✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ رفیع همت این کرده با ستاره قرانبدیع دولت آن گشته در زمانه سمرمثال ملکت این فخر ملکت سلجوقنشان دولت آن تاج دولت سنجرکمال یافت به دوران ملک این دیهیمشرف گرفت به اقبال عدل آن افسربه وقت کینه قضا در غلاف این ناچخبه گاه حمله قدر در نیام آن خنجرهمیشه در شرف ملک شادمان بادندغلاموار کمر بسته پیش تخت پدرخدایگانا امید داشت بنده همیکه در ثنای تو بر سروران شود سروربه بارگاه تو هر روز پیشتر گرددکنون به رسم رسن تاب میشود پسترز دخل نیست منالی و خرج او بیحدز نفع نیست نشانی و وام او بیمراگر چنانکه دهد شهریار دستوریغلاموار دهد بوسه آستانهٔ دربه سوی خانه گراید زبان شکر و ثنابه باد ملک خداوند کرده دایمتر✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ دی چون بشکست شهنشاه فلک نوبت باروز سراپردهٔ شب گرد جهان کرد حصارروی بنمود مه عید به شکلی که کشندقوسی از زر طلی بر کرهای از زنگارجرم او قابل و مقبولش از آن سو تاثیرسیر او فاعل و مفعولش از این سو آثارگاهی از دوری خورشید همی شد فربهگه ز نزدیکی او باز همی گشت نزاربر ازو بود سبکروح دبیری که به کلکمعنی اندر ورق روح همی کرد نگارسفهش غالب و چون بخت لئیمان خفتهخردش کامل و چون چشم رقیبان بیدارمضمر اندر سخنش هرچه قضا را مقدورمدغم اندر قلمش هرچه فلک را اسراربود بر تختهٔ او از همه نوعی آیاتبود در دفتر او از همه وزنی اشعارکرده در دلو برین منطقه و هیات آسانکرده در حوت بر آن ابجد و هوز دشوارباز بر طارم دیگر صنمی سیم اندامبه کفی بربط سغدی به دگر جام عقاراز تبسم لب شیرینش همی شد خستهوز اشارت رخ نیکوش همی گشت فکارتوامان با وتد و فاصلهٔ موسیقیهمنوا با وتر و زمزمهٔ موسیقار✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ حضرتی بود بر از طارم او سخت رفیعسقف او را نه ستون بود و نه دیوار به کارملکی همچو خرد عادل و هشیار درونیک مستظهر وزو یافته خاک استظهارگه تهی کرد همی دامن ابر از گوهرگاه پر کرد همی کیسهٔ کان از دینارصحن و دهلیز سراپردهٔ او اوج و حضیضادهم و اشهب گرد آخر او لیل و نهارباد را دخل همی داد به وجهی ز دخانابر را خرج همی کرد به وجهی ز بخارباز میدان دگر بود درو شیردلیکه ازو شیر فلک خیره شود در پیکارخنجرش گردن ارواح زند روز مصافناوکش نامهٔ آجال برد وقت شکاربیگنه بسته همی داشت یکی را در حبسبیسبب خیره همی کرد یکی را بر دارخواجهای بود از اینان همه برتر ز شرفمرد موسی کف و عیسی دم و یوسف دیدارسایهٔ عدل پراکنده و نور احسانرایت و رایش بر هفت و شش و پنج و چهارعالم غیب همی دید و نبودش دیدهاملی وحی همی کرد و نبودش گفتاربر ازو صومعهای بود و درو هندوی پیرمدت عمرش بیرون شده از حد شماردر همه شغلی چون صبر شتابش اندکدر همه کاری چون حلم درنگش بسیارگاه میدوخت یکی را به کتف بر عسلیگاه میبست یکی را به میان بر زنارعدد انجم بسیار سپهر هشتمبود چندان که برو چیره نمیشد مقدارراستگویی که ز بسیاری انجم هستیدر گه خواب ز بسیاری شاهان گه بار✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ مجد دین بوالحسن عمرانی آنکه به جوددل او بحر محیطست و کفش ابر بهارآنکه دهرش ز قرانات فلک نارد مثلوانکه چرخش ز موالید جهان نارد یارچرخ را با شرفش سنگ فتد در موزهکوه را با سخطش کیک فتد در شلوارگشت بر محضر اقبال بزرگیش گواههر دو گیتی چو قضا و قدر آورد اقرارتا نشد ضامن ارزاق خلایق جودشپود یک معده طبیعت نفکند اندر تارهست استیلا عدلش به کمالی که کنونباز را کبک همی طعنه زند در کهسارزانکه مانند شترمرغ ندارد مخلبزانکه مانندهٔ خفاش ندارد منقارتا زبان قلمش تیز فلک بگشادستعقل در کام کشیدست زبان چون سوفارقلمش آنچه بدو راه نیابد طغیانخردش آنکه برو غیب نباشد دشوارهست کمیت اشغال جهان را میزانهست کیفیت احکام فلک را معیارشادمان باش زهی مهتر با استحقاقچشم بد دور زهی خواجهٔ بیاستکباردرگهت مقصد سادات و برو بر اعیانمجلست مرجع زوار و بدو در احراردخل مدح تو دویده ز وضیع و ز شریفخرج جود تو رسیده به صغار و به کبارکنی از تقویت لطف عرض را جوهرکنی از تربیت قهر شفا را بیمارباد در موقف حکم تو وزد وقت نفاذخاک در سایهٔ حلم تو بود گاه وقار✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿تابش رای تو بیرون کند از ماه محاقکوشش عدل تو بیرون برد از خمر خمارخواب امن تو چنان عام شد اکنون که نمانددر جهان جز خرد و بخت تو یک تن بیداربه یسار تو یمین خورد فلک گفت مترسبه یمین تو دهم هرچه مرا هست یسارهمتت بانگ برو زد که نگهدار ادبکان یمین را ز یسار تو همی آید عارتا برآورد فلک سر ز گریبان وجودجز که در دامن قدر تو نکردست قرارهرکجا رایض حزم تو گران کرد رکاببر سر توسن افلاک توان کرد فسارهرکجا منع تو بگشاد در چون و چرابر در خانهٔ تقدیر توان زد مسمارگر صبا از کف دست تو وزد همچو بهاردرمافشان دمد از شاخ برون دست چنارجز فلک با کف پای تو نسودست رکابجز عنان در کف دست تو نکردست قرارخواستم گفت که خورشید به رایت ماندگفت خورشید که با او سخن من بگذاردر جبین همه اجرام فلک چین افتدگر فلک را به مثل حکم تو گوید که بداردر بزرگی تو یک نکته بخواهم گفتنکانچنانست وگرنه ز خدایم بیزارعقل اگر از سر انصاف بجوید امروزدر دیار دو جهان جز تو نیابد دیارای روان کرده به هر هفت فلک بر فرمانوی روا دیده به هر شش جهت اندر بازارنام من بنده به شش ماه به هر هفت اقلیمگشت مشهور کبار از تو و معروف صغارگر نیرزد سخنم زحمت من ور ارزدهم بخر، نوش بر نیش بود گل بر خار✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿خاطری دارم منقاد چنانک اندر حالگویدم گیر هر آن علم که گویم که بیاردر ادب گرچه پیاده است چو خصمت گه عفودر سخن هست چو عقلت گه ادراک سوارمرد باید چو میان بست به مداحی توکه ازو گوهر ناسفته ستاند به کنارهمه شب کسب جواهر کند از عالم غیبتا دگر روز کند در کف پای تو نثارشعرم اینست وگر کس به ازین داند گفتگو بیار اینک ارکان و بزرگان دیارحاش لله نه که من بنده همی گویم از آنکه چرا پار نبود این سخنم یا پیراراین هم اقبال تو میگوید ورنه تو بگویکز چو من شاخ چنین میوه چرا آید بارهمه کس داند و آنرا نتوان شد منکرروز را بارخدایا نتوان کرد انکارتا گسسته نشود رشتهٔ امروز از دیتا بریده نشود اول امسال از پارباد هر سال به سال دگرت ضامن عمرباد هر روز به روز دگرت پذرفتاردایم از روی بزرگی و شرف روزافزونوز تن و جان و جوانی و جهان برخورداردامن عمر تو از گرد اجل در عصمتپایهٔ جاه تو زاسیب فلک در زنهارهردم اقبال نوت باد ز گردون کهنسال نو بر تو همایون و چنین سال هزار✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿دوش از درم درآمد سرمست و بیقرارهمچون مه دو هفته و هر هفت کرده یاربا زلف تابدار دلاویز پر شکنبا چشم نیمخواب جهانسوز پرخمارجستم ز جای و پیش دوید و سلام کردواوردمش چو تنگ شکر تنگ در کنارگفت از کجات پرسم و خود کی رسیدهایچونی بماندگی و چگونست حال و کارگفتم که حالم از غم تو بس تباه بودلیکن کنون ز شادی روی تو چون نگارتا همچون چنگ تو به کنارم نیامدیبودم چو زیر چنگ تو با نالههای زاربنشست و ماجرای فراق از نخست روزآغاز کرد و قصهٔ آن گوی و اشکبارمیگفت و میگریست که آخر چو درگذشتبیتو ز حد طاقت من بار انتظارمنت خدای را که به هم باز یک نفسدیدار بود بار دگرمان در این دیارالقصه از سخن به سخن شد چو یک زمانگفتیم از این حدیث و گرفتیم اعتبارافتاد در معانی و تقطیع شاعریبر وزنهای مشکل و الفاظ مستعارگفتا اگرچه مست و خرابم سؤال کنرمزی دو زین نمط نه نهان بل به آشکارگفتم که چیست آنکه پس دور چرخ ازوستگر زیر دور چرخ یمین است یا یساردر بزم رشک برده برو شاخ در خزاندر بذل شرم خورده از او ابر در بهاراصل وجود اوست که از بیخ فرع اویدارد همان نظام که از هفت و از چهار✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿گفتا که دست نایب سلطان شرق و غربآن از جهان گزیده و دستور شهریارمودود احمد عصمی کز نفاذ امردارد زمام گیتی در دست اختیارگفتم که چیست آن تن بیجان که در صبیبودی صباش دایه و مادرش جویبارزو موج فتنه ساکن و او روز و شب دوانزو ملک شاه فربه و او سال و مه نزارگه در مزاج حرف نهد نفس ناطقهگه در کنار نطق کند در شاهوارگفتا که کلک نایب دستور شرق و غربآن لطف گاه بر و سیاست به روز بارمودود احمد عصمی کز مکان اوستبنیاد دین و قاعدهٔ دولت استوارگفتم قصیدهای اگرت امتحان کنمدر مدح این خلاصهٔ مقصود روزگارطبعت بدان قیام تواند نمود گفتکمگوی قصه، خیز دوات و قلم بیاربرخاستم دوات و قلم بردمش به پیشآن یار ناگزیر و رفیق سخنگزاربرداشت کلک و کاغذ و فرفر فرونوشتبر فور این قصیدهٔ مطبوع آبدار✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿باد شبگیری نسیم آورد باز از جویبارابر آذاری علم افراشت باز از کوهساراین چو پیکان بشارتبر، شتابان در هواوان چو پیلان جواهرکش خرامان در قطارگه معطر خاک دشت از باد کافوری نسیمگه مرصع سنگ کوه از ابر مرواریدباربوی خاک از نرگس و سوسن چو مشک تبتیروی باغ از لاله و نسرین چو نقش قندهارمرحبا بویی که عطارش نباشد در میانحبذا نقشی که نقاشش نباشد آشکارابر اگر عاشق نشد چون من چرا گرید همیباد اگر شیدا نشد چون من چرا شد بیقرارمست اگر بلبل شدست از خوردن مل پس چراستچهرهٔ گل با فروغ و چشم نرگس پر خماررونق بازار بترویان بشد زیرا که بودبوی خطشان گلستان و رنگ رخشان لالهزارباده خور چون لاله و گل زانکه اندر کوه و دشتلاله میروید ز خارا گل همی روید ز خارباده خوردن خوش بود بر گل به هنگام صبوحتوبه کردن بد بود خاصه در ایام بهاربر گل سوری می صافی حلالست و مباحخاصه اندر مجلس صدر جهان فخر کبارمجلس عالی علاء الدین که از دست سخاشزر ز کان خواهد امان و در ز دریا زینهارعالم علم و سپهر جود محمود آنکه هستافتخار روزگار و اختیار شهریاردست جود آسمان از دست جودش مایهخواهنقد جاه اختران بر سنگ قدرش کمعیارعقل پروردست گویی روح او را در ازلروح پروردست گویی شخص او را برکنار✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿راستکاری پیشه کردست از برای آنکه نیستدر قیامت هیچکس جز راستکاران رستگارکی شود عالم از او خالی که از بهر بقاشکرد ایزد روز مولودش فنا را سنگسارزاب و آتش برد روح و رای او پاکی و نورچون ز باد و خاک طبع و حلم او لطف و وقارخواستند از حلم و رای او زمین و آسمانهریکی در خورد خود چیزی ز روی افتخارخود او چون زان سؤال آگه شد اندر حال دادکوه این را خلعت و خورشید آنرا یادگارابر جودش گر به نیسان قطره بارد بر زمینتا قیامت با درم آید برون دست چنارای به جنب همت تو پایهٔ اجرام پستوی به پیش طلعت تو چشمهٔ خورشید تاردارد از لطف تو برجیس و ز قهر تو زحلاین سعادت مستفاد و آن نحوست مستعاردر پناه درگه اقبال و بام قدرتستهفت کوکب در مسیر و نه سپهر اندر مدارورکسی گوید نشاید بود گویم پس چراستاین نه آنرا پاسبان وان هفت این را پردهدارفضل یزدان هست سال و مه یسارت را یمینرای سلطان هست روز و شب یمینت را یسارهر لباسی کز شرف پوشید شخص دولتترفعتش بودست پود و عصمتش بودست تارگر شود در سنگ پنهان دشمنت همچون کشفور شود در خاک متواری حسودت همچو مارحزم تو آنرا چو ناقه آورد بیرون ز سنگچو عزیمت هیبت و خشمت برآرد زان دمار✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿