✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿گر حرم را چون حریم حرمتت بودی شکوهدر درون کعبه هرگز نامدی عزی و لاتهر کرا در دل هوای تست ایمن از هوانهر که را در جان وفای تست فارغ از وفاتخود صلاح اهل عالم نیست اندر شرع و رسماعتصام الا به حبل طاعتت بعد از صلاتزانکه امروز از اولوالامری و یزدان در نبیهمچنین گفتست و حق اینست و دیگر ترهاتخون دل یابد ز باس تو چو گردون بشکنددر عظام دشمن ملک ار همه باشد رفاتصد عنایتنامهٔ گردون حنا بر کرده گیرچون ز دیوانت به جان کردند خصمی را براتخصم را گو هرچه خواهی کن تو و تدبیر ملکاین خبر دانم خداوندا که دانی کل شاتصاحبا صدرا خداوندا کریما بنده گریابد از حرمان عالی بارگاه تو نجاتبعد از این در خدمت از سر پای سازد چون قلمزانکه گشتست از فراق تو سیهدل چون دواتدر قضای خدمت ماضیش قوتها دهدآنکه حسرتهاش میداده است هردم بر فواتاندرین خدمت که دارد بنده از تشویر آنپیش فتیان خراسان دست بر رخ چون فتاتگرچه بعضی شایگانست از قوافی باش گوعفو کن وقت ادا دانی ندارم بس اداتبود الحق تاء چند دیگر از وجدان ولیکچون ممات و چون قنات و چون روات و چون عداتگفتم آخر شایگان خوش به از وجدان بدفیالمثل چون حادثاتی از ورای حادثاتهیچکس در یک قوافی بنده را یاری نکردهرکه بیتی شعر دانست از رعیت وز رعاتجز جمالالدین خطیب ری که برخواند از نبیمسلمات مؤمنات قانتات تایباتتا کند تقطیع این یک وزن وزان سخنفاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتجیش تو بادا به بلخ و جشن تو بادا به مروبارگاهت در نشابور و مقام اندر هرات✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿اگر محول حال جهانیان نه قضاستچرا مجاری احوال برخلاف رضاستبلی قضاست به هر نیک و بد عنانکش خلقبدان دلیل که تدبیرهای جمله خطاستهزار نقش برآرد زمانه و نبودیکی چنانکه در آیینهٔ تصور ماستکسی ز چون و چرا دم همی نیارد زدکه نقش بند حوادث ورای چون و چراستاگر چه نقش همه امهات میبندنددر این سرای که کون و فساد و نشو و نماستتفاوتی که درین نقشها همی بینیز خامهایست که در دردست جنبش آباستبه دست ما چو از این حل و عقد چیزی نیستبه عیش ناخوش و خوش گر رضا دهیم سزاستکه زیر گنبد خضرا چنان توان بودنکه اقتضای قضاهای گندب خضراستچو در ولایت طبعیم ازو گریزی نیستکه بر طباع و موالید والی والاستکسی چه داند کین گوژپشت مینارنگچگونه مولع آزار مردم داناستنه هیچ عقل بر اشکال دور او واقفنه هیچ دیده بر اسرار حکم او بیناستچه جنبش است که بی اولست و بیآخرچه گردش است که بیمقطع است و بیمبداستمرا ز گردش این چرخ آن شکایت نیستکه شرح آن به همه عمر ممکن است و رواستزمانه را اگر این یک جفاست بسیارستبه جای من چه کز این صدهزار گونه جفاستچو عزم خدمت آن بارگاه دید مراکه صحن و سقفش بی غارهٔ زمین و سماستچو دید کز پی تشریف نعمت و جاهمچو بندگان ویم قصد حضرت اعلاست✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿به دست حادثه بندی نهاد بر پایمکه همچو حادثه گاهی نهان و گه پیداستسبک به صورت و چونان گران به قوت طبعکه پشت طاقتم از بار او همیشه دوتاستنظر به حیله ز اعضا جدا نمیکندشکراست بند بر اعضا که آن هم از اعضاستعصاست پایم و در شرط آفرینش خلقشنیدهای که کسی را به جای پای عصاستاگر چه دل هدف تیر محنت است و غمستوگرچه تن سپر تیغ آفتست و بلاستز روزگار خوشست این همه جز آنکه لبمز دستبوس خداوند روزگار جداستخدایگان وزیران مشرق و مغربکه در وزارت صاحب شریعت وزراستسپهر فتح ابوالفتح طاهر آن صاحبکه بر سپهر کمالش سپهر کم ز سهاستپناه ملت و پشت هدی و ناصر دینکه دین و ملت ازو جفت نصرتست وبهاستجهان خواجگی و خواجهٔ جهان که به جاهبه خواجگان ممالک برش علو و علاستزمانه ملکی کز کلک و خاتمش در ملکهزار بند و گشاد و هزار برگ و نواستز بار حلمش در جرم خاک استسلامز تف قهرش در طبع آن استسقاستز قدر اوست که تار سپهر با پودستز عدل اوست که خار زمانه با خرماستقضاش گفت به دستت دهم زمام جهانزمانه گفت که او خود جهان مستوفاستقدر نمود که حکم تو بر قضا فکنمسپهر گفت که او خود به نفس خویش قضاستدر آن ریاض که طوبی نمود سایه به خلقچه جای غمزهٔ بید وکرشمهای گیاستدر آن مصاف که خیل ملائکه صف زدچه حد خنجر هندی و نیزهٔ بطحاستبه خط طاعت و فرمان درش وحوش و طیوربه زیر سایهٔ عدل اندرش رجال و نساست✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ایا سپهر نوالی که پیش صدق سخاتسخای ابر دروغ و نوال بحر دغاستبه پیش رفعت تو چرخ گوییا پست استبه جای دانش تو عقل گوییا شیداستایا زمانه مثالی که امر و نهی ترابه روزگار بدارند و کار دست و دهاستتو آن کسی که ز بهر ثنا و مدحت توبه مادح تو پر از روزگار مدح و ثناستبه درگه تو فلک را گذر به پای ادببه جانب تو قضا را نظر به عین رضاستعیار قدر تو آن اوجها که بر گردونعیال دست تو آن موجها که در دریاستز شوق مجلس تست آن طرب که در زهره استز بهر خدمت تست آن کمر که بر جوزاستتوال دست ترا موج بحر و بذل سحابمسیر امر ترا بال برق و پای صباستز اعتدال هوایی که دولتت داردحماد را چو نبات انتمای نشو و نماستفلک ز جود تو سازد لطیفهای وجودمگر که منبع جود تو مصدر اشیاستکف جواد ترا دهر خواست گفت سخی استسپهر گفت مخوانش سخی که محض سخاستجهان به طبع گراید به خدمت تو که توبه ذات کل جهانی و کل او اجزاستوجود خوف و رجا فرع خشم و حلم تواندکه خشم و حلم تو اصل مزاج خوف و رجاستقضا چو ذات ترا دید گفت اینت عجبجهان گذشت و هنوز اندرو تن تنهاستاگر فنا در هستی به گل براندایدترا چه باک نه ذات تو مستعد فناستوگر بقا نبود در جهان ترا چه زیانبقا بذات تو باقی نه ذات تو به بقاستچه هیکلست به زیر تو در که با تک اوبسیط گوی زمین همچو پهنه بیپهناستتبارکالله از آن آبسیر آتشفعلکه با رکاب تو خاکست و با عنانت هواستبه وقت رفتن و طی کردن مسالک ملکهواش فدفد و دریا سراب و که صحراستنشیب و بالا یکسان شمارد از پی آنکبه کام او به جهان نه نشیب و نه بالاست✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿جهاننوردی کامروزش ار برانگیزیبه عالمیت رساند که اندرو فرداستسپهر اگر بدل خویش صورتی سازدبرش چو صورت اسبی بود که بر دیباستنه صاحبا ملکا ز آرزوی خدمت تودلم قرین عذابست و دیده جفت بکاستولیک آمدنم نیست ممکن از پی آنکه رفتنم به سرین و نشستنم به قفاستهمی به پشت چو کشتی سفر توانم کردکه راه وادی دشوار و عبره چون دریاستچنان مدان که تغافل نموده باشم از آنکه بر تباهی حالم همین قصیدهگو استبلی گناه بزرگ است اگرچه عذری هستکه گر بگویم گویند بر تو جای دعاستولیکن ار بدن مرده ریگ نیست چنانکه خدمت تو کند جان زار مانده کجاستبه من جواب و سؤال امور دیوان راتعلقی نبود کان شعار و رسم شماستسؤالکیست در این حالتم به غایت لطفگمان بنده چنانست کان نه نازیباستز غایت کرم تست یا ز خامی منکه با گناه چنین منکرم امید عطاستبدین دقیقه که راندم گمان کدیه مبربه بنده، گرچه گدایی شعریعت شعر استسرم به ظل عنایت بپوش بس باشدکه عمرهاست که در تف آفتاب عناستهمیشه تا به جهان اندرون ز دور فلکشبست و روز و زین هر دو ظلمتست و ضیاستشبت همیشه ز اقبال روز روشن بادکه روز روشن اقبال تو شب اعداستبه خرمی و خوشی بگذران جهان جهانکه هرچه جز خوشی و خرمی همه سوداست✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿شهر پرفتنه و پر مشغله و پر غوغاستسید و صدر جهان بار ندادست کجاستدیر شد دیر که خورشید فلک روی نمودچیست امروز که خورشید زمین ناپیداستبارگاهش ز بزرگان و ز اعیان پر شداو نه بر عادت خود روی نهان کرده چراستدوش گفتند که رنجور ترک بود آریبار نادادنش امروز بر آن قول گواستپرده دارا تو یکی درشو و احوال بدانتا چگونه است بهش هست که دلها درواستور ترا بار بود خدمت ما هم برسانمردمی کن بکن این کار که این کار شماستور توانی که رهی بازدهی به باشدتا درآییم و سلامیش کنیم ار تنهاستور چنانست که حالیست نه بر وفق مرادخود مگو برگ نیوشیدن این حال کراستکه تواند که به اندیشه درآرد به جهانکز جهان آنکه جهان صد یک ازو بود جداستوانکه باقی به مدد دادن جاهش بودینعمت و ایمنی امروز نه در حال بقاستوانکه برخاست ازو رسم بدی چون بنشستچون چنین است بهین کاری تسلیم و رضاستآفریده چکند گر نکشد بار قضاکافرینش همه در سلسلهٔ بند قضاستوالی ما که سپهر است ولایت سوز استوای کین والی سوزنده به غایت والاستاجل از بارخدای اجل اندر نگذشتگر تو گویی که ز من درگذرد این سوداستچه توان کرد برون شد ز قضا ممکن نیستدامن از عمر بیفشاند و به یک ره برخاست✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ای ز اولاد پیمبر وسط عقد مپرسکز فراق تو بر اولاد پیمبر چه عناستوی دو قرن از کرمت برده جهان برگ و نواتو چه دانی که جهان بیتو چه بیبرگ و نواستبه وفات تو جهان ماتم اولاد رسولتازهتر کرد مگر سلخ رجب عاشوراستاز فنای چو تویی گشت مبرهن ما راکه تر و خشک جهان رهرو سیلاب فناستبا تو گیتی چو جفا کرد وفا با که کندوین عجب نیست که خود عادت او جمله جفاستدایهٔ دهر نپرورد کسی را که نخوردبینی ای دوست که این دایه چه بیمهر و وفاستگرچه خلقی ز جفاهای فلک مجروحنداندرین دور که شب حامل تشویش و بلاستبلخ را هیچ قفایی چو وفات تو نبودآخر ای دور فلک وقت بدان این چه قفاسترفتی و با تو کمالی که جهان داشت ببردگر جهان را پس از این ناقص خوانیم سزاستکی دهد کار جهان نور و تو غایب ز جهانشب و خورشید بهم هر دو کجا آید راستتنگ بودی ز بزرگیت جهان وین معنیداند آنکس که به اسباب بزرگی داناستوین عجبتر که کنون بیتو از آن تنگترستزانکه از درد تو خالی نه خلا ونه ملاستگرچه در هر جگری درد و غمت بیخی زدکه شبانروزی چون ذکر تو در نشو و نماست✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ما چه دانیم که از ما چه سعادت بگذشتوان تصور نه به اندازهٔ این سینهٔ ماستکیست با این همه کز نالهٔ زارش همه شبسقف گردون نه پر از ولولهٔ صوت و صداستکیست ای بوده چو دریا و چو ابرت دل و دستکز فراقت نه مژه ابرو کنارش دریاستتا جهان را نگذاری ز چنان جاه یتیمکه یتیمی جهان گرچه نه طفلست خطاستتا به خاک اندر آرام نگیری که سپهرهمچنان در طلب خدمت تو ناپرواستای دریغا که ز تو درد دلی ماند به دستوانکه این درد نه دردیست که درمانش دواستای دریغا که غم هجر و غم رفتن تونیست آن شب که درو هیچ امید فرداستای دریغا که ثناها به دعا باز افتادچون چنین است بهین ذکر درین حال دعاستیاربش در کنف لطف خدایی خوددارکان چنان لطفی کان درخور آنست تراستچون رهانیدی از این تفرقها جمعش کنبا که با اهل عبا زانکه هم از اهل عباستور به گیتی نظری کرد برو تنگ مکنکه جهان دجله شد و ما همه را استسقاست ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ملک مصونست و حصن ملک حصین استمنت وافر خدای را که چنین استشعلهٔ باسست هرچه عرصهٔ ملکستسایهٔ عدلست هرچه ساحت دین استخنجر تشویش با نیام به صلح استخامهٔ انصاف با قرار مکین استخواب که در چشم فتنه هست نه صرفستبلکه به خونابهٔ سرشک عجین استآب که در جوی ملک هست نه تنهاستبل ز روانی دور دوام قرین استجام سپهر افتاد و درد ستم ریختدست جهان گو که دور ماء معین استعاقلهٔ آسمان که نزد وقوفشنیک و بد روزگار جمله یقین استگرچه نگوید که اعتصام جهان رااز ملکان کیست آنکه حبل متین استدور زمان داند آنکه وقت تمسکعروهٔ وثقی خدایگان زمین استشاه جهان سنجر آنکه بستهٔ امرشقیصر و فغفور و رای و خان و تگین استدیر زیاد آنکه در جبین نفاذشزیر یک آیه هزار سوره مبین استشیر شکاری که داغ طاعت فرضششیر فلک را حروف لوح سرین استآنکه ز تاثیر عین نعل سمندشقلعهٔ بدخواه ملک رخنه چو سین استآنکه یسارش به بزم حمل گرانستوآنکه یمینش به رزم حمله گزین است✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿بحر نه از موج واله تب و لرز استکز غم آسیب آن یسار و یمین استتیغ جهادش کشیده دید ظفر گفتآنکه بدو قایمست ذات من این استراه حوادث بزد رزانت رایشخلق چه داند که آن چه رای رزین استباره نخواهد همی جهان که جهان راامن کنون خود نگاهبان امین استعمر نیابد ستم همی که ستم راروز نخستین چو روز بازپسین استفکرت او پی برد بجاش اگر چنددر رحم مادر زمانه جنین استنعمتش از مستحق گزیر نداندگر همه در طینتش بقیت طین استبا کرم او الف که هیچ ندارددر سرش اکنون هوای ثروت شین استای به سزا سایهٔ خدای که دین راسایهٔ چترت هزار حصن حصین استقهر ترا هیبتی که در شب ظلشروز سیه را هزار گونه کمین استحکم ترا روزگار زیر رکابسترای ترا آفتاب زیر نگین استتا شرف خدمت رکاب تو یابدتوسن ایام را تمنی زین استخطبهٔ ملک ترا که داند یا ربکیست خطیبش که عرش پیشنشین استنام ترا در کنایه سکه صحیفه استنعت ترا در قرینه خطبه قرین استبا قلم خود گرفت خازن و همتهرچه قضا را ز سر غیب دفین استبیشرف مهر مشرفان وقوفتکتم عدم را کدام غث و سمین استمردمک چشم جور آبله داردتا که بر ابروی احتیاط تو چین استتا چه قدر قدرتی که شیر علم رادر صف رزم تو مسته شیر عرین استعکس سنان در کف تو معرکه سوز استچشم زره در بر تو حادثهبین استلازم ازین است خصم منهزمت راآنکه جبینش قفا قفاش جبین استدوزخ قهر تو در عقوبت خصمتآتش خشم خدا و دیو لعین استبنده در این مختصر غرض که تو گفتیآیت تحصیل آن چو روز مبین استقاعدهٔ تهنیت همی ننهد زانکخصم نه فغفور چین و غور نه چین استگرچه هنوز از غریو لشکر خصمتجمجمهٔ کوه پر صدای انین استورچه ز تیغ مبارزان سپاهتسنگ به خون مبارزانش عجین استبا چو تو صاحبقران به ذکر نیرزدوین سخن الهام آسمان برین استذکر تو با ذکر کردگار کنم راستنام ترا نام کردگار قرین استگو برو از خطبه بازپرس و ز سکههرکه یقینش به شک و ریب رهین استتا که به آمد شد شهور و سنین درطی شدن عمر شادمان و حزین استشادی و عمر تو باد کین دو سعادتمصلحت کلی شهور و سنین استناصر جاهت خدای عز و جل استکوست که در خیر ناصر است و معین است✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿