๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ حلقهٔ زلف تو بر گوش همی جان ببرددل ببرد از من و بیمست که ایمان ببرددر سر زلف تو جز حلقه و چین خاصیتی استکه همی جان و تن و دین و دلم آن ببردخود دل از زلف تو دشوار توان داشت نگاهکه همی زلف تو از راه دل آسان ببرداز خم زلف تو سامان رهایی نبودهیچ دل را که همی سخت به سامان ببردعشق زلف تو چو سلطان دلم شد گفتمکین مرا زود که از خدمت سلطان ببردبرد از خدمت سلطانم از آن میترسمکه کنون خوش خوشم از طاعت یزدان ببرد
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ روی تو آرام دلها میبردزلف تو زنهار جانها میخوردتا برآمد فتنهٔ زلف و رختعافیت را کس به کس مینشمردمنهی عشق به دست رنگ و بویراز دلها را به درها میبردوقت باشد بر سر بازار عشقکز تو یک غم دل به صد جان میخردبر سر کوی غمت چون دور چرخپای کس جز بر سر خود نسپردهست دل در پردهٔ وصل لبتلاجرم زلف تو پردهاش میدردپای در وصل لبت نتوان نهادتا سر زلف تو در سر ناوردگویمت وصلی مرا گویی که صبرتا دلم آن را طریقی بنگردجمله در اندیشه سازی کار وصلتا تو بندیشی جهان میبگذردوعده را بر در مزن چندین به عذرزندگانی را نگر چون میبردگویی از من بگزران ای انوریچون کنم مینگزرد مینگزرد
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ صبر کن ای تن که آن بیداد هجران بگذردراحت تن چون که بگذشت آفت جان بگذردخویشتن در بند نیک و بد مکن از بهر آنکزشت و خوب و وصل و هجران درد و درمان بگذردروزگاری میگذار امروز از آن نوعی که هستکانچه مردم بر خود آسان کرد آسان بگذردتا در این دوری ز داروی و ز درمان چاره چیستصبر کن چندان که این دوران دونان بگذردگرچه مهجورم تن اندر درد هجران کی دهمروزی آخر یاد ما بر یاد جانان بگذردگرچه در پیمان تست این دم چنان غافل مباشکین جهان مختصرآباد ویران بگذردماهرویا تکیه بر عشق من و خوبی خویشبس مکن زیرا که هم این و هم آن بگذردشرم دار آخر که هردم الغیاث انوریتازه بر سمع بزرگان خراسان بگذرد
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ عشق ترا خرد نباید شمردعشق بزرگان نبود کار خردبار تو هرکس نتواند کشیدخار تو هر پای نیارد سپردجز به غنیمت نشمارم غمتوز تو توان غم به غنیمت شمردچون ز پی تست چه شادی چه غمچون ز می تست چه صافی چه دردباری از آن پای شوم پایمالباری از آن دست برم دستبردبا توکله بنهم و سر بر سریگرچه نیاید کلهم از دو بردچیست ترا آن نه سزاوار عشقگیر که خوبی و بزرگی بمردحسن تو همچون سخن انوریرونق بازار جهانی ببرد
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ ای مانده من از جمال تو فردهجران تو جفت محنتم کردچشمیست مرا و صدهزار اشکجانیست مرا و یک جهان دردگردون کبودپوش کردستدر هجر تو آفتاب من زرددر کار تو من هنوز گرممهان تا نکنی دل از وفا سردجفت غمم و خوشست آریاندی که منم ز درد تو فردبا منت چون تویی توان ساختزهر غم چون تویی توان خورد
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ جمالش از جهان غوغا برآوردمه از تشویر واویلا برآوردچو دل دادم بدو جان خواست از منچو گفتم بوسهای صفرا برآوردز بیآبی و شوخی در زمانههزاران فتنه و غوغا برآوردغم و تیمار عشقش عاشقان راهم از دین و هم از دنیا برآوردندیدم از وصالش هیچ شادیفراق او دمار از ما برآوردهمه توقیعها را کرد باطللبش از مشک چون طغری برآوردهمی ساز انوری با درد عشقشکه خلق از عشق او آوا برآورد
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ باز دستم به زیر سنگ آوردباز پای دلم به چنگ آوردبرد لنگی به راهواری پیشپیش از بس که عذر لنگ آوردپای در صلح نانهاده هنوزناز از سر گرفت و جنگ آوردچون گل از نارکی ز باد هواچاک زد جامه باز و رنگ آوردخواب خرگوش داد یک چندمعاقبت عادت پلنگ آوردخوی تنگش به روزگار آخربر دلم روزگار تنگ آوردانوری را چو نام و ننگ ببردرفت و دعوی نام و ننگ آورد
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ حسنش از رخ چو پرده برگیردماه واخجلتاه درگیردچون غم او درآید از در دلصبر بیچاره راه برگیردشاهد جانم و دلم غم اوستکین به پا آرد آن ز سر گیردعشق عمرم ببرد و عشوه بدادتا ببینی که سر به سر گیرددل همی گویدم به باقی عمربوسهای خواه بو که درگیردصد غم از عشق او فزون داردانوری گر شمار برگیردگر دهد بوسهای وگر ندهداندر آن صد غم دگر گیرد
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ هر کرا با تو کار درگیردبهره از روزگار برگیردبه سخن لب ز هم چو بگشاییهمه روی زمین شکر گیردچون زند غمزه چشم غمازتدو جهان را به یک نظر گیردچشم تو آهویی است بس نادرکه همه صید شیر نر گیرد
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ مرا صوت نمیبندد که دل یاری دگر گیردمرا بیکار بگذارد سر کاری دگر گیرددل خود را دهم پندی اگرچه پند نپذیردکه بگذارد هوای او هواداری دگر گیردازو دوری نیارم جست ترسم زانکه ناگاهیخورد زنهار با جانم وفاداری دگر گیرداگر زان لعل شکربار بفروشد به جان موییرضای او بجوید جان خریداری دگر گیردگل باغ وصالش را رها کردم به نادانیبه جای گل ز هجر او همی خاری دگر گیرد