انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 82 از 107:  « پیشین  1  ...  81  82  83  ...  106  107  پسین »

Anvari | دیوان اشعار انوری


زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


ای ترک می بیار که عیدست و بهمنست
غایب مشو نه نوبت بازی و برزنست

ایام خز و خرگه گرمست و زین سبب
خرگاه آسمان همه در خز ادکنست

خالی مدار خرمن آتش ز دود عود
تا در چمن ز بیضهٔ کافور خرمنست

آن عهد نیست آنکه ز الوان گل چمن
گفتی که کارگاه حریر ملونست

سلطان دی به لشکر صرصر جهان بکند
بینی که جور لشکر دی چون جهان کنست

در خفیه گرنه عزم خروجست باغ را
چون آبگیرها همه پر تیغ و جوشنست

نفس نباتی ار به عزب‌خانه باز شد
عیبش مکن که مادر بستان سترونست

باد صبا که فحل بنات نبات بود
مردم گیاه شد که نه مردست و نه زنست

از جوش نشو دیگ نما تا فرو نشست
از دود تیره بر سر گیتی نهنبنست

در باغ برکه رقص تموج نمی‌کند
بیچاره برکه را چه دل رقص کردنست

کز دست دی چو دشمن دستور مدتیست
کز پای تا به سر همه دربند آهنست

صدری که دایم از پی تفویض کسب ملک
خاک درش ملوک جهان را نشیمنست

آن پادشا نشان که ز تمکین کلک اوست
هر پادشا که بر سر ملکی ممکنست

آن کز نهیب تف سموم سیاستش
خون در عروق فتنه ز خشکی چوروینست

هر آیتی که آمده در شان کبریاست
اندر میان ناصیهٔ او مبینست

آن قبه قدر اوست که بر اوج سقف او
خورشید عنکبوت زوایاء روزنست

وان قلعه جاه اوست که گویی سپهر و مهر
در منجنیق برجش سنگ فلاخنست

جبر رکاب امر و عنان نفاذ او
زان دام که در ریاضت گردون توسنست

خورشید سرفکنده و مه خویشتن شناس
مریخ نرم گردن و کیوان فروتنست

آنجا که کر و فر شبیخون قهر اوست
نصرت سلاح‌دار و نگهبان مکمنست

کلکش چه قایلست که صاحب‌قران نطق
یعنی که نفس ناطقه در جنبش الکنست

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


صوت صریر معجزش از روی خاصیت
در قوت خیال چنان صورت افکنست

کاکنون مزاج جذر اصم در محاورات
ده گوش و ده زبان چو بنفشه است و سوسنست

ای صاحبی که نظم جهان را بساط تو
چون آفتاب و روز جهان را معینست

در شرع ملک آیت فرمان تست و بس
نصی که بی‌تکلف برهان مبرهنست

در نسبت ممالک جاه تو ملک کون
نه کاخ و هفت مشعله و چار گلخنست

در آستین دهر چه غث و سمین نهاد
دست قضا که آن نه ترا گرد دامنست

از جوف چرخ پر نشود دست همتت
سیمرغ همت تو نه چو مرغان ارزنست

آن ابر دست تست که خاشاک سیل او
تاریخ عهد آذر و نیسان و بهمنست

برداشت رسم موکب باران و کوس رعد
وین مختصر نمونه کنون اشک و شیونست

تنگست بر تو سکنهٔ گیتی ز کبریات
در جنب کبریاء تو این خود چه مسکنست

وین طرفه‌تر که هست بر اعدات نیز تنگ
پس چاه یوسف است اگر چاه بیژنست

خود در جهان که با تو دو سر شد چو ریسمان
کاکنون همه جهان نه برو چشم سوزنست

ترف عدو ترش نشود زانکه بخت او
گاویست نیک شیر ولیکن لگدزنست

دشمن گریزگاه فنا زان به دست کرد
کاینجا بدیده بود که با جانش دشمنست

صدرا مرا به قوت جاه تو خاطریست
کاندر ازای فکرت او برق کودنست

وانجا که در معانی مدحت بکاومش
گویی جهازخانهٔ دریا و معدنست

گویند مردمان که بدش هست و نیک هست
آری نه سنگ و چوب همه لعل و چندنست

در بوستان گفتهٔ من گرچه جای جای
با سرو و یاسمین مثلا سیر و راسنست

در حیز زمانه شتر گربها بسیست
گیتی نه یک طبیعت و گردون نه یک فنست

با این همه چو بنگری از شیوهای شعر
اکنون به اتفاق بهین شیوهٔ منست

باری مراست شعر من، از هر صفت که هست
گر نامرتبست و گر نامدونست

کس دانم از اکابر گردن‌کشان نظم
کورا صریح خون دو دیوان به گردنست

ناجلوه‌گاه عارض روزست و زلف شب
این تیره گل که لازم این سبز گلشنست

دور زمانه لازم عهد تو باد ازآنک
ازتست روز هرکه در این عهد روشنست

وین آبگینه خانهٔ گردون که روز و شب
از شعلهای آتش الوان مزینست

بادا چراغ‌وارهٔ فراش جاه تو
تا هیچ در فتیلهٔ خورشید روغنست

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


روز عیش و طرب و بستانست
روز بازار گل و ریحانست

تودهٔ خاک عبیر آمیزست
دامن باد عبیر افشانست

وز ملاقات صبا روی غدیر
راست چون آزدهٔ سوهانست

لاله بر شاخ زمرد به مثل
قدحی از شبه و مرجانست

تا کشیده است صبا خنجر بید
روی گلزار پر از پیکانست

فلک از هاله سپر ساخت مگر
با چمن‌شان به جدل پیمانست

میل اطفال نبات از پی قوت
سوی گردون به طبیعت زانست

که کنون ابر دهد روزیشان
هر کرا نفس نباتی جانست

باز در پردهٔ الوان بلبل
مطرب بزمگه بستانست

کز پی تهنیت نوروزی
باغ را باد صبا مهمانست

ساعد شاخ ز مشاطهٔ طبع
غرقه اندر گهر الوانست

چهرهٔ باغ ز نقاش بهار
به نکویی چو نگارستانست

ابر آبستن دریست گران
وز گرانیش گهر ارزانست

به کف خواجهٔ ما ماند راست
نی که آن دعوی و این برهانست

مضمر اندر کف این دینارست
مدغم اندر دل آن بارانست

کثرت این سبب استغناست
کثرت آن مدد طوفانست

بذل آن گه به و دشوارست
جود این دم به دم و آسانست

گرچه پیدا نکنم کان کف کیست
کس ندانم که برو پنهانست

کف دستیست که بر نامهٔ رزق
نام او تا به ابد عنوانست

مجد دین بوالحسن عمرانی
که نظیر پسر عمرانست

آنکه در معرکهٔ سحر بیان
قلمش همچو عصا ثعبانست

طول و عرض دلش از مکرمتست
پود و تار کفش از احسانست

چرخ با قدر بلندش داند
که برو اوج زحل تاوانست

ابر با دست جوادش داند
که برو نام سخا بهتانست

نظرش مبدا صد اقبالست
سخطش علت صد خذلانست

ناوک حادثهٔ گردون را
سایهٔ حشمت او خفتانست

در اثر بهر مراعات ولیش
خار عقرب چو گل میزانست

بر فلک بهر مکافات عدوش
زخمهٔ زهره شل کیوانست

نفخ صورست صریر قلمش
نفخ صوری نه که در قرآنست

کان نشوری دهد آنرا که تنش
بر سر کوی اجل قربانست

وین حیاتی دهد آنرا که دلش
کشتهٔ حادثهٔ دورانست

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


ای تمامی که پس از ذات خدای
جز کمال تو همه نقصانست

تیر دیوان ترا مستوفی
چرخ عمال ترا دیوانست

زهره در مجلس تو خنیاگر
ماه بر درگه تو دربانست

فتنه از امن تو در زنجیرست
جور از عدل تو در زندانست

بالله ار با سر انصاف شوی
نایب عدل تو نوشروانست

کچو زو درگذری کل وجود
جور عبدالملک مروانست

شیر با باس تو بی‌چنگالست
گرگ با عدل تو بی‌دندانست

آن نه شیر است کنون روباهست
وین نه گرگست کنون چوپانست

هست جرمی که درو شیر فلک
همه پوشیده و او عریانست

قلم تست که چون کلک قضا
ایمن از شبهت و از طغیانست

از پی خدمت تو گوی فلک
نه به صورت به صفت چوگانست

در بر سایهٔ تو ذات عدوت
نه به معنی به صور انسانست

در سرای امل از جود کفت
سفره در سفره و خوان در خوانست

زآتش غیرت خوان تو مقیم
بر فلک ثور و حمل بریانست

هرچه در مدح تو گویند رواست
جز تو ، وان‌لم‌یزل و سبحانست

شعر جز مدحت تو تزویرست
شغل جز طاعت تو عصیانست

رمزی از نطق تو صد تالیف است
سطری از خط تو صد دیوانست

پس مقالات من و مجلس تو
راست چون زیره و چون کرمانست

وصف احسان تو خود کس نکند
من کیم ور به مثل حسانست

من چه دانم شرف و رتبت آنک
عقل در ماهیتش حیرانست

از تو آن مایه بداند خردم
که ترا جز به تو نتوان دانست

ای جوادی که دل و دست ترا
صحن دریا و انامل کانست

روز نوروز و می اندر خم و ما
همه هشیار، نه از حرمانست

کس دگرباره درین دم نرسد
پس بخور گرچه مه شعبانست

به خدای ار به حقیقت نگری
مه شعبان و صفر یکسانست

همه بگذار کدامین گنه است
که فزون از کرم یزدانست

تا که نه دایرهٔ گردون را
حرکت گرد چهار ارکانست

در جهان خرم و آباد بزی
زانکه آباد جهان ویرانست

از بد چار و نهت باد پناه
آنکه بر چار و نهش فرمانست

مدت عمر تو جاویدان باد
تا ابد مدت جاویدانست

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


بازآمد آنکه دولت و دین در پناه اوست
دور سپهر بندهٔ درگاه جاه اوست

مودود شه مؤید دین پهلوان شرق
کامروز شرق و غرب جهان در پناه اوست

گردون غبار پایهٔ تخت بلند او
خورشید عکس گوهر پر کلاه اوست

سیر ستارگان فلک نیست در بروج
بر گوشهای کنگرهٔ بارگاه اوست

چشم مجاهدان ظفر نیست بر قدر
بر سمت ظل رایت و گرد سپاه اوست

ای بس همای بخت که پرواز می‌کند
در سایه‌ای که بر عقب نیکخواه اوست

هم سبز خنگ چرخ کمین بارگیر او
هم دستگاه بهر کهین دستگاه اوست

بر آستان چرخ به منت قدم نهد
گردی که مایه و مددش خاک راه اوست

انصاف اگر گواه دوام است لاجرم
انصاف او به دولت دایم گواه اوست

روزش چنین که هست همیشه به کام باد
کاین ایمنی نتیجهٔ روز پگاه اوست

منصور باد رایت نصرت‌فزای او
کاین عافیت ز نصرت تشویش کاه اوست

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿

ملک هم بر ملک قرار گرفت
روزگار آخر اعتبارگرفت

بیخ اقبال باز نشو نمود
شاخ انصاف باز بار گرفت

مدتی ملک در تزلزل بود
عاقبت بر ملک قرار گرفت

ملک تاج‌بخش و تاج ملوک
کز یمین ملک در یسار گرفت

آنچه ملکی به یک سوال بداد
وانکه ملکی به یک سوار گرفت

صبع تیغیش چو از نیام بتافت
آفتاب آسمان حصار گرفت

عکس بزمش چو بر سپهر افتاد
خانهٔ زهره زو نگار گرفت

رزم او را فلک تصور کرد
ساحتش تیغ آبدار گرفت

بزم او را زمانه یاد آورد
فکرتش نقش نوبهار گرفت

سایهٔ حلم بر زمین افکند
گوهر خاک ازو وقار گرفت

شعلهٔ باس بر اثیر کشید
گنبد چرخ ازو شرار گرفت

ملکا، خسروا، خداوندا
این سه نام از تو افتخار گرفت

نه به انگشت عد و حصر قضا
چرخ جود ترا شمار گرفت

نه به معیار جزو و کل قدر
بار حلم ترا عیار گرفت

همه عالم شعار عدل تو داشت
ملک عالم همان شعار گرفت

پای ملک استوار اکنون گشت
که رکاب تو استوار گرفت

روز چند از سر خطا بینی
ملک ازین خطه گر کنار گرفت

سایه بر کار خصم نفکندی
گرچه زاندازه بیش کار گرفت

خجل اینک به عذر باز آمد
سر بخت تو در کنار گرفت

همتت بی‌ضرورتی دو سه روز
انفرادی به اختیار گرفت

گوشه‌ای از جهان بدو بگذاشت
گوشهٔ تخت شهریار گرفت

تا به پایش زمانه خار سپرد
تا به دستش زمانه مار گرفت

روز هیجا که از طرادهٔ لعل
موکبت شکل لاله‌زار گرفت

کارزار از هزاهز سپهت
صورت قهر کردگار گرفت

از نهیب تو شیر گردون را
آب ناخورده پیشیار گرفت

فتنه را زارزوی خواب امان
هوس کوک و کوکنار گرفت

ای به خواری فتاده هر خصمی
کاثر خصمی تو خوار گرفت

خصم اگر غره شد به مستی ملک
چون دماغش ز می بخار گرفت

پای در دامن امل بنداشت
دامن ملک پایدار گرفت

ملک در خواب غفلتش بگذاشت
ملکی چون تو هوشیار گرفت

خیز و رای صبوح دولت کن
هین که خصمانت را خمار گرفت

تا در امثال مردمان گویند
دی چو بگذشت حکم پار گرفت

روزگار تو باد در ملکی
که نه گیتی نه روزگار گرفت

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿

ملک اکنون شرف و مرتبه و نام گرفت
که جهان زیر نگین ملک آرام گرفت

خسرو اعظم دارای عجم وراث جم
که ازو رسم جم و ملک عجم نام گرفت

سایهٔ یزدان کز تابش خورشید سپهر
دامن بیعت او دامن هر کام گرفت

آنکه در معرکها ملک به شمشیر ستد
وانکه بر منهزمان راه به انعام گرفت

لمعهٔ خنجرش از صبح ظفر شعله کشید
همه میدان فلک خنجر بهرام گرفت

ساقی همتش از جام کرم جرعه بریخت
آز دستارکشان راه در و بام گرفت

حرم کعبهٔ ملکش چو بنا کرد قضا
شیر لبیک زد آهوبره احرام گرفت

داغ فرمانش چو تفسیده شد آرایش تن
نسخهٔ اول ازو شانهٔ ایام گرفت

نامش از سکه چو بر آینهٔ چرخ افتاد
حرف حرفش همه در چهرهٔ اجرام گرفت

برق در خاره نهان گشت جز آن چاره ندید
چون به کف تیغ زراندود و لب جام گرفت

کورهٔ دوزخ مرگ آتش از آن تیغ ستد
کوزهٔ جنت جان مایه از آن جام گرفت

ای سکندر اثری کانچه سکندر بگشاد
کارفرمای نفاذت بدو پیغام گرفت

هرچه ناکردهٔ عزم تو، قضا فسخ شمرد
هرچه ناپختهٔ حزم تو، قدر خام گرفت

بارهٔ عدل تو یک لایه همی شد که جهان
گرگ را در رمه از جملهٔ اغنام گرفت

جامهٔ جنگ تو یک دور همی گشت که خصم
نطفه را در رحم از جملهٔ ایتام گرفت

حرف تیغ تو الف‌وار کجا کرد قیام
که نه در عرصه الف خفتگی لام گرفت

بر که بگشاد سنان تو به یک طعنه زبان
که نه در سکنه زبانش همه در کام گرفت

صبح ملکی که نه در مشرق حزم تو دمید
تا برآمد چو شفق پس روی شام گرفت

تا جنین کسوت حفط تو نپوشید نخست
کی تقاضای وجع دامن ارحام گرفت

بس جنین خنصر چپ عقد ایادیت گذاشت
به لب از بهر مکیدن سر ابهام گرفت

ای عجب داعی احسانت عطا وام نداد
شکر احسانت جهان چون همه در وام گرفت

هرچه در شاخ هنر باغ سخن طوطی داشت
همه را داعیهٔ بر تو در دام گرفت

دست خصمت به سخا زان نشود باز که بخل
دستهاشان به رحم در همه در خام گرفت

همه زین سوی سراپردهٔ تایید تواند
هرچه زانسوی فلک لشکر اوهام گرفت

تا ظفریافتگان منهزمان را گویند
که سرخویش فلانی چه به هنگام گرفت

عام بادا ظفرت برهمه کس در همه وقت
که ز تیغ تو جهان ایمنی عام گرفت

خیز و با چشم چو بادام به بستان می خواه
که همه ساحت بستان گل بادام گرفت

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


ملک یوسف ای حاتم طی غلامت
ملوک جهان جمله در اهتمامت

خداوند خاص و خداوند عامی
از آن بندگی می‌کند خاص و عامت

جهان کیست پروردهٔ اصطناعت
فلک چیست دروازهٔ احتشامت

نه جز بذل از شهریاری مرادت
نه جز عدل در پادشاهی امامت

رخ خطبه رخشان ز تعظیم ذکرت
لب سکه خندان ز شادی نامت

اجل پرتو شعلهای سنانت
ظفر ماهی چشمهای حسامت

بر اطراف گردون غبار سپاهت
در اوتاد عالم طناب خیامت

بزن بر در خسروی کوس کسری
که زد بی‌نیازی علم گرد بامت

زهی فتنه و عافیت را همشه
قیام و قعود از قعود و قیامت

سلامت ز گیتی به پیش تو آمد
پگه زان کند بامدادان سلامت

تو آن ابر دستی که گر هفت دریا
همه قطره گردد نیاید تمامت

عطا وام ندهی عجب اینکه دایم
جهانیست از شکر در زیر وامت

گروهی نهند از کرام ملوکت
گروهی نهند از ملوک کرامت

من آنها ندانم همین دانم و بس
که زیبند اینها و آنها غلامت

اگر لای توحید واجب نبودی
صلیبش به هم در شکستی کلامت

منافع رسان در زمین دیر ماند
بس است این یک آیت دلیل دوامت

چو از تست نفع مقیمان عالم
درو تا مقیمست باشد مقامت

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


جهانی تو گویی که هرگز ندارد
جهان‌آفرین ساعتی بی‌نظامت

چو در رزم رانی مواکب فزونت
چو در بزم باشی خزاین حطامت

به فردوس بزم تو کوثر درآمد
برون شد ز در چون درآمد مدامت

چو از روی معنی بهشتست بزمت
تو می خور چرا، می نباشد حرامت

فلک ساغر ماه نو پیش دارد
چو ساقی جرع باز ریزد ز جامت

همی بینم ای آفتاب سلاطین
اگر سوی گردون شود یک پیامت

که خاتم یمانی شود در یمینت
که گوهر ثریا شود بر ستامت

تو خورشید گردون ملکی و چترت
که خیره است ازو خرمن مه غمامت

عجب آنکه نور تو هرگز نپوشد
اگر چند در سایه گیرد مدامت

نه‌ای منتقم زانکه امکان ندارد
چو خلق عدم علت انتقامت

کجا شد عنان عناد تو جنبان
که حالی نشد توسن چرخ رامت

کجا شد رکاب جهاد تو ساکن
که حالی نشد کار ملکی به کامت

بود هیچ ملکی که صیدت نگردد
چو باشد سخا دانه و عدل دامت

الا تا که صبح است در طی شامی
مدار جهان باد بر صبح و شامت

مبادا که یک لالهٔ فتح روید
نه در سبزهٔ خنجر سبز فامت

مبادا که خورشید نصرت برآید
جز از سایهٔ زردهٔ تیزکامت

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


طغرل تگین به تیغ جهان را نظام داد
زو بیشتر گرفت و به کمتر غلام داد

جیشش خراج خطهٔ چین و ختا ستد
امنش قرار مملکت مصر و شام داد

ناموس جور و فتنه به خنجر قوی شکست
آرام ملک و دین به سیاست تمام داد

جودش کفاف عمر به خرد و بزرگ برد
عدلش حیات تازه به خاص و به عام داد

از خسروان به سمع و به طاعت جواب یافت
از هر مهم به هر که بدیشان پیام داد

کوسش به حربگاه چو تکبیر فتح گفت
خصمش نماز خیر و سلامت سلام داد

از عکس تیغ شعله بر آتش وبال کرد
وز نور رای نور به خورشید وام داد

چون سد ایمنی لگد چرخ رخنه کرد
آن رخنه را به تیغ و به رای التیام کرد

دید آسمان که غرهٔ هر ماه چتر اوست
زین روی ماه یک شبه را شکل جام داد

یارب دوام دولت و ملک و بقاش ده
چونان که ایمنی را دورش دوام داد

ای خوب زخمه مطرب خوشخوان مزن جز این
طغرل تگین به تیغ جهان را نظام داد

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
صفحه  صفحه 82 از 107:  « پیشین  1  ...  81  82  83  ...  106  107  پسین » 
شعر و ادبیات

Anvari | دیوان اشعار انوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA