✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ خدایگانا سال نوت همایون بادهمیشه روز تو چون روز عید میمون بادبه گرد طالع سعدت که کعبهٔ فلکستهزار دور طواف سعود گردون بادچنانکه رای تو بر امن و عدل مفتونستزمانه بر تو و بر دولت تو مفتون بادجهان عمارت و تسکین به رای و عدل تو یافتهمیشه هم به تو معمور باد و مسکون بادچو بارگاه ترا پر شود ورق ز حروفدر آن ورق الف قد خسروان نون بادنهال بختی کز باغ دولتت نبرندچو شاخ خشک ز امکان نشو بیرون باداساس ملکی کز بهر خدمتت ننهندز نعل اسب حوادث خراب و هامون باداگر نه لاف سخا از دلت زند دریابه جای در و گهر در دل صدف خون بادور از مراد تویی باز پس نهد گردونبه اضطرار و گردون بارکش دون بادز نام تو دهن سکه گر ببندد چرخوجوهساز معادن قرین قارون بادز ذکر تو ورق خطبه گر بشوید دهرسلام جمعه به تکبیر صور مقرون بادبه روز معرکه سؤ المزاج نصرت راز خون خصم تو مطبوخ باد و معجون بادقدر چو دفتر توجیه رزقها شکندمحرران فلک را کف تو قانون بادچو ابر چتر تو سیل ظفر برانگیزدازو کمینه تکابی فرات و جیحون بادبر آنکه نیست ز فوج تو موج حادثه رازمان زمان ز کمین قضا شبیخون باداگر قضا رخ گردون ز فتنه زرد کنداز آنچه عجز ترا روی بخت گلگون بادوگر قدر شب فکرت به روز دیر برداز آن چه باک ترا روز و شب همایون بادهمیشه تا به جهان در کمی و افزونیستعدوی ملک تو کم باد و ملکت افزون بادز کردگار به هر طاعتی که قصد کنیهزار اجرت و آن اجر غیر ممنون بادز روزگار به هر نعمتی که روی نهیهزار خدمت و هر خدمتی دگرگون بادخدایگانا از غایت غلو و علوهمی ندانم گفتن که دولتت چون باددعای بنده مگر مستجاب خواهد بودکه در دهانش سخن همچو در مکنون بادبدان دلیل که هردم سپهر میگویدهمین زمان و همین ساعت و هماکنون باد✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ صاحبا جنبشت همایون بادعید و نوروز بر تو میمون بادطالع اختیار مسعودتزبدهٔ شکلهای گردون بادصولت و سرعت زمین و زمانبا رکاب و عنانت مقرون باددر زوایای ظل رایت توفتنه بر خواب امن مفتون باددفع سؤ المزاج دولت رالطف تدبیرهات معجون بادخاک و خاشاک منزلت ز شرفطور سینین و تین و زیتون باداز تراکم غبار موکب توحصن سکان ربع مسکون بادوز پی غوطهٔ حوادث راموج فوجت چو موج جیحون بادگرد جیشت که متصل مددستمدد سمک و کوه و هامون بادروز خصمت که منفصل عقبستمتصل بر در شبیخون بادتن که بیداغ طاعتت زایداز مراعات نشو بیرون بادزر که بی مهر خازنت رویدقسم میراثخوار قارون بادگرنه لاف از دلت زند دریاگوهرش در دل صدف خون بادورنه بر امر تو رود گردونهمچو گردون بارکش دون باددست سرو ار دعای تو نکندالف استقامتش نون بادور کمر جز به خدمتت بنددنیشکر آبش آب افیون بادوقت توجیه رزق آدمیانآسمان را کف تو قانون بادجادوان از ترازوی عدلتحل و عقد زمانه موزون باددر مصاف قضا به خون عدوتتا به شمشیر بید گلگون باددر کمین عدم گرت خصمیستدهر در انتقامش اکنون باددر جهان تا کمی و افزونیستکمی دشمنت بر افزون بادبه ضمان خزینهدار ابدعز و عمرت همیشه مخزون باداجر اعمال صالح بندهاز ایادیت غیر ممنون بادوز قبول تو پیش آب سخنشخاک در چشم در مکنون بادور مشرف شود به تشریفیقصبش پایمزد اکسون بادصاحبا بنده را اجازت دهتا بگویم که دشمنت چون بادخار در چشم و کلک در ناخنتیز در ریش و کیر در کون باد✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿خسروا بخت همنشین تو بادمشتری در قران قرین تو بادخواجهٔ اختران غلام تو گشتعرصهٔ آسمان زمین تو بادخاتم و خنجر قضا و قدردر یسار تو و یمین تو بادآسمان و مجره و خورشیدتخت و تیغ تو و نگین تو بادچون قضا رنگ حادثات زندناظرش حزم پیشبین تو بادچون قدر نقش کاینات کنددفترش صفحهٔ یقین تو بادمشکلی کان کلیم حل نکندسخرهٔ دست و آستین تو بادمعجزی کان مسیح پی نبردراه تحصیل آن رهین تو باددر براهین رؤیت ایزدبرترین حجتی جبین تو باددر وقایع گرهگشای اموررای رایتکش رزین تو باددر حوادث گریزگاه جهانحصن اندیشهٔ حصین تو بادسعد و نحس مدبران فلکهر دو موقوف مهر و کین تو بادچرخ را در مصاف کون و فسادجمله بر وفق هان و هین تو بادرونق ملک و استقامت دیندایم از قوت متین تو بادابر باران فتح و سیل ظفراز کمان تو و کمین تو بادسبز خنگ سپهر پیوستهنوبتیوار زیر زین تو بادآفتابی که خازن کانهاستنایب خازن و امین تو بادتا کس از آفرین سخن گویدسخن خلق آفرین تو بادمدد بینهایت ابدیاز شهور تو و سنین تو بادهمه وقتی خدای عز و جلحافظ و ناصر و معین تو باد✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ای عید دین و دولت عیدت خجسته بادایامت از حوادث ایام رسته بادگلزار باغ چرخ که پژمردگیش نیستدر انتظار مجلس تو دسته دسته بادبازار مصر جامع ملک از مکان توتا بارهٔ نهم ز جهان رسته رسته بادالا ز شست عزم تو تیر قدر قضابر هر نشانهای که زند باز جسته بادگر نشو بیخ امن بود جز به باغ تواز شاخهاش در تبر فتنه دسته بادور آبروی ملک رود جز به جوی توزاب فساد کل ورق کون شسته باددر هیچ کار بیتو فلک را مباد خوضپس گر بود نخست رضای تو جسته بادکیوان موافقان ترا گر جگر خوردنسرین چرخ را جگر جدی مسته بادور مشتری جوی ز هوای تو کم کندیکباره مرغزار فلک خوشه رسته بادمریخ اگر به خون حسود تو تشنه نیستزنگار خورده خنجر و جوشن گسسته بادور در شود بر وزن بدخواهت آفتابگرد کسوف گرد جمالش نشسته بادور زهره جز به بزم تو خنیاگری کندجاوید دف دریده و بربط شکسته بادور نامهای دهد نه به پروانهٔ تو تیرشغلش فرو گشاده و دستش ببسته بادماه ار نخواهد آنکه وبد نعل مرکبتاز ناخن محاق ابد چهره خسته بادواندر هرآنچه رای تو کرد اقتضای آنتقدیر جز به عین رضا ننگرسته بادتا رسم تهنیت بود اندر جهان بعیدهر بامداد بر تو چو عیدی خجسته بادباداموار چشم حسود تو آژدهوز ناله بازمانده دهان همچو پسته باد✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ااکنون که ماه روزه به نقصان در اوفتادآه از حجاب حجرهٔ دل بر در اوفتادهجران ماه روزه پیام وصال داداینک نهیب او به جهان اندر اوفتادگوید به چند روز دگر طبع نفس رادیدی که رسم توبه ز عالم بر اوفتادآن شد که از تقرب مصحف به اختیاراز دست پایمرد طرب ساغر اوفتادآن مرغ را که بال و پر از شوق توبه بودهم بال ریخت از خلل و هم پر اوفتادعشق و سرور و لهو مرا در نهاد رستسودای جام و باده مرا در سر اوفتادآنکس که از دو کون به یکباره دل بشستاو را دو چشم بر دو رخ دلبر اوفتادفرماندهٔ زمین و زمان مجد دین که مجدبا طینت مطهر او در خور اوفتادآن ملجا ملوک و سلاطین که شخص رااز کارها عبادت او خوشتر اوفتادبر وسعت ممالک جاهش گواه شدصیتی که در زمانه ز خشک و تر اوفتادچون کین او ز مرکز علوی سفر نموداز بیم لرزه بر فلک و اختر اوفتاددر باختر سیاست او چون کمان کشیدتیرش سپر سپر شد ودر خاور اوفتادای صاحبی که صورت جان عدوی ملکاز قهر تو در آینهٔ خنجر اوفتاددریا دلی و غرقهٔ دریای نیستیاز اعتماد جود تو بر معبر اوفتادجایی که عرضه کرد جهان بر و داد ملکافسار در مقابلهٔ افسر اوفتادروزی که عنف و خشم شد از یاد چرخ راآتش ز کارزار تو در چنبر اوفتادمرگ از برای دادن دارو طبیب شدبیمار هیبت تو چو بر بستر اوفتاد✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ در موضعی که جود تو پرواز کرد زوددر پیش ز ایران تو زر بر زر اوفتاددر درج گوشها به نظاره عقود رااز لفظ تو نظر همه بر گوهر اوفتاددریای انتقام تو آنجا که موج زداز کشتی حیات و بقا لنگر اوفتادقصد جبین ماه و رخ آفتاب کردحرفی که از مدیح تو بر دفتر اوفتاداز یک صریر کلک تو در نوبت نبرداز صد هزار سر به فزع مغفر اوفتاداقبال تو به چشم رضا روی ملک دیدخورشید بر سرادق نیلوفر اوفتادپیغام تو به فکر درافکند اضطراباز مرتضی نه زلزله در خیبر اوفتاداز نسل آدم آنکه یقین بود مهر اوبر خدمت تو در شکم مادر اوفتاداز شاخ خدمت تو که طوبی است بیخ اوهر میوهای به خاصیت دیگر اوفتادالحق محال نیست که بنده چو دیگراناز عشق خدمت تو بدین کشور اوفتاداو را که شکرها ز شکرریز شعرهاستزهری به دست واقعه در شکر اوفتاداز حضرتی حشر به درش حاضر آمدندنادیده مرگ در فزع محشر اوفتادتیمارش از تعرض هر بیخبر فزوددستارش از عقیلهٔ مه معجر اوفتادبشنو که در عذاب چگونه رسید صبربنگر که در خلاب چگونه خر اوفتادبا منکران عقل در این خطه کار اوداند همی خدای که بس منکر اوفتادکافور در غذاش به افطار هر شبیاز جور این دو سنگدل کافر اوفتاداز بس که بار داوری این و آن کشیداو را سخن به حضرت این داور افتادتا آگه است عقل که از خامهٔ قضانقش وجود قابل نفع و ضر اوفتادبادا همیشه طالب آزرم تو سپهرگرچه ازو عدوی تو در آذر اوفتاد ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ای به شاهی ز همه شاهان فردمشتری طلعت و مریخ نبردآسمان مثل تو نادیده به خوابمجلس و معرکه را مردم و مردبر جهان ای ز جهان جاه تو بیشهمتت سایه از آن سان گستردکه در آن سایه کنون مادر شاخهمه بیخار همی زاید وردبا رهت کان نه به اندازهٔ ماستبا هوای تو کز او نیست گزردبر توان آمدن از دریا خشکبر توان خاستن از دوزخ سردباست ار سوی معادن نگردلعل را روی چو زر گردد زردمسرع حکم تو صد بار فزونچرخ را گفته بود کز ره بردگرنه از عشق نگینت بودیزانگبین موم کجا گشتی فردای به جایی که کشد خاک درتدامن اندر فلک باد نوردمدتی بود که میکرد خرابکشور شخص مرا والی دردمن محنت زده در ششدر عجزبیبرون شو شده چون مهرهٔ نردتا یکی روز که در بردن جانتن بیزور مرا میآزردوارد حضرت عالی برسیدچون درآمد ز درم بردابردناسگالیده از آن سان بگریختکه تو هم نرسیدیش به گردبنده را پرسش جانپرور توشربتی داد که چون بنده بخوردجان نو داد تنش را حالیوان به غارت شده را باز آوردپس از این در کنف خدمت توزندگانی بدو جان خواهد کردتا که بر گرد زمین میگرددکرهٔ گنبد دولابی گرددر جهان داری و ملکت بخشیچو سکندر همه آفاق بگرد✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ای نمودار سپهر لاجوردگشته ایمن چون سپهر از گرم و سردهم سپهر از رفعت سقفت خجلهم بهشت از غیرت صحنت به درداشک این چون آب شنگرف تو سرخروی آن چون رنگ زرنیخ تو زردآسمان چون لاجوردت حل شدهدر سرشک از غبن سنگ لاجوردساکنی ورنه چه مابین است و فرقاز تو تا این گنبد گیتینوردجنتی در خاصیت زان چون ملکوحش و طیرت فارغند از خواب و خوردرستنیهای تو بیسعی نماجمله با برگ تمام از شاخ و نردبلبلت را نیست استعداد نطقورنه دایم باشدی در ورد وردباز و کبکت بیتحرک در شتابپیل و گرگت بیعداوت در نبردپرده و آهنگ مطرب را صداتکرده ترکیب از طریق عکس و طردآسمانی و آفتابت صاحبستآفتابی کاسمانی چون تو کردآفتابی کاسمان ساکن شودگر نفاذ امر او گوید مگردآفتابی کز کسوف حادثاتدامن جاهش نپذرفتست گردگفته رایش در شب معراج جاهآفتاب و ماه را کز راه برددست رادش کرده در اطلاق رزقممتلی مر آز را از پیش اوردفاضل روزی به عقبی هم بردهرکرا آن دست باشد پایمردتا نباشد آسمان ار دور دورتا نگردد آفتاب از نور فردباد همچون آسمان و آفتابدر نظام کل وجودش ناگزردگشته گرد مرکز تدبیر اوگاه تدبیر آسمان تیز گردبوده در نرد فرح نقشش به کامتا فرح تاریخ این نقشست و نرد✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿تا ملک جهان را مدار باشدفرمانده آن شهریار باشدسلطان سلاطین که شیر چترشدر معرکه سلطان شکار باشدآن خسرو خسرونشان که تختشدر مرتبه گردون عیار باشدآن سایهٔ یزدان که تاج او رااز تابش خورشید عار باشدآن شاه که در کان ز عشق نامشزر در فزع انتظار باشدوز خطبه چو تحمید او برآیددین در طرب افتخار باشدتختی که نه فرمان او فرازدحاشا که پسر عم دار باشدتاجی که نه انعام او فرستدکی گوهر آن شاهوار باشدبا تیغ جهادش نمود کاریار جمجمهٔ ذوالخمار باشدگردی که برانگیخت موکب اوبر عارض جوزا عذار باشدنعلی که بیفکند مرکب اودر گوش فلک گوشوار باشددر مجرفه فراش مجلسش رامکنون جبال و بحار باشدآری عرق ابر نوبهاریدر کام صدف خوشگوار باشدلیکن چو به بازار چرخش آریدر دیدهٔ خورشید خوار باشدشاها ز پی آنکه شاعران رااین واقعه گفتن شعار باشدگفتم که حدیث عراق گویمگر خود همه بیتی سه چار باشدچون سلک معانی نظام دادمزان تا سخنم آبدار باشدالهام الهی چه گفت، گفتاآنرا که خرد هیچ یار باشدچون سایهٔ ما را مدیح گویدبا ذکر عراقش چه کار باشدخسرو به سر تازیانه بخشدچون ملک عراق ار هزار باشد✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ای سایهٔ آن پادشا که ذاتشآزاد ز عیب و عوار باشدروزی که ز آسیب صف هیجاصحرای فلک پر غبار باشدوز زلزلهٔ حملهٔ سواراناوتاد زمین بیقرار باشدوز نوک سنان خضاب گشتهاطراف هوا لالهزار باشدنکبای علم در سپهر پیچدباران کمان بیبخار باشدچون رایت منصور تو بجنبدبس فتنه که در کارزار باشدمیدان سپهر از غریو انجمپر ولولهٔ زینهار باشدچون شعله کشد آتش سنانتپروین ز حساب شرار باشدچون سایهٔ رمحت کشیده گرددبر منهزمان سایه بار باشدچون لالهٔ تیغت شکفته گردددر عالم نصرت بهار باشددر دست تو گویی که خنجر تودردست علی ذوالفقار باشدخون درجگر پردلان بجوشدگر رستم و اسفندیار باشدتا چشم زنی بر ممر سمتیکاعلام ترا رهگذار باشداز چشمهٔ شریان خصم بینیدشتی که پر از جویبار باشدجز رایت تو کسوتی که داردکش فتح و ظفر پود و تار باشدالحق ظفر و فتح کم نیایدآنرا که مدد کردگار باشدتا دایهٔ تقدیر آسمان رافرزند جهان در کنار باشدملکت چو جهان پایدار باداخود ملک چنان پایدار باشدباقی به دوامی که امتدادشچون عمر ابد بیکنار باشدروشن به وزیری که مملکت رااز جد و پدر یادگار باشد✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿