انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 79 از 107:  « پیشین  1  ...  78  79  80  ...  106  107  پسین »

Anvari | دیوان اشعار انوری


زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


گر حرم را چون حریم حرمتت بودی شکوه
در درون کعبه هرگز نامدی عزی و لات

هر کرا در دل هوای تست ایمن از هوان
هر که را در جان وفای تست فارغ از وفات

خود صلاح اهل عالم نیست اندر شرع و رسم
اعتصام الا به حبل طاعتت بعد از صلات

زانکه امروز از اولوالامری و یزدان در نبی
همچنین گفتست و حق اینست و دیگر ترهات

خون دل یابد ز باس تو چو گردون بشکند
در عظام دشمن ملک ار همه باشد رفات

صد عنایت‌نامهٔ گردون حنا بر کرده گیر
چون ز دیوانت به جان کردند خصمی را برات

خصم را گو هرچه خواهی کن تو و تدبیر ملک
این خبر دانم خداوندا که دانی کل شات

صاحبا صدرا خداوندا کریما بنده گر
یابد از حرمان عالی بارگاه تو نجات

بعد از این در خدمت از سر پای سازد چون قلم
زانکه گشتست از فراق تو سیه‌دل چون دوات

در قضای خدمت ماضیش قوتها دهد
آنکه حسرتهاش میداده است هردم بر فوات

اندرین خدمت که دارد بنده از تشویر آن
پیش فتیان خراسان دست بر رخ چون فتات

گرچه بعضی شایگانست از قوافی باش گو
عفو کن وقت ادا دانی ندارم بس ادات

بود الحق تاء چند دیگر از وجدان ولیک
چون ممات و چون قنات و چون روات و چون عدات

گفتم آخر شایگان خوش به از وجدان بد
فی‌المثل چون حادثاتی از ورای حادثات

هیچ‌کس در یک قوافی بنده را یاری نکرد
هرکه بیتی شعر دانست از رعیت وز رعات

جز جمال‌الدین خطیب ری که برخواند از نبی
مسلمات مؤمنات قانتات تایبات

تا کند تقطیع این یک وزن وزان سخن
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات

جیش تو بادا به بلخ و جشن تو بادا به مرو
بارگاهت در نشابور و مقام اندر هرات

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


اگر محول حال جهانیان نه قضاست
چرا مجاری احوال برخلاف رضاست

بلی قضاست به هر نیک و بد عنان‌کش خلق
بدان دلیل که تدبیرهای جمله خطاست

هزار نقش برآرد زمانه و نبود
یکی چنانکه در آیینهٔ تصور ماست

کسی ز چون و چرا دم همی نیارد زد
که نقش بند حوادث ورای چون و چراست

اگر چه نقش همه امهات می‌بندند
در این سرای که کون و فساد و نشو و نماست

تفاوتی که درین نقشها همی بینی
ز خامه‌ایست که در دردست جنبش آباست

به دست ما چو از این حل و عقد چیزی نیست
به عیش ناخوش و خوش گر رضا دهیم سزاست

که زیر گنبد خضرا چنان توان بودن
که اقتضای قضاهای گندب خضراست

چو در ولایت طبعیم ازو گریزی نیست
که بر طباع و موالید والی والاست

کسی چه داند کین گوژپشت مینارنگ
چگونه مولع آزار مردم داناست

نه هیچ عقل بر اشکال دور او واقف
نه هیچ دیده بر اسرار حکم او بیناست

چه جنبش است که بی اولست و بی‌آخر
چه گردش است که بی‌مقطع است و بی‌مبداست

مرا ز گردش این چرخ آن شکایت نیست
که شرح آن به همه عمر ممکن است و رواست

زمانه را اگر این یک جفاست بسیارست
به جای من چه کز این صدهزار گونه جفاست

چو عزم خدمت آن بارگاه دید مرا
که صحن و سقفش بی غارهٔ زمین و سماست

چو دید کز پی تشریف نعمت و جاهم
چو بندگان ویم قصد حضرت اعلاست

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


به دست حادثه بندی نهاد بر پایم
که همچو حادثه گاهی نهان و گه پیداست

سبک به صورت و چونان گران به قوت طبع
که پشت طاقتم از بار او همیشه دوتاست

نظر به حیله ز اعضا جدا نمی‌کندش
کراست بند بر اعضا که آن هم از اعضاست

عصاست پایم و در شرط آفرینش خلق
شنیده‌ای که کسی را به جای پای عصاست

اگر چه دل هدف تیر محنت است و غمست
وگرچه تن سپر تیغ آفتست و بلاست

ز روزگار خوشست این همه جز آنکه لبم
ز دست‌بوس خداوند روزگار جداست

خدایگان وزیران مشرق و مغرب
که در وزارت صاحب شریعت وزراست

سپهر فتح ابوالفتح طاهر آن صاحب
که بر سپهر کمالش سپهر کم ز سهاست

پناه ملت و پشت هدی و ناصر دین
که دین و ملت ازو جفت نصرتست وبهاست

جهان خواجگی و خواجهٔ جهان که به جاه
به خواجگان ممالک برش علو و علاست

زمانه ملکی کز کلک و خاتمش در ملک
هزار بند و گشاد و هزار برگ و نواست

ز بار حلمش در جرم خاک استسلام
ز تف قهرش در طبع آن استسقاست

ز قدر اوست که تار سپهر با پودست
ز عدل اوست که خار زمانه با خرماست

قضاش گفت به دستت دهم زمام جهان
زمانه گفت که او خود جهان مستوفاست

قدر نمود که حکم تو بر قضا فکنم
سپهر گفت که او خود به نفس خویش قضاست

در آن ریاض که طوبی نمود سایه به خلق
چه جای غمزهٔ بید وکرشمهای گیاست

در آن مصاف که خیل ملائکه صف زد
چه حد خنجر هندی و نیزهٔ بطحاست

به خط طاعت و فرمان درش وحوش و طیور
به زیر سایهٔ عدل اندرش رجال و نساست

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿



ایا سپهر نوالی که پیش صدق سخات
سخای ابر دروغ و نوال بحر دغاست

به پیش رفعت تو چرخ گوییا پست است
به جای دانش تو عقل گوییا شیداست

ایا زمانه مثالی که امر و نهی ترا
به روزگار بدارند و کار دست و دهاست

تو آن کسی که ز بهر ثنا و مدحت تو
به مادح تو پر از روزگار مدح و ثناست

به درگه تو فلک را گذر به پای ادب
به جانب تو قضا را نظر به عین رضاست

عیار قدر تو آن اوجها که بر گردون
عیال دست تو آن موجها که در دریاست

ز شوق مجلس تست آن طرب که در زهره است
ز بهر خدمت تست آن کمر که بر جوزاست

توال دست ترا موج بحر و بذل سحاب
مسیر امر ترا بال برق و پای صباست

ز اعتدال هوایی که دولتت دارد
حماد را چو نبات انتمای نشو و نماست

فلک ز جود تو سازد لطیفهای وجود
مگر که منبع جود تو مصدر اشیاست

کف جواد ترا دهر خواست گفت سخی است
سپهر گفت مخوانش سخی که محض سخاست

جهان به طبع گراید به خدمت تو که تو
به ذات کل جهانی و کل او اجزاست

وجود خوف و رجا فرع خشم و حلم تواند
که خشم و حلم تو اصل مزاج خوف و رجاست

قضا چو ذات ترا دید گفت اینت عجب
جهان گذشت و هنوز اندرو تن تنهاست

اگر فنا در هستی به گل برانداید
ترا چه باک نه ذات تو مستعد فناست

وگر بقا نبود در جهان ترا چه زیان
بقا بذات تو باقی نه ذات تو به بقاست

چه هیکلست به زیر تو در که با تک او
بسیط گوی زمین همچو پهنه بی‌پهناست

تبارک‌الله از آن آب‌سیر آتش‌فعل
که با رکاب تو خاکست و با عنانت هواست

به وقت رفتن و طی کردن مسالک ملک
هواش فدفد و دریا سراب و که صحراست

نشیب و بالا یکسان شمارد از پی آنک
به کام او به جهان نه نشیب و نه بالاست

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


جهان‌نوردی کامروزش ار برانگیزی
به عالمیت رساند که اندرو فرداست

سپهر اگر بدل خویش صورتی سازد
برش چو صورت اسبی بود که بر دیباست

نه صاحبا ملکا ز آرزوی خدمت تو
دلم قرین عذابست و دیده جفت بکاست

ولیک آمدنم نیست ممکن از پی آن
که رفتنم به سرین و نشستنم به قفاست

همی به پشت چو کشتی سفر توانم کرد
که راه وادی دشوار و عبره چون دریاست

چنان مدان که تغافل نموده باشم از آن
که بر تباهی حالم همین قصیده‌گو است

بلی گناه بزرگ است اگرچه عذری هست
که گر بگویم گویند بر تو جای دعاست

ولیکن ار بدن مرده ریگ نیست چنان
که خدمت تو کند جان زار مانده کجاست

به من جواب و سؤال امور دیوان را
تعلقی نبود کان شعار و رسم شماست

سؤالکیست در این حالتم به غایت لطف
گمان بنده چنانست کان نه نازیباست

ز غایت کرم تست یا ز خامی من
که با گناه چنین منکرم امید عطاست

بدین دقیقه که راندم گمان کدیه مبر
به بنده، گرچه گدایی شعریعت شعر است

سرم به ظل عنایت بپوش بس باشد
که عمرهاست که در تف آفتاب عناست

همیشه تا به جهان اندرون ز دور فلک
شبست و روز و زین هر دو ظلمتست و ضیاست

شبت همیشه ز اقبال روز روشن باد
که روز روشن اقبال تو شب اعداست

به خرمی و خوشی بگذران جهان جهان
که هرچه جز خوشی و خرمی همه سوداست

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


شهر پرفتنه و پر مشغله و پر غوغاست
سید و صدر جهان بار ندادست کجاست

دیر شد دیر که خورشید فلک روی نمود
چیست امروز که خورشید زمین ناپیداست

بارگاهش ز بزرگان و ز اعیان پر شد
او نه بر عادت خود روی نهان کرده چراست

دوش گفتند که رنجور ترک بود آری
بار نادادنش امروز بر آن قول گواست

پرده دارا تو یکی درشو و احوال بدان
تا چگونه است بهش هست که دلها درواست

ور ترا بار بود خدمت ما هم برسان
مردمی کن بکن این کار که این کار شماست

ور توانی که رهی بازدهی به باشد
تا درآییم و سلامیش کنیم ار تنهاست

ور چنانست که حالیست نه بر وفق مراد
خود مگو برگ نیوشیدن این حال کراست

که تواند که به اندیشه درآرد به جهان
کز جهان آنکه جهان صد یک ازو بود جداست

وانکه باقی به مدد دادن جاهش بودی
نعمت و ایمنی امروز نه در حال بقاست

وانکه برخاست ازو رسم بدی چون بنشست
چون چنین است بهین کاری تسلیم و رضاست

آفریده چکند گر نکشد بار قضا
کافرینش همه در سلسلهٔ بند قضاست

والی ما که سپهر است ولایت سوز است
وای کین والی سوزنده به غایت والاست

اجل از بارخدای اجل اندر نگذشت
گر تو گویی که ز من درگذرد این سوداست

چه توان کرد برون شد ز قضا ممکن نیست
دامن از عمر بیفشاند و به یک ره برخاست

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿

ای ز اولاد پیمبر وسط عقد مپرس
کز فراق تو بر اولاد پیمبر چه عناست

وی دو قرن از کرمت برده جهان برگ و نوا
تو چه دانی که جهان بی‌تو چه بی‌برگ و نواست

به وفات تو جهان ماتم اولاد رسول
تازه‌تر کرد مگر سلخ رجب عاشوراست

از فنای چو تویی گشت مبرهن ما را
که تر و خشک جهان رهرو سیلاب فناست

با تو گیتی چو جفا کرد وفا با که کند
وین عجب نیست که خود عادت او جمله جفاست

دایهٔ دهر نپرورد کسی را که نخورد
بینی ای دوست که این دایه چه بی‌مهر و وفاست

گرچه خلقی ز جفاهای فلک مجروحند
اندرین دور که شب حامل تشویش و بلاست

بلخ را هیچ قفایی چو وفات تو نبود
آخر ای دور فلک وقت بدان این چه قفاست

رفتی و با تو کمالی که جهان داشت ببرد
گر جهان را پس از این ناقص خوانیم سزاست

کی دهد کار جهان نور و تو غایب ز جهان
شب و خورشید بهم هر دو کجا آید راست

تنگ بودی ز بزرگیت جهان وین معنی
داند آنکس که به اسباب بزرگی داناست

وین عجب‌تر که کنون بی‌تو از آن تنگترست
زانکه از درد تو خالی نه خلا ونه ملاست

گرچه در هر جگری درد و غمت بیخی زد
که شبان‌روزی چون ذکر تو در نشو و نماست

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


ما چه دانیم که از ما چه سعادت بگذشت
وان تصور نه به اندازهٔ این سینهٔ ماست

کیست با این همه کز نالهٔ زارش همه شب
سقف گردون نه پر از ولولهٔ صوت و صداست

کیست ای بوده چو دریا و چو ابرت دل و دست
کز فراقت نه مژه ابرو کنارش دریاست

تا جهان را نگذاری ز چنان جاه یتیم
که یتیمی جهان گرچه نه طفلست خطاست

تا به خاک اندر آرام نگیری که سپهر
همچنان در طلب خدمت تو ناپرواست

ای دریغا که ز تو درد دلی ماند به دست
وانکه این درد نه دردیست که درمانش دواست

ای دریغا که غم هجر و غم رفتن تو
نیست آن شب که درو هیچ امید فرداست

ای دریغا که ثناها به دعا باز افتاد
چون چنین است بهین ذکر درین حال دعاست

یاربش در کنف لطف خدایی خوددار
کان چنان لطفی کان درخور آنست تراست

چون رهانیدی از این تفرقها جمعش کن
با که با اهل عبا زانکه هم از اهل عباست

ور به گیتی نظری کرد برو تنگ مکن
که جهان دجله شد و ما همه را استسقاست


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


ملک مصونست و حصن ملک حصین است
منت وافر خدای را که چنین است

شعلهٔ باسست هرچه عرصهٔ ملکست
سایهٔ عدلست هرچه ساحت دین است

خنجر تشویش با نیام به صلح است
خامهٔ انصاف با قرار مکین است

خواب که در چشم فتنه هست نه صرفست
بلکه به خونابهٔ سرشک عجین است

آب که در جوی ملک هست نه تنهاست
بل ز روانی دور دوام قرین است

جام سپهر افتاد و درد ستم ریخت
دست جهان گو که دور ماء معین است

عاقلهٔ آسمان که نزد وقوفش
نیک و بد روزگار جمله یقین است

گرچه نگوید که اعتصام جهان را
از ملکان کیست آنکه حبل متین است

دور زمان داند آنکه وقت تمسک
عروهٔ وثقی خدایگان زمین است

شاه جهان سنجر آنکه بستهٔ امرش
قیصر و فغفور و رای و خان و تگین است

دیر زیاد آنکه در جبین نفاذش
زیر یک آیه هزار سوره مبین است

شیر شکاری که داغ طاعت فرضش
شیر فلک را حروف لوح سرین است

آنکه ز تاثیر عین نعل سمندش
قلعهٔ بدخواه ملک رخنه چو سین است

آنکه یسارش به بزم حمل گرانست
وآنکه یمینش به رزم حمله گزین است

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


بحر نه از موج واله تب و لرز است
کز غم آسیب آن یسار و یمین است

تیغ جهادش کشیده دید ظفر گفت
آنکه بدو قایمست ذات من این است

راه حوادث بزد رزانت رایش
خلق چه داند که آن چه رای رزین است

باره نخواهد همی جهان که جهان را
امن کنون خود نگاهبان امین است

عمر نیابد ستم همی که ستم را
روز نخستین چو روز بازپسین است

فکرت او پی برد بجاش اگر چند
در رحم مادر زمانه جنین است

نعمتش از مستحق گزیر نداند
گر همه در طینتش بقیت طین است

با کرم او الف که هیچ ندارد
در سرش اکنون هوای ثروت شین است

ای به سزا سایهٔ خدای که دین را
سایهٔ چترت هزار حصن حصین است

قهر ترا هیبتی که در شب ظلش
روز سیه را هزار گونه کمین است

حکم ترا روزگار زیر رکابست
رای ترا آفتاب زیر نگین است

تا شرف خدمت رکاب تو یابد
توسن ایام را تمنی زین است

خطبهٔ ملک ترا که داند یا رب
کیست خطیبش که عرش پیش‌نشین است

نام ترا در کنایه سکه صحیفه است
نعت ترا در قرینه خطبه قرین است

با قلم خود گرفت خازن و همت
هرچه قضا را ز سر غیب دفین است

بی‌شرف مهر مشرفان وقوفت
کتم عدم را کدام غث و سمین است

مردمک چشم جور آبله دارد
تا که بر ابروی احتیاط تو چین است

تا چه قدر قدرتی که شیر علم را
در صف رزم تو مسته شیر عرین است

عکس سنان در کف تو معرکه سوز است
چشم زره در بر تو حادثه‌بین است

لازم ازین است خصم منهزمت را
آنکه جبینش قفا قفاش جبین است

دوزخ قهر تو در عقوبت خصمت
آتش خشم خدا و دیو لعین است

بنده در این مختصر غرض که تو گفتی
آیت تحصیل آن چو روز مبین است

قاعدهٔ تهنیت همی ننهد زانک
خصم نه فغفور چین و غور نه چین است

گرچه هنوز از غریو لشکر خصمت
جمجمهٔ کوه پر صدای انین است

ورچه ز تیغ مبارزان سپاهت
سنگ به خون مبارزانش عجین است

با چو تو صاحب‌قران به ذکر نیرزد
وین سخن الهام آسمان برین است

ذکر تو با ذکر کردگار کنم راست
نام ترا نام کردگار قرین است

گو برو از خطبه بازپرس و ز سکه
هرکه یقینش به شک و ریب رهین است

تا که به آمد شد شهور و سنین در
طی شدن عمر شادمان و حزین است

شادی و عمر تو باد کین دو سعادت
مصلحت کلی شهور و سنین است

ناصر جاهت خدای عز و جل است
کوست که در خیر ناصر است و معین است

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
صفحه  صفحه 79 از 107:  « پیشین  1  ...  78  79  80  ...  106  107  پسین » 
شعر و ادبیات

Anvari | دیوان اشعار انوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA