✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿چو زیر مرکز چرخ مدورنهان شد جرم خورشید منورمه عید از فلک رخسار بنمودنه پیدایی تمام و نه مسترچو تیغ ناخنی بر چرخ میناچو شست ماهیی در بحر اخضردر اجسام زمین سیرش مؤثروز اجرام فلک ذاتش مؤثردبیری بود از او برتر بفکرتچو فکرت بینیاز از کلک و دفتربسی اسرار جزوی کرده معلومبسی احکام کلی کرده از برهزاران پیکر جنی و انسیز نور پیکر او در دو پیکربتی بر غرفهٔ دیگر خرامانچو بترویان چین زیبا و دلبرز فرقش تا قدم در ناز و کشیز پایش تا به سر در زر و زیوربه دستی بربطی با صوت موزونبه دیگر ساغری پر خمر احمربرازوی صحن دیگر بود خالیچو لشکرگاه بیسلطان ولشکر✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿گمانی آمدم کانجا کسی نیستبه ظاهر از مجاور یا مسافرخرد گفت این حریم پادشاهیستبه شاهی برتر از خاقان و قیصرز عدل او همی بارد هوا نمز فیض او همی زاید زمین زرچنان کامل که نه گرم است و نه سردچنان عادل که نه خشک است و نه ترولیکن دیدن او نیست ممکنکه شب ممکن نباشد دیدن خوروزین بربود دیوانی و در ویدلاور قهرمانی ترک اشقربه روز جنگ با دستان رستمبه پیش خصم با پیکار حیدردرآرد از عدم عنقا به ناوکببرد خاصیت ز اشیا به خنجربرازوی خواجهٔ چونان ممکنکه تمکین بودش از تمکین مسخرز عونش از عنایت چار عنصرز سیرش با سعادت هفت کشورغنی و نعمت او دانش ودینسخی و بخشش او حشمت وفروزو بر پیر دیگر بود هندیبزرگ اندیشهای چونان معمرکه ذاتش داشت بر آرام پیشیکه زادش بود با جنبش برابر✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿وفاق او صلاح اهل عالمخلاف او فساد کون و جوهرخیالات ثوابت در خیالمچنان آمد همی بیحد و بیمرکه اندر چرخ کحلی کرده ترکیبهزاران در و مروارید و گوهرشهاب تیزرو چون بسدین تیرگذاره کرده از پیروزه مغفرمجره گفتیی تیغ گهردارنهادستی بزنگاری سپر بربه شاخ ثور بر شکل ثریاچو مرواریدگون بار صنوبربناتالنعش گرد قطب گردانگهی از جرم زیر و گاه از برچو گرد مرکز رای خداوندقضای ایزد دادار داوروزیر ملک سلطان معظمنصیر دین یزدان و پیمبرجهان حمد محمود آنکه از جاهجهان حمدش گرفت از پای تا سرمؤخر عهد و در دانش مقدممقدم عقل و در رتبت مؤخربه جنب رایش اجرام سماویچو با خورشید اجرام مکدر✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿نه اوج قدر او را هیچ پستینه بحر طبع او را هیچ معبرندارد عقل بیعونش هدایتنگیرد باز بیسعیش کبوتریقینی چون گمان او نباشدنباشد دیدهٔ احوال چو احوربه وهمش قدرت آن هست کز دهربگرداند بد و نیک مقدربه قدرش قوت آن هست کز سهمکشد پیش قضا سد سکندرکفش بحرست و موجش جود و بخششخطش تارست و پودش مشک و عنبراگرنه نهی کردستی ز اسرافخدای و نهی او نهیی است منکرز افراط سخای او شدستیجهان درویش و درویشی توانگرسموم قهرش اندر لجهٔ بحرنسیم لطفش اندر شورهٔ بربرآرد از مسام ماهی آتشبرآرد از غبار تیره عرعرنه با آرام حلمش خاک را صبرنه با تعجیل امرش باد را پربه جنب آن خفیف، اثقال مرکزبه پیش این کسل، اعجال صرصر✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿گرش بهتان نهد خصم بداندیشورش عصیان کند چرخ ستمگرلعاب آن شود چون آب افیوننجوم این شود چون جرم اخگراگرنه کلک او شد ناف آهووگرنه طبع او شد ابر آذرچرا بارد به نطق آن در دریاچرا ساید به نوک این مشک اذفردر این جنبش اگر جز قوت نفسفلک را علتی یابند دیگرنظام کار او باشد که او راهمی از باختر تازد به خاورایا طبع تو بر احسان موفقو یا بخت تو بر اعدا مظفرتویی آنکس که گر کوشی، برآریبه قهر از صبح عالم شام محشرتویی آنکس که گر خواهی برانیبه لطف از دود دوزخ آب کوثرنیاوردست پوری بهتر از توجهان از نه پدر وز چار مادرتو عقلی بودهای در بدو ابداعهدایت را چنان لابد و درخورکه جز نور تو تااکنون نبودستهیولی را به صورت هیچ رهبرزمین پیش وقار تو مجوفجهان پیش کمال تو محقرخرد جز در دماغ تو شمیدهسخن جز در ثنای تو مزورتو بیش از عالمی گرچه دروییچو رمز معنوی در لفظ ابترکند با لطف تو دوران گردونچنان چون با سمندر طبع آذر✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿بود با تو هدر وسواس شیطانچنان چون با پسر تعلیم آزرحوادث چون به درگاهت رسیدندنزاید بیش از ایشان فتنه و شرکه شب را تیرگی چندان بماندکه رخ پیدا کند خورشید ازهرجهان از فتنه طوفانست و در ویپناه و حلم تو کشتی و لنگراگر پیروزیی بینی ز خود دانبزیر دور این پیروزه چادروگر من بنده را حرمان من داشتدو روز از خدمتت مهجور و مضطرچو دارم حلقهٔ عهد تو در گوشبه یک جرمم مزن چون حلقه بر درتو مخدوم قدیمی انوری راچنان چون بوالفرج را بوالمظفرمرا درگاه تو قبله است و در ویاگر کفران کنم چه من چه کافرنمیگویم که تقصیری نرفته استدرین مدت که نتوان کرد باورولیکن اختیار من نبودستکه مجبور فلک نبود مخیراز این بیپا و سر گردون گردانبه سرگردانیی بودستم اندرکه گر تقریر آن بودی در امکانزبانم اندکی کردی مقرربه ابرامی که دادم عذر نه زانگبود گستاختر دیرینه چاکرهمیشه تا بود دی پیش از امروزهمیشه تا بود دی بعد آذرهمه آذرت با دی باد مقرونهمه امروز از دی باد خوشتربه هر چت رای بگراید مهیابه هر چت کام روی آرد میسرحساب عمر تو چون دور گردونبه تکراری که سر ناید مکررچنان چون مرجع اجزا سوی کلچو کان بادست رادت مرجع زرنکوخواهت نکونام و نکوبختبداندیشت بدآیین و بداخترهمه روزت چو روز عیداضحیهمه سالت نشاط جام و ساغر✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ای در ضمان عدل تو معمور بحر و بروی در مسیر کلک تو اسرار نفع و ضرای روزگار عادل و ایام فتنهسوزوی آسمان ثابت و خورشید سایهورعدل تو بود اگرنه جهان را نماندیبا خشک ریش جور فلک هیچ خشک و تردر روزگار عدل تو با جبر خاصیتبیجاده از تعرض کاهست بر حذرگیتی ز فضلهٔ دل ودست تو ساختستدر آب ساده گوهر و در خاک تیره زروز مابقی خوان تو ترتیب کردهاندبر خوان دهر هرچه فلک راست ماحضرقدر تو کسوتیست که خیاط فطرتشبردوختست از ابرهٔ افلاک آسترگردون بر نتایج کلکت بود عقیمدریا بر لطافت طبعت بود شمربر ملک پرده کلک تو دارد همی نگاهاز راز دهر اگرچه گرفتست پرده بردر ملک دهر کیست که بودست سالهازین روی پردهدار و زان روی پردهدرای چرخ استمالت و مریخ انتقامای آقتاب تخاطر و ای مشتری خطرحرص ثنا و عشق جمالت مبارکتگر در قوای نامیه پیدا کند اثراین در زبان خامش سوسن نهد کلاموان در طباق دیدهٔ نرگس نهد بصراز عشق نقش خاتم تست آنکه طبع مومبا انگبین همی نبرد دوستی به سر✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ نشگفت اگر نگین ترا در قبول مهرچون موم نرم سجدهٔ طاعت برد حجرقهر تو آتشی است چنان اختیارسوزکاسیب او دخان کند اندیشه در فکراز شر دشمن ایمنی از بهر آنکه هستهستی و نیستیش به یک بار چون شرربر کشتن حسود تو مولع چو آسمانکس در جهان ندیده و نشنیده در سمرطوفان چرخ جان یکی را چو غوطه دادفریاد از اخترانش برآمد که لاتذرنگذارد ار به چرخ رسد باد قهر توآثار حسن عاریتی بر رخ قمرور سایهٔ تغیر تو بر جهان فتددر طبع کو کنار مرکب کند سهربیند فلک نظیر تو لیکن به شرط آنکهم سوی تو به دیدهٔ احول کند نظرچون زاب تیغ دودهٔ سلجوق بیخ ملککرد از طریق نشو به هر شش جهت سفرآمد نظام شاخس و صدر شهید برگوان شاخ و برگ را تو خداوند بار و بردست زوال تا ابد از بهر چون تو باردر بیخ این درخت نخواهد زدن تبرز اول که داشت در تتق صنع منزویارواح را مشیمه و اشباح را گهردر خفیه با زمانه قضا گفت حاملیای مادر جهان به جهانی همه هنرگفتا چگونه، گفت به آخر زمان ترازاید وزیر عالم عادل یکی پسر✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿هم در نفاذ امر بود پادشا نشانهم در نهاد خویش بود پادشا سیرعقلی مجرد آمده در حیز جهتروحی مقدس آمده در صورت بشربا سیر حکم او به مثل چرخ کند سیربا سنگ حلم او به مثل کوه تیز پرمیبود تا به عهد تو بیچاره منتظرکان وعده را نبود کسی جز تو منتظرو امروز چون به کام رسید از نشاط آنکانچ از قضا شنید همان دید از قدرگردان به گرد کوی زمانه زمانهایستبا یک دهان ز شکر قضا تا به سر شکردانی چه خود همای بقا در هوای دهراز بهر مدت تو گشادست بال و پرورنه نه آن درشت پسندست روزگارکو روزگار خویش به هرکس کند هدرخود خاک درگه تو حکایت همی کندچونان که سطح آب حکایت کند صورکز روی سبق مرتبه در مجمع وجودذات تو آمد اول و پس دهر بر اثرمن این همی ندانم دانم که چون تو نیستدر زیر چرخ و کس نرسیدست بر زبردر جیب چرخ گر نشود دست امتحانتدر طول و عرض دامن آخر زمان نگرتا تربیت کنند سه فرزند کون راترکیب چار مادر و تاثیر نه پدراز طوق طوع گردن این چار نرم داردر پای قدر تارک آن نه فرو سپرتا واحد است اصل شمار و نه از شماردوران بیشمار به شادی همی شمربر مرکز مراد تو ایام را مدارتا چرخ را مدار بود گرد این مدرجویندهٔ رضای تو سلطان دادبخشدارندهٔ بقای تو سبحان دادگر✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ زهی بقای تو دوران ملک را مفخرخهی لقای تو بستان عدل را زیوربه بارگاه تو حاجب هزار چون خاقانبه بزمگاه تو چاکر هزار چون قیصرز امن داشته عزم تو پیش خوف سنانز عدل ساخته حزم تو پیش ظلم سپرزبان تیغ تو پیوسته در دهان عدوسنان رمح تو همواره در دل کافربه احتشام تو بنیاد جود آبادانبه احترام تو آثار بخل زیر و زبرکشیده رخت تو خورشید بر نطاق حملنهاده تخت تو افضال بر بساط قمرز وصف حلم تو باشد بیان من قاصرز نعت عدل تو گردد زبان من مضطرز ناچخ تو شود گاه خشم شیر نهانز خنجر تو کند وقت کینه ببر حذرشرف به لطف همی پرورد ترا در ملکهنر به ناز همی پرورد ترا در بردو شاهزاده که هستند از این درخت سخامبارک و هنری کامران و نامآورگزیده سیفالدین اختیار ملک و شرفستوده عزالدین آن افتخار عدل و هنراسیر ناچخ این گشته ژنده پیلی مستمطیع خنجر آن گشته شرزه شیری نرسزد ز پیکر خورشید چتر آنرا طوقرسد ز شهپر سیمرغ تیر این را پرسخای این شده ایام عدل را قانونعطای آن شده فرزند جود را مادرر✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿