انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 77 از 107:  « پیشین  1  ...  76  77  78  ...  106  107  پسین »

Anvari | دیوان اشعار انوری


زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿

سپهر رفعت و کوه وقار و بحر سخا
بهاء دین خدا آن جهان قدر و بها

ابوعلی حسن آن مسند سمو و علو
که آفتاب جلالست و آسمان سخا

به قدر واسطهٔ عقد جنبش و آرام
به عدل قاعدهٔ ملک آدم و حوا

کشد ز کلک خطا بر رخ قضا و قدر
نهد به نطق حنا بر کف صواب و خطا

همش به خطهٔ فرمان درون و حوش و طیور
همش به سایهٔ احسان درون رجال و نسا

ایا به پای تو یازان فلک به دست لطف
و یا به سوی تو ناظر قضا به عین رضا

خجل ز رفعت قدر تو رفعت گردون
غمین ز وسعت طبع تو وسعت دریا

به جنب رای تو منسوخ چشمهٔ خورشید
به پیش قدر تو مدروس گنبد خضرا

زبان کلک تو ناطق به پاسخ تقدیر
سحاب دست تو حامل به لؤلؤ لالا

به زیر دامن امن تو فتنها پنهان
به پیش دیدهٔ وهم تو رازها پیدا

بر درنگ رکاب تو بی‌درنگ زمین
بر شتاب عنان تو بی‌شتاب صبا

سحاب لطف تو گر قطره بر زمین بارد
حدید و سنگ شود مستعد نشو و نما

سموم قهر تو گر شعله بر سپهر کشد
شهاب‌وار ببرد زحل ز روی سما

تبارک‌الله از آن آب سیر آتش فعل
که با رکاب تو خاکست و با عنانت هوا

گه درنگ ز خاک زمین ربوده قرار
گه شتاب به باد هوا نموده قفا

به رفتن اندر بحرش برابر خشکی
به جستن اندر کوهش مقابل صحرا

نه چرخ و چرخ ازو کاج خورده در جنبش
نه کوه و کوه از کوس خورده در بالا

همیشه تا که نیاید یقین نظیر گمان
مدام تا که نباشد فنا عدیل بقا

گمان خاطرت از صدق باد جفت یقین
بقای حاسدت از رنج باد جنس فنا

گذشته بر تو هر آذار بهتر از کانون
نهاده با تو هر امروز وعدهٔ فردا

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿

ای داده به دست هجر ما را
خود رسم چنین بود شما را

بر گوش نهاده‌ای سر زلف
وز گوشهٔ دل نهاده ما را

تا کی ز دروغ راست مانند
زین درد امید کی دوا را

هر لحظه کجی نهی دگرگون
کس درندهد تن این دغا را

بردی دل و عشوه دادی ای جان
پاداش جفا بود وفا را

ما عافیتی گرفته بودیم
دادی تو به ما نشان بلا را

آن روز که گنج حسن کردی
این کنج وثاق بی‌نوا را

گفتم که کنون ز درگه دل
امید عیان کند وفا را

یک‌دم دو سخن به هم بگوییم
زان کام دلی بود هوا را

در حجرهٔ وصل نانشسته
هجر آمد و در بزد قضا را

جان گفت که کیست گفت بگشای
بیگانه مدار آشنا را

گستاخ برآمد و درآمد
تهدیدکنان جدا جدا را

با وصل به خشم گفت آری
گر من نکشم تو ناسزا را

ناری تو به دامن وفا دست
اندر زده آستین جفا را

خواهی که خبر کنم هم‌اکنون
زین حال کسان پادشا را

شهزاده عماد دین که تیغش
صد باره پذیره شد وغا را

احمد که ز محمدت نشانیست
هم نامی ذات مصطفا را

آن کو چو به حرب تاخت بیند
بر دلدل تند مرتضی را

گرد سپهش به حکم رد کرد
از حجرهٔ دیده توتیا را

خاک قدمش به فخر بنشاند
در گوشهٔ گوش کیمیا را

ای کرده خجل نسیم خلقت
در ساحت بوستان صبا را

طبع تو که ابر ازو کشد در
یک تعبیه کرده صد سخا را

دست تو که کوه او برد کان
صد گنج نهاده یک عطا را

در بزم امل ز بخشش تو
محروم ندیده جز ریا را

در رزم اجل ز کوشش تو
زنهار نخواست جز وبا را

در عالم معدلت صبا یافت
از عدل تو معتدل هوا را

از غیرت رایتت فلک دید
در خط شده خط استوا را

روزی که فتد خس کدورت
در دیده هوای با صفا را

در گرد ز مرد باز دارد
چون ظلمت چشمهٔ ضیا را

از رمح چو مار کرده پیچان
چون کرده به دیده اژدها را

از لعل حجاب سازد الماس
رخسارهٔ همچو کهربا را

گه حسرت سر بود کله را
گه فرقت تن بود قبا را

در دیدهٔ فتح جای سازد
از کوری دشمنان لوا را

پیش تو زمین اگر نبوسد
منکر المی رسد فنا را

عکس سپر سهیل شکلت
از پای درآورد سها را

تا روی به خطهٔ خراسان
آوردی و مانده مر ختا را

اینجا ز صواب رای عالیت
یک شغل نمی‌رود خطا را

چون نیک نظر کنم نزیبد
چون نام تو زیوری ثنا را

از کعبه چو بگذری نباشد
چون سده‌ت قبلهٔ دعا را

از تیغ تو ای بقای دولت
ناموس تبه شود قضا را

آراسته نظم من عروسیست
شایسته کنار کبریا را

آخر ز برای او نگهدار
این پر هنر نکو ادا را

یک دم منه از کنار فکرت
این خوب نهاد خوش لقا را

تا هیچ سبب بود ز ایمان
در دیدهٔ مردمی حیا را

آن معجزه بادت از بزرگی
در جاه که بود انبیا را


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿✿ ✿ ✿✿ ✿ ✿


ای قاعدهٔ تازه ز دست تو کرم را
وی مرتبهٔ نو ز بنان تو قلم را

از سحر بنان تو وز اعجاز کف تست
گر کار گذاریست قلم را و کرم را

تقدیم تو جاییست که از پس روی آن
افلاک عنان باز کشیدند قدم را

دین عرب و ملک عجم از تو تمامست
یارب چه کمالی تو عرب را و عجم را

اجرام فلک یک به یک اندر قلم آرند
گر عرض دهد عارض جاه تو حشم را

بر جای عطارد بنشاند قلم تو
گر در سر منقار کشد جذر اصم را

ای در حرم جاه تو امنی که نیاید
از بویهٔ او خواب خوش آهوی حرم را

آن صدر جهانی تو که در شارع تعظیم
همراه دوم گشت حدوث تو قدم را

از بهر وجود تو که سرمایهٔ اشیاست
نشگفت که در خانه نشانند عدم را

با دایهٔ عفو و سخطت خوی گرفتند
چون ناف بریدند شفا را و الم را

تا خاک کف پای ترا نقش نبستند
اسباب تب لرزه ندادند قسم را

انصاف بده تا در انصاف تو بازست
غمخوارتر از گرگ شبان نیست غنم را

سوهان فلک تا گل عدل تو شکفتست
تیزی نتواند که دهد خار ستم را

برتر نکشد قدر ترا دست وزارت
افزون نکند سعی شمر ساحت یم را

گر شاه‌نشان خواجه بود خواجگی اینست
روز است و درو شک نبود هیچ حکم را

از حاصل گیتی چو تویی را چه تمتع
از خاتم خضرا چه شرف خنصر جم را

زین پیش به اندازهٔ هر طایفه مردم
آوازهٔ اعزاز قوی بود نعم را

امروز در ایام تو آن صیت ندارد
بیچاره نعم چون تو شدی مایه کرم را

دودی که سر از مطبخ جود تو برآرد
آماده‌تر از ابر بود زادن نم را

آنجا که درآید به نوا بلبل بزمت
جز جغد زیارت نکند باغ ارم را

روزی که دوان بر اثر آتش شمشیر
چون باد خورد شیر علم شیر اجم را

در نعره خناق آرد و در جلوه تشنج
گر باس تو یاری ندهد کوس و علم را

یک ناله که کلک تو کند در مدد ملک
آنجا که عدو جلوه دهد بخت دژم را

با فایده‌تر زانکه همه سال و همه روز
از شست کمان ناله دهد پشت به خم را

در همت تو کس نرسد زانکه محالست
پیمودن آن پایه مقاییس همم را

خصم ار به کمال تو تبشه نکند به
تا می‌چکند بازوی بی‌دست علم را

بختت نه هماییست که ره گم کند اقبال
گر نیل کشد دشمن بدبخت ورم را

بدخواه تو در سکنهٔ این تختهٔ خاکی
صفریست که بیشی ندهد هیچ رقم را

حساد ترا در بدن از خوف تو خون نیست
ور هست چنان نیست که اصناف امم را

سبابهٔ بقراط قضا یک حرکت یافت
شریان عدوی تو و شریان بقم را

جمره است مگر خصم تو زیرا که نپاید
در هیچ عمل منصب او بیش سه دم را

تا خاک ز آمد شد هر کاین و فاسد
پرداخته و پر نکند پشت و شکم را

بر پشت زمین باد قرارت به سعادت
کاندر شکم چرخ تویی شادی و غم را

در بارگهت شیوهٔ حجاب گرفته
بهرام فلک نظم حواشی و خدم را

در بزمگهت چهره به عیوق نموده
ناهید فلک شعبدهٔ مثلث و بم را

خاک درت از سجدهٔ احرار مجدر
تا سجده برد هیچ شمن هیچ صنم را

این شعر بر آن وزن و قوافی و ردیفست
کامروز نشاطی است فره فضل و کرم را


✿ ✿ ✿✿ ✿ ✿✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿



زان پس که قضا شکل دگر کرد جهان را
وز خاک برون برد قدر امن و امان را

در بلخ چه پیری و جوانی بهم افتاد
اسباب فراغت بهم افتاد جهان را

چون بخت جوان و خرد پیر گشادند
بر منفعت خلق در دست و زبان را

پیوسته ثنا گفت فلک همت این را
همواره دعا گفت ملک دولت آن را

این مزرعهٔ تخم سخا کرد زمین را
وان دفتر آیات ثنا کرد زبان را

آن دید جهان از کرم هر دو که هرگز
در حصر نیاید نه یقین را نه گمان را

نزد تو اگر صورت این حال نهانست
بر رای تو پیدا کنم این راز نهان را

بوطالب نعمه چو شهاب زکی از جود
یک چند کم آورد چه دریا و چه کان را

چون دست حوادث در این هر دو فروبست
دربست جهان‌باز ز امساک میان را

آن بود که بحر کرمش زود برانگیخت
از لجهٔ کف ابر چو دریای روان را

تا بر دهن خشک جهان نایژه بگشاد
وز بیخ بزد شعلهٔ نار حدثان را

ورنه که به تن باز رسانیدی از این قوم
باکتم عدم رفته دو صد قافله جان را

القصه از این طایفه کز روی مروت
آسان گذرانند جهان گذران را

زیر فلک پیر ز پیران و جوانان
او ماند و تو دانی که نماند دگران را

بختیست جوان اهل جهان را به حقیقت
یارب تو نگهدار مر این بخت جوان را

[font#FFFF00]✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


     
  ویرایش شده توسط: armita0096   
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿

باز این چه جوانی و جمالست جهان را
وین حال که نو گشت زمین را و زمان را

مقدار شب از روز فزون بود بدل شد
ناقص همه این را شد و زاید همه آن را

هم جمره برآورد فرو برده نفس را
هم فاخته بگشاد فروبسته زبان را

در باغ چمن ضامن گل گشت ز بلبل
آن روز که آوازه فکندند خزان را

اکنون چمن باغ گرفتست تقاضا
آری بدل خصم بگیرند ضمان را

بلبل ز نوا هیچ همی کم نزند دم
زان حال همی کم نشود سرو نوان را

آهو به سر سبزه مگر نافه بینداخت
کز خاک چمن آب بشد عنبر و بان را

گر خام نبسته است صبا رنگ ریاحین
از گرد چرا رنگ دهد آب روان را

خوش خوش ز نظر گشت نهان، راز دل ابر
تا خاک همی عرضه دهد راز نهان را

همچون ثمر بید کند نام و نشان گم
در سایهٔ او روز کنون نام و نشان را

بادام دو مغزست که از خنجر الماس
ناداده لبش بوسه سراپای فسان را

ژاله سپر برف ببرد از کتف کوه
چون رستم نیسان به خم آورد کمان را

که بیضهٔ کافور زیان کرد و گهر سود
بینی که چه سودست مرین مایه زیان را

از غایت تری که هواراست عجب نیست
گر خاصیت ابر دهد طبع دخان را

گر نایژهٔ ابر نشد پاک بریده
چون هیچ عنان باز نپیچد سیلان را

ور ابر نه در دایگی طفل شکوفه است
یازان سوی ابر از چه گشادست دهان را

ور لالهٔ نورسته نه افروخته شمعیست
روشن ز چه دارد همه اطراف مکان را

نی رمح بهارست که در معرکه کردست
از خون دل دشمن شه لعل سنان را

پیروز شه عادل منصور معظم
کز عدل بنا کرد دگرباره جهان را

آن شاه سبک حمله که در کفهٔ جودش
بی‌وزن کند رغبت او حمل گران را

شاهی که چو کردند قران بیلک و دستش
البته کمان خم ندهد حکم قران را

تیغش به فلک باز دهد طالع بد را
حکمش به عمل باز برد عامل جان را

گر باره کشد راعی حزمش نبود راه
جز خارج او نیز نزول حدثان را

ور پره زند لشکر عزمش نبود تک
جز داخل او نیز ردیف سرطان را

گر ثور چو عقرب نشدی ناقص و بی‌چشم
در قبضهٔ شمشیر نشاندی دبران را

ای ملک‌ستانی که بجز ملک‌سپاری
با تو ندهد فایده یک ملک‌ستان را

در نسبت شاهی تو همچون شه شطرنج
نامست و دگر هیچ نه بهمان و فلان را

تو قرص سپهری و بخواند به همین نام
خباز گه جلوه‌گری هیت نان را

جز عرصهٔ بزم گهرآگین تو گردون
هم خوشه کجا یافت ره کاهکشان را

جز تشنگی خنجر خونخوار تو گیتی
هم کاسه کجا دید فنای عطشان را

آن را که تب لرزهٔ حرب تو بگیرد
عیسی نتند بر تن او تار توان را

گر ابر سر تیغ تو بر کوه ببارد
آبستنی نار دهد مادر کان را

در خون دل لعل که فاسد نشود هیچ
قهر تو گره‌وار ببندد خفقان را

از ناصیهٔ کاه‌ربا گرچه طبیعیست
سعی تو فرو شوید رنگ یرقان را

در بیشه گوزن از پی داغ تو کند پاک
هم سال نخست از نقط بیهده‌ران را

در گاز به امید قبول تو کند خوش
آهن الم پتک و خراشیدن سان را

انصاف تو مصریست که در رستهٔ او دیو
نظم از جهت محتسبی داد دکان را

عدل تو چنان کرد که از گرگ امین‌تر
در حفظ رمه یار دگر نیست شبان را

جاه تو جهانیست که سکان سوادش
در اصل لغت نام ندانند کران را

بر عالم جاه تو کرا روی گذر ماند
چون مهر فروشد چه یقین را چه گمان را

روزی که چون آتش همه در آهن و پولاد
بر باد نشینند هزبران جولان را

از فتنه در این سوی فلک جای نبینند
پیکارپرستان نه امل را نه امان را

وز زلزلهٔ حمله چنان خاک بجنبد
کز هم نشناسند نگون را و سنان را

وز عکس سنان و سلب لعل طراده
میدان هوا طعنه زند لاله‌ستان را

سر جفت کند افعی قربان و چو آن دید
پر باز کند کرکس ترکش طیران را

گاهی ز فغان نعره کند راه هوا گم
گه نعره به لب درشکند پای فغان را

چشم زره اندر دل گردان بشمارد
بی‌واسطهٔ دیدن شریان ضربان را

در هیچ رکابی نکند پای کس آرام
آن لحظه که دستت حرکت داد عنان را

بر سمت غباری که ز جولان تو خیزد
چون باد خورد شیر علم شیر ژیان را

هر لحظه شود رمح تو در دست تو سلکی
از بس که بچیند چه شجاع و چه جبان را

شمشیر تو خوانی نهد از بهر دد و دام
کز کاسهٔ سر کاسه بود سفره و خوان را

قارون کند اندر دو نفس تیغ جهادت
یک طایفه میراث خور و مرثیه‌خوان را

تو در کنف حفظ خدایی و جهانی
طعمه شدگان حوصلهٔ هول و هوان را

تا بار دگر باز جوان گردد هر سال
گیتی و به تدریج کند پیر جوان را

گیتی همه در دامن این ملک جوان باد
تا حصر کند دامن هر چیز میان را

باقی به دوامی که در آحاد سنینش
ساعات شمارند الوف دوران را

قایم به وزیری که ز آثار وجودش
مقصود عیان گشت وجود حیوان را

صدری که بجز فتوی مفتی نفاذش
در ملک معین نکند آیت و شان را

در حال رضا روح فزاینده بدن را
در وقت سخط پای گشاینده روان را

آن خواجه که بس دیر نه تدبیر صوابش
در بندگی شاه کشد قیصر و خان را

دستور جلال‌الدین کز درگه عالیش
انصاف رسانند مر انصاف‌رسان را

آنجا که زبان قلمش در سخن آید
بر معجزه تفضیل بود سحر بیان را

وآنجا که محیط کف او ابر برانگیخت
بر ابر کشد حاصل باران بنان را

از سیرت و سان رشک ملوک و ملک آمد
حاصل نتوان کرد چنین سیرت و سان را

از مرتبه‌دانیست در آن مرتبه آری
یزدان ندهد مرتبه جز مرتبه‌دان را

تا هیچ گمان کم نکند روز یقین را
تا هیچ خبر خم ندهد پشت عیان را

آن پایگه و تخت کیانی و شهی باد
وان هر دو دو مقصد شده شاهان و کیان را

شه ناگزرانست چو جان در بدن ملک
یارب تو نگهدار مر این ناگزران را

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿

نصر فزاینده باد ناصر دین را
صدر جهان خواجهٔ زمان و زمین را

صاحب ابوالفتح طاهر آنکه ز رایش
صبح سعادت دمید دولت و دین را

آنکه قضا در حریم طاعتش آورد
رقص کنان گردش شهور و سنین را

وانکه قدر در ادای خدمتش افکند
موی‌کشان گردن ینال و تگین را

وانکه به سیر و سکون یمین و یسارش
نطق و نظر داده‌اند کلک و نگین را

قلزم و کان را نه مستفید نخست‌اند
کلک و نگین آن یسار و اینت یمین را

پای نظر پی کند بلندی قدرش
رغم اشارت‌کنان شک و یقین را

قفل قدر بشکند تفحص حزمش
کفش نهان خانهاء غث وسمین را

غوطه توان داد روز عرض ضمیرش
در عرق آفتاب چرخ برین را

حسرت ترتیب عقد گوهر کلکش
در ثمین کرده اشک در ثمین را

بی‌شرف مهر خازنش ننهادست
در دل کان آفتاب هیچ دفین را

بی‌مدد عزم قاهرش نگشادست
کوکبهٔ روزگار هیچ کمین را

واهب روح ازپی طفیل وجودش
قابل ارواح کرده قالب طین را

جز به در جامه خانه کرم او
کسوت صورت نمی‌دهند جنین را

تا افق آستانش راست نکردند
شعله نزد روز نیک هیچ حزین را

بی‌دم لطفش به خاک در بنشاندند
باد صبا را نه بلکه ماء معین را

فاتحهٔ داغش از زمانه همی خواست
شیر سپهر از برای لوح سرین را

گفت قضا کز پی سباع نوشتست
کاتب تقدیر حرز روح امین را

ای ز پی آب ملک و رونق دولت
دافعهٔ فتنه کرده رای رزین را

وز پی احیای دین خزان و بهاری
بر سر خر زین ندیده خنگ تو زین را

رای تو بود آنکه در هوای ممالک
رایحهٔ صلح داد صرصر کین را

رحم تو بود آنکه فیض رحمت سلطان
بدرقه شد یک جهان حنین و انین را

ورنه تو دانی که شیر رایت قهرش
مثله کند شیر چرخ و شیر عرین را

حصن هزار اسب اگرچه بر سر آن ملک
سد قدیمست حصنهای حصین را

کعبهٔ دهلیز شه چو دید فصیلش
سجده‌کنان بر زمین نهاد جبین را

خود مدد تیغ پادشا چه بکارست
خاصه تهیاء کارهای چنین را

سیر سریع شهاب کلک تو بس بود
رجم چنان صد هزار دیو لعین را

غیبت خوارزم شاه چون پس شش ماه
چشمهٔ خون دید چشم حادثه‌بین را

دست به فتراک اصطناع تو در زد
معتصم ملک ساخت حبل متین را

شاد زی، ای در ظهور معجز تدبیر
روی‌سیه کرده رسم سحر مبین را

ناصر تو خیر ناصرست و معین است
طاعت تو خیر طاعتست معین را

باغ وجود از بهار عدل تو چونانک
رشک فزاید نگارخانهٔ چین را

ملت و ملک از تو در لباس نظامند
بی‌تو نه آنرا نظام باد و نه این را

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


صبا به سبزه بیاراست دار دنیی را
نمونه گشت جهان مرغزار عقبی را

نسیم باد در اعجاز زنده کردن خاک
ببرد آب همه معجزات عیسی را

بهار در و گهر می‌کشد به دامن ابر
نثار موکب اردیبهشت و اضحی را

مذکران طیورند بر منابر باغ
ز نیم شب مترصد نشسته املی را

چمن مگر سرطان شد که شاخ نسترنش
طلوع داده به یک شب هزار شعری را

چه طعن‌هاست که اطفال شاخ می‌نزنند
به گونه گونه بلاغت بلوغ طوبی را

کجاست مجنون تا عرض داده دریابد
نگارخانهٔ حسن و جمال لیلی را

خدای عز و جل گویی از طریق مزاج
به اعتدال هوا داده جان مانی را

صبا تعرض زل بنفشه کرد شبی
بنفشه سر چو درآورد این تمنی را

حدیث عارض گل درگرفت و لاله شنید
به نفس نامیه برداشت این دو معنی را

چو نفس نامیه جمعی ز لشکرش را دید
که پشت پای زدند از گزاف تقوی را

زبان سوسن آزاد و چشم نرگس را
خواص نطق و نظر داد بهر انهی را

چنانکه سوسن و نرگس به خدمت انهی
مرتبند چه انکار را، چه دعوی را

چنار پنچه گشاده است و نی کمر بسته است
دعا و خدمت دستور و صدر دنیی را

سپهر فتح ابوالفتح آنکه هست ردای
ز ظل رایت فتحش سپهر اعلی را

زهی به تقویت دین نهاده صد انگشت
مثر ید بیضاست دست موسی را

نموده عکس نگینت به چشم دشمن ملک
چنانکه عکس زمرد نموده افعی را

ز کنه رتبت تو قاصر است قوت عقل
بلی ز روز خبر نیست چشم اعمی را

قصور عقل تصور کند جلالت تو
اساس طور تحمل کند تجلی را

به خاکپای تو صد بار بیش طعنه زدست
سپهر تخت سلیمان و تاج کسری را

روایح کرمت با ستیزه‌رویی طبع
خواص نیشکر آرد مزاح کسنی را

حرارت سخطت با گران رکابی سنگ
ذبول کاه دهد کوههای فربی را

دو مفتی‌اند که فتوی امر و نهی دهند
قضا و رای تو ملک ملک تعالی را

بهر چه مفتی رایت قلم به دست گرفت
قضا چو آب نویسد جواب فتوی را

تبارک‌الله معیار رای عالی تو
چو واجبست مقادیر امر شوری را

هر آن مثال که توقیع تو بر آن نبود
زمانه طی نکند جز برای حنی را

ز غایت کرم اندر کلام تو نی نیست
در اعتقاد تو ضد است نون مگر یی را

به هیچ لفظ تو نون هم به یی نپیوندد
وجود نیست مگر در ضمیر تو نی را

به بارگاه تو دایم به یک شکم زاید
زمانه صوت سؤال و صدای آری را

وجود بی‌کف تو ننگ عیش بود چنان
که امن و سلوت می‌خواند من و سلوی را

وجود جود تو رایج فتاد اگرنه وجود
به نیمه باز قضا می‌فروخت اجری را

زهی روایح جودت ز راه استعداد
امید شرکت احیا فکنده موتی را

چو روز جلوهٔ انشاد راوی شعرم
به بارگاه درآرد عروس انشی را

به رقص درکشد اندر هوای بارگهت
هوای مدح تو جان جریر و اعشی را

اگرچه طایفه‌ای در حریم کعبهٔ ملک
ورای پایهٔ خود ساختند ماوی را

به پنج روز ترقی به سقف او بردند
چو لات و عزی اطراف تاج و مدری را

شکوه مصطفویت آخر از طریق نفاذ
ز طاقهاش درافکند لات و عزی را

طریق خدمت اگر نسپرند باکی نیست
زمانه نیک شناسد طریق اولی را

ز چرخ چشمهٔ تیغ تو داشتن پر آب
ز خصم نایژهٔ حلق بهر مجری را

ز باس کلک تو شمشیر فتنه باد چنان
که تیغ بید نماید به چشم خنثی را

همیشه تا که به شمشیر و کلک نظم دهند
به گاه خشم و رضا خوف را و بشری را

ترا عطیهٔ عمری چنانکه هیلاجش
کند کبیسهٔ سالش عطای کبری را

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


اینکه می بینم به بیداریست یارب یا به خواب
خویشتن را در چنین نعمت پس از چندین عذاب

آن منم یارب در این مجلس به کف جزو مدیح
وان تویی یارب در آن مسند به کف جام شراب

آخر آن ایام ناخوشتر ز ایام مشیب
رفت و آمد روزگاری خوشتر از عهد شباب

گرچه دایم در فراق خدمت تو داشتند
هر که بود از عمرو و زید و خاص و عام و شیخ و شاب

اشک چون باران ز کثرت دیده چون ابر از سرشک
نوحه چون رعد ازغریو و جان چو برق از اضطراب

حال من بنده ز حال دیگران بودی بتر
حال رعد آری بتر باشد که باشد بی رباب

از جهان نومید گشتم چون ز تو غایب شدم
هرکه گفت از اصل گفتست این مثل من غاب خاب

لایق حال خود از شعر معزی یک دوبیت
شاید ار تضمین کنم کان هست تضمینی صواب

اندر آن مدت که بودستم ز دیدار تو فرد
جفت بودم با شراب و با کباب و با رباب

بود اشکم چون شراب لعل در زرین قدح
ناله چون زیر رباب و دل بر آتش چون کباب

تا طلوع آفتاب طلعت تو کی بود
یک جهان جان بود و دل همچون قصب در ماهتاب

در زوایای فلک با وسعت او هر شبی
ذره‌ای را گنج نی از بس دعای مستجاب

دل ز بیم آنکه باد سرد بر تو بگذرد
روز و شب چونان که ماهی را براندازی ز آب

ما چو برگ بید و قومی از بزرگان در سکوت
دایم اندر عشرتی از خردبرگی چون سداب

انوری آخر نمی‌دانی چه می‌گویی خموش
گاو پای اندر میان دارد مران خر در خلاب

شکر یزدان را که گردون با تو حسن عهد کرد
تا نتیجهٔ حسن عهد او شد این حسن المب

ای سپهر ملک را اقبال تو صاحب‌قران
وی جهان عدل را انصاف تو مالک رقاب

آسمانی نی که ثابت رای نبود آسمان
آفتابی نی که زاید نور نبود آفتاب

سیر عزمت همچو سیر اختران بی‌ارتداد
دور حزمت چون قضای آسمان بی‌انقلاب

پای حلم تو ندارد خاک هنگام درنگ
تاب حکم تو ندارد باد هنگام شتاب

ملک را کلک تو از دیوان دولت پاک کرد
ملک گویی آسمانستی و کلک تو شهاب

قهرت اندر جام زهره زهر گرداند عقار
لطفت اندر کام افعی نوش گرداند لعاب

گر نویسد نام باست بر در شهر تبت
خون شود بار دگر در ناف آهو مشک ناب

در کفت آرام نادیده ز گیتی جز عنان
دیگران در پایت افتاده ز خواری چون رکاب

تا ابد دود و دخان بارنده گردد چون بخار
گر بیفتد برفلک چون دست تو یک فتح باب

جود و دستت هر دو همزادند همچون رنگ و گل
کی توان کردن جدارنگ از گل و بوی از گلاب

بخشش بی‌منت و احسان بی‌لافت کنند
ابر و دریا را ز خجلت خشک چون دود و سراب

بالله‌ام گر در سر دندان شود با لاف رعد
فی‌المثل کر بارد آب زندگانی از سحاب

ابر کی باشد برابر با کف دستی که گر
کان ببخشد نه ثنا دامانش گیرد نه ثواب

کوس رعد ورایت برقش همه بگذاشتم
یک سؤالم را جوابی ده نه جنگ و نه عتاب

جلوهٔ احسان خود در عمر کردستی تو نه
گر همه صد بدره زر بودیت و صد رزمه ثیاب

قطرهٔ باران از او بر روی آبی کی چکید
کو کلاهی بر سرش ننهاد حالی از حباب

خود خراب آباد گیتی نیست جای تو ولیک
گنجها ننهند هرگز جز که در جای خراب

آسمان‌قدرا زمین‌حلما خداوندا مکن
با کسی کز تو گزیرش نیست بی‌جرمی عتاب

خود نکردستم به مهجوری مران زین ساحتم
حق همی داند بری الساحتم من کل باب

بر پی صاحب غرض رفتم بیفتادم ز راه
آن مثل نشنیده‌ای باری اذا کان الغراب

چین ابروی تو بر من رستخیز آرد فکیف
روزها شد تا سلامم رانفرمودی جواب

داشت روشن روز عیشم آفتاب عون تو
وز عنا آمد شبی حتی تورات بالحجاب

لطف تو هر ساعتم گوید که هین الاعتذار
قهر تو هر لحظه‌ام گوید که هان الاجتناب

من میان هر دو با جانی به غرغر آمده
در کف غم چون تذروی مانده در پای عقاب

خود کرم باشد که چشمی کز جهان روشن به تست
هرشبی پر باشد از خون و تهی باشد ز خواب

از فلک در بندگی تو سپر هم نفکنم
گر به خون من کند تیغ حوادث را خضاب

نیست در علمم که جز تو کس خداوندم بود
هست بر علمم گوا من عنده ام‌الکتاب

دانی آخر چون تویی را بد نباشد چون منی
چون کنم برداشتم از روی این معنی نقاب

گر تو خواهی ور نخواهی بنده‌ام تا زنده‌ام
این سخن کوتاه شد، والله اعلم بالصواب

تا خیام چرخ را نبود شرج همچون ستون
تا طناب صبح را نبود گره چونان که تاب

در جهان جاه لشکرگاه اقبال ترا
خیمه اندر خیمه بادا و طناب اندر طناب

عرض تو چون جرم گردون باد ایمن از فساد
عمر تو چون دور گردون باد فارغ از حساب

از بلندی پایگاه دولتت فوق الفلک
وز نژندی جایگاه دشمنت تحت التراب

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


چون وقت صبح چشم جهان سیر شد ز خواب
بگسسته شد ز خیمهٔ مشکین شب طناب

بنمود روی صورت صبح از کران شب
چون جوی سیم برطرف نیلگون سراب

جستم ز جای خواب و نشستم به خانه در
یک سینه پر ز آتش و یک دیده پر ز آب

باشد که بینم از رخ نسرین او نشان
باشد که یابم از لب نوشین او جواب

کاغذ به دست کردم و برداشتم قلم
والوده کرد نوک قلم را به مشک ناب

اول دعا بگفتم برحسب حال خویش
گفتم هزار فصل و نماندم به هیچ باب

گه عذر و گه ملامت و گه ناز و گه نیاز
گه صلح و گه شفاعت و گه جنگ و گه عتاب

کای نوش جان‌فزای تو چون نعمت حیات
وی وصل دلربای تو چون دولت شباب

در خانهٔ فراق تنم را مکن اسیر
بر آتش شکیب دلم را مکن کباب

با دست بر لب من و آبست در دو چشم
از باد با نفیرم و از آب در عذاب

هر صبحدم که موج زند خون دل مرا
سینه هزار شعبه برآرد ز تف و تاب

چرخ بلند را دهم از تاب سینه تف
کف خضیب را کنم از خون دل خضاب

گر هیچ‌گونه از دلم آگه شوی یقین
داری مرا مصیب درین نوحهٔ مصاب

بودم در این حدیث که ناگاه در بزد
دلدار ماه‌روی من آن رشک آفتاب

در غمزه‌های نرگس او بی‌شمار سحر
در شاخهای سنبل او بی‌قیاس تاب

چون والهان ز جای بجستم دوید پیش
بگرفتمش کنار و برانداختم نقاب

آوردمش بجای و نشاند و نشست پیش
بر دست بوسه دادم و بر روی زد گلاب

طیره همی شدم که چنین میهمان مرا
کورا به عمر خویش ندیدم شبی به خواب

چندان درنگ که کنم خدمتی به شرط
چندان یسار نه که کنم پارهٔ جلاب

می‌خواستم ز دلبر خود عذر در خلا
وز آب دیده کرد زمین گرد او خلاب

القصه بعد از آنکه بپرسید مر مرا
گفتا چه حاجتست بگویم بود صواب

گفتم بگوی گفت من از گفتهای خویش
آورده‌ام چو زادهٔ طبع تو سحر ناب

تا بی‌ملالت این را فردا ادا کنی
اندر حریم مجلس دستور کامیاب

آخر نهاد پیش من آن کاغذ مدیح
بنوشته خط چند به از لؤلؤ خوشاب

کای کرده بخت رای ترا هادی الرشاد
وی گفته چرخ جود ترا مالک الرقاب

از عدل کامل تو بود ملک را نصیب
وز بخت شامل تو بود بخت را نصاب

شد نیستی چو صورت عنقا نهان از آنک
گفت تو کرده قاعدهٔ نیستی خراب

گر یک بخار بحر کفت بر هوا رود
تا روز حشر ژالهٔ زرین دهد سحاب

بوسند اختران فلک مر ترا عنان
گیرند سروران زمان مر ترا رکاب

افلاک را زمانهٔ اقبال تو نصیب
و اشراف را ستانهٔ والای تو مب

اندر حریم حرمت تو دیده چشم خلق
ایمن گرفته فوج غنم مرتع ذئاب

تا بر بساط مرکز خاکی ز روی طبع
زردی ز زعفران نشود سبزی از سداب

بادا جهان حضرت تو مرجع حیات
بگرفته حادثه ز جناب تو اجتناب

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿



گشت از دل من قرار غایب
کارم نشود به از نوایب

دل دم‌خور و دل‌فریب شادان
غم حاضر و غمگسار غایب

بر ضعف تنم قضا موکل
بر سوز دلم قدر مواظب

افلاک به رمح طعنه طاعن
ایام به سیف هجر ضارب

ماییم و شکایت احبا
ماییم و ملامت اقارب

آشفته دل از جهان جافی
آسیمه‌سر از سپهر غاضب

بر چهره دلیل شمع سوزان
بر دیده رسیل دمع ساکب

آسیب عوایق از چپ و راست
آشوب خلایق از جوانب

هر مستویی ز وصل مغلوب
هر ممتنعی ز هجر واجب

شاخ گل عیش با عوالی
برگ گل انس با قواضب

با این همه شوق فتنه مفتی
با این همه قصه عشق خاطب

معشوق بتی که هست پیوست
عشقش چو زمانه پر عجایب

با شمس و قمر به رخ مساعد
با شهد و شکر به لب مناسب

از نوش به مل درش لی
وز مشک به گل برش عقارب

چین کله بر عقیق چینی
تیر مژه بر کمان حاجب

رخساره چو گلستان خندان
زلفین چو زنگیان لاعب

با روح دو بسدش معاشر
با عقل دو نرگسش معاتب

از توبه برآمده ز حالش
هر روز هزار مرد تایب

جماش بدان دو چشم عیار
قلاش بدان دو زلف ناهب

شیرینی لطفش از نوادر
زیبایی وصفش از غرایب

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
صفحه  صفحه 77 از 107:  « پیشین  1  ...  76  77  78  ...  106  107  پسین » 
شعر و ادبیات

Anvari | دیوان اشعار انوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA