✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ زیبا بود آن سخن که باشددیباچهٔ آفرین صاحبصدرالوزراء مؤیدالملکدست و دل و دیدهٔ مراتبدریای کرم نمای صافیخورشید فرحفزای صائبممدوح ائمه و سلاطینمشهور مشارق و مغاربمعمور به حشتمش اقالیممنصور به دولتش کتایبچون باد صبا به خلق نیکوچون ابر سخی به دست واهباز خون مخالفان طاغیوز مغز محاربان حاربآلوده هژبر را براثناندوده عقاب را مخالبمکشوف به کوشش و به بخششمشعوف به قادم و به ذاهبدر قبضهٔ علم او مهماتدر سایهٔ صدق او تجاربیک عالم و صدهزار جاهلیک صادق و صدهزار کاذبعقل و نظرش سر مساعیجود و کرمش در مواهبدر مسکن علم و عدل ساکنبر مرکب قدر و جاه راکبمجموع مکارم و معالیقانون مفاخر و مناقبای هر ملکی ترا مخاطبوی هر ملکی ترا مخاطبنام تو چو آفتاب معروفکام تو چو روزگار غالبدرگاه تو عام را مطامعایوان تو خاص را مکاسبگردون به ستایش تو مایلاختر به پرستش تو راغبگفتار ترا ائمه عاشقدیدار ترا ملوک طالبمنشور تو درج پر جواهرایوان تو چرخ پر کواکبچون ماه ترا هزار منهیچون تیر ترا هزار کاتبچالاکتر از عصای موسیفرخ قلمت گه مربای جود ترا بحار خازنوی حلم ترا جبال نایبآزادهٔ دهر و صدر اسلامبا درد نوایب و مصایبزنده است به تو که زنده کردیادرار جهانیان و راتبروشن به تو گشت شغل گیتیشارق ز تو گشت شمس غاربتا هست علوم را مبادیتا هست امور را عواقبحکم تو همیشه باد باقیعزم تو همیشه باد ثاقببا چرخ کمال تو مشارکبا دهر جمال تو مصاحب✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ای سخا را مسبب الاسبابوی کرم را مفتح الابوابآستان تو چرخ را معبدبارگاه تو خلق را محرابکف تو باب کان پر گوهردر تو باب بحر بیپایابعنف تو در لب اجل خندهلطف تو در شب امل مهتابصاحبا گرچه از پرستش توحرمت شیب یافتم به شباباز حدیث و قدیم هست مراآستان مبارک تو مببارها عقل مر مرا میگفتکه از این بارگاه روی متابمایه گیرد صواب او ز خطاگر درنگت شود بدل به شتابزود جنبش مباش همچو عناندیر آرام باش همچو رکابدوش با یار خویش میگفتمسخنی دوستوار از هر بابتا رسیدم بدین که عقل شریفمینماید مرا طریق صوابکرد در زیر لب تبسم و گفتای ترا نام در عنا و عذابنه سلام ترا ز بخت علیکنه سؤال ترا ز بخت جوابطیرهای گاه سلوت از اعداخجلی وقت دعوی از احبابتو چو هر غافلی و بیخبریتن ز دستی درین وثاق خرابروز و شب محرم تو کلک و دواتسال و مه مونس تو رحل و کتابنه ترا راحت بقا و حیاتنه ترا لذت طعام و شرابرمضان آمد و همی سازندکدخدایی سرا اولوالالبابنزنی لاف خدمت اشرافنکشی بار منت اصحابهم غریو تو چون غریو غریبهم خروش تو چون خروش غرابچون فلک بیقراری از غم و رنجچون ملک بینصیبی از خور و خوابمعده و حلق ناز و نعمت توطعمهٔ صعوه و گلوی عقابگرچه در بذل و جود بنمایدسایهٔ صاحب آفتاب و سحابگرچه بر خنگ همتش گیتیهست بیوزنتر ز پر ذبابگرچه اقبال او که دایم باداز رخ ملک برگرفت نقابتشنگان حدود عالم رادر یکی جام کی کند سیرابدر سمرقند و در بخارا هستقدری ملک و اندکی اسبابدخل آن در میان خرج فراخدیو آزرم را بود چو شهابمحرم من تویی مرا هم توبسر آن رسان ز بهر ثواببشنو این از ره حقیقت و صدقمشنو این از ره حدیث و عتابیک مه از عشق خدمت صاحبمکش از روی اضطراب نقاب✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ای جهان عدل را انصاف تو مالک رقابدین حق را مجد و گردون شرف را آفتابدست عدلت خاک رابیرون کند از دست بادپای قهرت بسپرد مر باد را در زیر آبفکرتت همچون فلک دایم سبک دارد عنانصولتت همچون زمین دایم گران دارد رکابپیش سیر حکم تو چون خاک باد اندر درنگپیش سنگ حلم تو چون باد خاک اندر شتاباز بزرگی اوج گردون زیبدت سقف خیاموز شگرفی جرم کیوان شایدت میخ طنابرد و منعت حکم گردون راحنا بر کف نهددر هر آن عزمی که تو نوک قلم کردی خضابکشتهٔ قهر ترا تقدیر ننماید نشورچشمهٔ فضل ترا ایام ننماید سرابدست عدلت گر بخواهد آشیان داند نهادکبک را در مخلب شاهین و منقار عقابدر جهان مصلحت با احتساب عدل توقوت مستی همی بیرون توان کرد از شرابای ز استسلام انصاف تو جز بخت ترایک جهان را برده اندر سایهٔ عدل تو خوابدشمنت را آب نی از خاکساری در جگرلاجرم بر آتش حسرت جگر دارد کبابهمچو قارون در زمین پنهان کنی بدخواه راگر به گردون برشود همچون دعای مستجاببرضمیر خصم تو یاد تو همچون نان رودکز اثیر اندر هوای تیره شب جرم شهاب✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ز اتفاق رای تو با صدر دین آسوده گشتعالمی از اضطرار و امتی از اضطرابدر مذاق دهر هست از لطف تو طعم شکردر دماغ چرخ هست از خوی تو بوی گلابشد قویدل دولت و دین از وفاق هر دو آنقوت دل زاید آری در طبیعت از جلابگر نبودی طبع تو دانش نماندی در جهانور نبودی دست او بخشش بماندی در نقابچرخ پیش همت تو همچوباطل پیش حقفتنه پیش باس او همچون قصب در ماهتابتو ز بهر او همی خواهی بزرگی و شرفاو ز بهر خدمت تو زندگانی و شبابگر برای او نباشد تو نخواهد صدر و قدرور برای تو نباشد او نخواهد جاه و آبتا بپیوستست دست عهدتان با یکدگردست جور از دهر ببرید اینت پیوند صوابگرچه استحقاق آن دارد که از سلطان وقتهر حدیثی کو بگوید نزد او یابد جوابهم به اقبال تو مییابد ز سلطان جهاناسب و طوق و جامه و فرمان و القاب خطابگرچه گل بر بار چون بشگفت خود تازه بودتازگیش آخر صبا میبخشد و تری سحابای زبان راستگویت هم حدیث غیب صرفوی خیال راستبینت همنشین وحی نابتا بود مقدور سعد و نحس گردون خیر و شرتا بود مجبور سرد و گرم گیتی شیخ وشابپایهٔ قدرت مباد از گردش گردون فرودعالم عمرت مباد از آفت گیتی خرابعرض پاکت همچو ذات عقل ایمن از فسادسال عمرت همچو دور چرخ بیرون از حساببدسگالت در دو گیتی در سقر باد و سفرنیکخواهت در دو عالم در ثنا و در ثواب✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ای از کمال حسن تو جزوی در آفتابخطت کشیده دائرهٔ شب بر آفتابزلف چو مشک ناب ترا بنده مشک نابروی چو آفتاب ترا چاکر آفتابآنجا که زلف تست همه یکسره شب استوانجا که روی تست همه یکسر آفتابباغیست چهره تو که دارد ستارهبارسرویست قامت تو که دارد بر آفتاببر ماه مشک داری و بر سرو بوستاندر لاله نوش داری و در عنبر آفتابگر حور و آفتاب نهم نام تو رواستکاندر کنار حوری و اندر بر آفتاباز چهره آفتابی و از بوسه شکریبس لایق است با شکرت همبر آفتابانگیختست حسن تو گل با مه تماموامیخته است لفظ تو با شکر آفتابگر نایب سپهر نشد زلف تو چرادر حلقه ماه دارد و در چنبر آفتابخالیست بر رخ تو بنامیزد آنچنانکخواهد همی به خوبی ازو زیور آفتابگویی که نوک خامهٔ دستور پادشاهناگه ز مشک شب نقطی زد بر آفتابمخدوم ملکپرور و صدر جهان که هستدر پیش بارگاهش خدمتگر آفتابفرزانه مجد دولت و دین کز برای فخرداد ز رای روشن او رهبر آفتابعالی ابوالمعالی بن احمد آنکه اوستاز مخبر آسمانی و از منظر آفتابلشکرکشی که هستش لشکرگه آسمانفرماندهی که هستش فرمانبر آفتاببر طالع قویش دعاگوی مشتریبر طلعت شهیش ثناگستر آفتابهر صبحدم بسوزد بهر بخور اومشک سیاه شب را در مجمر آفتابکامل ز ذات اوست خردپرور آدمیقاهر ز جود اوست گهرپرور آفتاببر منبری که خطبهٔ مدحش ادا کنندبوسد ز فخر پایهٔ آن منبر آفتابزیبد زمانه را که کند بهر مدح اوخامه شهاب و نقش شب و دفتر آفتاب✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ای صاحبی که دایم بر آسمان ملکدارد ز رای روشن تو مفخر آفتابای از محل چنانکه زهر آفریده جانوی از شرف چنانکه زهر اختر آفتابآنجا برد که رای تو باشد دل آسمانو آنجا نهد که پای تو باشد سر آفتاباز گرد موکب تو کشد سرمه حور عینوز ماه رایت تو کند افسر آفتابنام شب از صحیفهٔ ایام بسترداز رای تو اجازت یابد گر آفتاببر عزم آنکه ریزد خون عدوی توهر روز بامداد کشد خنجر آفتابتا کیمیای خاک درت بر نیفکنددر صحن هیچ کان ننهد گوهر آفتابسیمرغ صبح را ندهد مژدهٔ صباحتا نام تو نبندد بر شهپر آفتابچون تیغ نصرت تو برآرد سر از نیامگویی همی برآید از خاور آفتاببا بندگانت پای ندارند سرکشانمیرد سپاه شب چو کشد لشکر آفتابآنجا که رزم جویی و لشکرکشی به فتحدر بحر خون بتابد بیمعبر آفتاباز تف و تاب خنجر مردان لشکرتدر سر کشد به شکل زنان چادر آفتابای آفتاب دولت عالیت بیزوالوی در ضمیر روشن تو مضمر آفتابای چاکری جاه ترا لایق آسمانوی بندگی رای ترا در خور آفتابهر شعر آفتاب که نبود بر این نمطخصمی کند هر آینه در محشر آفتابآیینهای که جلوهگه روی تو بودمیزیبدش هر آینه خاکستر آفتابنشگفت اگر نویسد این شعر انوریبر روی روزگار به آب زر آفتابتا نوبهار سبز بود و آسمان کبودتا لاله سایه جوید و نیلوفر آفتابسر سبز باد ناصحت از دور آسمانپژمرده لالهوار حسودت در آفتابدر جشن آسمانوش تو ریخته به نازساقی ماه روی تو در ساغر آفتاب✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ای از رخت فکنده سپر ماه و آفتابطعنه زده جمال تو بر ماه و آفتابآنجا که راستیست ندارند در جمالپیش رخ تو هیچ خطر ماه و آفتاببندند گر دهی تو اجازت چو بندگاندر خدمت رخ تو کمر ماه و آفتاباز موی تو ربوده نشان مشک و غالیهوز روی تو گرفته اثر ماه و آفتاباز ماه و آفتاب بهی تو که نیستندبا دو عقیق همچو شکر ماه و آفتابدر صف نیکوان به مقام مفاخرتخواهند از رخ تو نظر ماه و آفتابباشند با جمال تو حاضر به وقت لهودر بزم شهریار بشر ماه و آفتابخاقان کمال دولت و دین آنکه بر فلکاز سهم او کنند حذر ماه و آفتابمحمود صفدری که ز لطف و ز عنف اوگیرند بار نفع و ضرر ماه و آفتاببر خصم او کشیده سنان چرخ و روزگاردر پیش او گرفته سپر ماه و آفتاببفزود عز و دولت او ملک و جاه راچونان که لون و طعم ثمر ماه و آفتاباز شخص او نگشته جدا جاه و مفخرتوز حکم او نکرده گذر ماه و آفتاببنموده در ولی و عدو و خلقش آن اثرکاندر قصب نموده گهر ماه و آفتابآفاق را جمال ز جاه و جلال اوستجاه و جمال اوست مگر ماه و آفتاب✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿شاها نهند اگر تو اشارت کنی به فخربر خاک بارگاه تو سر ماه و آفتابتو ماه و آفتابی اگر در جبلتاندمحض سخا و عین هنر ماه و آفتاببیعزم و بیلقای تو در سرعت و ضیاءننهاده گام و نا زده بر ماه و آفتاباندر ظلال موکب میمون عزم تودارند شغل و پیشه سفر ماه و آفتاببر قمع دشمنان تو هر لحظه میکشندلشکر به جایگاه دگر ماه و آفتاباز کنج سعد هر شب و هر روز نزد توآرند تحفه فتح و ظفر ماه و آفتابتا ماندهاند سخرهٔ فرمان ایزدیدر قبضهٔ قضا و قدر ماه و آفتاببادا نگون لوای بقای عدوی توچونان که در میان شمر ماه و آفتاباز روی و رای تست شب و روز بر فلکدیده بها و یافته فر ماه و آفتاباز طارم سپهر به چشم مناصحتدر دولت تو کرده نظر ماه و آفتاب✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ای زمان شهریاری روزگارتتا قیامت شهریاری باد کارتای ترا پیروزی و شاهی مسلمباد ببر پیروزی و شاهی قرارتای به جایی کاسمان منت پذیردگر دهی جایش کجا اندر جوارتهرکجا رای تو شد راضی به کاریجنبش گردون طفیل اختیارستهر کجا عزم تو شد جنبان به فتحیبر سر ره نصرت اندر انتظارتخندهٔ خنجر ز فتح بیقیاستنالهٔ دریا ز بذل بیشمارتداغ طاعت بر سرین تا وحش و طیرتمهر بیعت بر زبان تا مور و مارتدر مقام سمع و طاعت هر دو یکسانشیر شادروان و شیر مرغزارتحق و باطل را که پیدا کرد و پنهانحزم پنهان و نفاذ آشکارتدی و فردا را به هم پیش تو آردبر در امروز امر کامکارتهر مرادی کاسمان در جیب داردبازیابی گر بجویی در کنارتنقش مقدوری نیارد بست گردونجز به استصواب رای هوشیارتبر در کس عنکبوت جور هرگزکی تند تا عدل باشد یار غارتپردهٔ شب درگهت را پرده گشتیگر اجازت یافتی از پردهدارتبارهٔ در هم نیارد کرد گیتیثابت ارکانتر ز حزم استوارتافعی پیچان نشد در صف هیجاتیز دندانتر ز رمح خصم خوارتاز دل خارا نیامد هیچ آتشفتنهسوزی را چو تیغ آبدارتگنج را لاغر کند بذل سمینتملک را فربه کند کلک نزارتکلک از دریا کمال خویش یابدداند این معنی دل دریا عیارتلازم دست چو دریای تو زان شدکلک آبستن به در شاهوارتتابش خورشید نتواند گرفتنکشوری از ملک و جاه بیکنارتچاوش اوهام نتواند رسیدنتا کجا تا آخر صف روز بارتدر درون پره افتد از برون نیشیرو و گاو آسمان روز شکارتشهریارا بخت یارت باد نی نیآنکه او یاری ندارد باد یارت✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿آخر ای خاک خراسان داد یزدانت نجاتاز بلای غیرت خاک ره گرگانج و کاتدر فراق خدمت گرد همایون موکبیکاندر نعل از هلالست اسب را میخ از نباتموکب صدر جهان پشت هدی روی ظفرخواجهٔ دنیی ضیاء دین حق اکفی الکفاةلاجرم بادت نسیمی یافت چون باد مسیحلاجرم آبت مزاجی یافت چون آب حیاتآنکه گردون را برو ترجیح نتواند نهادعقل کل در هیچ معنی جز که در تقدیم ذاتداده کلک بیقرارش کار عالم را قرارداده رای با ثباتش ملک دنیا را ثباتهرچه در گیتی برو نام عطا افتد کفشجمله را گفتست خذ جام و قلم را گفته هاتدر غنایی خواهد افتاد از کفش گیتی چنانکبر مساکین طرح باید کرد اموال زکاتای ز شرم جاه تو سرگشته اوج اندر فلکوی ز رشک دست تو نالنده موج اندر فراتآمدی اندر هنر اقصی نهایات الکمالچون محیط آسمان اعلی نهایات الجهاتاز خداوندی جدا هرگز نبودستی چنانکنفس موجود از وجود و ذات موصوف از صفاتبعد از آن والی که بنیاد وجود از جود اوستبر خلایق چون تو والی کس نبودست از ولاتدست انصاف تو بر بدعتسرای روزگاردست محمودست بر بتخانههای سومنات✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿