انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 8 از 107:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  106  107  پسین »

Anvari | دیوان اشعار انوری


زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑


جان نقش رخ تو بر نگین دارد
دل داغ غم تو بر سرین دارد

تا دامن دل به دست عشق تست
صد گونه هنر در آستین دارد

چشم تو دلم ببرد و می‌بینم
کاکنون پی جان و قصد دین دارد

وافکنده کمان غمزه در بازو
تا باز چه فتنه در کمین دارد

گویی که سخن مگوی و دم درکش
انصاف بده که برگ این دارد

تا چند که پوستین به گازر ده
خرم دل آنکه پوستین دارد

در باغ جهان مرا چه می‌بینی
جز عشق تویی که در زمین دارد

در خشک و تر انوری به صد حیلت
در فرقت تو دلی حزین دارد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑


یار با هرکسی سری دارد
سر به پیوند من فرو نارد

این چنین شرط دوستی باشد
که بخواند به لطف و بگذارد

دل و جانم به لابه بستاند
پس به دست فراق بسپارد

ناز بسیار می‌کند لیکن
نیک بنگر که جای آن دارد

جان همی خواهد و کرا نکند
که به جانی ز من بیازارد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑


دلبر هنوز ما را از خود نمی‌شمارد
با او چه کرد شاید با او که گفت یارد

جانم فدای زلفش تا خون او بریزد
عمرم هلاک چشمش تا گرد از او برآرد

جان را چه قیمت آرد گر در غمش نسوزد
دل را محل چه باشد گر درد او ندارد

گیتی بسی نماند گر چهره باز گیرد
زنده کسی نماند گر غمزه برگمارد

آوازهٔ جمالش دلها همی نوازد
لیکن بر وصالش کس را نمی‌گذارد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑


تا کار مرا وصل تو تیمار ندارد
جز با غم هجر تو دلم کار ندارد

بی‌رونقی کار من اندر غم عشقت
کاریست که جز هجر تو بر بار ندارد

دارد سر خون ریختنم هجر تو دانی
هجر تو چنین کار به بیگار ندارد

گویی که ندارد به تو قصدی تو چه دانی
این هست غم هجر تو نهمار ندارد

با هجر تو گفتم که چه خیزد ز کسی کو
از گلبن ایام نه گل خار ندارد

گفتی که چو دل جان بده انکار نداری
جانا تو نگوییش که انکار ندارد

چون می‌ننیوشد سخن انوری آخر
یک ره تو بگو گفت ترا خوار ندارد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑


به بیل عشق تو دل گل ندارد
که راه عشق تو منزل ندارد

قدم بر جان همی باید نهادن
در این راه و دلم آن دل ندارد

چو دل در راه تو بستم ضمان کیست
که هجرت کار من مشکل ندارد

بهین سرمایه صبر و روزگارست
دلم این هر دو هم حاصل ندارد

کرا پایاب پیوند تو باشد
که دریای غمت ساحل ندارد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑


دلم را انده جان می‌ندارد
چنان کاید جهانی می‌گذارد

حدیث عشق باز اندر فکندست
دگر بارش همانا می‌بخارد

چه گویم تا که کاری برنسازد
چه سازم تا که رنگی برنیارد

چه خواهد کرد چندین غم ندانم
که جای یک غم دیگر ندارد

به زاری گفتمش در صبر زن دست
اگر عشقت به دست غم سپارد

مرا گفتا ترا با کار خود کار
مسلمان، مردم این را دل شمارد

بنامیزد دلم در منصب عشق
به آیین شغلهایی می‌گذارد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑


آرزوی روی تو جانم ببرد
کافریهای تو ایمانم ببرد

از جهان ایمان و جانی داشتم
عشق تو هم این و هم آنم ببرد

غمزهات از بیخ وز بارم بکند
عشوهات از خان و از مانم ببرد

شحنهٔ عشقت دلم را چون بخواند
از حساب جعل خود جانم ببرد

عقل را گفتم که پنهان شو برو
کین همه پیدا و پنهانم ببرد

گفت اگر این بار دست از من بداشت
باز باز آمد به دستانم ببرد

انوری چند از شکایتهای عشق
کو فلان بگذاشت و بهمانم ببرد

این همه بگذار و می‌گوی انوری
آرزوی روی تو جانم ببرد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑


بدیدم جهان را نوایی ندارد
جهان در جهان آشنایی ندارد

بدین ماه زرینش در خیمه منگر
که در اندرون بوریایی ندارد

به عمری از آن خلوتی دست ندهد
که بیرون از این خیمه جایی ندارد

به نادر اگر بازی راست بازد
نباشد که با آن دغایی ندارد

نیاید به سنگی در انگشت پایی
که تا او درو دست و پایی ندارد

به معشوق نتوان گرفتن کسی را
که تا اوست با کس وفایی ندارد

بکش انوری دست از خوان گیتی
چنین چرب و شیرین ابایی ندارد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑


بتی دارم که یک ساعت مرا بی‌غم بنگذارد
غمی کز وی دلم بیند فتوح عمر پندارد

نصیحت‌گو مرا گوید که برکن دل ز عشق او
نمی‌داند که عشق او رگی با جان من دارد

دلم چون آبله دارد دگر عشق فدا بر کف
مگر از جان به سیر آمد دلم کش باز می‌خارد

مرا گوید بیازارم اگر جان در غمم ندهی
چگویی جان بدان ارزد که او از من بیازارد

نتابم روی از او هرگز اگرچه در غم رویش
مرا چرخ کهن هردم بلایی نو به روی آرد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑


عشقم این بار جهان بخواهد برد
برد نامم نشان بخواهد برد

در غمت با گران رکابی صبر
دل ز دستم عنان بخواهد برد

موج طوفان فتنهٔ تو نه دیر
عافیت از جهان بخواهد برد

نرگس چشم و سرو قامت تو
زینت بوستان بخواهد برد

رخ و دندان چو مه و پروینت
رونق آسمان بخواهد برد

با همه دل بگفته‌ام که مرا
غم عشق تو جان بخواهد برد

من خود اندر میانه می‌بینم
که زمان تا زمان بخواهد برد

چه کنم گو ببر گر او نبرد
روزگار از میان بخواهد برد

در بهار زمانه برگی نیست
که نه باد خزان بخواهد برد

انوری گر حریف نرد این است
ندبت رایگان بخواهد برد
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 8 از 107:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  106  107  پسین » 
شعر و ادبیات

Anvari | دیوان اشعار انوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA