✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿خراب کرد به یکبار بخل کشور جودنماند در صدف مکرمات گوهر جودوبال گشت همه فضل و علم و راحت و مالشرنگ گشت همه نوش و شهد و شکر جودبرفت باد مروت بگشت خاک وفاببست آب فتوت بمرد آدر جودنخفت فتنه و بیجفت خفت شخص هنرنماند همت و بیشوی ماند دختر جودفلک به مهر نشد یک نفس مطیع خردجهان به کام نشد یک زمان مسخر جوددریده گشت به زوبین ناکسی دل لطفبریده گشت به شمشیر ممسکی سر جودنمیدمد به مشامم نسیم سنبل عدلنمیدهد به دماغم بخار عنبر جودبه صدق نیست در این عهد بخت ناصر جاهبه طبع نیست در این عصر ملک غمخور جودهلاک گشت عقات امل ز گرسنگیمگر نماند به برج شرف کبوتر جودچرا فروغ نیابد هوای سال امیدکه آفتاب هنر رفت در دو پیکر جودوجود جود عدم گشت و نیست هیچ شکیکه در جهان کرم کس ندید منظر جودکنون که صبح خساست به شرق بخل دمیددرون پرده شود آفتاب خاور جودسهیل عدل نتابد به طرف قطب شرفسپهر ملک نگردد به گرد محور جوددر این هوس که خرامنده ماه من برسیدبه شکل عربده بر من کشید خنجر جود✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿لبش به نوش بیاکنده لطف صانع لطفرخش به مشک نگاریده صنع داور جودبه خشم گفت که چندین به رسم بیادبانمگوی مرثیهٔ جود در برابر جودامید جود مبر از جهان کنون که گشادفلک به طالع فرخنده بر جهان در جودبه عون همت سلطان عصر و شاه جهانشجاع دولت و سالار ملک و صفدر جودخدایگان سلاطین ستوده عزالدینکمال ملت و دیهیم عدل و مفخر جودجهانگشای ولی نعمتی که همت اوهمیشه هست به انعام روحپرور جودطری به مکرمت جود اوست سوسن ملکقوی به تقویت کلک اوست لشکر جودبه فهم حکمت او حاصل است مشکل علمبه وهم همت اوظاهر است مضمر جودنهفته در دل داهیش بخت ذات کرمسرشته در کف کافیش طبع جوهر جودبه یمن دولت او گشت چرخ خادم ملکبه عون همت او هست دهر چاکر جودزهی به حزم و فراست کمال رتبت و جاهخهی به عزم و سیاست کمال و زیور جودتویی به طالع میمون مدام بابت ملکتویی به رای همایون همیشه در خور جودبه احتشام تو فرخنده گشت طالع سعدبه احترام تو رخشنده گشت اختر جودز عکس تیغ تو تایید یافت بازوی عدلبه نوک کلک تو تشریف یافت محضر جودغلام ملک تو بر سر نهاد تاج شرفعروس بخت تو بر روی بست معجر جودندید مثل تو هنگام عدل چشم خردنزاد شبه تو هنگام لطف مادر جودبنازنید ترا افتخار بر سر تختبپرورید ترا روزگار بر بر جودصفات حمد تو در ابتدای مصحف مجدمثال نعت تو در انتهای دفتر جودز هول جود تو لاغر شدست فربه بخلز امن بر تو فربه شدست لاغر جودشدست نام تو مجموع بر وجود کرمبدین صفات شدی در زمانه سرور جود✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿هرکرا در دور گردون ذکر مقصد میرودیا سخن در سر این صرح ممرد میرودیا حدیث آن بهشتی چهره کز بدو وجودهمچو خاتونان درین فیروزه مرقد میرودیا در آن حورا نسب کودک شروعی میکندکز تصنع گه مخطط گاه امرد میرودیا همی گوید چرا در کل انسان بر دواماز تحرک میل و تحریک مجدد میرودبر زبان دور گردون در جواب هرکه هستذکر دوران علاء الدین محمد میرودآنکه پیش سایهٔ او سایهٔ خورشید رادر نشستن گفتوگوی صدر و مسند میرودوانکه جز در موکب رایش نراند آفتابرایتش بر چرخ منصور و مید میرودگرچه از تاثیر نه گردون به دست روزگارساکنان خاک را انعام بیحد میرودهرچه رفتست از عطیتهای ایشان تاکنونحاطهالله زو به یک احسان مفرد میرودعقل کل کو تا ببیند نفس خاکی گوهریکز دو عالم گوهرافشانان مجرد میرودطبعش استقبال حاجتها بدان سرعت کندکاندر آن نسبت زمان گویی مقید میروددست اورا در سخا تشبیه میکردم به ابرعقل گفت این اصل باری ناممهد میرودپیش دست او هنوز اندر دبیرستان جودبر زبان رعد او تکرار ابجد میرودخاک پایش را ز غیرت آسمان بر سنگ زدتا به گاه چرخ موزون نامعدد میرود✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿گفت صراف قضا ای شیخ اگر ناقد منمدر دیار ما تصرف فرق فرقد میرودوصف میکردم سمندش را شبی با آسمانگفتم این رفتار بین کان آسمان قد میرودگفت دی بر تیغ کوهی بود پویان گفتییآفتابستی که سوی بعد ابعد میرودماه بشنید این سخن آسیب زد با منطقهگفت آیا تا حدیث نعل و مقود میرودای جوان دولت خداوندی که سوی خدمتتدولت من سروقد یاسمین خد میرودجانم از یک ماهه پیوند تو عیشی یافتستکز کمالش طعنه در عیش مخلد میرودختم شد بر گوهر تو همچو مردی مردمیدر تو این دعوی به صد برهان مکد میروددور نبود کین زمان در مجلس حکم قضابر زبان چرخ و اختر لفظ اشهد میرودنعت تو کی گنجد اندر بیت چندی مختصرراستی باید سخن در صد مجلد میرودچشم بد دور از تو خود دورست کز بس باس توفتنه اکنون همچو یاجوج از پس سد میروددانی از بهر تو با چشم بد گردون چه رفتآنچه آن با چشم افعی از زمرد میرودتا عروس روزگار اندر شبستان سپهردر حریر ابیض و در شعر اسود میرودوقف بادا بر جمال و جاه و عمرت روزگارزانکه در اوقاف احکام مبد میرودحاجب بارت سپهداری که در میدان چرخحزم را پیوسته با تیغ مهند میرودساقی بزمت سمن ساقی که بر قصر سپهرلهو را همواره با صرف مورد میرود ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿طبعم به عرضه کردن دریا و کان رسیدنطقم به تحفه دادن کون و مکان رسیدهم وهم من به مقصد خرد و بزرگ تاختهم گام من به معبد پیر و جوان رسیداین دود عود شکر که جانست مجمرشبدرید آسمانه و بر آسمان رسیدانده بمرد و مفسدت او ز دل گذشتشادی بزاد و منفعت او به جان رسیدرنجور بادیه به فضای ارم گریختمقهور هاویه به هوای جنان رسیدبلبل فصیح گشت چو بوی بهار یافتگل تازگی گرفت چو در بوستان رسیدپرواز کرد باز هوای ثنا و مدحوز فر او اثر به زمین و زمان رسیدمحبوب شد جهان که ز اقلیم رابعشاز چهرهٔ سخا و سخن کاروان رسیدمحنت رود چو مدت عنف از زمانه رفتنوبت رسد چو نوبت لطف جهان رسیدعالی سخن به حضرت عالی نسبت شتافتصاحب هنر به درگه صاحبقران رسیددستور شهریار جهان مجد دین که دیناز جاه او به منفعت جاودان رسیدمحسود خسروان علیبن عمر که عدلاز رای او به رؤیت نوشیروان رسیدآن شهنشان که قدرت شمشیر سرفشاندر عهد او به خامهٔ عنبر فشان رسیدنقش بقا چو جلوهگری یافت از ازلمنشور بخت او ز ابد آن زمان رسیدای صاحبی که از رقم مهر و کین تودر کاینات نسخهٔ سود و زیان رسیددر کارکرد کلک تو خسرو چو فتح کردحالی به سایهٔ علم کاویان رسید✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿برخاست چرخ در طلب کبریاء تومیبودش این گمان که بدو در توان رسیداز کبریاء تو خبری هم نمیرسدآنجا که مرغ وهم و قیاس و گمان رسیددر منزلی که خصم تو نزل زمانه خورداز هفت عضو خصم تو یک استخوان رسیدمصروع کرد بر جگر مرگ قهر توهر لقمهای که خصم ترا در دهان رسیددولت وصال عمر ابد جست سالهادیدی که از قبول تو آخر به آن رسیددر اضطراب دیدهٔ تسکین گشاده شدچون التفات تو به جهان جهان رسیددر کردهٔ خدای میاور حدیث ردکام از حرم به چنین خاکدان رسیدای خرد بارگاه بلا را ز کام تواینک ز صد هزار بزرگی نشان رسیدسلطانی از نیاز در خواجگی زندچون نام خواجگی تو سلطان نشان رسیدنقد وجود چرخ عیار از در تو بردچون در علو به کارگه امتحان رسیدتقدیر رزق اگرچه به حکم خدای بودتوجیه رزق از تو به انس و به جان رسیددر عشق مال آز روان شد به سوی توهم در نخست گام به دریا و کان رسیدمرغ قضا چو بر در حکم تو بار یافتچشمش به یک نظر به همین آشیان رسیدصدرا به روزگار خزان دست طبع مندر باغ مدح تو به گل و ارغوان رسیدگلزار مدح تو به طراوت اثر نموداین طرفه تحفه بین که مرا از خزان رسیدشخصم به جد و جهد به فرمان عقل و جاناز آسمان گذشت و به این آستان رسیدسی سال در طریق تحیر دلم بتاختاکنون ز خدمت در تو بر کران رسیدآخر فلک ز مقدم من در دیار توآوازه درفکند که جاری زبان رسیدنی نی به سوی صدر هم از لفظ روزگارآمد ندا که بار دگر قلتبان رسیدکس را ز سرکشان زمانه نگاه کنتا خام قلتبانتر از این مدح خوان رسیداین است و بس که از قبل بخت نیست شداز بادهٔ محبت تو سرگران رسیداز فیض جاه باش که از فیض مکرمتاز باختر ثنای تو تا قیروان رسیدتا در ضمیر خلق نگردد که امر حقنزدیک هر ضعیف و قوی با امان رسیدوز بهرهٔ زمانه تو بادی که شاه رااز دولت تو بهره دل شادمان رسید✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿شبی گذاشتهام دوش در غم دلبربدان صفت که نه صبحش پدید بد نه سحرچنان شبی به درازی که گفتی هردمسپهر باز نزاید همی شبی دیگرهوا سیاه به کردار قیرگون خفتانفلک کبود نمودار نیلگون مغفرچو اخگر اخگر هر اختر از فلک رخشانوزان هر اختر در جان من دو صد اخگررخم ز انده جان زرد و جان بر جانانلبم زآتش دل خشک و دل بر دلبرز آرزوی لب شکرین او همه شببدم ز آتش دل همچو اندر آب شکرنبود در همه عالم کسی مرا مونسنبود در همه گیتی کسی مرا غمخوارگهی ز گریهٔ من پر فزغ شدی گردونگهی زنالهٔ من پر جزع شدی کشوررخم ز دیده پر از خالهای شنگرفیبر از تپنچه پر از شاخهای نیلوفرز گرد تارک من چشم علویان شده کورز آه نالهٔ من گوش سفلیان شده کرفلک ز انده جان کرده مر مرا بالینجهان ز آتش دل کرده مر مرا بسترشب دراز دو چشمم همی ز نوک مژهعقیق ناب چکانیده بر صحیفهٔ زرنه بر فلک ز تباشیر صبح هیچ نشاننه بر زمین ز خروش خروس هیچ اثربه دست عشوه همه شب گرفته دامن دلکه آفتاب هم اکنون برآید از خاوررسم به روز و شکایت از این فلک بکنمبه پیش آن فلک رفعت و سپهر هنرنظام ملکت سلطان و صدر دین خدایخدایگان وزیران وزیر خوب سیرمحمد آنکه وزارت بدو نظام گرفتچنانکه دین محمد به داد و عدل عمرسپهر قدر و زمین حلم و آفتاب لقاسحاب جود و فلک همت و ملک مخبر✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿جهان مسخر احکام او به نیک و به بدفلک متابع فرمان او به خیر و به شریکی به مدحت او روز و شب گشاده زبانیکی به خدمت او سال و مه ببسته کمرزمان خویش به توفیق او سپرده قضاعنان خویش به تدبیر او سپرده قدرنه از موافقت او قضا بتابد روینه از متابعت او قدر بپیچد سرنعال مرکب او دارد آن بها و شرفغبار موکب او دارد آن محل و خطرکزین کنند عروسان خلد را یارهوزان کنند بزرگان ملک را افسراگر سموم عتابش گذر کند بر بحروگر نسیم نوالش گذر کند بر برشود ز راحت آن خاک این بخور عبیرشود ز هیبت این آب آن بخار شرراگر تو بحر سخا خوانیش همی چه عجبکه لفظ او همه در زاید و کفش گوهروگر سخای مصور ندیدهای هرگزگه عطا به کف راد او یکی بنگرز سیم و زر و گهر همچو آسمان باشدهمیشه سایل او را زمین راهگذرایا به تابش و بخشش ز آفتاب فزونو یا به رفعت و همت ز آسمان برترترا سزد که بود گاه طاعت و فرمانفلک غلام و قضا بنده و قدر چاکرمرا سزد که بود گاه نظم مدحت توبیاض روز و سیاهش شب و قلم محورمه از جهان اگر اندر جهان کسی باشدتو آن کسی که ازو پیشی و بدو اندراگر به حکمت و برهان مثل شد افلاطونوگر به حشمت و فرمان سمر شد اسکندرز تست حکمت و برهان درین زمانه مثلبه تست حشمت و فرمان درین دیار سمرتو آن کسی که ترا مثل نافرید ایزدتو آن کسی که ترا شبه ناورید اخترسخا به نام تو پاید همی چو جسم به روحجهان به فر تو نازد همی چو شاخ به بروجود جود و سخا بیکف تو ممکن نیستنه ممکن است عرض در وجود بیجوهراگر ز آتش خشم تو بدسگال ترابه آب عفو تو حاجت بود عجب مشمرتو آن کسی که اگر با فلک به خشم شویسموم خشم تو نسرینش را بسوزد پرچه غم خوری که اگر بدسگال تو به مثلبر آسمان شود از قدر و منزلت چو قمرهمان کند به عدو تیغ تو که با مه چرخبه یک اشارت انگشت کرد پیغمبرهمیشه تا که بود باد و خاک و آتش و آبقوام عالم کون و فساد را در خوربقات باد چو خاک و چو باد و آتش و آبندیم بخت و قرین دولت و معین داورکه قول و رای صوابت قوام عالم رابهست از آب و ز خاک و ز باد و از آذر ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ای به رفعت ز آسمان برترنور رای تو آفتاب دگرای تو مقصود جنس و نوع جهانوی تو مختار خاص و عام بشرکمترین آستان درگه تستبرترین بام گنبد اخضردهر در مدحتت گشاده زبانچرخ در خدمتت ببسته کمرنزد عدل تو ای به جود مثلروز بار تو ای به جاه سمرنتوان برد نام نوشرواننتوان کرد یاد اسکندردر هوای تو عیش خوش مدغمدر خلاف تو بخت بد مضمریک نسیم است از رضای تو خیریک سموم است از خلاف تو شرای جهان لفظ و تو درو معنیهم ازو پیش و هم بدو اندرچرخ در جنت همت تو قصیربحر در پیش خاطر تو شمردست راد تو ابر بینقصانطبع پاک تو بحر بیمعبروهمت آرد ز راز چرخ نشانکلکت آرد ز علم غیب خبرکار بندد مسخر و منقادامر و نهی ترا قضا و قدرچون بخوانی خلاف چرخ هباچون برانی قبول بخت هدر✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿پاسبان سرای ملک تواندنه فلک چار طبع و هفت اخترنوبت ملک پنج کن که شدستدشمن تو چو مهره در ششدرچون تو گردد به قدر خصمت اگرشبه لؤلؤ شود عرض جوهرای زمین حلم آفتاب لقاوی فلک همت ملک مخبرای بزرگی که از بزرگی و جاههرکه بر خدمت تو یافت ظفرکرد بیرون ز دست محنت پایبرد در دولتت به کیوان سربگذشت از فلک به مرتبه آنککرد روزی به درگه تو گذربنده نیز ار به حکم اومیدیخدمتی گفت ازو عجب مشمرعاجزی بود کرد با تو پناهاز بد روزگار بد گوهرمهملی بود دامن تو گرفتاز جفای سپهر دونپرورطمعش بود کز خزانهٔ جودبینیازش کنی به جامه و زرگردد از دست بخشش تو غنییابد از فر دولت تو خطربرهد از نحوست انجمبجهد از خساست کشورمدتی شد که تا بدان اومیدچشم دارد به راه و گوش به درهست هنگام آنکه باز کشدبر سر او همای جود تو پرحلقه در گوش چرخکرده هرآنککرد بر وی عنایت تو نظربنده را گوشمال داد بسیبه عنایت یکی بدو بنگرصله دادن ترا سزاوارستزانکه آن دیدهای ز جد و پدربیخ کان را نشاند دست سخاتشاخ آن جز کرم نیارد برنیست نادر ز خاندان نظامدانش و رادی و ذکا و هنرنور نادر نباشد از خورشیدبوی نادر نباشد از عنبرتا بود تیره خاک و صافی آبتا بود تند باد و تیز آذرعالمت بنده باد و دهر غلامآسمان تخت و آفتاب افسرعید فرخنده و قرین اقبالملک پاینده و معین داورچون منت صدهزار مدحتگویچون جهان صدهزار فرمانبردیر زی شادمان و نهمت یابکامران ملکدار و دولتخور✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿