✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿روز می خوردن و شادی و نشاط و طربستناف هفته است اگر غرهٔ ماه رجبستبرگریزان به همه حال فرو باید ریختبه قدح آنچه از او برگ و نوای طربستمادر باغ سترون شد و زادن بگذاشتچکند نامیه عنین و طبیعت عزبستدختر رز که تو بر طارم تاکش دیدیمدنی شد که بر آونگ سرش در کنبستموی بر خیک دمیده ز حسد تیغ زنستتا به خلوت لب خم بر لب بنتالعنبستگرنه صراف خزان کیسهفشان رفت ز باغچون چمنها ز ذهابش همه یکسر ذهبستاین عجب نیست بسی کز اثر لاله و خویدگفتی آهوبره میناسم و بیجاده لبستیارب الماس لبش باز که کرد و شبه سمبینی این گنبد فیروه که چون بلعجبستاین همان سکنه و صحراست که گفتی ز سمومتربت آن خزف و رستنی این حطبستخیز از سعی دخان بین و ز تاثیر بخارتا در این هر دو کنون چند رسوم عجبستروزن این همه پر ذرهٔ زرین زره استعرصهٔ آن همه پر پشهٔ سیمین سلبستلمعه در سکنهٔ کانون شده بر خود پیچانافعی کاهربا پیکر مرجان عصبستدود حلقه شده بر سطح هوا خم در خمسطرهاییست که مکتوب بنان لهبستشعلهٔ آتش از این روی که گفتم گوییدر مقادیر کتابت قلم منتجبستهر زمان لرزه بر آب شمر افتد مگرشدر مزاج از اثر هیبت دستور تبستصاحب عادل ابوالفتح که در جنبش فتحجنبش رایت عالیش قویتر سببستطاهر آن ذات مطهر که سپهرش گویدصدر طاهر گهر و صاحب طاهر نسبستآنکه در شش جهت از فضلهٔ خوان کرمشهیچ دل نیست که از آز در آن دل کربستوانکه در نه فلک ار برق کمالی بجهدهمه از بارقهٔ خاطر او مکتسبستساحت بارگهش مولد ملک عجمستعدل فریادرسش داور دین عربستضبط ملک فلک اندیشه همی کرد شبیزانشب اوراد مقیمان فلک قد وجبستصاحبانه ملکا، هم نه چرا زانکه ترامدحت از حرف برونست چه جای لقبستنام سلطان نه بدانست که تا خوانندشبل برای شرف سکه و فخر خطبستگوشهٔ بالش تو چیست کله گوشهٔ ملکوندرو هم ز نسب رفعت و هم از حسبستمسندت برتر از آنست که در صد یک از آنچرخ را گنج تمنا و مجال طلبستغرض از کون تو بودی که ز پروردن نخلگرچه از خار گذر نیست غرض هم رطبستآسمان دگری زانکه به همت جنبیجنبش چرخ نه از شهوت و نه از غضبستمه به نعل سم اسب تو تشبه میکردخاک فریاد برآورد که ترک ادبستگرد جیش تو بشد بر همه اعضاش نشستتاکه اجرب شد وانک همه سالش جربستچرخ چون گوز شکستست از آن روی که ماهچهره چون چهرهٔ بادام از آن پر ثقبستخصم اگر لاف تقابل زند از روی حسدحق شناسد که که بوالقاسم و که بولهبستور مقابل نهمش نیز به یک وجه رواستتو چو خورشید به راس او چو قمر در ذنبسترتبت شرکت قدرش نشود لازم ازآنکدار او از خشب و تخت تو هم از خشبستآخر از رابطهٔ قهر کجا داند شدسرعت سیر نفاذت نه به پای هربستور کشد سد سکندر به مثل گرد بقاشاین مهندس که در افعال ورای تعبستعقل داند که چو مهتاب زند دست به تیغرد تیغش نه به اندازهٔ درع قصبستهمه در ششدر عجزند و ترا داو به هفتضربه بستان و بزن زانکه تممی ندبستتاکه تبدیل بد و نیک به سال و به مهستتاکه ترتیب مه و سال به روزست و شبستبیتو ترتیب شب و روز و مه و سال مبادکه ز سر جملهٔ آن مدت تو منتخبستبه می و مطرب خوشنغمه شعف بیش نمایکه ز انصاف تو اقطار جهان بی شغبست✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿صدری که ازو دولت و دین جفت ثباتستآن خواجهٔ شرعست که سلطان قضاتستآن عقل مجرد که وجود به کمالشهم قاعده جنبش وهم اصل ثباتستاز نسبت او دولت ودین هر دو حمیدنداین دانم وآن ذات که داند که چه ذاتستاوصافت بزرگیش چه اصلی و چه مالیستکان را همه اوصاف فلک فرع و زکاتستگردون ز کفایت به کف آورد رکابشآری چکند کسب شرف کار کفاتستطوفان حوادث اگرآفاق بگیردبر سدهٔ او باش که جودی نجاتستای آنکه جهت پایهٔ جاه تو نیابدذات تو جهانیست که بیرون ز جهاتستای قبله احرار جهان خدمت میمونتدر ذمت احرار چو صوم است و صلوتستتو کعبهٔ آمالی و ز قافلهٔ شکرهر جا که رود ذکر تو گویی عرفاتستگر دست به شطرنج خلاف تو برد چرخدر بازی اول قدرش گوید ماتستدر خدمت میمون تو گو راه وفا روآنرا که ز سیلی قدر بیم وفاتستای کلک گهربار تو موصوف به وصفیکان معجزهٔ جملهٔ اوصاف وصفاتستآتش که بر او آب شود چیره بمیردوین حکم نه حکمیست که محتاج ثقاتستکلک تو شهابیست که هرگزبنمیردگرچه فلکش دجله و نیلست وفراتستفرخنده قدوم تو که کمتر اثری زوتمکین ولاتست و مراعات رعاتستاقبال جناب تو مرا نشو و نما دادابرست قدوم تو و اقبال نباتستمن بنده چنان کوفتهٔ حادثه بودمگفتی که عظامم زلگدکوب رفاتستبوسیدن دست تو درآورد به من جاندر قلزم دست تو مگر آب حیاتستتا مقطع دوران فلک را به جهان درهر روز به توقیع دگرگونه براتستبادا به مراد تو چه تقدیر و چه دورانتا بر اثر نعش فلک دور بناتستاین خدمت منظوم که در جلوهٔ انشاددوشیزهٔ شیرین حرکات و سکناتستزان راوی خوشخوان نرسانید به خدمتکز شعر غرض شعر نه آواز رواتست ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿شاها زمانه بندهٔ درگاه جاه تستاسلام در حمایت و دین در پناه تستفیروزشاه عادلی و بر دوام ملکبهتر گواه عدل بود و او گواه تستگردون غبار پایهٔ تخت بلند توخورشید عکس گوهر پر کلاه تستهر آیت از عنا و عنایت که منزلستدر شان بدسگال تو و نیکخواه تستسیر ستارگان فلک نیست در بروجبر گوشههای کنگرهٔ بارگاه تستچشم مجاهدان ظفر نیست بر قدربر سمت تو و رایت و گرد سپاه تسترای تو گفت خرمن مه را که چیست آنتقدیر گفت سایهٔ چتر سیاه تستقدر تو گفت چرخ نهم را که کیست اینتعریف خویش کرد که خاشاک راه تستای خسروی که واسطهٔ عقد روزگارتا سال و ماه دور کند سال و ماه تستبا نوبتت فلک به صدا هم سخن شدهبا نوبتیت گفته که خورشید داه تستبا خاک بارگاه تو من بنده انوریگفتم که زنده جان نژندم به جاه تستقسمم ز خدمت تو چرا دوری اوفتادگفت انوری بهانه چه آری گناه تستگفتم که آب جیحون، گفتا خری مکنبگذر که عالمی همه آب و گیاه تستگفتم به طالعم خللی هست گفت نیستعیب از خیالهای دماغ تباه تستیوسف نئی نه بیژن اگرنه بگفتمیاندر ازای مجلس شه بلخ چاه تستگفتم توقف من از این جمله هیچ نیستای حضرتی که عرش نمودارگاه تستزان اعتمادهاست که چون روز روشنمبر مدت کشیده و روز به گاه تستگفتا ضمان تو که کند ای شغب فزایگفتم که حفظ دولت تشویش کاه تستتا کهربا چو دست تصرف برد به کاهاز عدل شه خطاب رسد کین نه کاه تستپیروز شاه باد و ندا از زمانه اینپیروز شاه احمد بوبکر شاه تست✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ گرچرخ را در این حرکت هیچ مقصدستاز خدمت محمدبن نصر احمدستفرزانه ای که بابت گاهست وبالشستآزادهای که درخور صدرست ومسندستبا بذل دست بخشش او ابر مدخلستبا سیر برق خاطر او ابر مقعدستاز عزم او طلایه تقدیر منهزمبا رای او زبانهٔ خورشید اسودستچون حرف آخرست ز ابجد گه سخنوز راستی چو حرف نخستین ابجدستتا ملک ز اهتمام تو تمهید یافتستشغل ملوک و کار ممالک ممهدستای سروری که حزم تو تسدید ملک راهنگام دفع حادثه سد مسددستاز عادت حمید تو هر دم به تازگیرسمیست در جهان که جهانی مجددستتادست تو گشاده شد اندر مکاتبتاز خجلت تو دست عطارد مقیدستاصل جهان تویی و ازو پیشی آنچنانکاصل عدد یکیست ولی نامعددستچشم نیاز پیش کف تو چنان بودگویی که چشم افعی پیش زمردستخصم ترا به فرق برست از زمانه دستتاپای تو ز مرتبه بر فرق فرقدستاسب فلک جواد عنان تو شد چنانکماه و مجره اسب ترا نعل و مقودستتا شکل گنبد فلک و جرم آفتابچون درقهٔ مکوکب و درع مزردستتیغ فلک ز تیغ تو اندر نیام بادتا بر فلک مجره چو تیغ مهندستچشم بد از تو دور که در روزگار توچشم بلا و فتنهٔ ایام ارمدست✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ عرصهٔ مملکت غور چه نامحدودستکه در آن عرصه چنان لشکر نامعدودسترونق ملک سلیمان پیمبر داردعرق سلطان چه عجب کز نسب داودستچشم بد دور که بس منتظم است آن دولتآری آن دولت را منتظمی معهودستای برادر سختی راست بخواهم گفتنراستی بهتر تا فاستقم اندر هودستعقل داند که مهیا به وجود دو کسستهرچه از نظم وز ترتیب درو موجودستاز یکی بازوی اسلام همه ساله قویوز دگر طالع دولت ابدا مسعودستگوهر تیغ ظفرپیشهٔ این از فتح استهیات دست گهر گستر آن از جودستمردی و مردمی از هر دو چنان منتشرستچکه شعاع از مه و رنگ از گل و بوی از عودستفضلهٔ مجلس ایشان چو به یغما دادندگفت رضوان بر ما چیست همین موعودستهرچه در ملک جهانست چه ظاهر چه خفیهمه در نسبت این هر دو نظر مردودستتیغشان گر افق صبح شود غوطه خورددر زمین ظل زمین اینک ابدا ممدودستخصم دولت را چون عود سیه سوختهاندکار دولت چه عجب ساخته گر چون عودستبر تمامی حسد حاسد اگر بیند کسچرخ را این به بقا آن به علو محسودستنیست القصه کمالی که نه حاصل دارندجز قدم زانکه قدیمی صفت معبودستبا خرد گفتم کای غایت و مقصود جهاننیست چیزی که به نزدیک تو آن مفقودستکیستند این دو خداوند به تعیین بنمایکه فلان غایت این شعر و فلان مقصودستگفت از این هر دو یکی جز که شهابالدین نیستگفتم آن دیگر گفتا حسن محمودستگفتم اغلوطه مده این چه دویی باشد گفتدویی عقل که هم شاهد و هم مشهودستدیرمان ای به کمالی که در آغاز وجودبر وجود چو تویی راه دویی مسدودستملکی از حصر برون بادت و عمری از حدگرچه در عالم محصور بقا محدودستخالی از ورد ثنای تو مبادا سخنیتا قلم را چو زبان ورد سخن مورودست✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿زمانهٔ گذران بس حقیر و مختصرستازاین زمانهٔ دون برگذر که بر گذرستبه حل و عقد جهان را زمانهایست دگرکه پیشکار قضا و مدبر قدرستکف کفایت و رای صواب صدر اجلبه حل و عقد جهان را زمانهٔ دگرستصفی ملت اسلام و نجم دین خدایعمر که وارث عدل و صلابت عمرستبلند همت صدری که طبع و دستش راقضا پیامده است و سخا پیامبرستبه جنب فکرت او برق گوییا زمنستبه جای خاطر او بحر گوییا شمرستبه قدر هست چو گردون اگرچه در جهتستبه رای هست چو خورشید اگرچه سایهورستبر عنایت او سعی چرخ نامشکوربر عطیت او ملک دهر مختصرستچو لطفش آید پتیارهٔ زمانه هباستچو قهرش آید اقبال آسمان هدرستز لطف او مرگ اندیشه کرد کلک شکراز آن قبل که نهان دلش همه شکرستز بهر خدمت اندیشهای که در دل اوستز پای تا به سرش صد میان با کمرستایا زمانه مثالی که از سیاست توچو عالمی ز زمانه زمانه بر خطرستتویی که معدهٔ آز از عطات ممتلی استتویی که دیدهٔ بخل از سخات بیبصرستسحاب دست ترا جود کمترین بارانمحیط طبع ترا علم کمترین گهرستبه آتش اندر ز آب عنایت تو نمستبه آب در ز سموم سیاستت شررستچو جرم شمس همه عنصر تو از نورستچو ذات عقل همه جوهر تو از هنرستسپهر بر شده رازی ندارد از بد و نیککه نه طلایهٔ حزم ترا از آن خبرستچو اتصال سعود و نحوس چرخ کبودرضا و خشم ترا در جهان هزار اثرستپر از خدنگ نوائب همی بریزد ازآنکهمای قدر ترا روزگار زیر پرستتو آن جهان امانی که در حمایت توتذرو با شه و روباه ماده شیر نرستسماک رامح اگر نیزه بشکند چه عجبکنون که پیش حوادث حمایتت سپرستجهان امن ترا چون ارم دو صد حرمستسپهر قدر ترا چون قمر دو صد قمرستز خواب امن تو در کون کس نشان ندهدکه جز به دیدهٔ بخت تو اندرون سهرستعدو به خواب درست از فریب کین تو نیزبدان دلیل که بیدار گنگ و کور و کرستاگرچه مایهٔ خواب از رطوبت طبعستخلاف نیست که آن از حرارت جگرستشب حسود تو شامیست بیکرانه چنانکه روز حشر ز صبحش پگاه خیرترستهمیشه تا بشری راز روی مایه و سبقچهار عنصر و نه چرخ مادر و پدرستچو چار عنصرت اندر جهان تصرف بادکزین چهار چو نه چرخ همتت زبرستبه قدر و جاه و شرف در جهان سمر بادیکه داد و دین و هنر در جهان ز تو سمرستمباد جسم تو خالی ز جانت از پی آنکه جان ز جان تو دارد هرآنکه جانورستبه گام کام بساط زمانه را بسپرکه پای همت تو چون ملک فلک سپرست✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿منصب از منصبت رفیعترستهر زمانیت منصبی دگرستاین مناصب که دیدهای جزویستکار کلی هنوز در قدرستباش تا صبح دولتت بدمدکاین هنوز از نتایج سحرستپای تشریف صاحب عادلکه جهان را به عدل صد عمرستذکر تشریف شاه نتوان کردکان ز سین سخن فراخترستدر میانست و خاک پایش راخاک بوسیده هرکه تاجورستورنه حقا که گفتمی بر توکافرینش به جمله مختصرستبالله ار گرد دامن تو سزدهرچه در دامن فلک گهرستهرچه من بنده زین سخن گویمهمه از یکدگر صوابترستسخنآرایی و لافی نیستخود تو بنگر عیانست یا خبرستمن نمیگویم این که میگویمتا تو گویی هباست یا هدرستبر زبانم قضا همی راندپس قضا هم بدین حدیث درستای جوادی که پیش دست و دلتابر چون دود و بحر چون شمرستاستخوان ریزهای خوان تواندهرچه بر خوان دهر ماحضرستهرکجا از عنایتت حصنی استمرگ چون حلقه از برون درستهرکجا از حمایتت حرزیستدر الم چون شفا هزار اثرستباس تو شد چنانکه کاهربایاز ملاقات کاه بر حذرستعنصرت مایهایست از رحمتگرچه در طی صورت بشرستخطوانت ز راستی که بودهمه خطهای جدول هنرستوقت گفتار و گاه دیدارتسنگ را سمع و خاک را بصرستهست با خامهٔ تو خام همههرچه صد ساله پختهٔ فکرستناوکت روز انتقام بدیسپر دور فتنه و خطرست✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿در دو حالت که دید یک آلتکه همو ناوک و همو سپرستبا سر خامهٔ تو آمده گیرهرچه در قبضهٔ قضا ظفرستگردش آفتاب سایهٔ تستزیر فیضی کز آسمان زبرستزانکه دایم همای قدر تراهرچه در گردش است زیرپرستشوخ چشمی آسمان دان اینکبر سرت آسمان را گذرستورنه از شرم تو به حق خدایکز عرق روی آفتاب ترستگر کند دست در کمر با کوهکینت کز پای تا به سر جگرستبگسلد روز انتقام تو چستهر کجا بر میان او کمرستگر دهد خصم خواب خرگوشتمصلحت را بخر که عشوه خرستچرخ داند که ریشخندست آننه چو آن ریش گاوکون خرستیک ره این دستبرد بنمایشتا ببیند اگرنه کور و کرستکه به سوراخ غور کین تو دربه مثل موش ماده شیر نرستآمدم با حدیث سیرت خویشکه نمودار مردمان سیرستبه خدایی که در دوازده میلهفت پیکش همیشه در سفرستتختهٔ کارگاه صنعت اوستگر سواد مه و بیاض خورستکه مرا در وفای خدمت توگر به شب خواب و گر به روز خورستچمن بوستان نعت تراخاطرم آن درخت بارورستکه ز مدح و ثنا و شکر و دعادایمش بیخ و شاخ و برگ و برستشعر من در جهان سمر زان شدکه شعار تو در جهان سمرستگشتهام بینظیر تا که ترابه عنایت به سوی من نظرستآتش عشق سیم نیست مراسخنم لاجرم چو آب زرستتا سه فرزند آخشیجان راچار مادر چنانکه نه پدرستناگزیر زمانه باد بقاتتا ز چار و نه و سه ناگزرستپای قدرت سپرده اوج فلکتا جهان را فلک لگد سپرست ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿منت از کردگار دادگرستکه ترا کار با نظامترستصدرآفاق وسعد دین که ز قدرقدمش جای تارک قمرستاین مراتب کنون که می بینیاثر جزو کلی قدرستباش تا صبح دولتت بدمدکین لطایف نتیجهٔ سحرستای جوادی که دست و طبع تراکان دعاگوی و بحر سجده برستپیش دست و دل تو ناچیزستهرچه در بحر و کان زر و گهرستدم و کلک تو در بیان و بنانگرچه بر یار و خضم نفع و ضرستغیرت روح عیسی است این یکخجلت چوب موسی آن دگرستهرچه در زیر چرخ داناییستراستی پرتوی از آن هنرستراندهای بر جهان تو آن احکامکز خجالت رخ زمانه ترستپیش دست تو ابر چون دودستبر طبع تو بحر چون شمرستذهن پاک تو ناطق وحی استنوک کلک تو منشی ظفرستدر حصار حمایت حزمتمرگ چون حلقه از برون درستمابقی را ز خوان خود پندارهرچه بر خوان دهر ماحضرستمه و خورشید شوخ و بیشرمندتا چرا بر سر توشان گذرستجود تو آن شنیده این دیدهمه مگر کور و آفتاب کرستبه حقیقت بدان که مثل تو نیستزیر گردون مگر که بر زبرستآمدم با حدیث سیرت خویشکه نمودار مردمان سیرستبه خدایی که در دوازده برجهفت پیکش همیشه در سفرست✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿عمل کارگاه صنعت اوستکه سواد مه و بیاض خورستبه صفای صفی حق آدمکه سر انبیا و بوالبشرستبه دعایی که کرد نوح نجیکه در آفاق از آن هنوز اثرستبه رضای خلیل ابراهیمکه به تسلیم در جهان سمرستحق داود و لطف نعمت اوکه ترا در بهشت منتظرستبه نماز و نیاز یعقوبیدر غم یوسفی کش او پسرستبه کف موسی کلیم کریمبه دم عیسیی که زندهگرستبه سر مصطفی شریف قریشکه ز جمع رسل عزیرترستبه صفا و وفا و صدق عتیقکه ز دل جان فروش و شرع خرستبه دلیری و هیبت عمریکه ظهور شریعت از عمرستبه حیا و حیات ذوالنورینکه حقیقت مؤلف سورستبه کف و ذوالفقار مرتضویکه به حرب اندرون چو شیر نرستحرمت جبرئیل روح امینکه به عصمت جهانش زیرپرستحق میکال خواجهٔ ملکوتکه ز کروبیان مهینهترستبه صدا و ندای اسرافیلکه منادی و منهی حشرستبه کمال و جلال عزرائیلکه کمیندار جان جانورستبه صلوة و صیام و حج و جهادکاصل اسلام از این چهار درستبه حق کعبه و صفا و منیحق آن رکن کش لقب حجرستبه کلام خدای عز و جلکه هر آیت ازو دو صد عبرستحرمت روضه و قیامت و خلدحق حصنی که نام آن سقرستبه عزیزی و حق نعمت توکه زیادت ز قطرهٔ مطرست✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿