ز جولان تو خیزدچون باد خورد شیر علم شیر ژیان راهر لحظه شود رمح تو در دست تو سلکیاز بس که بچیند چه شجاع و چه جبان راشمشیر تو خوانی نهد از بهر دد و دامکز کاسهٔ سر کاسه بود سفره و خوان راقارون کند اندر دو نفس تیغ جهادتیک طایفه میراث خور و مرثیهخوان راتو در کنف حفظ خدایی و جهانیطعمه شدگان حوصلهٔ هول و هوان راتا بار دگر باز جوان گردد هر سالگیتی و به تدریج کند پیر جوان راگیتی همه در دامن این ملک جوان بادتا حصر کند دامن هر چیز میان راباقی به دوامی که در آحاد سنینشساعات شمارند الوف دوران راقایم به وزیری که ز آثار وجودشمقصود عیان گشت وجود حیوان راصدری که بجز فتوی مفتی نفاذشدر ملک معین نکند آیت و شان رادر حال رضا روح فزاینده بدن رادر وقت سخط پای گشاینده روان راآن خواجه که بس دیر نه تدبیر صوابشدر بندگی شاه کشد قیصر و خان رادستور جلالالدین کز درگه عالیشانصاف رسانند مر انصافرسان راآنجا که زبان قلمش در سخن آیدبر معجزه تفضیل بود سحر بیان راوآنجا که محیط کف او ابر برانگیختبر ابر کشد حاصل باران بنان رااز سیرت و سان رشک ملوک و ملک آمدحاصل نتوان کرد چنین سیرت و سان رااز مرتبهدانیست در آن مرتبه آرییزدان ندهد مرتبه جز مرتبهدان راتا هیچ گمان کم نکند روز یقین راتا هیچ خبر خم ندهد پشت عیان راآن پایگه و تخت کیانی و شهی بادوان هر دو دو مقصد شده شاهان و کیان راشه ناگزرانست چو جان در بدن ملکیارب تو نگهدار مر این ناگزران را✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿نصر فزاینده باد ناصر دین راصدر جهان خواجهٔ زمان و زمین راصاحب ابوالفتح طاهر آنکه ز رایشصبح سعادت دمید دولت و دین راآنکه قضا در حریم طاعتش آوردرقص کنان گردش شهور و سنین راوانکه قدر در ادای خدمتش افکندمویکشان گردن ینال و تگین راوانکه به سیر و سکون یمین و یسارشنطق و نظر دادهاند کلک و نگین راقلزم و کان را نه مستفید نخستاندکلک و نگین آن یسار و اینت یمین راپای نظر پی کند بلندی قدرشرغم اشارتکنان شک و یقین راقفل قدر بشکند تفحص حزمشکفش نهان خانهاء غث وسمین راغوطه توان داد روز عرض ضمیرشدر عرق آفتاب چرخ برین راحسرت ترتیب عقد گوهر کلکشدر ثمین کرده اشک در ثمین رابیشرف مهر خازنش ننهادستدر دل کان آفتاب هیچ دفین رابیمدد عزم قاهرش نگشادستکوکبهٔ روزگار هیچ کمین راواهب روح ازپی طفیل وجودشقابل ارواح کرده قالب طین راجز به در جامه خانه کرم اوکسوت صورت نمیدهند جنین راتا افق آستانش راست نکردندشعله نزد روز نیک هیچ حزین رابیدم لطفش به خاک در بنشاندندباد صبا را نه بلکه ماء معین رافاتحهٔ داغش از زمانه همی خواستشیر سپهر از برای لوح سرین راگفت قضا کز پی سباع نوشتستکاتب تقدیر حرز روح امین راای ز پی آب ملک و رونق دولتدافعهٔ فتنه کرده رای رزین راوز پی احیای دین خزان و بهاریبر سر خر زین ندیده خنگ تو زین رارای تو بود آنکه در هوای ممالکرایحهٔ صلح داد صرصر کین رارحم تو بود آنکه فیض رحمت سلطانبدرقه شد یک جهان حنین و انین راورنه تو دانی که شیر رایت قهرشمثله کند شیر چرخ و شیر عرین راحصن هزار اسب اگرچه بر سر آن ملکسد قدیمست حصنهای حصین راکعبهٔ دهلیز شه چو دید فصیلشسجدهکنان بر زمین نهاد جبین راخود مدد تیغ پادشا چه بکارستخاصه تهیاء کارهای چنین راسیر سریع شهاب کلک تو بس بودرجم چنان صد هزار دیو لعین راغیبت خوارزم شاه چون پس شش ماهچشمهٔ خون دید چشم حادثهبین رادست به فتراک اصطناع تو در زدمعتصم ملک ساخت حبل متین راشاد زی، ای در ظهور معجز تدبیررویسیه کرده رسم سحر مبین راناصر تو خیر ناصرست و معین استطاعت تو خیر طاعتست معین راباغ وجود از بهار عدل تو چونانکرشک فزاید نگارخانهٔ چین راملت و ملک از تو در لباس نظامندبیتو نه آنرا نظام باد و نه این را✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ صبا به سبزه بیاراست دار دنیی رانمونه گشت جهان مرغزار عقبی رانسیم باد در اعجاز زنده کردن خاکببرد آب همه معجزات عیسی رابهار در و گهر میکشد به دامن ابرنثار موکب اردیبهشت و اضحی رامذکران طیورند بر منابر باغز نیم شب مترصد نشسته املی راچمن مگر سرطان شد که شاخ نسترنشطلوع داده به یک شب هزار شعری راچه طعنهاست که اطفال شاخ مینزنندبه گونه گونه بلاغت بلوغ طوبی راکجاست مجنون تا عرض داده دریابدنگارخانهٔ حسن و جمال لیلی راخدای عز و جل گویی از طریق مزاجبه اعتدال هوا داده جان مانی راصبا تعرض زل بنفشه کرد شبیبنفشه سر چو درآورد این تمنی راحدیث عارض گل درگرفت و لاله شنیدبه نفس نامیه برداشت این دو معنی راچو نفس نامیه جمعی ز لشکرش را دیدکه پشت پای زدند از گزاف تقوی رازبان سوسن آزاد و چشم نرگس راخواص نطق و نظر داد بهر انهی راچنانکه سوسن و نرگس به خدمت انهیمرتبند چه انکار را، چه دعوی راچنار پنچه گشاده است و نی کمر بسته استدعا و خدمت دستور و صدر دنیی راسپهر فتح ابوالفتح آنکه هست ردایز ظل رایت فتحش سپهر اعلی رازهی به تقویت دین نهاده صد انگشتمثر ید بیضاست دست موسی رانموده عکس نگینت به چشم دشمن ملکچنانکه عکس زمرد نموده افعی راز کنه رتبت تو قاصر است قوت عقلبلی ز روز خبر نیست چشم اعمی راقصور عقل تصور کند جلالت تواساس طور تحمل کند تجلی رابه خاکپای تو صد بار بیش طعنه زدستسپهر تخت سلیمان و تاج کسری راروایح کرمت با ستیزهرویی طبعخواص نیشکر آرد مزاح کسنی راحرارت سخطت با گران رکابی سنگذبول کاه دهد کوههای فربی رادو مفتیاند که فتوی امر و نهی دهندقضا و رای تو ملک ملک تعالی رابهر چه مفتی رایت قلم به دست گرفتقضا چو آب نویسد جواب فتوی راتبارکالله معیار رای عالی توچو واجبست مقادیر امر شوری راهر آن مثال که توقیع تو بر آن نبودزمانه طی نکند جز برای حنی راز غایت کرم اندر کلام تو نی نیستدر اعتقاد تو ضد است نون مگر یی رابه هیچ لفظ تو نون هم به یی نپیونددوجود نیست مگر در ضمیر تو نی رابه بارگاه تو دایم به یک شکم زایدزمانه صوت سؤال و صدای آری راوجود بیکف تو ننگ عیش بود چنانکه امن و سلوت میخواند من و سلوی راوجود جود تو رایج فتاد اگرنه وجودبه نیمه باز قضا میفروخت اجری رازهی روایح جودت ز راه استعدادامید شرکت احیا فکنده موتی راچو روز جلوهٔ انشاد راوی شعرمبه بارگاه درآرد عروس انشی رابه رقص درکشد اندر هوای بارگهتهوای مدح تو جان جریر و اعشی رااگرچه طایفهای در حریم کعبهٔ ملکورای پایهٔ خود ساختند ماوی رابه پنج روز ترقی به سقف او بردندچو لات و عزی اطراف تاج و مدری راشکوه مصطفویت آخر از طریق نفاذز طاقهاش درافکند لات و عزی راطریق خدمت اگر نسپرند باکی نیستزمانه نیک شناسد طریق اولی راز چرخ چشمهٔ تیغ تو داشتن پر آبز خصم نایژهٔ حلق بهر مجری راز باس کلک تو شمشیر فتنه باد چنانکه تیغ بید نماید به چشم خنثی راهمیشه تا که به شمشیر و کلک نظم دهندبه گاه خشم و رضا خوف را و بشری راترا عطیهٔ عمری چنانکه هیلاجشکند کبیسهٔ سالش عطای کبری را✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ اینکه می بینم به بیداریست یارب یا به خوابخویشتن را در چنین نعمت پس از چندین عذابآن منم یارب در این مجلس به کف جزو مدیحوان تویی یارب در آن مسند به کف جام شرابآخر آن ایام ناخوشتر ز ایام مشیبرفت و آمد روزگاری خوشتر از عهد شبابگرچه دایم در فراق خدمت تو داشتندهر که بود از عمرو و زید و خاص و عام و شیخ و شاباشک چون باران ز کثرت دیده چون ابر از سرشکنوحه چون رعد ازغریو و جان چو برق از اضطرابحال من بنده ز حال دیگران بودی بترحال رعد آری بتر باشد که باشد بی رباباز جهان نومید گشتم چون ز تو غایب شدمهرکه گفت از اصل گفتست این مثل من غاب خابلایق حال خود از شعر معزی یک دوبیتشاید ار تضمین کنم کان هست تضمینی صواباندر آن مدت که بودستم ز دیدار تو فردجفت بودم با شراب و با کباب و با رباببود اشکم چون شراب لعل در زرین قدحناله چون زیر رباب و دل بر آتش چون کبابتا طلوع آفتاب طلعت تو کی بودیک جهان جان بود و دل همچون قصب در ماهتابدر زوایای فلک با وسعت او هر شبیذرهای را گنج نی از بس دعای مستجابدل ز بیم آنکه باد سرد بر تو بگذردروز و شب چونان که ماهی را براندازی ز آبما چو برگ بید و قومی از بزرگان در سکوتدایم اندر عشرتی از خردبرگی چون سدابانوری آخر نمیدانی چه میگویی خموشگاو پای اندر میان دارد مران خر در خلابشکر یزدان را که گردون با تو حسن عهد کردتا نتیجهٔ حسن عهد او شد این حسن المبای سپهر ملک را اقبال تو صاحبقرانوی جهان عدل را انصاف تو مالک رقابآسمانی نی که ثابت رای نبود آسمانآفتابی نی که زاید نور نبود آفتابسیر عزمت همچو سیر اختران بیارتداددور حزمت چون قضای آسمان بیانقلابپای حلم تو ندارد خاک هنگام درنگتاب حکم تو ندارد باد هنگام شتابملک را کلک تو از دیوان دولت پاک کردملک گویی آسمانستی و کلک تو شهابقهرت اندر جام زهره زهر گرداند عقارلطفت اندر کام افعی نوش گرداند لعابگر نویسد نام باست بر در شهر تبتخون شود بار دگر در ناف آهو مشک نابدر کفت آرام نادیده ز گیتی جز عناندیگران در پایت افتاده ز خواری چون رکابتا ابد دود و دخان بارنده گردد چون بخارگر بیفتد برفلک چون دست تو یک فتح بابجود و دستت هر دو همزادند همچون رنگ و گلکی توان کردن جدارنگ از گل و بوی از گلاببخشش بیمنت و احسان بیلافت کنندابر و دریا را ز خجلت خشک چون دود و سرابباللهام گر در سر دندان شود با لاف رعدفیالمثل کر بارد آب زندگانی از سحابابر کی باشد برابر با کف دستی که گرکان ببخشد نه ثنا دامانش گیرد نه ثوابکوس رعد ورایت برقش همه بگذاشتمیک سؤالم را جوابی ده نه جنگ و نه عتابجلوهٔ احسان خود در عمر کردستی تو نهگر همه صد بدره زر بودیت و صد رزمه ثیابقطرهٔ باران از او بر روی آبی کی چکیدکو کلاهی بر سرش ننهاد حالی از حبابخود خراب آباد گیتی نیست جای تو ولیکگنجها ننهند هرگز جز که در جای خرابآسمانقدرا زمینحلما خداوندا مکنبا کسی کز تو گزیرش نیست بیجرمی عتابخود نکردستم به مهجوری مران زین ساحتمحق همی داند بری الساحتم من کل باببر پی صاحب غرض رفتم بیفتادم ز راهآن مثل نشنیدهای باری اذا کان الغرابچین ابروی تو بر من رستخیز آرد فکیفروزها شد تا سلامم رانفرمودی جوابداشت روشن روز عیشم آفتاب عون تووز عنا آمد شبی حتی تورات بالحجابلطف تو هر ساعتم گوید که هین الاعتذارقهر تو هر لحظهام گوید که هان الاجتنابمن میان هر دو با جانی به غرغر آمدهدر کف غم چون تذروی مانده در پای عقابخود کرم باشد که چشمی کز جهان روشن به تستهرشبی پر باشد از خون و تهی باشد ز خواباز فلک در بندگی تو سپر هم نفکنمگر به خون من کند تیغ حوادث را خضابنیست در علمم که جز تو کس خداوندم بودهست بر علمم گوا من عنده امالکتابدانی آخر چون تویی را بد نباشد چون منیچون کنم برداشتم از روی این معنی نقابگر تو خواهی ور نخواهی بندهام تا زندهاماین سخن کوتاه شد، والله اعلم بالصوابتا خیام چرخ را نبود شرج همچون ستونتا طناب صبح را نبود گره چونان که تابدر جهان جاه لشکرگاه اقبال تراخیمه اندر خیمه بادا و طناب اندر طنابعرض تو چون جرم گردون باد ایمن از فسادعمر تو چون دور گردون باد فارغ از حساباز بلندی پایگاه دولتت فوق الفلکوز نژندی جایگاه دشمنت تحت التراب✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ چون وقت صبح چشم جهان سیر شد ز خواببگسسته شد ز خیمهٔ مشکین شب طناببنمود روی صورت صبح از کران شبچون جوی سیم برطرف نیلگون سرابجستم ز جای خواب و نشستم به خانه دریک سینه پر ز آتش و یک دیده پر ز آبباشد که بینم از رخ نسرین او نشانباشد که یابم از لب نوشین او جوابکاغذ به دست کردم و برداشتم قلموالوده کرد نوک قلم را به مشک ناباول دعا بگفتم برحسب حال خویشگفتم هزار فصل و نماندم به هیچ بابگه عذر و گه ملامت و گه ناز و گه نیازگه صلح و گه شفاعت و گه جنگ و گه عتابکای نوش جانفزای تو چون نعمت حیاتوی وصل دلربای تو چون دولت شبابدر خانهٔ فراق تنم را مکن اسیربر آتش شکیب دلم را مکن کباببا دست بر لب من و آبست در دو چشماز باد با نفیرم و از آب در عذابهر صبحدم که موج زند خون دل مراسینه هزار شعبه برآرد ز تف و تابچرخ بلند را دهم از تاب سینه تفکف خضیب را کنم از خون دل خضابگر هیچگونه از دلم آگه شوی یقینداری مرا مصیب درین نوحهٔ مصاببودم در این حدیث که ناگاه در بزددلدار ماهروی من آن رشک آفتابدر غمزههای نرگس او بیشمار سحردر شاخهای سنبل او بیقیاس تابچون والهان ز جای بجستم دوید پیشبگرفتمش کنار و برانداختم نقابآوردمش بجای و نشاند و نشست پیشبر دست بوسه دادم و بر روی زد گلابطیره همی شدم که چنین میهمان مراکورا به عمر خویش ندیدم شبی به خوابچندان درنگ که کنم خدمتی به شرطچندان یسار نه که کنم پارهٔ جلابمیخواستم ز دلبر خود عذر در خلاوز آب دیده کرد زمین گرد او خلابالقصه بعد از آنکه بپرسید مر مراگفتا چه حاجتست بگویم بود صوابگفتم بگوی گفت من از گفتهای خویشآوردهام چو زادهٔ طبع تو سحر نابتا بیملالت این را فردا ادا کنیاندر حریم مجلس دستور کامیابآخر نهاد پیش من آن کاغذ مدیحبنوشته خط چند به از لؤلؤ خوشابکای کرده بخت رای ترا هادی الرشادوی گفته چرخ جود ترا مالک الرقاباز عدل کامل تو بود ملک را نصیبوز بخت شامل تو بود بخت را نصابشد نیستی چو صورت عنقا نهان از آنکگفت تو کرده قاعدهٔ نیستی خرابگر یک بخار بحر کفت بر هوا رودتا روز حشر ژالهٔ زرین دهد سحاببوسند اختران فلک مر ترا عنانگیرند سروران زمان مر ترا رکابافلاک را زمانهٔ اقبال تو نصیبو اشراف را ستانهٔ والای تو مباندر حریم حرمت تو دیده چشم خلقایمن گرفته فوج غنم مرتع ذئابتا بر بساط مرکز خاکی ز روی طبعزردی ز زعفران نشود سبزی از سداببادا جهان حضرت تو مرجع حیاتبگرفته حادثه ز جناب تو اجتناب✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ گشت از دل من قرار غایبکارم نشود به از نوایبدل دمخور و دلفریب شادانغم حاضر و غمگسار غایببر ضعف تنم قضا موکلبر سوز دلم قدر مواظبافلاک به رمح طعنه طاعنایام به سیف هجر ضاربماییم و شکایت احباماییم و ملامت اقاربآشفته دل از جهان جافیآسیمهسر از سپهر غاضببر چهره دلیل شمع سوزانبر دیده رسیل دمع ساکبآسیب عوایق از چپ و راستآشوب خلایق از جوانبهر مستویی ز وصل مغلوبهر ممتنعی ز هجر واجبشاخ گل عیش با عوالیبرگ گل انس با قواضببا این همه شوق فتنه مفتیبا این همه قصه عشق خاطبمعشوق بتی که هست پیوستعشقش چو زمانه پر عجایببا شمس و قمر به رخ مساعدبا شهد و شکر به لب مناسباز نوش به مل درش لیوز مشک به گل برش عقاربچین کله بر عقیق چینیتیر مژه بر کمان حاجبرخساره چو گلستان خندانزلفین چو زنگیان لاعببا روح دو بسدش معاشربا عقل دو نرگسش معاتباز توبه برآمده ز حالشهر روز هزار مرد تایبجماش بدان دو چشم عیارقلاش بدان دو زلف ناهبشیرینی لطفش از نوادرزیبایی وصفش از غرایب✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿