انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 80 از 107:  « پیشین  1  ...  79  80  81  ...  106  107  پسین »

Anvari | دیوان اشعار انوری


زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿

روز می خوردن و شادی و نشاط و طربست
ناف هفته است اگر غرهٔ ماه رجبست

برگ‌ریزان به همه حال فرو باید ریخت
به قدح آنچه از او برگ و نوای طربست

مادر باغ سترون شد و زادن بگذاشت
چکند نامیه عنین و طبیعت عزبست

دختر رز که تو بر طارم تاکش دیدی
مدنی شد که بر آونگ سرش در کنبست

موی بر خیک دمیده ز حسد تیغ زنست
تا به خلوت لب خم بر لب بنت‌العنبست

گرنه صراف خزان کیسه‌فشان رفت ز باغ
چون چمن‌ها ز ذهابش همه یکسر ذهبست

این عجب نیست بسی کز اثر لاله و خوید
گفتی آهوبره میناسم و بیجاده لبست

یارب الماس لبش باز که کرد و شبه سم
بینی این گنبد فیروه که چون بلعجبست

این همان سکنه و صحراست که گفتی ز سموم
تربت آن خزف و رستنی این حطبست

خیز از سعی دخان بین و ز تاثیر بخار
تا در این هر دو کنون چند رسوم عجبست

روزن این همه پر ذرهٔ زرین زره است
عرصهٔ آن همه پر پشهٔ سیمین سلبست

لمعه در سکنهٔ کانون شده بر خود پیچان
افعی کاه‌ربا پیکر مرجان عصبست

دود حلقه شده بر سطح هوا خم در خم
سطرهاییست که مکتوب بنان لهبست

شعلهٔ آتش از این روی که گفتم گویی
در مقادیر کتابت قلم منتجبست

هر زمان لرزه بر آب شمر افتد مگرش
در مزاج از اثر هیبت دستور تبست

صاحب عادل ابوالفتح که در جنبش فتح
جنبش رایت عالیش قویتر سببست

طاهر آن ذات مطهر که سپهرش گوید
صدر طاهر گهر و صاحب طاهر نسبست

آنکه در شش جهت از فضلهٔ خوان کرمش
هیچ دل نیست که از آز در آن دل کربست

وانکه در نه فلک ار برق کمالی بجهد
همه از بارقهٔ خاطر او مکتسبست

ساحت بارگهش مولد ملک عجمست
عدل فریادرسش داور دین عربست

ضبط ملک فلک اندیشه همی کرد شبی
زانشب اوراد مقیمان فلک قد وجبست

صاحبانه ملکا، هم نه چرا زانکه ترا
مدحت از حرف برونست چه جای لقبست

نام سلطان نه بدانست که تا خوانندش
بل برای شرف سکه و فخر خطبست

گوشهٔ بالش تو چیست کله گوشهٔ ملک
وندرو هم ز نسب رفعت و هم از حسبست

مسندت برتر از آنست که در صد یک از آن
چرخ را گنج تمنا و مجال طلبست

غرض از کون تو بودی که ز پروردن نخل
گرچه از خار گذر نیست غرض هم رطبست

آسمان دگری زانکه به همت جنبی
جنبش چرخ نه از شهوت و نه از غضبست

مه به نعل سم اسب تو تشبه می‌کرد
خاک فریاد برآورد که ترک ادبست

گرد جیش تو بشد بر همه اعضاش نشست
تاکه اجرب شد وانک همه سالش جربست

چرخ چون گوز شکستست از آن روی که ماه
چهره چون چهرهٔ بادام از آن پر ثقبست

خصم اگر لاف تقابل زند از روی حسد
حق شناسد که که بوالقاسم و که بولهبست

ور مقابل نهمش نیز به یک وجه رواست
تو چو خورشید به راس او چو قمر در ذنبست

رتبت شرکت قدرش نشود لازم ازآنک
دار او از خشب و تخت تو هم از خشبست

آخر از رابطهٔ قهر کجا داند شد
سرعت سیر نفاذت نه به پای هربست

ور کشد سد سکندر به مثل گرد بقاش
این مهندس که در افعال ورای تعبست

عقل داند که چو مهتاب زند دست به تیغ
رد تیغش نه به اندازهٔ درع قصبست

همه در ششدر عجزند و ترا داو به هفت
ضربه بستان و بزن زانکه تممی ندبست

تاکه تبدیل بد و نیک به سال و به مهست
تاکه ترتیب مه و سال به روزست و شبست

بی‌تو ترتیب شب و روز و مه و سال مباد
که ز سر جملهٔ آن مدت تو منتخبست

به می و مطرب خوش‌نغمه شعف بیش نمای
که ز انصاف تو اقطار جهان بی شغبست

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


صدری که ازو دولت و دین جفت ثباتست
آن خواجهٔ شرعست که سلطان قضاتست

آن عقل مجرد که وجود به کمالش
هم قاعده جنبش وهم اصل ثباتست

از نسبت او دولت ودین هر دو حمیدند
این دانم وآن ذات که داند که چه ذاتست

اوصافت بزرگیش چه اصلی و چه مالیست
کان را همه اوصاف فلک فرع و زکاتست

گردون ز کفایت به کف آورد رکابش
آری چکند کسب شرف کار کفاتست

طوفان حوادث اگرآفاق بگیرد
بر سدهٔ او باش که جودی نجاتست

ای آنکه جهت پایهٔ جاه تو نیابد
ذات تو جهانیست که بیرون ز جهاتست

ای قبله احرار جهان خدمت میمونت
در ذمت احرار چو صوم است و صلوتست

تو کعبهٔ آمالی و ز قافلهٔ شکر
هر جا که رود ذکر تو گویی عرفاتست

گر دست به شطرنج خلاف تو برد چرخ
در بازی اول قدرش گوید ماتست

در خدمت میمون تو گو راه وفا رو
آنرا که ز سیلی قدر بیم وفاتست

ای کلک گهربار تو موصوف به وصفی
کان معجزهٔ جملهٔ اوصاف وصفاتست

آتش که بر او آب شود چیره بمیرد
وین حکم نه حکمیست که محتاج ثقاتست

کلک تو شهابیست که هرگزبنمیرد
گرچه فلکش دجله و نیلست وفراتست

فرخنده قدوم تو که کمتر اثری زو
تمکین ولاتست و مراعات رعاتست

اقبال جناب تو مرا نشو و نما داد
ابرست قدوم تو و اقبال نباتست

من بنده چنان کوفتهٔ حادثه بودم
گفتی که عظامم زلگدکوب رفاتست

بوسیدن دست تو درآورد به من جان
در قلزم دست تو مگر آب حیاتست

تا مقطع دوران فلک را به جهان در
هر روز به توقیع دگرگونه براتست

بادا به مراد تو چه تقدیر و چه دوران
تا بر اثر نعش فلک دور بناتست

این خدمت منظوم که در جلوهٔ انشاد
دوشیزهٔ شیرین حرکات و سکناتست

زان راوی خوش‌خوان نرسانید به خدمت
کز شعر غرض شعر نه آواز رواتست


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


شاها زمانه بندهٔ درگاه جاه تست
اسلام در حمایت و دین در پناه تست

فیروزشاه عادلی و بر دوام ملک
بهتر گواه عدل بود و او گواه تست

گردون غبار پایهٔ تخت بلند تو
خورشید عکس گوهر پر کلاه تست

هر آیت از عنا و عنایت که منزلست
در شان بدسگال تو و نیکخواه تست

سیر ستارگان فلک نیست در بروج
بر گوشه‌های کنگرهٔ بارگاه تست

چشم مجاهدان ظفر نیست بر قدر
بر سمت تو و رایت و گرد سپاه تست

رای تو گفت خرمن مه را که چیست آن
تقدیر گفت سایهٔ چتر سیاه تست

قدر تو گفت چرخ نهم را که کیست این
تعریف خویش کرد که خاشاک راه تست

ای خسروی که واسطهٔ عقد روزگار
تا سال و ماه دور کند سال و ماه تست

با نوبتت فلک به صدا هم سخن شده
با نوبتیت گفته که خورشید داه تست

با خاک بارگاه تو من بنده انوری
گفتم که زنده جان نژندم به جاه تست

قسمم ز خدمت تو چرا دوری اوفتاد
گفت انوری بهانه چه آری گناه تست

گفتم که آب جیحون، گفتا خری مکن
بگذر که عالمی همه آب و گیاه تست

گفتم به طالعم خللی هست گفت نیست
عیب از خیالهای دماغ تباه تست

یوسف نئی نه بیژن اگرنه بگفتمی
اندر ازای مجلس شه بلخ چاه تست

گفتم توقف من از این جمله هیچ نیست
ای حضرتی که عرش نمودارگاه تست

زان اعتمادهاست که چون روز روشنم
بر مدت کشیده و روز به گاه تست

گفتا ضمان تو که کند ای شغب فزای
گفتم که حفظ دولت تشویش کاه تست

تا کهربا چو دست تصرف برد به کاه
از عدل شه خطاب رسد کین نه کاه تست

پیروز شاه باد و ندا از زمانه این
پیروز شاه احمد بوبکر شاه تست

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


گرچرخ را در این حرکت هیچ مقصدست
از خدمت محمدبن نصر احمدست

فرزانه ای که بابت گاهست وبالشست
آزاده‌ای که درخور صدرست ومسندست

با بذل دست بخشش او ابر مدخلست
با سیر برق خاطر او ابر مقعدست

از عزم او طلایه تقدیر منهزم
با رای او زبانهٔ خورشید اسودست

چون حرف آخرست ز ابجد گه سخن
وز راستی چو حرف نخستین ابجدست

تا ملک ز اهتمام تو تمهید یافتست
شغل ملوک و کار ممالک ممهدست

ای سروری که حزم تو تسدید ملک را
هنگام دفع حادثه سد مسددست

از عادت حمید تو هر دم به تازگی
رسمیست در جهان که جهانی مجددست

تادست تو گشاده شد اندر مکاتبت
از خجلت تو دست عطارد مقیدست

اصل جهان تویی و ازو پیشی آنچنانک
اصل عدد یکیست ولی نامعددست

چشم نیاز پیش کف تو چنان بود
گویی که چشم افعی پیش زمردست

خصم ترا به فرق برست از زمانه دست
تاپای تو ز مرتبه بر فرق فرقدست

اسب فلک جواد عنان تو شد چنانک
ماه و مجره اسب ترا نعل و مقودست

تا شکل گنبد فلک و جرم آفتاب
چون درقهٔ مکوکب و درع مزردست

تیغ فلک ز تیغ تو اندر نیام باد
تا بر فلک مجره چو تیغ مهندست

چشم بد از تو دور که در روزگار تو
چشم بلا و فتنهٔ ایام ارمدست

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿



عرصهٔ مملکت غور چه نامحدودست
که در آن عرصه چنان لشکر نامعدودست

رونق ملک سلیمان پیمبر دارد
عرق سلطان چه عجب کز نسب داودست

چشم بد دور که بس منتظم است آن دولت
آری آن دولت را منتظمی معهودست

ای برادر سختی راست بخواهم گفتن
راستی بهتر تا فاستقم اندر هودست

عقل داند که مهیا به وجود دو کسست
هرچه از نظم وز ترتیب درو موجودست

از یکی بازوی اسلام همه ساله قوی
وز دگر طالع دولت ابدا مسعودست

گوهر تیغ ظفرپیشهٔ این از فتح است
هیات دست گهر گستر آن از جودست

مردی و مردمی از هر دو چنان منتشرست
چکه شعاع از مه و رنگ از گل و بوی از عودست

فضلهٔ مجلس ایشان چو به یغما دادند
گفت رضوان بر ما چیست همین موعودست

هرچه در ملک جهانست چه ظاهر چه خفی
همه در نسبت این هر دو نظر مردودست

تیغشان گر افق صبح شود غوطه خورد
در زمین ظل زمین اینک ابدا ممدودست

خصم دولت را چون عود سیه سوخته‌اند
کار دولت چه عجب ساخته گر چون عودست

بر تمامی حسد حاسد اگر بیند کس
چرخ را این به بقا آن به علو محسودست

نیست القصه کمالی که نه حاصل دارند
جز قدم زانکه قدیمی صفت معبودست

با خرد گفتم کای غایت و مقصود جهان
نیست چیزی که به نزدیک تو آن مفقودست

کیستند این دو خداوند به تعیین بنمای
که فلان غایت این شعر و فلان مقصودست

گفت از این هر دو یکی جز که شهاب‌الدین نیست
گفتم آن دیگر گفتا حسن محمودست

گفتم اغلوطه مده این چه دویی باشد گفت
دویی عقل که هم شاهد و هم مشهودست

دیرمان ای به کمالی که در آغاز وجود
بر وجود چو تویی راه دویی مسدودست

ملکی از حصر برون بادت و عمری از حد
گرچه در عالم محصور بقا محدودست

خالی از ورد ثنای تو مبادا سخنی
تا قلم را چو زبان ورد سخن مورودست


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


زمانهٔ گذران بس حقیر و مختصرست
ازاین زمانهٔ دون برگذر که بر گذرست

به حل و عقد جهان را زمانه‌ایست دگر
که پیشکار قضا و مدبر قدرست

کف کفایت و رای صواب صدر اجل
به حل و عقد جهان را زمانهٔ دگرست

صفی ملت اسلام و نجم دین خدای
عمر که وارث عدل و صلابت عمرست

بلند همت صدری که طبع و دستش را
قضا پیام‌ده است و سخا پیام‌برست

به جنب فکرت او برق گوییا زمنست
به جای خاطر او بحر گوییا شمرست

به قدر هست چو گردون اگرچه در جهتست
به رای هست چو خورشید اگرچه سایه‌ورست

بر عنایت او سعی چرخ نامشکور
بر عطیت او ملک دهر مختصرست

چو لطفش آید پتیارهٔ زمانه هباست
چو قهرش آید اقبال آسمان هدرست

ز لطف او مرگ اندیشه کرد کلک شکر
از آن قبل که نهان دلش همه شکرست

ز بهر خدمت اندیشه‌ای که در دل اوست
ز پای تا به سرش صد میان با کمرست

ایا زمانه مثالی که از سیاست تو
چو عالمی ز زمانه زمانه بر خطرست

تویی که معدهٔ آز از عطات ممتلی است
تویی که دیدهٔ بخل از سخات بی‌بصرست

سحاب دست ترا جود کمترین باران
محیط طبع ترا علم کمترین گهرست

به آتش اندر ز آب عنایت تو نمست
به آب در ز سموم سیاستت شررست

چو جرم شمس همه عنصر تو از نورست
چو ذات عقل همه جوهر تو از هنرست

سپهر بر شده رازی ندارد از بد و نیک
که نه طلایهٔ حزم ترا از آن خبرست

چو اتصال سعود و نحوس چرخ کبود
رضا و خشم ترا در جهان هزار اثرست

پر از خدنگ نوائب همی بریزد ازآنک
همای قدر ترا روزگار زیر پرست

تو آن جهان امانی که در حمایت تو
تذرو با شه و روباه ماده شیر نرست

سماک رامح اگر نیزه بشکند چه عجب
کنون که پیش حوادث حمایتت سپرست

جهان امن ترا چون ارم دو صد حرمست
سپهر قدر ترا چون قمر دو صد قمرست

ز خواب امن تو در کون کس نشان ندهد
که جز به دیدهٔ بخت تو اندرون سهرست

عدو به خواب درست از فریب کین تو نیز
بدان دلیل که بیدار گنگ و کور و کرست

اگرچه مایهٔ خواب از رطوبت طبعست
خلاف نیست که آن از حرارت جگرست

شب حسود تو شامیست بی‌کرانه چنان
که روز حشر ز صبحش پگاه خیرترست

همیشه تا بشری راز روی مایه و سبق
چهار عنصر و نه چرخ مادر و پدرست

چو چار عنصرت اندر جهان تصرف باد
کزین چهار چو نه چرخ همتت زبرست

به قدر و جاه و شرف در جهان سمر بادی
که داد و دین و هنر در جهان ز تو سمرست

مباد جسم تو خالی ز جانت از پی آن
که جان ز جان تو دارد هرآنکه جانورست

به گام کام بساط زمانه را بسپر
که پای همت تو چون ملک فلک سپرست

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿



منصب از منصبت رفیع‌ترست
هر زمانیت منصبی دگرست

این مناصب که دیده‌ای جزویست
کار کلی هنوز در قدرست

باش تا صبح دولتت بدمد
کاین هنوز از نتایج سحرست

پای تشریف صاحب عادل
که جهان را به عدل صد عمرست

ذکر تشریف شاه نتوان کرد
کان ز سین سخن فراخ‌ترست

در میانست و خاک پایش را
خاک بوسیده هرکه تاجورست

ورنه حقا که گفتمی بر تو
کافرینش به جمله مختصرست

بالله ار گرد دامن تو سزد
هرچه در دامن فلک گهرست

هرچه من بنده زین سخن گویم
همه از یکدگر صوابترست

سخن‌آرایی و لافی نیست
خود تو بنگر عیانست یا خبرست

من نمی‌گویم این که می‌گویم
تا تو گویی هباست یا هدرست

بر زبانم قضا همی راند
پس قضا هم بدین حدیث درست

ای جوادی که پیش دست و دلت
ابر چون دود و بحر چون شمرست

استخوان ریزهای خوان تواند
هرچه بر خوان دهر ماحضرست

هرکجا از عنایتت حصنی است
مرگ چون حلقه از برون درست

هرکجا از حمایتت حرزیست
در الم چون شفا هزار اثرست

باس تو شد چنانکه کاه‌ربای
از ملاقات کاه بر حذرست

عنصرت مایه‌ایست از رحمت
گرچه در طی صورت بشرست

خطوانت ز راستی که بود
همه خطهای جدول هنرست

وقت گفتار و گاه دیدارت
سنگ را سمع و خاک را بصرست

هست با خامهٔ تو خام همه
هرچه صد ساله پختهٔ فکرست

ناوکت روز انتقام بدی
سپر دور فتنه و خطرست

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


در دو حالت که دید یک آلت
که همو ناوک و همو سپرست

با سر خامهٔ تو آمده گیر
هرچه در قبضهٔ قضا ظفرست

گردش آفتاب سایهٔ تست
زیر فیضی کز آسمان زبرست

زانکه دایم همای قدر ترا
هرچه در گردش است زیرپرست

شوخ چشمی آسمان دان اینک
بر سرت آسمان را گذرست

ورنه از شرم تو به حق خدای
کز عرق روی آفتاب ترست

گر کند دست در کمر با کوه
کینت کز پای تا به سر جگرست

بگسلد روز انتقام تو چست
هر کجا بر میان او کمرست

گر دهد خصم خواب خرگوشت
مصلحت را بخر که عشوه خرست

چرخ داند که ریشخندست آن
نه چو آن ریش گاوکون خرست

یک ره این دستبرد بنمایش
تا ببیند اگرنه کور و کرست

که به سوراخ غور کین تو در
به مثل موش ماده شیر نرست

آمدم با حدیث سیرت خویش
که نمودار مردمان سیرست

به خدایی که در دوازده میل
هفت پیکش همیشه در سفرست

تختهٔ کارگاه صنعت اوست
گر سواد مه و بیاض خورست

که مرا در وفای خدمت تو
گر به شب خواب و گر به روز خورست

چمن بوستان نعت ترا
خاطرم آن درخت بارورست

که ز مدح و ثنا و شکر و دعا
دایمش بیخ و شاخ و برگ و برست

شعر من در جهان سمر زان شد
که شعار تو در جهان سمرست

گشته‌ام بی‌نظیر تا که ترا
به عنایت به سوی من نظرست

آتش عشق سیم نیست مرا
سخنم لاجرم چو آب زرست

تا سه فرزند آخشیجان را
چار مادر چنانکه نه پدرست

ناگزیر زمانه باد بقات
تا ز چار و نه و سه ناگزرست

پای قدرت سپرده اوج فلک
تا جهان را فلک لگد سپرست


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


منت از کردگار دادگرست
که ترا کار با نظام‌ترست

صدرآفاق وسعد دین که ز قدر
قدمش جای تارک قمرست

این مراتب کنون که می بینی
اثر جزو کلی قدرست

باش تا صبح دولتت بدمد
کین لطایف نتیجهٔ سحرست

ای جوادی که دست و طبع ترا
کان دعاگوی و بحر سجده برست

پیش دست و دل تو ناچیزست
هرچه در بحر و کان زر و گهرست

دم و کلک تو در بیان و بنان
گرچه بر یار و خضم نفع و ضرست

غیرت روح عیسی است این یک
خجلت چوب موسی آن دگرست

هرچه در زیر چرخ داناییست
راستی پرتوی از آن هنرست

رانده‌ای بر جهان تو آن احکام
کز خجالت رخ زمانه ترست

پیش دست تو ابر چون دودست
بر طبع تو بحر چون شمرست

ذهن پاک تو ناطق وحی است
نوک کلک تو منشی ظفرست

در حصار حمایت حزمت
مرگ چون حلقه از برون درست

مابقی را ز خوان خود پندار
هرچه بر خوان دهر ماحضرست

مه و خورشید شوخ و بی‌شرمند
تا چرا بر سر توشان گذرست

جود تو آن شنیده این دیده
مه مگر کور و آفتاب کرست

به حقیقت بدان که مثل تو نیست
زیر گردون مگر که بر زبرست

آمدم با حدیث سیرت خویش
که نمودار مردمان سیرست

به خدایی که در دوازده برج
هفت پیکش همیشه در سفرست

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


عمل کارگاه صنعت اوست
که سواد مه و بیاض خورست

به صفای صفی حق آدم
که سر انبیا و بوالبشرست

به دعایی که کرد نوح نجی
که در آفاق از آن هنوز اثرست

به رضای خلیل ابراهیم
که به تسلیم در جهان سمرست

حق داود و لطف نعمت او
که ترا در بهشت منتظرست

به نماز و نیاز یعقوبی
در غم یوسفی کش او پسرست

به کف موسی کلیم کریم
به دم عیسیی که زنده‌گرست

به سر مصطفی شریف قریش
که ز جمع رسل عزیرترست

به صفا و وفا و صدق عتیق
که ز دل جان فروش و شرع خرست

به دلیری و هیبت عمری
که ظهور شریعت از عمرست

به حیا و حیات ذوالنورین
که حقیقت مؤلف سورست

به کف و ذوالفقار مرتضوی
که به حرب اندرون چو شیر نرست

حرمت جبرئیل روح امین
که به عصمت جهانش زیرپرست

حق میکال خواجهٔ ملکوت
که ز کروبیان مهینه‌ترست

به صدا و ندای اسرافیل
که منادی و منهی حشرست

به کمال و جلال عزرائیل
که کمین‌دار جان جانورست

به صلوة و صیام و حج و جهاد
کاصل اسلام از این چهار درست

به حق کعبه و صفا و منی
حق آن رکن کش لقب حجرست

به کلام خدای عز و جل
که هر آیت ازو دو صد عبرست

حرمت روضه و قیامت و خلد
حق حصنی که نام آن سقرست

به عزیزی و حق نعمت تو
که زیادت ز قطرهٔ مطرست

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
صفحه  صفحه 80 از 107:  « پیشین  1  ...  79  80  81  ...  106  107  پسین » 
شعر و ادبیات

Anvari | دیوان اشعار انوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA