✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿به سمرقند اگر بگذری ای باد سحرنامهٔ اهل خراسان به بر خاقان برنامهای مطلع آن رنج تن و آفت جاننامهای مقطع آن درد دل و سوز جگرنامهای بر رقمش آه عزیزان پیدانامهای در شکنش خون شهیدان مضمرنقش تحریرش از سینهٔ مظلومان خشکسطر عنوانش از دیدهٔ محرومان ترریش گردد ممر صوت ازو گاه سماعخون شود مردمک دیده ازو وقت نظرتاکنون حال خراسان و رعایات بودستبر خداوند جهان خاقان پوشیده مگرنی نبودست که پوشیده نباشد بر ویذرهای نیک و بد نه فلک و هفت اخترکارها بسته بود بیشک در وقت و کنونوقت آنست که راند سوی ایران لشکرخسرو عادل خاقان معظم کز جدپادشاهست و جهاندار به هفتاد پدردایمش فخر به آنست که در پیش ملوکپسرش خواندی سلطان سلاطین سنجرباز خواهد ز غزان کینه که واجد باشدخواستن کین پدر بر پسر خوب سیرچون شد از عدلش سرتاسر توران آبادکی روا دارد ایران را ویران یکسرای کیومرثبقا پادشه کسری عدلوی منوچهرلقا خسرو افریدون فرقصهٔ اهل خراسان بشنو از سر لطفچون شنیدی ز سر رحم به ایشان بنگراین دل افکار جگر سوختگان میگویندکای دل و دولت و دین را به تو شادی و ظفرخبرت هست که از هرچه درو چیزی بوددر همه ایران امروز نماندست اثرخبرت هست کزین زیر و زبر شوم غزاننیست یک پی ز خراسان که نشد زیر و زبربر بزرگان زمانه شده خردان سالاربر کریمان جهان گشته لئیمان مهتربر در دونان احرار حزین و حیراندر کف رندان ابرار اسیر و مضطرشاد الا بدر مرگ نبینی مردمبکر جز در شکم مام نیابی دختر✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿مسجد جامع هر شهر ستورانشان راپایگاهی شده نه سقفش پیدا و نه درخطبه نکنند به هر خطه به نام غز ازآنکدر خراسان نه خطیب است کنون نه منبرکشته فرزند گرامی را گر ناگاهانبیند، از بیم خروشید نیارد مادرآنکه را صدره غز زر ستد و باز فروختدارد آن جنس که گوئیش خریدست به زربر مسلمانان زان نوع کنند استخفافکه مسلمان نکند صد یک از آن باکافرهست در روم و خطا امن مسلمانان رانیست یک ذره سلامت به مسلمانی درخلق را زین غم فریادرس ای شاهنژادملک را زین ستم آزاد کن ای پاک سیربه خدایی که بیاراست به نامت دیناربه خدایی که بیفراخت به فرت افسرکه کنی فارغ و آسوده دل خلق خدازین فرومایهٔ غز شوم پی غارتگروقت آنست که یابند ز رمحت پاداشگاه آنست که گیرند ز تیغت کیفرزن و فرزند و زر جمله به یک حمله چو پاربردی امسال روانشان به دگر حمله ببرآخر ایران که ازو بودی فردوس به رشکوقف خواهد شد تا حشر برین شوم حشرسوی آن حضرت کز عدل تو گشتست چو خلدخویشتن زینجا کز ظلم غزان شد چو سقرهرکه پایی و خری داشت به حیلت افکندچکند آنکه نه پایست مر او را و نه خررحمکن رحم بر آن قوم که نبود شب و روزدر مصیبتشان جز نوحهگری کار دگررحمکن رحم برآن قوم که جویند جویناز پس آنکه نخوردندی از ناز شکررحمکن رحم بر آنها که نیابند نمداز پس آنکه ز اطلسشان بودی بستررحمکن رحم بر آن قوم که رسوا گشتنداز پس آنکه به مستوری بودند سمرگرد آفاق چو اسکندر بر گرد ازآنکتویی امروز جهان را بدل اسکندر✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿از تو رزم ای شه و از بخت موافق نصرتاز تو عزم ای ملک و از ملکالعرش ظفرهمه پوشند کفن گر تو بپوشی خفتانهمه خواهند امان چون تو بخواهی مغفرای سرافراز جهانبانی کز غایت فضلحق سپردست به عدل تو جهان را یکسربهرهای باید از عدل تو نیز ایران راگرچه ویران شد بیرون ز جهانش مشمرتو خور روشنی و هست خراسان اطلالنه بر اطلال بتابد چو بر آبادان خورهست ایران به مثل شوره تو ابری و نه ابرهم برافشاند بر شوره چو بر باغ مطربر ضعیف و قوی امروز تویی داور حقهست واجب غم حق ضعفا بر داورکشور ایران چون کشور توران چو تراستاز چه محرومست از رافت تو این کشورگر نیاراید پای تو بدین عزم رکابغز مدبر نکشد باز عنان تا خاورکی بود کی که ز اقصای خراسان آرنداز فتوح تو بشارت بر خورشید بشرپادشاه علما صدر جهان خواجهٔ شرعمایهٔ فخر و شرف قاعدهٔ فضل و هنرشمس اسلام فلک مرتبه برهانالدینآنکه مولیش بود و شمس و فلک فرمانبرآنکه از مهر تو تازه است چو از دانش روحوانکه بر چهر تو فتنه است بر شمس قمریاورش بادا حق عزوجل در همه کارتا در این کار بود با تو به همت یاورچون قلم گردد این کارگر آن صدر بزرگنیزه کردار ببندد ز پی کینه کمربه تو ای سایهٔ حق خلق جگرسوخته رااو شفیع است چنان کامت را پیغمبرخلق را زین حشر شوم اگر برهانیکردگارت برهاند ز خطر در محشرپیش سلطان جهان سنجر کو پروردتای چنو پادشه دادگر حقپرور✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ مست شبانه بودم افتاده بیخبردی در وثاق خویش که دلبر بکوفت درچون اصطکاک و قرع هوا از طریق صوتداد از ره صماخ دماغ مرا خبربر عادتی که باشد گفتم که کیست اینگفت آنکه نیست در غم و شادیت ازو گذرجستم چنان ز جای که جانم خبر نداشتکان دم به پای می روم از عشق یا به سردر باز کرد و دست ببوسید و در کشیدتنگش چو خرمن گل و تنگ شکر ببرالقصه اندر آمد و بنشست و هر سخنگفت و شنید از انده و شادی و خیر و شرپس در ملامت آمد کین چیست میکنییزدانت به کناد که کردست خود بتریا در خمار ماندهای از صبح تا به شامیا در شراب خفتهای از شام تا سحرتو سر به نای و نوش فرو بردهای و منخاموش و سرفکنده که هین بوک و هان مگردل گرم کردهای ز تف عشق من به سستسردی مکن که گرم کنی همچو دل جگرباری ز باده خوردن و عشرت چو چاره نیستدر خدمت بساط خداوند خواجه خورصدر زمانه ناصر دین طاهر آنکه هستدر شان ملک آیتی از نصرت و ظفرتا حضرتی ببینی بر چرخ کرده فخرتا مجلسی بیابی از خلد برده فربربسته پیش خدمت اسبان رتبتشرضوان میان کوثر و تسنیم را کمرگفتم که پایمرد و وسیلت که باشدمگفتا که بهتر از کرم او کسی دگرفردا که ناف هفته و روز سهشنبه استروزی که هست از شب قدری خجستهترروزی چنان که گویی فهرست عشرتستیک حاشیه به خاور و دیگر به باخترآثار او چو عدت ایام بر قرارو اوقات او چو صورت افلاک بر گذربی هیچ شک نشاط صبوحی کند بهگاهدانی چه کن و گرچه تو دانی خود این قدرکاری دگر نداری بنشین و خدمتیترتیب کن هم امشب و فردا به گه ببردوش آنچنان که از رگ اندیشه خون چکیدنظمی چنان که دانی رفتست مختصرگر زحمتت نباشد از آن تا ادا کنمآهسته همچنین به همین صورت پردهدر✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ نماز شام چو کردم بسیج راه سفردرآمد از درم آن سرو قد سیمینبرز تف آتش دل وز سرشک دیده شدهلب چو قندش خشک و رخ چو ماهش تردر آب دیده همی گشت زلف مشکینشچو شاخ سنبل سیراب در می احمرمرا دلی ز غریوش چو اندر آتش عودمرا تنی ز وداعش چو اندر آب شکرچه گفت، گفت نه سوگند خوردهای به سرمکه هرگز از خط عشق تو برندارم سرهنوز مدت یک هجر نارسیده به پایهنوز وعدهٔ یک وصل نارسیده به سربهانهٔ سفر و عزم رفتن آوردیدلت ز صحبت یاران ملول گشت مگرچه وقت رفتن و هنگام کردن سفرستسفر مکن که شود بر دلم جهان چو سقرمرا درین غم وتیمار ودرد دل مگذارز عهد و بیعت و سوگند خویشتن مگذروگر به رغم دل من همی بخواهی رفتاز آن دیار خبرده مرا وزان کشورکجاست مقصد و تا چند خواهی آنجا ماندکجا رسیم دگر بار و کی به یکدیگرچو این بگفت به بر در گرفتمش گفتمکه جان جان و قرار دلی و نور بصرسفر مربی مردست و آستانهٔ جاهسفر خزانهٔ مالست و اوستاد هنربه شهر خویش درون بیخطر بود مردمبه کان خویش درون بیبها بود گوهردرخت اگر متحرک شدی ز جای به جاینه جور اره کشیدی و نه جفای تبربه جرم خاک و فلک در نگاه بید کردکه این کجاست ز آرام و آن کجا ز سفرز دست فتنهٔ این اختران بیمعنیز دام عشوهٔ این روزگار دونپرورهمی به خدمت آن صدر روزگار شومکه روزگار ازو یافتست قدر و خطرنظام ملکت سلطان و صدر دین خدایخدایگان وزیران وزیر خوب سیرمحمد آنکه ز جاهش گرفت ملت و ملکهمان نظام که دین ز ابتدا به عدل عمربزرگواری کاندر بروج طاعت اوستمدبران فلک را مدار گرد مدربر شمایل حلمش نموده کوه سبکبر بسایط طبعش نموده بحر شمرچه دست او به سخا در چه ابر در نیسانچه طبع او به سخن در چه بحر بیمعبرشمر ز تربیت جود او شود دریاعرض به تقویت جاه او شود جوهر✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ز بیم او نچشد شیر شرزه طعم وسنز عدل او نبرد شور و فتنه رنج سهرچو باز او شکرد صید او چه شیر و چه گرگچو اسب او گذرد راه او چه بحر و چه برسعادت ابدی در هوای او مدغمنوایب فلکی در خلاف او مضمراگر به وجه عنایت کند به شوره نگاهوگر ز روی سیاست کند به خاره نظرشود به دولت او خاک شوره مهر گیاشود ز هیبت او سنگ خاره خاکستربه ابر بهمن اگر دست جود بنمایدعرق چکد ز مسامش به جای قطر مطرچو دست دولت او بر زمانه بگشودندکشید پای به دامن درون قضا و قدرایا به جاه و شرف با ستاره سوده عنانو یا به جود و سخا گشته در زمانه سمرببرده نام ز فرزانگان به قدر و به جاهربوده گوی ز سیارگان به فخر و به فربه روز بار ترا مهر بالش ومسندبه روز جشن ترا ماه مشرب و ساغرکند نسیم رضای تو کاه را فربهکند سموم خلاف تو کوه را لاغربه حضرت تو درون تیر کلک مستوفیبه مجلس تودرون زهره ساز خنیاگرز تیر حادثه ایمن شد و سنان بلاهر آفریده که کرد از حمایت تو سپربه زیر سایهٔ عدل تو نیست خوف و رجاورای پایهٔ قدر تو نیست زیر و زبربجز در آینهٔ خاطر تو نتوان دیدز راز چرخ نشان و ز علم غیب خبراگر ز حلم تو یک ذره بر سپهر نهندقرار یابد ازو همچو کشتی از لنگرنسیم لطف تو ار بگذرد به آتش تیزز شعلهاش گشاید به خاصیت کوثرحسام قهر تو شخص اجل زند به دو نیمچنان که ماه فلک را بنان پیغمبربه نیش کژدم قهرت اگر قضا بزندعدوت را که سیه روز باد و شوم اختربه هیچ داروی و تریاک برنیارد خاستز خاک جز که به آواز صور در محشرقدر ز شست تو بر اختران رساند تیرقضا ز دست تو بر آسمان گشاید درچه بارهایست به زیر تو در بنامیزدکه منزلیش بود باختر دگر خاورهلال نعل فلک قامت ستاره مسیرزمیننوردی دریا گذار که پیکربه زور چرخ و به آواز رعد و جستن برقبه قد کوه و تن پیل و پویهٔ صرصرگه درنگ ازو طیره خورده پای خیالگه شتاب درو خیره مانده مرغ به پرگه تحرک او منقطع صبا و دبوربر تحمل او مضطرب حدید و حجردرخش نعلش سندان و سنگ را در خاکفروغ و شعله دهد همچو اختر و اخگربزرگوارا دریا دلا خداونداترا سپهر سریرست و آفتاب افسرز شوق خدمت تو عمرها گذشت که منچو شکرم در آب و چو عود بر آذربدان عزیمت و اندیشهام که تا ننهدقضابه دست اجل بر به حنجرم خنجربجز مدیح توام برنیاید از دیوانبجز ثنای توام بر نیاید از دفترز نظم و نثر مدیح تو اندر آویزمز گوش و گردم ایام عقدهای گهرنه نظم بلکه ازین درجهای پر ز نکتنه نثر بلکه ازین درجهای پر ز دررهمیشه تا که بروید ز خاکها زر و سیمهمیشه تا که بتابد ز آسمان مه و خورعلو و رفعت تو همچو ماه باد و چو مهرسرشک و چهرهٔ خصمت چو سیم باد و چو زرتو بر میان کمر ملک بسته و جوزابه پیش طالع سعدت همیشه بسته کمرجهان مطیع و فلک تابع و ستاره حشمزمان غلام و قضا بنده و قدر چاکردرخت بخت حسود ترانه بیخ و نه شاخچو شاخ دولت خصم ترانه بار و نه بر✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ خوشا نواحی بغداد جای فضل و هنرکسی نشان ندهد در جهان چنان کشورسواد او به مثل چون پرند مینا رنگهوای او به صفت چون نسیم جانپروربه خاصیت همه سنگش عقیق لؤلؤباربه منفعت همه خاکش عبیر غالیهبرصبا سرشته به خاکش طراوت طوبیهوا نهفته در آبش حلاوت کوثرکنار دجله ز خوبان سیمتن خلخمیان رحبه ز ترکان ماهرخ کشمرهزار زورق خورشید شکل بر سر آببر آن صفت که پراکنده بر سپهر شرربه وقت آنکه به برج شرف رسد خورشیدبه گاه آنکه به صحرا کشد صبا لشکردهان لاله کند ابر معدن لؤلؤکنار سبزه کند باد مسکن عنبربه شبه باغ شود آسمان به وقت غروببه شکل چرخ شود بوستان به وقت سحربه وقت شام همی این بدان سپارد گلبه گاه بام همی آن بدین دهد اختربه رنگ عارض خوبان خلخی در باغمیان سبزه درفشان شود گل احمرشکفته نرگس بویا به طرف لالهستانچنانکه در قدح گوهرین می اصفرستاک لاله فروزان بدان صفت که بودزمشک و غالیه آکنده بسدین مجمرنوای بلبل و طوطی خروش عکه و سارهمی کند خجل الحانهای خنیاگربدین لطافت جایی من از برای امیدبه فال نیک گزیدم سفر به جای حضرنماز شام ز صحن فلک نمود مراعروص چرخ که بنهفت روی در خاوربدان صفت که شود غرقه کشتی زرینبه طرف دریا چون بگسلد ازو لنگربه گرد گنبد خضرا چنان نمود شفقکه گرد خیمهٔ مینا کشیده شوشهٔ زرستارگان همه چو لعبتان سیماندامبه سوک مهر برافکنده نیلگون معجربنات نعش همی گشت گرد قطب چنانکه گرد حقهٔ فیروه گوهرین زیوربر آن مثال همی تافت راه کاهکشانکه در بنفشهستان برکشیده صف عبهرز تیغ کوه بتابید نیم شب پروینچنان که در قدح لاجورد هفت دررسپهر گفتی نقاش نقش مانی گشتکه هر زمان بنگارد هزار گونه صورز برج جدی بتابید پیکر کیوانبه شکل شمع فروزنده در میان شمرهمی نمود درفشنده مشتری در حوتچنان که دیدهٔ خوبان ز عنبرین چادرز طرف میزان میتافت صورت مریخبدان صفت که می لعل رنگ در ساغرچنان که عاشق ومعشوق در نقاب گمانبتافت تیر درافشان و زهرهٔ ازهربه رسم لعبتبازان سپهر آینه رنگزمان زمان بنمودی عجایب دیگرفلک به لعبت مشغول و من به توشهٔ راهجهان به بازی مشغول و من به عزم سفردرین هوس که خرامان نگار من برسیدبدان صفت که برآید ز کوه پیکر خورفرو گسسته به عناب عنبرین سنبلفرو شکسته به خوشاب بسدین شکرهمی گرفت به لؤلؤ عقیق در یاقوتهمی نهفت به فندق بنفشه در مرمرز عکس نرگس او مینمود بر زلفشچنان که ریخته بر سبزه دانهای گهرز بس که بر رخ خورشید زد دو دست به خشمگلش چو شاخ سمن گشت و برگ نیلوفربه طعنه گفت که عهد و وفای عاشق بینبه طیره گفت که مهر و هوای دوست نگرنبود هیچ گمانی مرا که دشمنواربدین مثال ببندی به هجر دوست کمرمجوی هجر من و شاخ خرمی مشکنمتاب رخ ز من و جان خوشدلی مشکربه جای ملحم چینی منه هوا بالینبه جای اطلس رومی مکن زمین بسترخدای گفت حضر هست بر مثال بهشترسول گفت سفر هست بر مثال سقرکجا شوی تو که بیروی من نیابی خوابکجا روی تو که بیروی من نبینی خوردر این دیار به حکمت نیابمت همتادرین سواد به دانش نبینمت همبرکمینه چاکر علمت هزار افلاطونکهینه بندهٔ فضلت هزار اسکندرز شکلهای تو عاجز روان بطلمیوسز حکمهای تو قاصر روان بومعشرتو آنکسی که ز فضل تو فاضلان عراقبه خاک پای تو روشن همی کنند بصرجواب دادم کای ماهروی غالیهمویبه آب دیده مزن بر دل رهی آذرقرار گیر و ز سامان روزگار مگردصبور باش و ز فرمان ایزدی مگذرهوا نکرد تن من بدین فراغ و وداعرضا نداد دل من بدین قضا و قدرولیک حکم چنین کرد کردگار جهانز حکم او نتوان یافت هیچگونه مفربه صبر باد فلک در حضر ترا ناصربه عون باد ملک در سفر مرا یاوروداع کرد بدینگونه چون برفت جهانبه سیم خام بیندود گنبد اخضربه شکل عارض گلرنگ او همی تابیدفروغ خسرو سیارگان به مشرق درغلاموار چو هنگام کوچ قافله بودسوار گشتم بر کرهٔ هیون پیکرپلنگ هیات و قشقاو دم گوزن سرینعقاب طلعت عنقا شکوه طوطی پرقوی قوائم و باریک دم فراخ کفلدراز گردن و کوتاه سم میان لاغربه وقت جلوهگری چون تذرو خوشرفتاربه گاه راهبری چون کلاغ حیلتگربه گاه کینه هوا در دو پای او مدغمبه وقت حمله صبا در دو دست او مضمرخروش دد بشنیدی ز روم در کابلخیال موی بدیدی ز هند در ششتربدین نوند رسیدم در آن دیار و زمنبه گوش حضرت شاه جهان رسید خبرمرا به حضرت عالی تقربی فرمودبه نام شاه بپرداختم یکی دفترهزار فصل درو لفظها همه دلکشهزار عقد درو نکتها همه دلبربدان امید که شاه جهان شرف دهدمشوم به دولت او نیکبخت و نیکاختربه هر دو سال بسازم ز علم تصنیفیبرای دولت منصور خسرو صفدربرین مثال بود یاد تازه در عقبیبرین نهاد بود نام زنده تا محشربماند نام سکندر هزار و پانصد سالمصنفات ارسطو به نام اسکندرجهان نخواست مرا بخت شاعری فرمودکه هیچ عقل نمیکرد احتمال ایدرز بحر خاطر من صد طویله در برسیدبه مدح شاه جهان چون شدم سخنگستربدین فصاحت شعری که چشم دارد کوربدین عبارت نظمی که گوش دارد کربدان خدای که در صنع خویش بیآلتبیافرید بدین گونه چرخ پهناوربه نور علم که دانا بدو گرفت شرفبه ذات حلم که مردم بدو گرفت خطربه فیض عقل مجرد که اوست منبع خیربه لطف نفس مفارق که اوست مدفع شربه نفس ناطقه کو راست پیل گردن نهبه روح عاقله کوراست شیر فرمانبربه انتهای وجودات اولین ترکیببه ابتدای مقولات آخرین جوهربه هول جنبش محشر به حق مصحف مجدبه ذات ایزد بیچون به جان پیغمبربه اعتقاد ابوبکر و صولت فاروقبه ترسکاری عثمان و حکمت حیدربه زور رستم دستان و عدل نوشروانبه جاه خسرو ساسان و ماتم نوذربه خاک پای جهان شهریار قطبالدینکه هست مفخر سوگند نامها یکسردر این دیار ندانم کسی که وقت سخنبه جای خصم مناظر نشنیدم همبرز فضل خویش در این فصل هرچه میرانمهر آنکسی که ندارد همی مرا باوراگر چنان که درستی و راستی نکندخدای بادبه محشر میان ما داورهزار سال بقا باد شاه عالم راکه هست گردش گردون ملک را محورپریر وقت سحر چون نسیم باد شمالهمی رساند به ارواح بوی عنبر ترسرم ز خواب گران شد به من نمود هوسخیال آن بت شمشاد قد نسرین بربه لطف گفت که عمرت چگونه میگذردنبود گوش دلت را نصیحت کهترنگفتمت که مکن بد بجای وصلت منکه هرکسی که کند بد بدی برد کیفرجواب دادم کای ماهروی سرد مگویکه کار من شودی هرچه زود نیکوترولیک شاه به فتح بلاد مشغولستنمیکند به پرستندگان خویش نظربه مهر گفت که چون نیستت به کام جهاندر این هوس منشین روزگار خویش مبربه یک قصیدهٔ غرا بخواه دستوریز بارگاه خداوند تاج و زینت و فربه شرم گفتم طبعم نمیدهد یاریز گفتهٔ تو اگر مدحتی بود در خوربه نام دولت مودود شاه بن زنگیبیار و مردمی و دوستی بجای آوربه مدح شاه بخواند این قصیدهٔ غراز نظم خویشتن آن رشک لعبت آزر✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿چو از دوران این نیلی دوایرزمانه داد ترکیب عناصرزمین شد چون سپهر از بس بدایعخزان شد چون بهار از بس نوادردرخت مفلس از گنج طبیعتتوانگر شد به انواع جواهرچنان شد باغ کز نظارهٔ اوهمی خیره بماند چشم ناظرزنور دانهٔ نار کفیدهببیند در دل آبی همی سرتو گویی برگ سیب و سیب الوانسپهرست و برو اجرام زاهرز شکل بربط و از دستهٔ اواگر فکرت کند مرد مفکرهمان هیات که از امرود و شاخشبه خاطر اندرست آید به خاطراگرنه برج ثور و شاخ انگوردو موجودند از یک مایه صادرچرا پس خوشهٔ انگور و پروینیکی صورت پذیرفت از مصوروگرنه شاخها را جام نرگسبه باغ اندر شرابی داد مسکرچرا چونان که مستان شبانهتوان و سرنگونسارند و فاترچمن را شاخ چندان زر فرستادز دارالضرب وی پنهان و ظاهرکه هر ساعت چمن گوید که هر شاخکف خواجه است با این بخشش و برظهیر دین یزدان بوالمناقبنصیر ملت اسلام ناصرکمال فضل و او با فضل کاملوفور علم و او با علم وافربه تقدیم قضا رایش مقدمبه تقدیر قدر حکمش مدبربود در پیش حلمش خاک عاجلبود در جنب حکمش برق صابربه کلکش در فتوت را خزاینبه طبعش در مروت را ذخایرامور شرع را عدلش مربیرموز غیب را حلمش مفسرندارد هیچ حاصل عقل کلیکه نه در ذهن او آن هست حاضر✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿خطابش منهی آمال عاقبعتابش داعی آجال قاهرز سهمش گوئیا اقرار حشوستبه دیوانش اندرون انکار منکردهد پیشش گواهی در مظالمرگ و پی بر فجور مرد فاجرقضا تاویل سهم او نداردحریف خویش بشناسد مقامربر از گردون تاسع کرد مفروضز قدر او خرد گردون عاشرقدر تقدیر قدر او نداندمقدر کی بود هرگز مقدرایا آرام خاکت در نواهیو یا تعجیل بادت در اوامربیان از وصف انعام تو عاجززبان از شکر اکرام تو قاصرره درگاه تو گویی مجره استز سیم سایلت وز زر زایرگر از جود تو گیتی دانه سازدبه دام او درآید نسر طایرور از لطف تو تن مایه پذیردچو روحش درنیابد حس باصرنیارد چون تو گردون مدورنزاید چون تو ایام مسافر✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿به فرمان بردن اندر شرع ماموربه فرمان دادن اندر حکم آمرعمارت یافت از عدلت زمانهزمانه هست معمور و تو عامرفرو خورد آب عدلت آتش ظلمچنان چون مار موسی سحر ساحراگر مسعود ناصر تربیت دادعیاضی را به خلعتهای فاخرمرا آن داد جاهت کان ندادستعیاضی را دو صد مسعود ناصروگر چند اندرین مدت ندیدستکسم در خدمتت الا بنادربه یاد آن حقوق مکرماتتزبانها دارم از خلق تو شاکروگر عمرم بر آن مقصور دارمبه آخر هم نمیرم جز مقصربه شعر آنرا مقابل کی توان کردولیکن شعر نیکوتر ز شاعرچو خاموشی بود کفران نعمتدر این معنی چه خاموش و چه کافرهمیشه تا بود ارکان مؤثرهمیشه تا بودگردون مؤثرچو ارکانت مبادا هیچ نقصانچو گردونت مبادا هیچ آخرز چرخت باد عمری در تزایدز بختت باد عزمی بر تواتربر احکام قضا حکم تو قاضیبر اسرار قدر علم تو قادرسعادت همنشینت در مجالسهدایت هم حریفت بر منابرترا در شرع امری باد جاریمرا در شعر طبعی باد ماهرچو عیدی بگذرد تا عید دیگربه عید دیگرت هر شب مبشر✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿