✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿آن صاحب عادل که کار عدلشدر دولت و دین گیر و دار باشدآن صدر که در بارگاه جاهشتقدیر ز حجاب بار باشدآن طاهر طاهرنسب که پاکیاز گوهر او مستعار باشدطاهر نبود گوهری که نشوشدر پردهٔ پروردگار باشد؟صدرا ملکا صاحبا تو آنیکت ملک به جان خواستار باشدتدبیر تو چون کار ملک سازدبر دست سلیمان سوار باشدتمکین تو چون حکم شرع راندبر دوش مسیحا غیارباشدباد است به دست ستم ز عدلتچونان که به دست چنار باشدخونست دل فتنه از شکوهتچونان که دل کفته نار باشدعفوت ز پی جرم کس فرستدنفس تو چنان بردبار باشدحزمت به سر وهم راه داندرای تو چنان هوشیار باشدرازی که قضا رنگ آن نبیندنزد تو چو روز آشکار باشدگردون نپذیرد فساد و نقصانتا قدر ترا یار غار باشدخورشید کسوف فنا نبیندتا قصر ترا پردهدار باشدملکی که درو عزم ضبط کردیگر بارهٔ چرخش حصار باشددر حال برو رکنها جنبدگر چون که قافش وقار باشددهلیز سراپردهٔ رفیعتتا روی سوی آن دیار باشدجنبان شده بینی به سوی حضرتچون مورچه کاندر قطار باشدگر سایر آن وحش و طیر گرددور ساکن آن مور و مار باشدزان پس همه وقتی به بارگاهتوفدی ز صغار و کبار باشددانی چه سخن در عراق مشنوکان چشمه ازین مرغزار باشد✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿تقدیر چنان کن که روی عزمتدر مملکت قندهار باشدعزم تو قضاییست مبرم آریمسمار قضا استوار باشدبیپشتی عزم تو در ممالکپهلوی مصالح نزار باشدهرچ آن تو کنی از امور دولتبیشایبهٔ اضطرار باشدکانجا که مرادت عنان بتابددر بینی گردون مهار باشدوانجا که قضا با تو عهد بنددیزدان به وفا حقگزار باشدهرچند چنان خوبتر که خصمتاز باد اجل خاکسار باشدمیشایدم از بهر غصه خوردنگر مدت عمرش دوبار باشدصدرا به جهان در دفین طبعمکانرا نه همانا یسار باشدکز میوهٔ تلفیق لفظ و معنیپیوسته چو باغ به بار باشدچون کلک تفکر به دست گیردبر دست عطارد نگار باشددر دولت تو همچو دولت توهرسال جوانتر ز پار باشدصاحبسخن روزگارم آریمردی که چنین کامکار باشدکاندر کنف خاک بارگاهیکش چرخ برین در جوار باشددر مدح وزیری که جان آصفاز غیرت او دلفکار باشدعمری سخن عذب پخته راندصاحب سخن روزگار باشدتا زیر سپهر کبود کسوتنیکی و بدی در شمار باشدهر نیک و بدی کز سپهر زایدچونان که بدان اعتبار باشدامکان نزولش مباد بر کسالا که ترا اختیار باشدجز بر تو مدار جهان مباداتا ملک جهان را مدار باشد✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿گر دل و دست بحر و کان باشددل و دست خدایگان باشدشاه سنجر که کمترین بندهاشدر جهان پادشه نشان باشدپادشاه جهان که فرمانشبر جهان چون قضا روان باشدآنکه با داغ طاعتش زایدهرکه ز ابنای انس و جان باشدوانکه با مهر خازنش رویدهرچه ز اجناس بحر و کان باشددستهٔ خنجرش جهانگیرستگرچه یک مشت استخوان باشدعدلش ار با زمین به خشم شودامن بیرون آسمان باشدقهرش ار سایه بر جهان فکندزندگانی در آن جهان باشدمرگ را دایم از سیاست اوتب لرز اندر استخوان باشدهرکجا سکه شد به نام و نشانشبخل بینام و بینشان باشدهرکجا خطبه شد به نام و بیانشنطق را دست بر دهان باشدای قضا قدرتی که با حزمتکوه بیتاب و بیتوان باشدرایتت آیتی که در حرفشفتح تفسیر و ترجمان باشدمینگویم که جز خدای کسیحال گردان و غیبدان باشدگویم از رای و رایتت شب و روزدو اثر در جهان عیان باشدرای تو رازها کند پیداکه ز تقدیر در نهان باشد✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿رایتت فتنها کند پنهانکه چو اندیشه بیکران باشدلطفت ار مایهٔ وجود شودجسم را صورت روان باشدباست ار بانگ بر زمانه زندگرگ را سیرت شبان باشدنبود خط روزیی مجریکه نه دست تو در ضمان باشدنشود کار عالمی به نظامکه نه پای تو در میان باشددر جهانی و از جهان پیشیهمچو معنی که در بیان باشدآفرین بر تو کافرینش راهرچه گویی چنین چنان باشدروز هیجا که از درخشش سنانگرد راکسوت دخان باشددر تن اژدهای رایتهاتباد را اعتدال جان باشدشیر گردون چو عکس شیر در آبپیش شیر علمستان باشدهم عنان امل سبک گرددهم رکاب اجل گران باشدهر سبو کز اجل شکسته شودبر لب چشمهٔ سنان باشدهر کمین کز قضا گشاده شوداز پس قبضهٔ کمان باشداشک بر درعهای سیمابینسخت راه کهکشان باشدچون بجنبد رکاب منصورتآن قیامت که آن زمان باشدهر که راشد یقین که حملهٔ تستپای هستیش بر گمان باشدروح روح الامین در آن ساعتنه همانا که در امان باشدنبود هیچکس بجز نصرتکه دمی با تو همعنان باشدهر مصافی که اندرو دو نفستیغ را با کفت قران باشد✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿صد قران طیر و وحش را پس از آنفلک از کشته میزبان باشدخسروا بنده را چو ده سالستکه همی آرزوی آن باشدکز ندیمان مجلس ار نشوداز مقیمان آستان باشدبخرش پیش از آنکه بشناسیشوانگهت رایگان گران باشدچه شود گر ترا در این یک بیعدست بوسیدنی زیان باشدیا چه باشد که در ممالک توشاعری خام قلتبان باشدلیکن اندر بیان مدح وغزلموی مویش همه زبان باشدتا شود پیر همچو بخت عدوتهم درین دولت جوان باشدتا هوای خزان به بهمن و دیزرگر باغ و بوستان باشدباغ ملک ترا بهاری بادنه چنان کز پیش خزان باشدخطبها را زبان به ذکر تو ترتا ممر سخن دهان باشدسکها را دهان به نام تو بازتا ز زر در جهان نشان باشدمدتت لازم زمان و مکانتا زمان لازم مکان باشدهمتت ملکبخش و ملک ستانتا به گیتی ده و ستان باشددر جهان ملک جاودانت بادخود چنین ملک جاودان باشد✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ای خداوندی که هرکه از طاعتت سربرکشدروزگارش خط خذلان تا ابد بر سر کشدگر سموم قعر تو بر موج دریا بگذردجاودان از قهر دریا باد خاکستر کشدور نسیم لطف تو بر شعلهٔ دوزخ وزددلو چرخ از دوزخ آب زمزم و کوثر کشدرونق عالم تصرفهای کلکت میدهدورنه تاثیر حوادث خط به عالم درکشدبر مسیر کلک تو ترتیب عالم واجبستتا به استحقاقش اندر سلک نفع و ضر کشدتیر گردون کیست باری در همه روی زمینکو به دیوان قدر یک حرف بر دفتر کشدگر ز بهر تیر شه گلبن کند پیکان رواستبید باری کیست کاندر باغ شه خنجر کشدصاحبا گر بنده را تشریف خاصت آرزوستتا بدان دامن ز جیب آسمان برتر کشدکیست آخر کو نخواهد کز پی تشریف توذیل تاریخ شرف در عرصهٔ محشر کشدآسمان را گر نوید جامهٔ سگبان دهیدر زمان ذراعهٔ پیروزه از سر برکشدتا عروس بوستان را دست انصاف بهاراز ره مشاطگی در حیله و زیور کشدرونق بستان عمرت باد تا این شعر هستکابر آذاری همی در بوستان لشکر کشد✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ خیزید که هنگام صبوح دگر آمدشب رفت و ز مشرق علم صبح برآمدنزدیک خروس از پی بیداری مستاندیریست که پیغام نسیم سحر آمدخورشید می اندر افق جام نکوترچون لشکر خورشید به آفاق درآمداز می حشری به که درآرند به مجلسزاندیشه چو بر خواب خماری حشر آمدآغاز نهید از پی می بیخبری راکز مادر گیتی همه کس بیخبر آمدبر دل نفسی انده گیتی به سر آریدگیرید که گیتی همه یکسر به سر آمدبر بوک و مرگ عمر گرامی مگذاریدخود محنت ما جمله ز بوک و مگر آمدای ساقی مه روی درانداز و مرا دهزان می که رزش مادر و لهوش پسر آمدبر من مشکن بیش که من توبه شکستمزان دست که صد قلزم ازو یک شمر آمداز دست گهر گستر دستور شهنشاهدستی نه، محیطی که نوالش گهر آمددستور جلالالوزرا کز وزرا اوستآن شاخ که در باغ جلالت به برآمدصدری که تر و خشک جهان فانی و باقیبر گوشهٔ خوان کرمش ماحضر آمد✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ جز بر در او قسمت روزی نکند بختآری چکند چون در رزق بشر آمدهرگز چو فلک راه سعادت نکند گمآن را که فلک سوی درش راهبر آمدبینعمت او بیخ بقا خشک لب افتادبا همت او شاخ سخا بارور آمداز همت او شکل جهانی بکشیدنددر نسبت او کل جهان مختصر آمدای شاه نشانی که ز عدل تو جهان رادر وصف نیاید که چه بختی به درآمدعدل تو هماییست که چون سایه بگستردخاصیت خورشید در آن بیخطر آمدنام تو بسی تربیت نام عمر دادزان روی که عدل تو چو عدل عمر آمدسرمایهٔ دریا نه به بازوی دلت بودزین روی دفینش ز کران بر حذر آمدکان در نظر رای تو نامد ز حقیریآن چیست که آن رای ترا در نظر آمدبیدست تو کس را به مرادی نرسد دستبوسیدن دست تو از آن معتبر آمددر شان نیاز آیت احسان و ایادیتچون پیرهن یوسف و چشم پدر آمدبر تو قدیمیست چنان کز ره تقدیرنزد همه در کوکبهٔ خواب و خور آمدعزم تو چه عزمیست که بیمنت تدبیردر هرچه بکوشید نصیبش ظفر آمدعالم که ز نه برد به حیلت کلهی کردترک کله قدر ترا آستر آمدگردون که پی وهم مهندس نسپردشآمد شد تایید ترا پی سپر آمداول قدم قدر تو بود آنکه چو برداشتعالم همه زیر آمد و قدرت زبر آمدصاحب که به سیر قلمش تیغ سکون یافتحاتم که ز دست کرمش کان به سر آمداوصاف تو در نسبت آوازهٔ ایشانوصف نفس عیسی و آواز خر آمددر امر تو امکان تغیر ننهفتندگویی که مثالی ز قضا و قدر آمد✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ در کین تو امید سلامت ننهادندگویی که نشانی ز سعیر و سقر آمددشمن کمر کین تو از بیم تو بربستنی را ز پی حملهٔ صرصر کمر آمداز آتش باس تو مگر دود ندیدستکز سادهدلیش آرزوی شور و شر آمدباس تو شهابیست که در کام شیاطینبا حرقتش آتش چو شراب کدر آمدخطم تو چه پروانه شود صاعقهای راکان را ز فلک دود و ز اختر شرر آمدتو ساکنی و خصم تو جنبان و چنین بهزیرا که سکون حلیت کل سیر آمدعنقا که ز نازک منشی جای نگه داشتهرگز طرف دامنش از عار تر آمدوز هرزهروی سر چو به هر جای فرو کردیک سال زغن ماده و یکسال نر آمدای ملکستانی که ز درگاه تو برخاستهر مرغ که در عرصهٔ ملکی به پر آمدمن بنده کز این پیش نزد زخم درشتیگردون که نه احوال من او را سپر آمددر مدت ده سال که این گوشه و سکنهدر قبهٔ اسلام مرا مستقر آمدهر نور و نظامی که درآمد ز در مناز جود تو آمد نه ز جای دگر آمدگردون جگرم داد که احسان نه ز دل کردآن تو ز دل بود از آن بیجگر آمدصدرا تو خداوند قدیمی نه مرا بسآنرا که هنرهای من او را سمر آمداقران مرا زر ز طمع بیش تو دادیزان در تو سخنشان همه چون آب زر آمداز خدمت فرخندهٔ تو باز نگشتندهرگز که نه تشریف توشان بر اثر آمدانعام تو بر اهل هنر گرچه به حدیستکز شکر تو کام همهشان پر شکر آمدنظمی که در احوال من آمد همه وقتیاز فضل تو آمد نه ز فضل و هنر آمدجانم که درو نقش هوای تو گرفتستپایندهتر از نقش حجر بر حجر آمداقبال ز توقیع تو نقشی بنمودشهرلحظه که بر غرفهٔ سمع و بصر آمداز تو نگزیرد که تو در قالب عالمجانی و یقین است که جان ناگزر آمدتا در مثل آرند که اندر سفر عمرجان مرکب و دمزاد و جهان رهگذر آمدیک دم ز جهان جان تو جز شاد مباداکز یک نظرت برگ چنین صد سفر آمدمقصود جهان کام تو بادا که برآیدزان کز تو برآمد همه کامی که برآمد✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿در دین چو اعتصام به حبل متین کنندآن به که مطلع سخن از رکن دین کننددینپروری که داغ ستورش مقرباناز بهر کسب مرتبه نقش نگین کنندارواح انبیا ز مقامات آخرتبر دست و کلک و فتوی او آفرین کننداز شرم رای او رخ خورشید خوی کندهرگه که بر سپهر حدیث زمین کننداطراف مدرسهاش به زبان صدا چو دیدهرشب مذکریش شهور و سنین کنندخورشید کیست چاکر رایش از این سببهر بامدادش ابلق ایام زین کنندنقدیست نکتهاش که دارد عیار وحیدر گنج خانهٔ خردش زان دفین کنندای تاج با کسی که مدار شریعتستدر شرع از طریق تهاون کمین کنندصاحبقران شرع به جایی توان شدنکانجات با مخنث و مطرب قرین کنندمجلس به دوش گربه شکاران چرا شویچون نسبتت به خدمت شیر عرین کنندیک التفات او ز تو گر منقطع شدیزان التفاتها که به صوت حزین کنندمنکر مشو ازین که درین پوست نیستیکازادگان به خیره ترا پوستین کنندای نایب محمد مرسل روا مدارتا با من این مکاوحت از راه کین کنندچندان بقات باد که تاثیر لطف صنعاز برگ اطلس وز گیا انگبین کنندشرع از تو سرخرو تو چو گل تازهروی تاتشبیه چهرها به گل و یاسمین کنند✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿