๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ جان نقش رخ تو بر نگین دارددل داغ غم تو بر سرین داردتا دامن دل به دست عشق تستصد گونه هنر در آستین داردچشم تو دلم ببرد و میبینمکاکنون پی جان و قصد دین داردوافکنده کمان غمزه در بازوتا باز چه فتنه در کمین داردگویی که سخن مگوی و دم درکشانصاف بده که برگ این داردتا چند که پوستین به گازر دهخرم دل آنکه پوستین دارددر باغ جهان مرا چه میبینیجز عشق تویی که در زمین دارددر خشک و تر انوری به صد حیلتدر فرقت تو دلی حزین دارد
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ یار با هرکسی سری داردسر به پیوند من فرو نارداین چنین شرط دوستی باشدکه بخواند به لطف و بگذارددل و جانم به لابه بستاندپس به دست فراق بسپاردناز بسیار میکند لیکننیک بنگر که جای آن داردجان همی خواهد و کرا نکندکه به جانی ز من بیازارد
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ دلبر هنوز ما را از خود نمیشماردبا او چه کرد شاید با او که گفت یاردجانم فدای زلفش تا خون او بریزدعمرم هلاک چشمش تا گرد از او برآردجان را چه قیمت آرد گر در غمش نسوزددل را محل چه باشد گر درد او نداردگیتی بسی نماند گر چهره باز گیردزنده کسی نماند گر غمزه برگماردآوازهٔ جمالش دلها همی نوازدلیکن بر وصالش کس را نمیگذارد
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ تا کار مرا وصل تو تیمار نداردجز با غم هجر تو دلم کار نداردبیرونقی کار من اندر غم عشقتکاریست که جز هجر تو بر بار ندارددارد سر خون ریختنم هجر تو دانیهجر تو چنین کار به بیگار نداردگویی که ندارد به تو قصدی تو چه دانیاین هست غم هجر تو نهمار نداردبا هجر تو گفتم که چه خیزد ز کسی کواز گلبن ایام نه گل خار نداردگفتی که چو دل جان بده انکار نداریجانا تو نگوییش که انکار نداردچون میننیوشد سخن انوری آخریک ره تو بگو گفت ترا خوار ندارد
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ به بیل عشق تو دل گل نداردکه راه عشق تو منزل نداردقدم بر جان همی باید نهادندر این راه و دلم آن دل نداردچو دل در راه تو بستم ضمان کیستکه هجرت کار من مشکل نداردبهین سرمایه صبر و روزگارستدلم این هر دو هم حاصل نداردکرا پایاب پیوند تو باشدکه دریای غمت ساحل ندارد
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ دلم را انده جان مینداردچنان کاید جهانی میگذاردحدیث عشق باز اندر فکندستدگر بارش همانا میبخاردچه گویم تا که کاری برنسازدچه سازم تا که رنگی برنیاردچه خواهد کرد چندین غم ندانمکه جای یک غم دیگر نداردبه زاری گفتمش در صبر زن دستاگر عشقت به دست غم سپاردمرا گفتا ترا با کار خود کارمسلمان، مردم این را دل شماردبنامیزد دلم در منصب عشقبه آیین شغلهایی میگذارد
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ آرزوی روی تو جانم ببردکافریهای تو ایمانم ببرداز جهان ایمان و جانی داشتمعشق تو هم این و هم آنم ببردغمزهات از بیخ وز بارم بکندعشوهات از خان و از مانم ببردشحنهٔ عشقت دلم را چون بخوانداز حساب جعل خود جانم ببردعقل را گفتم که پنهان شو بروکین همه پیدا و پنهانم ببردگفت اگر این بار دست از من بداشتباز باز آمد به دستانم ببردانوری چند از شکایتهای عشقکو فلان بگذاشت و بهمانم ببرداین همه بگذار و میگوی انوریآرزوی روی تو جانم ببرد
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ بدیدم جهان را نوایی نداردجهان در جهان آشنایی نداردبدین ماه زرینش در خیمه منگرکه در اندرون بوریایی نداردبه عمری از آن خلوتی دست ندهدکه بیرون از این خیمه جایی نداردبه نادر اگر بازی راست بازدنباشد که با آن دغایی نداردنیاید به سنگی در انگشت پاییکه تا او درو دست و پایی نداردبه معشوق نتوان گرفتن کسی راکه تا اوست با کس وفایی نداردبکش انوری دست از خوان گیتیچنین چرب و شیرین ابایی ندارد
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ بتی دارم که یک ساعت مرا بیغم بنگذاردغمی کز وی دلم بیند فتوح عمر پنداردنصیحتگو مرا گوید که برکن دل ز عشق اونمیداند که عشق او رگی با جان من دارددلم چون آبله دارد دگر عشق فدا بر کفمگر از جان به سیر آمد دلم کش باز میخاردمرا گوید بیازارم اگر جان در غمم ندهیچگویی جان بدان ارزد که او از من بیازاردنتابم روی از او هرگز اگرچه در غم رویشمرا چرخ کهن هردم بلایی نو به روی آرد
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ عشقم این بار جهان بخواهد بردبرد نامم نشان بخواهد برددر غمت با گران رکابی صبردل ز دستم عنان بخواهد بردموج طوفان فتنهٔ تو نه دیرعافیت از جهان بخواهد بردنرگس چشم و سرو قامت توزینت بوستان بخواهد بردرخ و دندان چو مه و پروینترونق آسمان بخواهد بردبا همه دل بگفتهام که مراغم عشق تو جان بخواهد بردمن خود اندر میانه میبینمکه زمان تا زمان بخواهد بردچه کنم گو ببر گر او نبردروزگار از میان بخواهد برددر بهار زمانه برگی نیستکه نه باد خزان بخواهد بردانوری گر حریف نرد این استندبت رایگان بخواهد برد