انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 90 از 107:  « پیشین  1  ...  89  90  91  ...  106  107  پسین »

Anvari | دیوان اشعار انوری


زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


هست مضمر گویی اندر طاعت و عصیان تو
نام و ننگ و خیر و شر و لطف و قهر و فخر و عار

مادحت را گر معانی سست و الفاظ ابترست
زاهل معنی لاجرم کس نیست او را خواستار

هرکه در بند صور ماند به معنی کی رسد
مرد کو صورت پرست آمد بود معنی‌گذار

لیک ار یک روز بر درگاه تو باشد به پای
پایگاهی یابد از اقران فزون در روزگار

طبع گنگش بی‌زبان گویا شود چون کلک تو
گرچه کلک تو کمر بندد به پیشت بنده‌وار

گرچه نزد هیچ دیار این زمان مقبول نیست
گردد از تعریف تو صاحب قبول این دیار

سغبهٔ او باشد امروز آنکه منکر بود دی
طاعت او دارد امسال آنکه عصیان داشت پار

تا زند باد خزان بر شاخها زر و درم
تا کند باد صبا در باغها نقش و نگار

شاخ اقبالت چو باغ از ابر نیسان باد سبز
شخص بدخواهت چو برگ از باد دی زرد و نزار

چهرهٔ بدخواهت از انده چو آبی باد زرد
سینهٔ بد گوت پر خون از تفکر چون انار

شادمان در دولت عالی و جاه بی‌کران
کامران از نعمت باقی و عمر بی‌کنار


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


هندویی کز مژگان کرد مرا لاله قطار
سوخت از آتش غم جان مرا هندووار

لاله راندن به دم و سوختن اندر آتش
هندوان دست ببردند بدین هر دو نگار

هندوانه دو عمل پیش گرفت او یارب
داری از هر دو عمل یار مرا برخوردار

هندوان را چه اگر گرم و تر آمد به مزاج
عشقشان در دل از آن گرمتر آمد صدبار

عشق هندو به همه حال بود سوزان‌تر
که در انگشت بود عادت سوزانی نار

اتفاق فلکی بود و قضای ازلی
عشق را بر سر من رفته یکایک سر و کار

دیدم از پنجرهٔ حجرهٔ نخاس او را
او به کاشانه بد و من به میان بازار

هم بر آن‌گونه که از پنجرهٔ ابر به شب
رخ رخشندهٔ مه بیند مرد نظار

کشی و چابکیش دیدم و با خود گفتم
اینت افسونگر هندو نسب جادو سار

به فسون بین که بدانگونه مسخر کردست
هم به بالای خود از عنبر و از مشک دو مار

آنکه دلال دو گیسوی پر از عطر ویست
نیست دلال درین مرتبه هست او عطار

زنخش چیست یکی گوی بلورین در مشک
ابرویش چیست دو چوگان طلی کرده نگار

دمچهٔ چشم کدامست و دماوند کدام
حلقهٔ زلف کدامست و کدامست تتار

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


آنکه آن حور که او را دل احرار بهشت
وانکه آن بت که ورا جان عزیزان فرخار

گو بیا روی ببین اینک وانگه به دو دست
زو نگهدار به دل و دین خود ای صومعه‌دار

من در آن صورت او عاجز و حیران مانده
دیده در وی نگران و دل از اندیشه فکار

هندوانه عملی کرد وی و من غافل
دلم از سینه برآورده و از فرق دمار

جادویی کردن جادو بچه آسان باشد
نبود بط بچه را اشنهٔ دریا دشوار

چون به ناگاه فرود آمد از آن حجره به شیب
همچو کبکی که خرامنده شود از کهسار

پای من خشک فرومانده ز رفتار و مرا
نیست بر خشک زمین پای من و گل ستوار

گفتم ای رشک بتان عشق مبارک بادم
که گرفتم غم عشق تو به صد مهر کنار

خنده می‌آمدش و بسته همی داشت دو لب
کانچنان خنده نبینی ز گل هیچ بهار

گفت اگر زر بودت عشق مبارک بادت
که به زر پای رسد بر سر نجم سیار

از خداوند مرا گر بخری فردا شب
برخوری از من و از وصل من اندوه مدار

گفتم ار زر نبود پس چه بود تدبیرم
گفت یک بدرهٔ زر فکر کن و ریش مخار

دلم از جا بشد ناگه و بخروشیدم
جامه بدریدم و اشک از مژگان کرد نثار

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


نوحهٔ زار همی کردم و می‌گفتم وای
اینت بی‌سیمی و با سیم همی آید یار

دلش از زاری و از نوحهٔ من باز بسوخت
به نوازش بگشاد آن دو لب شکربار

گفت مخروش ترا راه نمایم که چه کن
رو بر خواجهٔ خود شعر برو سیم بیار

خواجهٔ عادل عالم خلف حاتم طی
معطی دهر جلال‌الوزرا شمع دیار

آنکه آسان به کم از تو مثلا داده بود
ده به از من به یکی راه ترا نه صدبار

نه بسنجد چهل از من به جوی در چشمش
نه بهای چو منی بگذرد از چل دینار

رو میندیش که از بهر توام بخریدی
به مثل قیمت من گر بگذشتی ز هزار

گفتم ای دوست نکوراه نمودی تو ولی
با خداوند کرا زهره از این سان گفتار

گفت لا حول و لا قوة الا بالله
این چه گل بود که بشکفت میانش پرخار

او چو برگشت و خرامان شد از آنجای وداع
که نحوست کند از چرخ بر آنجای نثار

درد بی‌سیمیم آورد به سوی خانه
چو گنه کاری حاشا که برندش سوی دار

در ببستم بدو زنجیر هم از اول شب
پشت کردم سوی در روی به سوی دیوار

گفتم امشب بسزا بر سر بی‌سیمی خویش
تا گه صبح یکی ناله کنم زارازار

اشک راندم که همی غرقه شدی کشتی نوح
آه کردم که همی خیمه بیفکندی نار

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


هر شراری که برانداخت دل از روی رهی
بر فلک دیدم رخشان شده انجم کردار

من درین دمدمهٔ کار که سیمرغ سحر
به یکی جوی پر از شیر فرو زد منقار

گرمی و تری آن شیر همانا که مرا
به سوی مغز همان لحظه برآورد بخار

تا زدم چشم ولی نعمت خود را دیدم
بر نهالی به زر بر طرف صفهٔ بار

گفت ای انوری آخر چه فتادست ترا
که فرو رفته‌ای و غمزده چون بوتیمار

پیشتر رفتم و با خواجه به یکبار به شرح
قصهٔ عشق کنیزک همه کردم تکرار

خوش بخندید و مرا گفت سیه‌کار کسی
گفتم از خواجه سیه به نبود رنگ‌نگار

هم در آن لحظه بفرمود یکی را که برو
بخر این بدره بیار و به ثناگوی سپار

رفت و بخرید و بیاورد و به من بنده سپرد
دست دلدار گرفتم شدم آنگه بیدار

نه ولی‌نعمت من بود و نه معشوقهٔ من
راست من با تن خود خفته چو با سگ شنغار

وز همه نادره‌تر آنکه عطا خواست عطا
تا بر خواب گزارنده گرو شد دستار

ویحک ای چرخ منم مانده سری پر سودا
از جهان این سر و سودا به من ارزانی دار

دور ادبار تو تا چند به پایان آرم
دور اقبال اگر هست بیار ای دیار

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


ای کریمی و حلیمی که ز نسل آدم
کرم و حلم ترا آمده بی‌استغفار

از کریمی و حلیمی است که می بنیوشی
نعرهٔ زاغ و زغن چون نغم موسیقار

گرچه از قصه درازی ببرد شیرینی
کی بود از بر هفتاد ترش بوالغنجار

همه به قدر تو که کوتاه نخواهم کردن
تا ببینم که دهی تا شب قدرم دیدار

ناز بنده که کشد جز که خداوند کریم
ناز حسان که کشد جز که رسول مختار

من برآنم که مدیح تو بخوانم برخاک
تا شود خاک سیه کن‌فیکون زر عیار

وانگهی زر بدهم کار چو زر خوب کنم
بیش چون زر نکنم در طلب زر رخسار

راست گویم چو کف راد گهربار تو هست
منت زر شدن خاک سیاهم به چکار

آفتاب فلک‌آرای تو بر جای بود
جای باشد که جهان را ز چراغ آید عار

تا به نزدیک سر و صدر اطبا آفاق
عشق بیماری دل باشد و عاشق بیمار

دل من باد گرفتار چنین بیماری
تو خداوند مرا داشته هردم تیمار

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


دی بامداد عید که بر صدر روزگار
هر روز عید باد به تایید کردگار

بر عادت از وثاق به صحرا برون شدم
با یک دو آشنا هم از ابناء روزگار

در سر خمار باده و بر لب نشاط می
در جان هوای صاحب و در دل وفای یار

اسبی چنانکه دانی زیر از میانه زیر
وز کاهلی که بود نه سک‌سک نه راهوار

در خفت و خیز مانده همه راه عیدگاه
من گاه زو پیاده و گاهی برو سوار

نه از غبار خاسته بیرون شدی به زور
نه از زمین خسته برانگیختی غبار

راضی نشد بدان که پیاده شوم ازو
از فرط ضعف خواست که بر من شود سوار

گه طعنه‌ای ازین که رکابش دراز کن
گه بذله‌ای از آن که عنانش فرو گذار

من واله و خجل به تحیر فرو شده
چشمی سوی یمینم و گوشی سوی یسار

تا طعنهٔ که میدهدم باز طیرگی
تا بذلهٔ که می‌کندم باز شرمسار

شاگردکی که داشتم از پی همی دوید
گفتم که خیر هست، مرا گفت بازدار

تو گرم کرده اسب به نظاره‌گاه عید
عید تو در وثاق نشسته در انتظار

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


عیدی چگونه عیدی چون تنگها شکر
چه تنگها شکر که به خروارها نگار

گفتم کلید حجره به من ده تو برنشین
این مرده ریگ را تو به آهستگی بیار

القصه بازگشتم و رفتم به خانه زود
در باز کرد و باز ببست از پس استوار

بر عادت گذشته به نزدیک او شدم
آغوش باز کرد که هین بوس و هان کنار

در من نظر نکرد چو گفتم چه کرده‌ام
گفت ای ندانمت که چگویم هزار بار

امروز روز عید و تو در شهر تن زده
فردا ترا چگوید دستور شهریار

بد خدمتی اساس نهادی تو ناخلف
گردندگی به پیشه گرفتی تو نابکار

گفتم چگویمت که درین حق به دست تست
ای ناگزیر عاشق و معشوق حق‌گزار

لیکن ز شرم آنکه درین هفته بیشتر
شب در شراب بوده‌ام و روز در خمار

ترتیب خدمتی که بباید نکرده‌ام
کمتر برای تهنیتی بیتکی سه چار

گفتا گرت ز گفتهٔ خود قطعه‌ای دهم
مانند قطعهای تو مطبوع و آبدار

گفتم که این نخست خداوندی تو نیست
ای انوریت بنده و چون انوری هزار

پس گفتمش که بیتی ده بر ولا بخوان
تا چیست وزن و قافیه چون برده‌ای به کار

آغاز کرد مطلع و آواز برکشید
وانگاه چه روایت چون در شاهوار

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿

ای به خوبی و خرمی چو بهار
گشته در دیدها بهار نگار

عرصهٔ صحن تو بهشت هوا
ذروهٔ سقف تو سپهر عیار

از سپهرت به رفعت آمده ننگ
وز بهشتت به نزهت آمده عار

گشته باطل ز عکس دیوارت
آن دورنگی که داشت لیل و نهار

در تو از مشکلات موسیقی
هرچه تقریر کرده موسیقار

کرده زان پس مکرران صدات
هم بر آن پرده سالها تکرار

معتدل عالمی که در تو طیور
همه هم ساکن‌اند و هم طیار

بلعجب عرصه‌ای که در تو وحوش
همه هم ثابتند و هم سیار

کرگ تو پیل کشته بر تارک
باز تو کبک خسته در منقار

شیر و گاو تو بی‌نزاع و غضب
ابدالدهر مانده در بیکار

تیغ ترکان رزمگاه ترا
آسمان کرده ایمن از زنگار

جام ساقی بزمگاه ترا
می‌پرستان نه مست و نه هشیار

موج در جوی تو فلک سرعت
مرغ بر بام تو ملک هنجار

با تو رضوان نهاده پیش بهشت
چند کرت عصا و پا افزار

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


عمرها در عمارتت بوده
دهر مزدور و آسمان معمار

سحر نقش ترا نموده سجود
مردم دیدها هزار هزار

بزمگاه ترا هلال قدح
همه وقتی پر آفتاب عقار

دیلم و ترک رزمگاه ترا
هیچ کاری دگر نه جز پیکار

رمح این چون شهاب آتش‌سوز
تیغ آن چون مجره گوهردار

وحش و طیر شکارگاه ترا
خامه بی‌اضطراب داده قرار

سایهٔ تو چنان کشیده شدست
کافتابش نمی‌رسد به کنار

پایهٔ تو چنان رفیع شدست
کاسمان را فرود اوست مدار

آسمان زیر دست پایهٔ تست
ورنه کردی ستاره بر تو نثار

باغ میمونت را نشسته مدام
همچو مرغان فرشته بر دیوار

طارم قدر تو چو گردون نه
چمن صحن تو چو ارکان چار

رستنیهاش چون نبات بهشت
فارغ از گردش خزان و بهار

سوسنش همچو منهیان گویا
نرگسش همچو عاشقان بیدار

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
صفحه  صفحه 90 از 107:  « پیشین  1  ...  89  90  91  ...  106  107  پسین » 
شعر و ادبیات

Anvari | دیوان اشعار انوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA