✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿به کریمی و لطف و رحمت حقکه گنهکار را امیدورستکه مرا در وفای خدمت تونه به شب خواب و نه به روز خورستچمن بوستان نعت تراخاطرم آن درخت بارورستکه ز مدح و ثنا و شکر و دعادایمش بیخ و شاخ و برگ و برستآنچه گفتند حاسدان به غرضبه سر تو که جملگی هدرستخاک نعل ستور تو بر منبهتر از توتیای چشم سرستزانکه دانم که پیش همت توآفرینش به جمله بیخطرستسبب خدمت تو از دل پاکجان من بسته بر میان کمرستپس اگر ز اعتماد در مستیحالتی اوفتاد کان سیرستتو پسندی که رد کنی سخنمچون منی را به چون تویی نظرستچکنم بازگیرم از تو مدیحبنده را آخر این قدر بصرستچه حدیث است از تو برگردمالله الله دو قول مختصرستچون به عالم تویی مرا مقصوداز در تو بگو دگر گذرستپس بگویند بنده را حاشاکمردکی ریش گاو کون خرستای جوادی که خاک پایت رابوسه ده گشته هرکه تاجورستعفو فرمای گر مثل گنهمخون شپیر و کشتن شپرست✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ می بیاور که جشن دستورستجشن عالی سرای معمورستقبهای کز نوای مطرب اوکوه را در سر از صدا سورستقبهای کز فروغ دیوارشآسمان پر تموج نورستصورتش را قضای شهوت نیستکه گجش را مزاح کافورستتری و خشکی موادش راآب چون آفتاب مزدورستآفتاب بروج سقفش راتابش آفتاب با حورستماه از آسیب سقفش از پس از ایننگذرد بر سپهر معذورستکه ز مخروط ظل او همه ماهخایفست از خسوف و رنجورستچشم بد دور باد ازو که ز لطفچشمهٔ عرصهٔ نشابورستنی خطا گفتم این دعا ز چه رویزانکه خود چشم بد ازو دورستدست آفت بدو چگونه رسدتا درو نیم دست دستورستناصر دین حق که رایت دینتاکه در فوج اوست منصورستطاهربن المظفر آنکه ظفربر مراد و هواش مقصورستآنکه ملک بقاش را شب و روزاز سواد و بیاض منشورستحلم او را تحمل جودیرای او را تجلی طورستجرعهٔ خنجر خلافش راچون اجل صد هزار مخمورستجبر فرمانش را که نافذ بادچون قضا صدهزار مجبورستقهر او قهرمان آن عالمکه درو روزگار مقهورستجود او کدخدای آن کشورکه از او احتیاج مهجورستعدل او ار مگر که آمر عدلبعد ازو هرکه هست مامورست✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ امر او ملاک الرقابی نیستکه به ملک نفاذ مغرورسترای او نور آفتابی نهکه به تعقیب سایه مشهورستآتش اندر تب سیاست اوستطبع او زان همیشه محرورستابر را رافت از رعایت اوستسعی او زان همیشه مشکورستجرعهٔ جام حکم او داردباد از آن در مسیر مخمورستای قدر قدرتی که با عزمتزور بازوی آسمان زورستسخرهٔ ترجمانی قلمتهرچه در ضمن لوح مسطورستنشر اموات می کند به صریرمگرش آفرینش صورستکشف اسرار می کند به رموزبه رموزی که در منثورستوصف مکتوب او همی کردمبه حلاوت چنانکه مذکورستشهد گفت آن کمر که میدانیزین سبب بر میان زنبورستعجبا لا اله الا اللهکز کمالت چه حظ موفورستتا که مقدور حل و عقد قضادر حجاب زمانه مستورستدست فرسود حل و عقد تو بادهرچه در ملک دهر مقدورستروزگارت چنان که نتوان گفتکه درو هیچ روز محذورستهم از آن سان که بوالفرج گویدروزگار عصیر انگورست✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ یارب این بارگاه دستورستیا نمودار بیت معمورستیا سپهرست و ماه مسرع اومسرع قیصرست و فغفورستیا بهشتست و حوض کوثر اوجام زرین و آب انگورستبل سپهرست کاندرو شب و روزماه و خورشید مست و مخمورستبل بهشتست کاندرو مه و سالبادهکش هم فرشته هم حورستاز صدای نوای مطرب اودایم اندر سیم فلک سورستوز ادای روات شاعر اوگوش چون درج در منثورستغایتی دارد اعتدال هواشکه ازو چار فصل مهجورستتشنه را زان هوا نمیسازدزان برنج سبات رنجورستمرده را زنده چون کند به صریردر او گرنه نایب صورستبیتجلی چرا نباشد هیچصحن او گرنه ثانی طورستدامن سایهٔ کشیدهٔ اوستکه ازو راز روز مستورستمسرع صبح اگر درو نرسدشعلهٔ آفتاب معذورستبر بساطش اگرچه نیم شب استسایها را گذاره از نورستکز تباشیر صبح رای وزیردست آسیب شب ازو دورستصاحب عادل افتخار جهانکه جهانش به طبع مامورستصدر اسلام و مجد دولت و دینکه برو صدر ملک مقصورستآنکه در کلک او مرتب شدهرچه در سلک دهر مقدورستآنکه در دار دولت از رایشهرکجا رایتست منصورستآنکه با ذکر حلم و رافت اوخاک معروف و باد مذکورستآنکه تا هست حرص و حرمان راکیسه مرطوب و کاسه محرورستقلمش تا مهندس ملکستفتح معمار و تیغ مزدورستتا که در جلوهٔ عروس بهارسعی خورشید سعی مشکورستشب و روزش بهار دولت بادتا به خورشید روز مشهورست✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ای ملک بهین رکن ترا کلک وزیرستکلکی که فلک قدرت و سیاره مسیرستکلکیست که در نظم جهان خاصه ممالکتا عدل و ستم هست بشیرست و نذیرستکلکی که بخواند به صریر آنچه نویسدوین سهلترین معجز آن کلک و صریرستمنسوج لعابش چه نسیجست کزو ملکیکسر همه بر صورت فردوس و سعیرستاقوال خرد بشنود و راز ببیندزین روی یقین شد که سمیعست و بصیرستدر رجم شیاطین ممالک چو شهابیستکاندر سر او مایهٔ صد چرخ اثیرستاشک حدثان هیات او شاخ بقم کردهرچند به رخ زردتر از برگ زریرستبازیست که صیدش همه مرغان دماغندشاخیست که بارش همه مضمون ضمیرستچون موج ستم اوج کند کشتی نوحستچون گرد بلا نشو کند ابر مطیرستابریست کزو کشت امل تازه و سبزستتیریست کزوکار جهان راست چو تیرستنی نی چو به حق درنگری شاخ نباتیستبس پیر و چو اطفال هنوزش غم شیرستاین مرتبه زان یافت که در نظم ممالکجایش سر انگشت گهربار وزیرستدستور خداوند خراسان که خراساندر نسبت یکروزه ایادیش حقیرستآن صدر و جلال وزرا کز وزرا هستچونان که ز انجم مثلا بدر منیرستهم طاعت او حرز وضیع است و شریفستهم خدمت او حصن صغیرست و کبیرستبا ابر کفش حاملهٔ ابر عقیمستبا بحر دلش واسطهٔ بحر غدیرستجاهش نه به اندازهٔ بالا و نشیب استجودش نه به معیار قلیل است و کثیرستعفوش ز پی عذر شود عذر نیوشانحلمش به گه عفو چنان عذرپذیرستقهرش به دم خصم شود معرکهجویانعزمش به گه قهر چنان گمشده گیرستکو خواجه کمالی که همی لاف علی زدباری عمری کو به هنر صد چو مجیرستای بار خدایی که ز رای تو جهان راآن صبح برآمد که ز خورشید گزیرستانگشت اشارت به کمالت نرسد زانکاز پایهٔ او هرچه نه قدر تو قصیرستدر ملک کمال تو همه چیز بیابندآن چیز که آن نیست ترا عیب و نظیرستدر موکب رای تو جنیبت کشیی کردخورشید از آن بر حشم چرخ امیرستدر حضرت عالیت به خدمت کمری بستبهرام از آن والی اعمال خطیرستآنجا که نه فرمان تو، بیداد و تعدیستوانجا که نه انصاف تو، فریاد و نفیرستبر ملک فلک حکم کند دست دوامشملکی که درو کلک همایونت وزیرستهرکار که گردون نه به فرمان تو سازدهیهات که ناساخته چون سوسن و سیرستاز معرکهٔ فتنه به عون تو برون شدملکی که کنون در کف او فتنه اسیرستتا دی مثل او مثل موزه و گل بودواکنون مثل او مثل موی و خمیرستاز شیر فلک روی مگردان که حوادثبر خصم تو آموخته چون یوز و پنیرستاین طرفه که چون دایرهها بر سر آبندوان نقش به نزد همهشان نقش حریرستتا مجلس و دیوان فلک را همه وقتیناهید زن مطربه و تیر دبیرستدر مجلس و دیوان تو صد باد چو ایشانتا نام صریر قلم و نالهٔ زیرستبیدار و جوان پیش تو هم دولت و هم بختتا بخت جوان شیفتهٔ عالم پیرست✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿نوش لب لعل تو قیمت شکر شکستچین سر زلف تو رونق عنبر شکستنوبت خوبی بزن هین که سپاه خطتکشور دیگر گشاد لشکر دیگر شکستنسخهٔ زلف تو برد آنکه بر اطراف صبحطرهٔ میگون شب خم به خم اندر شکستلعل تو در خنده شد رشتهٔ پروین گسستجزع تو سرمست گشت ساغر عبهر شکستجرعهٔ جام لبت پردهٔ عیسی دریدنقطهٔ نون خطت خامهٔ آزر شکسترهرو امید را عشوهٔ تو پی بریدخانهٔ اندیشه را غمزهٔ تو در شکستجان من آزرم جوی بس که به تو درگریختکبر تو بیگانهوار بس که به من برشکستمشکن اگر جان کشم پیش غمت خدمتیشیر شکاری بسی آهوی لاغر شکستبا تو نیارد گشاد مهر فلک مهر کانکبر تو چون جود شاه قاعدهٔ زر شکستخسرو فیروزشاه آنکه به رزم و به بزمبذلش لشکر فزود باسش لشکر شکستتا عدد لشکرش در قلم آرد قضااز ورق آسمان کاغذ و دفتر شکستگرد سپاهش به روز شعلهٔ خورشید کشتعکس سنانش به شب لمعه در اختر شکستتیزی تیغش ببرد گرمی آتش ببینتیغ چه جنس از عرض نفس چه جوهر شکستکرد بشیر علم خانهٔ خورشید دوگرچه به تمثال چتر قدر دو پیکر شکستکی بود از روم و چین پیک ظفر در رسدکان دو سپاه گران شاه مظفر شکستجوشن چینی به تیر بر تن فغفور دوختمغفر رومی به گرز بر سر قیصر شکستوقت هزیمت چو خصم سرزد و از بیم جانگه ره و بیره برد گه که و گه درشکستکیش فدا برگشاد راز نهان گفتییزهره بر آن رزمگاه حقهٔ زیور شکستشاه بدان ننگریست گفت که روز حنینمال مهاجر گرفت جیش پیمبر شکستوهم نیارد شمرد آنکه شه از حمل و حملدر پی اشتر سپرد در سم استر شکستاسب سکندر نبود رخشش چندانک رفتدر ظلمات مصاف گوهر احمر شکستتا سگ خر بندگانش وحشی دنیا گرفتتا لگد پاسبانش چنبر افسر شکستآنکه بدو صد هزاره بنده و بندی رسیدنایب مؤمن گماشت تا بت کافر شکستای ملکی کز ملوک هرکه ز تو سر بتافتسختی دیوار دهر عاقبتش سر شکستاز ملکان عهد تو هرکه شکست از نخستمذهب باطل گرفت بیعت داور شکستحزم تو از بس درنگ بیخ خطر خشک سوختعدل تو از بس شتاب شاخ ستم برشکست✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿مرگ ز باس تو کرد آنچه به چشم ستمدرشد و چون دست یافت پای برادر شکستناصیهٔ سکه را نام تو مطلوب گشتچون کله خطبه را نعت تو بربر شکستپشت ظفر تیغ تست گر نکشی بشکندشعله چو مستور گشت پشت سمندر شکستکوس تو در حربگاه زخمه به آهنگ بردگریهٔ خصم از نهیب در فم خنجر شکسترزق زمین بوس اگر خصم ببرد از درتزان چه ترا جام بخت بر لب کوثر شکستاز حسد فتح تو خصم تو پی کرد اسبهمچو جحی کز خدوک چرخهٔ مادر شکستخصم تو گرید بسی کز پی پیکان زرتیر تو در چشم و دل هر دو مخیر شکستحیدر شرع کرم بازوی احسان تستکین در روزی گشاد وان در خیبر شکستسدهٔ قدرت کجاست وای که سیمرغ وهمدر پی بوسیدنش جملهٔ شهپر شکستدست سخن کی رسد در تو که از باس توتا که سخن رنگ زد رنگ سخنور شکستدر صف آن کارزار کز فزع کر و فرزلزلهٔ رزمگاه گوشهٔ محور شکستشست به پیغام تیر خطبهٔ جان فسخ کرددست به ایمای تیغ منبر پیکر شکستحدت دندان رمح زهرهٔ جوشن دریدصدمهٔ آسیب گرز تارک مغفر شکستگوهر خنجر چو شد لعل به خون گفتییلعب هوا بر سراب اخگر آذر شکستتشنگی خاک رزم دردی اوداج خوردبر سر ارواح مست مرگ چو ساغر شکستحملهٔ تو تنگ کرد عرصهٔ موقف چنانکپهلوی خصمان چونال یکبهٔک اندر شکستهرچه از آن پس برید تیغ مثنی بریدهرچه از آن پس شکست گرز مکرر شکستبیمدد عمرو و زید جز تو به یک چشم زدلشکر چون کوه قاف کس به خدا ار شکستزین همه اندر گذر با سخن خواجه آیکز سخنش سحر را زیب شد و فر شکستصاحب صاحبقران چون تو سلیمان نداشتآصف او صف دیو نیک مزور شکستباز در ایام تو از پی تسکین ملکخواجه چه صفهای دیو یک به دگر بر شکستمعرکهٔ مکر دیو ظل عمر بشکندچرخ که نظاره بود دید که منکر شکستدین به عمر شد قوی گرچه پس از عهد اوباقی ناموس کفر خنجر حیدر شکستخواجه به تدبیر و رای سدی دیگر کشیدرخنهٔ یاجوج بست سد سکندر شکستتربیت خواجه کن زانکه نیارد ز بیمبیعت تدبیر او چرخ مدور شکستآنچه به کلک او کند خنجر از آن عاجزستاز وزرا کس به کلک صولت خنجر شکستگرچه ز بس موج جود بحر محیط کفشهیبت جیحون گسست سد دو کشور شکستتا که در افواه خلق هست که از چار طبعاصل فساد جهان فرع دو گوهر شکستآتش اعدادی نوح شوکت طوفان نشاندگردن کفران عاد سیلی صرصر شکستبیعتی شاه باد دست جهان کز جهانپای ستم عدل شاه تا شب محشر شکست ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ تیر ستم فلک خدنگستشهد شره جهان شرنگستگردون نخورد غمت که شوخستگیتی نخرد دمت که شنگستبر کشتی عمر تکیه کم کنکاین نیل نشیمن نهنگستدر کوی هنر مباش کان کویاقطاع قدیم شالهنگستمنصب مطلب که هرکجا هستهر خرواری همین دو تنگستبا جهل پناه کاندرین باغبر بید همیشه بادرنگستبر گردن اختیار احراراکنون نه ردیست پالهنگستدر پنجهٔ موش خانهٔ منزینست که ناخن پلنگستتا چهرهٔ آرزو نبینمبر آینهٔ امید زنگستبویی نبرم همی ز شادیباز این چه گلیم و آن چه رنگستزیر قدمم همیشه گوییکز زلزله خاک بیدرنگستبا من که زمین به آشتی نیستزینست که آسمان به جنگستمن روبه و پوستین به گازروین گرسنه شرزه تیز چنگستتا تیره شده است آبم از سراشکم به خلاف آن چو زنگستپنهانگریم ز مردم چشمزیرا که جهان نام و ننگستگویند ز سنگ و هنگ دوریدانی که نه جای سنگ و هنگستدر حنجرم از خروش مستورصد نغمهٔ زیر نای و چنگستای صدر جهان مپرس کز چرخدر موزهٔ بخت من چه سنگستبا دست شکسته پای جهدمدر جستن ناگزیر لنگستدریاب مرا و زود دریابکین دست شکسته نیک تنگستدر زین مراد باد رخشتتا رخش سپهر بسته تنگست✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ اگر در حیز گیتی کمالستز آثار کمالالدین خالستجهان محمدت محمود صدریکه بر مسند جهانی از رجالستکمالی یافت عالم زو که با اوجز اندر بحر و کان نقصان محالستز بیم بخشش متواریانندکه دایم با تو از ایشان وصالستیکی در حقهٔ قعر بحارستیکی در صرهٔ جوف جبالستبه عهد او که دادیم باد عهدشکمینه ثروت آمال مالستطمع کی گربه در انبان فروشدکه بخل امروز با سگ در جوالستچنان رسم سؤال از دهر برداشتکه پنداری زبان حرص لالستسال ار میکند او میکند بسسؤالی کان هم از بهر سؤالستنخوانم کلک او را نال از این پسکه دریای نوالست آن نه نالستمثال چرخ و خاک بارگاهشحدیث تشنه و آب زلالستچو گردونست قدرش نه که آنجانهایات جنوبست و شمالستبحمدالله نه زان جنس است قدرشکه در ذاتش نهایت را مجالستچو خورشید است رایش نه که او راخللهای کسوفست و وبالستمعاذالله نه زان نوعست رایشکه او را در اثر تغییر حالستخداوندا بگو لبیک هرچندکه بر خلقان خداوندی وبالستتو آنی کز پی فرمان جزمتمیان چرخ را جوزا دوالستکرشمهٔ همت تست آنکه دایمز گیتی التفاتش را ملالستمن ار گویم ثنا ورنه تو دانیصبا را کمترین داعی نهالستز نیکو گفت حالش بینیاز استکسی را کاسمان نیکو سگالستعلو سدهٔ مدح تو آن نیستکه با آن فکرتی را پر و بالستکسی چون در سخن گنجد که مدحشنه در اندازهٔ وهم و خیالستخود ادراک تو بر خاطر حرامستگرفتم شعر من سحر حلالستکمالت چون تناندر نطق ندهدچه جای حرف و صوت و قیل و قالستترا گردون سفال آید ز رتبتاگر چند اندر اقصای کمالستمرا از طبع سنگین آنچه زایدصدای اصطکاک آن سفالستپس آن بهتر که خاموشی گزینمکه اینجا از من این خیر الخصالستالا تا سال و مه را در گذشتنبد اختر در قیاس نیک فالستبداختر خصم و نیکوفال بادیهمی تاکون دور ماه و سالستهلالی را که بر گردون نسبتز تو امید صد جاه و جلالستز دوران در تزاید باد نورشالا تا بر فلک بدر و هلالست✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿هرچه زاب و آتش و خاک و هوای عالمستراستی باید طفیل آب و خاک آدمستباز هر کاندر دوام خیر کلی دست اوبر بنی آدم قویتر بهترین عالمستگر کسی تعیین کند کان کیست ورنه باک نیستمعنیی دارد مبین گر به صورت مبهمستعیسی اندر آسمان هم داند ار خواهی بپرستات گوید کاین سخن در صفوةالدین مریمستپادشا سیرت خداوندی که در تدبیر ملکهرچه رای اوست رای پادشاه اعظمستآنکه در انگشت تدبیر سلیمان دوممشورتهای صوابش را خواص خاتمستای از آن برتر که در طی زبان آید ثناتطوطی معنی منم وینک زبانم ابکمستحرف را چون حلقه بر در بستهای پس ای عجبمن چگویم چون لغتها از حروف معجمستابجد نعمت تو حاصل زان دبیرستان شودکاوستادش علم الانسان ما لم یعلمستگر به خاطر در نگنجد مدح تو نشگفت ازآنکهرچه عقلش در تواند یافت از قدرت کمستقدرت اندیشه بر قدر تو شکلی مشکلستدیدن خورشید بر خفاش کاری معظمستمسند قدر تو تن در حیز امکان ندادزان تاسف آسمان اندر لباس ماتمستخواستم گفت آسمانی رفعتت، گفتا مگوکاسمان از جملهٔ اقطاع ما یک طارمستتو در آن اندازهای از کبریا کاندر وجودهیچکس را دست بر نتوان نهادن کو همستباد را در شارع حکمت شتابی دایمستخاک را از فضلهٔ حلمت اساسی محکمستایمنی با سدهٔ جاهت چو دمسازی گرفتفتنه را گفتند کایمان تازه کن کاخر دمستتا در انعام تو بر آفرینش باز شدآز را پیوسته در با بینیازی درهمستفتح باب دست تو شکلیست کز تاثیر اودود آتش را میان چو ابر نیسان پر نمستموج شادی میزند جان جهانی از کفتاینت غم گر کان و دریا را از آن شادی غمستسعد اکبر کیست کاندر یک دو گز مقنع تراآن سعادتهای دنیاوی و دینی مدغمستکز ورای بیخ گردون ده یکی زان خاصیتمشتری را در صد و سی گز عمامه معلمستتا که از دوران دایم و زخم سقف فلکبا چراغ صبح اشهب دود شام ادهمستآتش جود ترا کز دود منت فارغستآن سعادت باد هیزمکش که بیرون زین خمستمینیارم گفت خرم باد عیدت، گو چرازانکه خود عید دو گیتی از وجودت خرمسترایت عز تو بر بام بقا تا در گذرطرهٔ شب نیزهٔ فوج زمان را پر چمست✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿