انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 81 از 107:  « پیشین  1  ...  80  81  82  ...  106  107  پسین »

Anvari | دیوان اشعار انوری


زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


به کریمی و لطف و رحمت حق
که گنه‌کار را امیدورست

که مرا در وفای خدمت تو
نه به شب خواب و نه به روز خورست

چمن بوستان نعت ترا
خاطرم آن درخت بارورست

که ز مدح و ثنا و شکر و دعا
دایمش بیخ و شاخ و برگ و برست

آنچه گفتند حاسدان به غرض
به سر تو که جملگی هدرست

خاک نعل ستور تو بر من
بهتر از توتیای چشم سرست

زانکه دانم که پیش همت تو
آفرینش به جمله بی‌خطرست

سبب خدمت تو از دل پاک
جان من بسته بر میان کمرست

پس اگر ز اعتماد در مستی
حالتی اوفتاد کان سیرست

تو پسندی که رد کنی سخنم
چون منی را به چون تویی نظرست

چکنم بازگیرم از تو مدیح
بنده را آخر این قدر بصرست

چه حدیث است از تو برگردم
الله الله دو قول مختصرست

چون به عالم تویی مرا مقصود
از در تو بگو دگر گذرست

پس بگویند بنده را حاشاک
مردکی ریش گاو کون خرست

ای جوادی که خاک پایت را
بوسه ده گشته هرکه تاجورست

عفو فرمای گر مثل گنهم
خون شپیر و کشتن شپرست

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


می بیاور که جشن دستورست
جشن عالی سرای معمورست

قبه‌ای کز نوای مطرب او
کوه را در سر از صدا سورست

قبه‌ای کز فروغ دیوارش
آسمان پر تموج نورست

صورتش را قضای شهوت نیست
که گجش را مزاح کافورست

تری و خشکی موادش را
آب چون آفتاب مزدورست

آفتاب بروج سقفش را
تابش آفتاب با حورست

ماه از آسیب سقفش از پس از این
نگذرد بر سپهر معذورست

که ز مخروط ظل او همه ماه
خایفست از خسوف و رنجورست

چشم بد دور باد ازو که ز لطف
چشمهٔ عرصهٔ نشابورست

نی خطا گفتم این دعا ز چه روی
زانکه خود چشم بد ازو دورست

دست آفت بدو چگونه رسد
تا درو نیم دست دستورست

ناصر دین حق که رایت دین
تاکه در فوج اوست منصورست

طاهربن المظفر آنکه ظفر
بر مراد و هواش مقصورست

آنکه ملک بقاش را شب و روز
از سواد و بیاض منشورست

حلم او را تحمل جودی
رای او را تجلی طورست

جرعهٔ خنجر خلافش را
چون اجل صد هزار مخمورست

جبر فرمانش را که نافذ باد
چون قضا صدهزار مجبورست

قهر او قهرمان آن عالم
که درو روزگار مقهورست

جود او کدخدای آن کشور
که از او احتیاج مهجورست

عدل او ار مگر که آمر عدل
بعد ازو هرکه هست مامورست

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


امر او ملاک الرقابی نیست
که به ملک نفاذ مغرورست

رای او نور آفتابی نه
که به تعقیب سایه مشهورست

آتش اندر تب سیاست اوست
طبع او زان همیشه محرورست

ابر را رافت از رعایت اوست
سعی او زان همیشه مشکورست

جرعهٔ جام حکم او دارد
باد از آن در مسیر مخمورست

ای قدر قدرتی که با عزمت
زور بازوی آسمان زورست

سخرهٔ ترجمانی قلمت
هرچه در ضمن لوح مسطورست

نشر اموات می کند به صریر
مگرش آفرینش صورست

کشف اسرار می کند به رموز
به رموزی که در منثورست

وصف مکتوب او همی کردم
به حلاوت چنانکه مذکورست

شهد گفت آن کمر که می‌دانی
زین سبب بر میان زنبورست

عجبا لا اله الا الله
کز کمالت چه حظ موفورست

تا که مقدور حل و عقد قضا
در حجاب زمانه مستورست

دست فرسود حل و عقد تو باد
هرچه در ملک دهر مقدورست

روزگارت چنان که نتوان گفت
که درو هیچ روز محذورست

هم از آن سان که بوالفرج گوید
روزگار عصیر انگورست

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


یارب این بارگاه دستورست
یا نمودار بیت معمورست

یا سپهرست و ماه مسرع او
مسرع قیصرست و فغفورست

یا بهشتست و حوض کوثر او
جام زرین و آب انگورست

بل سپهرست کاندرو شب و روز
ماه و خورشید مست و مخمورست

بل بهشتست کاندرو مه و سال
باده‌کش هم فرشته هم حورست

از صدای نوای مطرب او
دایم اندر سیم فلک سورست

وز ادای روات شاعر او
گوش چون درج در منثورست

غایتی دارد اعتدال هواش
که ازو چار فصل مهجورست

تشنه را زان هوا نمی‌سازد
زان برنج سبات رنجورست

مرده را زنده چون کند به صریر
در او گرنه نایب صورست

بی‌تجلی چرا نباشد هیچ
صحن او گرنه ثانی طورست

دامن سایهٔ کشیدهٔ اوست
که ازو راز روز مستورست

مسرع صبح اگر درو نرسد
شعلهٔ آفتاب معذورست

بر بساطش اگرچه نیم شب است
سایها را گذاره از نورست

کز تباشیر صبح رای وزیر
دست آسیب شب ازو دورست

صاحب عادل افتخار جهان
که جهانش به طبع مامورست

صدر اسلام و مجد دولت و دین
که برو صدر ملک مقصورست

آنکه در کلک او مرتب شد
هرچه در سلک دهر مقدورست

آنکه در دار دولت از رایش
هرکجا رایتست منصورست

آنکه با ذکر حلم و رافت او
خاک معروف و باد مذکورست

آنکه تا هست حرص و حرمان را
کیسه مرطوب و کاسه محرورست

قلمش تا مهندس ملکست
فتح معمار و تیغ مزدورست

تا که در جلوهٔ عروس بهار
سعی خورشید سعی مشکورست

شب و روزش بهار دولت باد
تا به خورشید روز مشهورست

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


ای ملک بهین رکن ترا کلک وزیرست
کلکی که فلک قدرت و سیاره مسیرست

کلکیست که در نظم جهان خاصه ممالک
تا عدل و ستم هست بشیرست و نذیرست

کلکی که بخواند به صریر آنچه نویسد
وین سهل‌ترین معجز آن کلک و صریرست

منسوج لعابش چه نسیجست کزو ملک
یکسر همه بر صورت فردوس و سعیرست

اقوال خرد بشنود و راز ببیند
زین روی یقین شد که سمیعست و بصیرست

در رجم شیاطین ممالک چو شهابیست
کاندر سر او مایهٔ صد چرخ اثیرست

اشک حدثان هیات او شاخ بقم کرد
هرچند به رخ زردتر از برگ زریرست

بازیست که صیدش همه مرغان دماغند
شاخیست که بارش همه مضمون ضمیرست

چون موج ستم اوج کند کشتی نوحست
چون گرد بلا نشو کند ابر مطیرست

ابریست کزو کشت امل تازه و سبزست
تیریست کزوکار جهان راست چو تیرست

نی نی چو به حق درنگری شاخ نباتیست
بس پیر و چو اطفال هنوزش غم شیرست

این مرتبه زان یافت که در نظم ممالک
جایش سر انگشت گهربار وزیرست

دستور خداوند خراسان که خراسان
در نسبت یکروزه ایادیش حقیرست

آن صدر و جلال وزرا کز وزرا هست
چونان که ز انجم مثلا بدر منیرست

هم طاعت او حرز وضیع است و شریفست
هم خدمت او حصن صغیرست و کبیرست

با ابر کفش حاملهٔ ابر عقیمست
با بحر دلش واسطهٔ بحر غدیرست

جاهش نه به اندازهٔ بالا و نشیب است
جودش نه به معیار قلیل است و کثیرست

عفوش ز پی عذر شود عذر نیوشان
حلمش به گه عفو چنان عذرپذیرست

قهرش به دم خصم شود معرکه‌جویان
عزمش به گه قهر چنان گمشده گیرست

کو خواجه کمالی که همی لاف علی زد
باری عمری کو به هنر صد چو مجیرست

ای بار خدایی که ز رای تو جهان را
آن صبح برآمد که ز خورشید گزیرست

انگشت اشارت به کمالت نرسد زانک
از پایهٔ او هرچه نه قدر تو قصیرست

در ملک کمال تو همه چیز بیابند
آن چیز که آن نیست ترا عیب و نظیرست

در موکب رای تو جنیبت کشیی کرد
خورشید از آن بر حشم چرخ امیرست

در حضرت عالیت به خدمت کمری بست
بهرام از آن والی اعمال خطیرست

آنجا که نه فرمان تو، بیداد و تعدیست
وانجا که نه انصاف تو، فریاد و نفیرست

بر ملک فلک حکم کند دست دوامش
ملکی که درو کلک همایونت وزیرست

هرکار که گردون نه به فرمان تو سازد
هیهات که ناساخته چون سوسن و سیرست

از معرکهٔ فتنه به عون تو برون شد
ملکی که کنون در کف او فتنه اسیرست

تا دی مثل او مثل موزه و گل بود
واکنون مثل او مثل موی و خمیرست

از شیر فلک روی مگردان که حوادث
بر خصم تو آموخته چون یوز و پنیرست

این طرفه که چون دایره‌ها بر سر آبند
وان نقش به نزد همه‌شان نقش حریرست

تا مجلس و دیوان فلک را همه وقتی
ناهید زن مطربه و تیر دبیرست

در مجلس و دیوان تو صد باد چو ایشان
تا نام صریر قلم و نالهٔ زیرست

بیدار و جوان پیش تو هم دولت و هم بخت
تا بخت جوان شیفتهٔ عالم پیرست

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


نوش لب لعل تو قیمت شکر شکست
چین سر زلف تو رونق عنبر شکست

نوبت خوبی بزن هین که سپاه خطت
کشور دیگر گشاد لشکر دیگر شکست

نسخهٔ زلف تو برد آنکه بر اطراف صبح
طرهٔ میگون شب خم به خم اندر شکست

لعل تو در خنده شد رشتهٔ پروین گسست
جزع تو سرمست گشت ساغر عبهر شکست

جرعهٔ جام لبت پردهٔ عیسی درید
نقطهٔ نون خطت خامهٔ آزر شکست

رهرو امید را عشوهٔ تو پی برید
خانهٔ اندیشه را غمزهٔ تو در شکست

جان من آزرم جوی بس که به تو درگریخت
کبر تو بیگانه‌وار بس که به من برشکست

مشکن اگر جان کشم پیش غمت خدمتی
شیر شکاری بسی آهوی لاغر شکست

با تو نیارد گشاد مهر فلک مهر کان
کبر تو چون جود شاه قاعدهٔ زر شکست

خسرو فیروزشاه آنکه به رزم و به بزم
بذلش لشکر فزود باسش لشکر شکست

تا عدد لشکرش در قلم آرد قضا
از ورق آسمان کاغذ و دفتر شکست

گرد سپاهش به روز شعلهٔ خورشید کشت
عکس سنانش به شب لمعه در اختر شکست

تیزی تیغش ببرد گرمی آتش ببین
تیغ چه جنس از عرض نفس چه جوهر شکست

کرد بشیر علم خانهٔ خورشید دو
گرچه به تمثال چتر قدر دو پیکر شکست

کی بود از روم و چین پیک ظفر در رسد
کان دو سپاه گران شاه مظفر شکست

جوشن چینی به تیر بر تن فغفور دوخت
مغفر رومی به گرز بر سر قیصر شکست

وقت هزیمت چو خصم سرزد و از بیم جان
گه ره و بی‌ره برد گه که و گه درشکست

کیش فدا برگشاد راز نهان گفتیی
زهره بر آن رزمگاه حقهٔ زیور شکست

شاه بدان ننگریست گفت که روز حنین
مال مهاجر گرفت جیش پیمبر شکست

وهم نیارد شمرد آنکه شه از حمل و حمل
در پی اشتر سپرد در سم استر شکست

اسب سکندر نبود رخشش چندانک رفت
در ظلمات مصاف گوهر احمر شکست

تا سگ خر بندگانش وحشی دنیا گرفت
تا لگد پاسبانش چنبر افسر شکست

آنکه بدو صد هزاره بنده و بندی رسید
نایب مؤمن گماشت تا بت کافر شکست

ای ملکی کز ملوک هرکه ز تو سر بتافت
سختی دیوار دهر عاقبتش سر شکست

از ملکان عهد تو هرکه شکست از نخست
مذهب باطل گرفت بیعت داور شکست

حزم تو از بس درنگ بیخ خطر خشک سوخت
عدل تو از بس شتاب شاخ ستم برشکست

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


مرگ ز باس تو کرد آنچه به چشم ستم
درشد و چون دست یافت پای برادر شکست

ناصیهٔ سکه را نام تو مطلوب گشت
چون کله خطبه را نعت تو بربر شکست

پشت ظفر تیغ تست گر نکشی بشکند
شعله چو مستور گشت پشت سمندر شکست

کوس تو در حربگاه زخمه به آهنگ برد
گریهٔ خصم از نهیب در فم خنجر شکست

رزق زمین بوس اگر خصم ببرد از درت
زان چه ترا جام بخت بر لب کوثر شکست

از حسد فتح تو خصم تو پی کرد اسب
همچو جحی کز خدوک چرخهٔ مادر شکست

خصم تو گرید بسی کز پی پیکان زر
تیر تو در چشم و دل هر دو مخیر شکست

حیدر شرع کرم بازوی احسان تست
کین در روزی گشاد وان در خیبر شکست

سدهٔ قدرت کجاست وای که سیمرغ وهم
در پی بوسیدنش جملهٔ شهپر شکست

دست سخن کی رسد در تو که از باس تو
تا که سخن رنگ زد رنگ سخنور شکست

در صف آن کارزار کز فزع کر و فر
زلزلهٔ رزمگاه گوشهٔ محور شکست

شست به پیغام تیر خطبهٔ جان فسخ کرد
دست به ایمای تیغ منبر پیکر شکست

حدت دندان رمح زهرهٔ جوشن درید
صدمهٔ آسیب گرز تارک مغفر شکست

گوهر خنجر چو شد لعل به خون گفتیی
لعب هوا بر سراب اخگر آذر شکست

تشنگی خاک رزم دردی اوداج خورد
بر سر ارواح مست مرگ چو ساغر شکست

حملهٔ تو تنگ کرد عرصهٔ موقف چنانک
پهلوی خصمان چونال یک‌بهٔک اندر شکست

هرچه از آن پس برید تیغ مثنی برید
هرچه از آن پس شکست گرز مکرر شکست

بی‌مدد عمرو و زید جز تو به یک چشم زد
لشکر چون کوه قاف کس به خدا ار شکست

زین همه اندر گذر با سخن خواجه آی
کز سخنش سحر را زیب شد و فر شکست

صاحب صاحب‌قران چون تو سلیمان نداشت
آصف او صف دیو نیک مزور شکست

باز در ایام تو از پی تسکین ملک
خواجه چه صفهای دیو یک به دگر بر شکست

معرکهٔ مکر دیو ظل عمر بشکند
چرخ که نظاره بود دید که منکر شکست

دین به عمر شد قوی گرچه پس از عهد او
باقی ناموس کفر خنجر حیدر شکست

خواجه به تدبیر و رای سدی دیگر کشید
رخنهٔ یاجوج بست سد سکندر شکست

تربیت خواجه کن زانکه نیارد ز بیم
بیعت تدبیر او چرخ مدور شکست

آنچه به کلک او کند خنجر از آن عاجزست
از وزرا کس به کلک صولت خنجر شکست

گرچه ز بس موج جود بحر محیط کفش
هیبت جیحون گسست سد دو کشور شکست

تا که در افواه خلق هست که از چار طبع
اصل فساد جهان فرع دو گوهر شکست

آتش اعدادی نوح شوکت طوفان نشاند
گردن کفران عاد سیلی صرصر شکست

بیعتی شاه باد دست جهان کز جهان
پای ستم عدل شاه تا شب محشر شکست


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


تیر ستم فلک خدنگست
شهد شره جهان شرنگست

گردون نخورد غمت که شوخست
گیتی نخرد دمت که شنگست

بر کشتی عمر تکیه کم کن
کاین نیل نشیمن نهنگست

در کوی هنر مباش کان کوی
اقطاع قدیم شالهنگست

منصب مطلب که هرکجا هست
هر خرواری همین دو تنگست

با جهل پناه کاندرین باغ
بر بید همیشه بادرنگست

بر گردن اختیار احرار
اکنون نه ردیست پالهنگست

در پنجهٔ موش خانهٔ من
زینست که ناخن پلنگست

تا چهرهٔ آرزو نبینم
بر آینهٔ امید زنگست

بویی نبرم همی ز شادی
باز این چه گلیم و آن چه رنگست

زیر قدمم همیشه گویی
کز زلزله خاک بی‌درنگست

با من که زمین به آشتی نیست
زینست که آسمان به جنگست

من روبه و پوستین به گازر
وین گرسنه شرزه تیز چنگست

تا تیره شده است آبم از سر
اشکم به خلاف آن چو زنگست

پنهان‌گریم ز مردم چشم
زیرا که جهان نام و ننگست

گویند ز سنگ و هنگ دوری
دانی که نه جای سنگ و هنگست

در حنجرم از خروش مستور
صد نغمهٔ زیر نای و چنگست

ای صدر جهان مپرس کز چرخ
در موزهٔ بخت من چه سنگست

با دست شکسته پای جهدم
در جستن ناگزیر لنگست

دریاب مرا و زود دریاب
کین دست شکسته نیک تنگست

در زین مراد باد رخشت
تا رخش سپهر بسته تنگست

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


اگر در حیز گیتی کمالست
ز آثار کمال‌الدین خالست

جهان محمدت محمود صدری
که بر مسند جهانی از رجالست

کمالی یافت عالم زو که با او
جز اندر بحر و کان نقصان محالست

ز بیم بخشش متواریانند
که دایم با تو از ایشان وصالست

یکی در حقهٔ قعر بحارست
یکی در صرهٔ جوف جبالست

به عهد او که دادیم باد عهدش
کمینه ثروت آمال مالست

طمع کی گربه در انبان فروشد
که بخل امروز با سگ در جوالست

چنان رسم سؤال از دهر برداشت
که پنداری زبان حرص لالست

سال ار می‌کند او می‌کند بس
سؤالی کان هم از بهر سؤالست

نخوانم کلک او را نال از این پس
که دریای نوالست آن نه نالست

مثال چرخ و خاک بارگاهش
حدیث تشنه و آب زلالست

چو گردونست قدرش نه که آنجا
نهایات جنوبست و شمالست

بحمدالله نه زان جنس است قدرش
که در ذاتش نهایت را مجالست

چو خورشید است رایش نه که او را
خللهای کسوفست و وبالست

معاذالله نه زان نوعست رایش
که او را در اثر تغییر حالست

خداوندا بگو لبیک هرچند
که بر خلقان خداوندی وبالست

تو آنی کز پی فرمان جزمت
میان چرخ را جوزا دوالست

کرشمهٔ همت تست آنکه دایم
ز گیتی التفاتش را ملالست

من ار گویم ثنا ورنه تو دانی
صبا را کمترین داعی نهالست

ز نیکو گفت حالش بی‌نیاز است
کسی را کاسمان نیکو سگالست

علو سدهٔ مدح تو آن نیست
که با آن فکرتی را پر و بالست

کسی چون در سخن گنجد که مدحش
نه در اندازهٔ وهم و خیالست

خود ادراک تو بر خاطر حرامست
گرفتم شعر من سحر حلالست

کمالت چون تن‌اندر نطق ندهد
چه جای حرف و صوت و قیل و قالست

ترا گردون سفال آید ز رتبت
اگر چند اندر اقصای کمالست

مرا از طبع سنگین آنچه زاید
صدای اصطکاک آن سفالست

پس آن بهتر که خاموشی گزینم
که اینجا از من این خیر الخصالست

الا تا سال و مه را در گذشتن
بد اختر در قیاس نیک فالست

بداختر خصم و نیکوفال بادی
همی تاکون دور ماه و سالست

هلالی را که بر گردون نسبت
ز تو امید صد جاه و جلالست

ز دوران در تزاید باد نورش
الا تا بر فلک بدر و هلالست

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


هرچه زاب و آتش و خاک و هوای عالمست
راستی باید طفیل آب و خاک آدمست

باز هر کاندر دوام خیر کلی دست او
بر بنی آدم قوی‌تر بهترین عالمست

گر کسی تعیین کند کان کیست ورنه باک نیست
معنیی دارد مبین گر به صورت مبهمست

عیسی اندر آسمان هم داند ار خواهی بپرس
تات گوید کاین سخن در صفوةالدین مریمست

پادشا سیرت خداوندی که در تدبیر ملک
هرچه رای اوست رای پادشاه اعظمست

آنکه در انگشت تدبیر سلیمان دوم
مشورتهای صوابش را خواص خاتمست

ای از آن برتر که در طی زبان آید ثنات
طوطی معنی منم وینک زبانم ابکمست

حرف را چون حلقه بر در بسته‌ای پس ای عجب
من چگویم چون لغتها از حروف معجمست

ابجد نعمت تو حاصل زان دبیرستان شود
کاوستادش علم الانسان ما لم یعلمست

گر به خاطر در نگنجد مدح تو نشگفت ازآنک
هرچه عقلش در تواند یافت از قدرت کمست

قدرت اندیشه بر قدر تو شکلی مشکلست
دیدن خورشید بر خفاش کاری معظمست

مسند قدر تو تن در حیز امکان نداد
زان تاسف آسمان اندر لباس ماتمست

خواستم گفت آسمانی رفعتت، گفتا مگو
کاسمان از جملهٔ اقطاع ما یک طارمست

تو در آن اندازه‌ای از کبریا کاندر وجود
هیچ‌کس را دست بر نتوان نهادن کو همست

باد را در شارع حکمت شتابی دایمست
خاک را از فضلهٔ حلمت اساسی محکمست

ایمنی با سدهٔ جاهت چو دمسازی گرفت
فتنه را گفتند کایمان تازه کن کاخر دمست

تا در انعام تو بر آفرینش باز شد
آز را پیوسته در با بی‌نیازی درهمست

فتح باب دست تو شکلیست کز تاثیر او
دود آتش را میان چو ابر نیسان پر نمست

موج شادی می‌زند جان جهانی از کفت
اینت غم گر کان و دریا را از آن شادی غمست

سعد اکبر کیست کاندر یک دو گز مقنع ترا
آن سعادتهای دنیاوی و دینی مدغمست

کز ورای بیخ گردون ده یکی زان خاصیت
مشتری را در صد و سی گز عمامه معلمست

تا که از دوران دایم و زخم سقف فلک
با چراغ صبح اشهب دود شام ادهمست

آتش جود ترا کز دود منت فارغست
آن سعادت باد هیزمکش که بیرون زین خمست

می‌نیارم گفت خرم باد عیدت، گو چرا
زانکه خود عید دو گیتی از وجودت خرمست

رایت عز تو بر بام بقا تا در گذر
طرهٔ شب نیزهٔ فوج زمان را پر چمست

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
صفحه  صفحه 81 از 107:  « پیشین  1  ...  80  81  82  ...  106  107  پسین » 
شعر و ادبیات

Anvari | دیوان اشعار انوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA