✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿هست مضمر گویی اندر طاعت و عصیان تونام و ننگ و خیر و شر و لطف و قهر و فخر و عارمادحت را گر معانی سست و الفاظ ابترستزاهل معنی لاجرم کس نیست او را خواستارهرکه در بند صور ماند به معنی کی رسدمرد کو صورت پرست آمد بود معنیگذارلیک ار یک روز بر درگاه تو باشد به پایپایگاهی یابد از اقران فزون در روزگارطبع گنگش بیزبان گویا شود چون کلک توگرچه کلک تو کمر بندد به پیشت بندهوارگرچه نزد هیچ دیار این زمان مقبول نیستگردد از تعریف تو صاحب قبول این دیارسغبهٔ او باشد امروز آنکه منکر بود دیطاعت او دارد امسال آنکه عصیان داشت پارتا زند باد خزان بر شاخها زر و درمتا کند باد صبا در باغها نقش و نگارشاخ اقبالت چو باغ از ابر نیسان باد سبزشخص بدخواهت چو برگ از باد دی زرد و نزارچهرهٔ بدخواهت از انده چو آبی باد زردسینهٔ بد گوت پر خون از تفکر چون انارشادمان در دولت عالی و جاه بیکرانکامران از نعمت باقی و عمر بیکنار ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ هندویی کز مژگان کرد مرا لاله قطارسوخت از آتش غم جان مرا هندووارلاله راندن به دم و سوختن اندر آتشهندوان دست ببردند بدین هر دو نگارهندوانه دو عمل پیش گرفت او یاربداری از هر دو عمل یار مرا برخوردارهندوان را چه اگر گرم و تر آمد به مزاجعشقشان در دل از آن گرمتر آمد صدبارعشق هندو به همه حال بود سوزانترکه در انگشت بود عادت سوزانی ناراتفاق فلکی بود و قضای ازلیعشق را بر سر من رفته یکایک سر و کاردیدم از پنجرهٔ حجرهٔ نخاس او رااو به کاشانه بد و من به میان بازارهم بر آنگونه که از پنجرهٔ ابر به شبرخ رخشندهٔ مه بیند مرد نظارکشی و چابکیش دیدم و با خود گفتماینت افسونگر هندو نسب جادو ساربه فسون بین که بدانگونه مسخر کردستهم به بالای خود از عنبر و از مشک دو مارآنکه دلال دو گیسوی پر از عطر ویستنیست دلال درین مرتبه هست او عطارزنخش چیست یکی گوی بلورین در مشکابرویش چیست دو چوگان طلی کرده نگاردمچهٔ چشم کدامست و دماوند کدامحلقهٔ زلف کدامست و کدامست تتار✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿آنکه آن حور که او را دل احرار بهشتوانکه آن بت که ورا جان عزیزان فرخارگو بیا روی ببین اینک وانگه به دو دستزو نگهدار به دل و دین خود ای صومعهدارمن در آن صورت او عاجز و حیران ماندهدیده در وی نگران و دل از اندیشه فکارهندوانه عملی کرد وی و من غافلدلم از سینه برآورده و از فرق دمارجادویی کردن جادو بچه آسان باشدنبود بط بچه را اشنهٔ دریا دشوارچون به ناگاه فرود آمد از آن حجره به شیبهمچو کبکی که خرامنده شود از کهسارپای من خشک فرومانده ز رفتار و مرانیست بر خشک زمین پای من و گل ستوارگفتم ای رشک بتان عشق مبارک بادمکه گرفتم غم عشق تو به صد مهر کنارخنده میآمدش و بسته همی داشت دو لبکانچنان خنده نبینی ز گل هیچ بهارگفت اگر زر بودت عشق مبارک بادتکه به زر پای رسد بر سر نجم سیاراز خداوند مرا گر بخری فردا شببرخوری از من و از وصل من اندوه مدارگفتم ار زر نبود پس چه بود تدبیرمگفت یک بدرهٔ زر فکر کن و ریش مخاردلم از جا بشد ناگه و بخروشیدمجامه بدریدم و اشک از مژگان کرد نثار✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿نوحهٔ زار همی کردم و میگفتم وایاینت بیسیمی و با سیم همی آید یاردلش از زاری و از نوحهٔ من باز بسوختبه نوازش بگشاد آن دو لب شکربارگفت مخروش ترا راه نمایم که چه کنرو بر خواجهٔ خود شعر برو سیم بیارخواجهٔ عادل عالم خلف حاتم طیمعطی دهر جلالالوزرا شمع دیارآنکه آسان به کم از تو مثلا داده بودده به از من به یکی راه ترا نه صدبارنه بسنجد چهل از من به جوی در چشمشنه بهای چو منی بگذرد از چل دیناررو میندیش که از بهر توام بخریدیبه مثل قیمت من گر بگذشتی ز هزارگفتم ای دوست نکوراه نمودی تو ولیبا خداوند کرا زهره از این سان گفتارگفت لا حول و لا قوة الا باللهاین چه گل بود که بشکفت میانش پرخاراو چو برگشت و خرامان شد از آنجای وداعکه نحوست کند از چرخ بر آنجای نثاردرد بیسیمیم آورد به سوی خانهچو گنه کاری حاشا که برندش سوی داردر ببستم بدو زنجیر هم از اول شبپشت کردم سوی در روی به سوی دیوارگفتم امشب بسزا بر سر بیسیمی خویشتا گه صبح یکی ناله کنم زارازاراشک راندم که همی غرقه شدی کشتی نوحآه کردم که همی خیمه بیفکندی نار✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿هر شراری که برانداخت دل از روی رهیبر فلک دیدم رخشان شده انجم کردارمن درین دمدمهٔ کار که سیمرغ سحربه یکی جوی پر از شیر فرو زد منقارگرمی و تری آن شیر همانا که مرابه سوی مغز همان لحظه برآورد بخارتا زدم چشم ولی نعمت خود را دیدمبر نهالی به زر بر طرف صفهٔ بارگفت ای انوری آخر چه فتادست تراکه فرو رفتهای و غمزده چون بوتیمارپیشتر رفتم و با خواجه به یکبار به شرحقصهٔ عشق کنیزک همه کردم تکرارخوش بخندید و مرا گفت سیهکار کسیگفتم از خواجه سیه به نبود رنگنگارهم در آن لحظه بفرمود یکی را که بروبخر این بدره بیار و به ثناگوی سپاررفت و بخرید و بیاورد و به من بنده سپرددست دلدار گرفتم شدم آنگه بیدارنه ولینعمت من بود و نه معشوقهٔ منراست من با تن خود خفته چو با سگ شنغاروز همه نادرهتر آنکه عطا خواست عطاتا بر خواب گزارنده گرو شد دستارویحک ای چرخ منم مانده سری پر سودااز جهان این سر و سودا به من ارزانی داردور ادبار تو تا چند به پایان آرمدور اقبال اگر هست بیار ای دیار✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ای کریمی و حلیمی که ز نسل آدمکرم و حلم ترا آمده بیاستغفاراز کریمی و حلیمی است که می بنیوشینعرهٔ زاغ و زغن چون نغم موسیقارگرچه از قصه درازی ببرد شیرینیکی بود از بر هفتاد ترش بوالغنجارهمه به قدر تو که کوتاه نخواهم کردنتا ببینم که دهی تا شب قدرم دیدارناز بنده که کشد جز که خداوند کریمناز حسان که کشد جز که رسول مختارمن برآنم که مدیح تو بخوانم برخاکتا شود خاک سیه کنفیکون زر عیاروانگهی زر بدهم کار چو زر خوب کنمبیش چون زر نکنم در طلب زر رخسارراست گویم چو کف راد گهربار تو هستمنت زر شدن خاک سیاهم به چکارآفتاب فلکآرای تو بر جای بودجای باشد که جهان را ز چراغ آید عارتا به نزدیک سر و صدر اطبا آفاقعشق بیماری دل باشد و عاشق بیماردل من باد گرفتار چنین بیماریتو خداوند مرا داشته هردم تیمار✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ دی بامداد عید که بر صدر روزگارهر روز عید باد به تایید کردگاربر عادت از وثاق به صحرا برون شدمبا یک دو آشنا هم از ابناء روزگاردر سر خمار باده و بر لب نشاط میدر جان هوای صاحب و در دل وفای یاراسبی چنانکه دانی زیر از میانه زیروز کاهلی که بود نه سکسک نه راهواردر خفت و خیز مانده همه راه عیدگاهمن گاه زو پیاده و گاهی برو سوارنه از غبار خاسته بیرون شدی به زورنه از زمین خسته برانگیختی غبارراضی نشد بدان که پیاده شوم ازواز فرط ضعف خواست که بر من شود سوارگه طعنهای ازین که رکابش دراز کنگه بذلهای از آن که عنانش فرو گذارمن واله و خجل به تحیر فرو شدهچشمی سوی یمینم و گوشی سوی یسارتا طعنهٔ که میدهدم باز طیرگیتا بذلهٔ که میکندم باز شرمسارشاگردکی که داشتم از پی همی دویدگفتم که خیر هست، مرا گفت بازدارتو گرم کرده اسب به نظارهگاه عیدعید تو در وثاق نشسته در انتظار✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿عیدی چگونه عیدی چون تنگها شکرچه تنگها شکر که به خروارها نگارگفتم کلید حجره به من ده تو برنشیناین مرده ریگ را تو به آهستگی بیارالقصه بازگشتم و رفتم به خانه زوددر باز کرد و باز ببست از پس استواربر عادت گذشته به نزدیک او شدمآغوش باز کرد که هین بوس و هان کناردر من نظر نکرد چو گفتم چه کردهامگفت ای ندانمت که چگویم هزار بارامروز روز عید و تو در شهر تن زدهفردا ترا چگوید دستور شهریاربد خدمتی اساس نهادی تو ناخلفگردندگی به پیشه گرفتی تو نابکارگفتم چگویمت که درین حق به دست تستای ناگزیر عاشق و معشوق حقگزارلیکن ز شرم آنکه درین هفته بیشترشب در شراب بودهام و روز در خمارترتیب خدمتی که بباید نکردهامکمتر برای تهنیتی بیتکی سه چارگفتا گرت ز گفتهٔ خود قطعهای دهممانند قطعهای تو مطبوع و آبدارگفتم که این نخست خداوندی تو نیستای انوریت بنده و چون انوری هزارپس گفتمش که بیتی ده بر ولا بخوانتا چیست وزن و قافیه چون بردهای به کارآغاز کرد مطلع و آواز برکشیدوانگاه چه روایت چون در شاهوار✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ای به خوبی و خرمی چو بهارگشته در دیدها بهار نگارعرصهٔ صحن تو بهشت هواذروهٔ سقف تو سپهر عیاراز سپهرت به رفعت آمده ننگوز بهشتت به نزهت آمده عارگشته باطل ز عکس دیوارتآن دورنگی که داشت لیل و نهاردر تو از مشکلات موسیقیهرچه تقریر کرده موسیقارکرده زان پس مکرران صداتهم بر آن پرده سالها تکرارمعتدل عالمی که در تو طیورهمه هم ساکناند و هم طیاربلعجب عرصهای که در تو وحوشهمه هم ثابتند و هم سیارکرگ تو پیل کشته بر تارکباز تو کبک خسته در منقارشیر و گاو تو بینزاع و غضبابدالدهر مانده در بیکارتیغ ترکان رزمگاه تراآسمان کرده ایمن از زنگارجام ساقی بزمگاه ترامیپرستان نه مست و نه هشیارموج در جوی تو فلک سرعتمرغ بر بام تو ملک هنجاربا تو رضوان نهاده پیش بهشتچند کرت عصا و پا افزار✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿عمرها در عمارتت بودهدهر مزدور و آسمان معمارسحر نقش ترا نموده سجودمردم دیدها هزار هزاربزمگاه ترا هلال قدحهمه وقتی پر آفتاب عقاردیلم و ترک رزمگاه تراهیچ کاری دگر نه جز پیکاررمح این چون شهاب آتشسوزتیغ آن چون مجره گوهرداروحش و طیر شکارگاه تراخامه بیاضطراب داده قرارسایهٔ تو چنان کشیده شدستکافتابش نمیرسد به کنارپایهٔ تو چنان رفیع شدستکاسمان را فرود اوست مدارآسمان زیر دست پایهٔ تستورنه کردی ستاره بر تو نثارباغ میمونت را نشسته مدامهمچو مرغان فرشته بر دیوارطارم قدر تو چو گردون نهچمن صحن تو چو ارکان چاررستنیهاش چون نبات بهشتفارغ از گردش خزان و بهارسوسنش همچو منهیان گویانرگسش همچو عاشقان بیدار✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿