انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 91 از 107:  « پیشین  1  ...  90  91  92  ...  106  107  پسین »

Anvari | دیوان اشعار انوری


زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


یک دم از طفل و بالغش خالی
دایهٔ نشو را نبوده کنار

پنجهٔ سرو او به خنجر بید
بی‌گنه بر دریده سینهٔ نار

سایهٔ بید او به چهرهٔ روز
بی‌سبب در کشیده چادر قار

صدف افکنده موج برکهٔ او
همه اطراف خویش دریاوار

فضلهٔ سرخ بید او مرجان
لؤلؤ سنگ ریز او شهوار

در عالیش بر زبان صریر
مرحبا گوی ز ایران هموار

نابسوده در او ز پاس وزیر
سر زلف بنفشه دست چنار

آن قدر قدرت قضا پیمان
آن ملک سیرت ملوک آثار

ناصرالدین که شاخ نصرت و دین
ندهد بی‌بهار عدلش بار

طاهربن مظفر آنکه ظفر
همه بر درگهش گذارد کار

آنکه بفزود کلک را رونق
وانکه بشکست تیغ را بازار

وانکه جز باس او ندارد زرد
فتنهای زمانه را رخسار

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


دست رایش بکوفت حلقهٔ غیب
برکشیدند از درون مسمار

دولتش را چو چرخ استیلا
همتش را چو بحر استظهار

بوی باسش مشام فتنه نیافت
رخت برداشت رنگش از رخسار

نه معالیش پایمال قیاس
نه ایادیش زیردست شمار

کار عزمش به ساختن آسان
غور حزمش به یافتن دشوار

دست جودش همیشه بر سر خلق
پای خصمش مدام بر دم مار

کرده چرخش به سروری تسلیم
داده دهرش به بندگی اقرار

رایت او به جنبش اندک
خانه‌پرداز فتنهٔ بسیار

روزگارش به طبع گفته بگیر
هرچه رایش به حکم گفته بیار

بسته با حکم از قضا بیعت
گفته با کلک او قدر اسرار

داشته شیر چرخ را دایم
سایهٔ شیر رایتش به شکار

به بزرگیش کاینا من کان
داده یک عزم و یک زبان اقرار

کرده دوش یهود را تهدید
احتساب سیاستش به غیار

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


تا جهان لاف بندگیش زدست
سرو ماندست و سوسن از احرار

از عجب لا اله الا الله
چون کنند آفتاب را انکار

ای قضا بر در تو جویان جاه
وی قدر بر در تو خواهان بار

مسرع حکم تو زمانه نورد
شعلهٔ باس تو ستاره شرار

کوه را با طلایهٔ حلمت
گشته قایم جهادهای وقار

جیش عزمت دلیل بوده بسی
فتنه را در مضیقها به عثار

رایتت آیتی است حق‌گستر
قلمت معجزیست باطل خوار

رتبت کلک دست تو بفزود
تا جهان را مشیر گشت و مشار

چه عجب زانکه خود مربی نیست
کلک را در جهان چو دریا بار

دهرش از انقیاد گفته بگیر
هرچه رایش به حکم گفته بیار

صاحبانی چرا از آنکه فلک
دارد از من بدین سخن آزار

اندرین روزها به عادت خویش
مگر اندر میان خواب و خمار

بیتکی چند می‌تراشیدم
زین شتر گربه شعر ناهموار

منشی فکرتم چو از دو طرف
گشت معنی ستان و لفظ سپار

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


گفتمت صاحبا فلک بشنید
گفت هان ای سلیم‌دل زنهار

این ندا هیچ در سخن منشان
وین سخن بیش بر زبان مگذار

آنکه توقیع او کند تعیین
خسرو و صاحب و سپهسالار

وانکه دارند در مراتب ملک
بندگانش ملوک را تیمار

آنکه امرش دهد به خاک مسیر
وانکه نهیش دهد به باد قرار

وانکه هرگز به هیچ وجه ندید
فلکش جز به آب و آینه یار

وانکه از روی کبریا دربست
نه به عون سپاه و عرض سوار

وانکه جز عزم او نجنباند
رایت فتح را به گیر و به دار

تخت خاقان بگوشهٔ بالش
تاج قیصر به ریشهٔ دستار

صاحبش خوانی ای کذی و کذی
هان گرت می‌نخارد استغفار

ای در آن پایه کز بلندی هست
از ورای ولایت گفتار

نیست از تیر چرخ ناطق‌تر
دست از نطق زید و عمرو بدار

به خدای ار بدین مقام رسد
هم شود بی‌زبانتر از سوفار

من دلیری همی کنم ورنه
بر بساط تو از صغار و کبار

هیچ صاحب سخن نیارد کرد
این چنین بر سخنوری اصرار

تا بود بزم زهروی را گل
تا بود تیر عقربی را خار

فلک مجلست ز زهره‌رخان
باد چونان که بشکفد گلزار

دور فرمان دهیت همچو ابد
پای بیرون نهاده از مقدار

داعیان دوام دولت تو
انس و جان بالعشی و الابکار

جاهت از حرز و حفظ مستغنی
جانت از عمر و مال برخوردار

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


شب و شمع و شکر و بوی گل و باد بهار
می و معشوق و دف و رود و نی و بوس و کنار

سبزه و آب گل‌افشان و صبوحی در باغ
نالهٔ بلبل و آواز بت سیم عذار

خوش بود خاصه کسی را که توانایی هست
وای بر آنکه دلی دارد و آنهم افکار

نوبهار آمد و هنگام طرب در گلزار
چه بهاری که ز دلها ببرد صبر و قرار

ساقیا خیز که گل رشک رخ حورا شد
بوستان جنت و می کوثر و طوبیست چنار

مرده خواهد که بجنبد به چنین وقت از جا
کشته خواهد که ز خون لاله کند با گلنار

کار می‌ساز که بی‌می نتوان رفت به باغ
مست رو سوی چمن تات کند باغ نثار

بلبل شیفته مست است و گل و سرو و سمن
نپسندند که او مست بود ما هشیار

باد نوروز سحرگه چو به بستان بگذشت
گل صد برگ برون رست ز پیرامن خار

چرب‌دستی فلک بین تو که بی‌خامه و رنگ
کرد اطراف چمن را همه پر نقش و نگار

نقش‌بندی هوا باز نگه کن بر گل
که دو صد دایره بر دایره زد بی‌پرگار

شکل غنچه است چو پیکان که بود بر آتش
برگ بیدست چو تیغی که برآرد زنگار

گل نارست درخشنده چو یاقوتین جام
دانهٔ نار چو لل و چو در جست انار

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


طفل غنچه عرق آورده ز تب بر رخ از آن
مادر ابر همی اشک برو بارد زار

دی گل سرخ و سهی سرو رسیدند به هم
در میان آمدشان گفت و شنودی بسیار

گل همی گفت ترا نیست بر من قیمت
سرو می‌گفت ترا نیست بر من مقدار

گل ازو طیره شد و گفت که ای بی‌معنی
دم خوبی زنی آخر به کدام استظهار

گویی آزادم و بر یک قدمی پیوسته
دعوی رقص نمایی و نداری رفتار

سرو لرزان شد و زان طعنه به گل گفت که من
پای برجایم و همچون تو نیم دست‌گذار

سالها بودم در باغ و ندیدم رخ شهر
تو که دوش آمدی امروز شدی در بازار

گل دگربار برآشفت و بدو گفت که من
هر به یک سال یکی هفته نمایم دیدار

نه پس از یازده مه بودن من در پرده
که کنون نیز بپوشم رخ و بنشینم زار

سوی شهر از پی آن رفتم تا دریابم
بزم خورشید زمین سایهٔ حق فخر کبار

نازش ملک و ملک ناصر دین قتلغ شاه
که بدو فخر کند تخت به روزی صدبار

آن جوان بخت شه پاکدل پاک‌سرشت
آن نکوسیرت نیکوسیر نیکوکار

آن خردمند هنردوست که کردست خجل
بحر و کان را به گه بذل یمینش ز یسار

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


کف او ضامن ارزاق وحوشست و طیور
در او قبلهٔ ارکان بلادست و دیار

خه‌خه ای قدر ترا طارم گردون کرسی
زه زه ای رای ترا صبح منیر آینه‌دار

هرچه گویم به مدیح تو و گویند کسان
تو از آن بیشتری نیست در آن هیچ انکار

منکران همه عالم چو رسیدند به تو
بر تمیز و خرد و خلق تو کردند اقرار

احتشام تو درختی است به غایت عالی
که نشاط و طرب و ناز و نعیم آرد بار

تو سلیمانی و زیر تو فرس تخت روان
تخت از معجزه بر باد نشسته چو غبار

چون کدو خصم تو گردنکش اگر شد چه شود
هم تواش باز کنی پوست ز تن همچو خیار

با همه سرکشی توسن گردون چو شتر
دست حکم تو ببینیش درون کرد مهار

نیست جز کلک تو گر کلک بود مشک‌فشان
نیست جز طبع تو گر طبع بود گوهربار

همچو باران به نشیب افتد بدخواه تو باز
گر به بالاکشدش چرخ دو صد ره چو بخار

دشمنت را چو خرد نیست اگر گنج نهد
نشود مالک دینار به ملک و دینار

نشود مشک اگر چند فراوان ماند
جگر سوخته در نافهٔ آهوی تتار

علم دولت تو میخ زمین است و زمان
عزت ذات شریفت شرف لیل و نهار

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


ده ره از نه فلک ایام شنیدست صریح
که تویی واسطهٔ هفت و شش و پنج و چهار

گر چو فرعون لعین خصم تو در بحر شود
موکب موسویت گرد برآرد ز بحار

باز تمکین تو هرجا که به پرواز آید
سر فرو دزدد بدخواه تو چون بوتیمار

گرد نبندد کمر مهر تو چون مور عدوت
زود از پوست برون آردش ایام چو مار

تو چنانی که در آفاق ترا نیست نظیر
به صفا و به حیا و به ثبات و به وقار

باز اخوان خردمند ترا چتوان گفت
زیرک و فاضل و دشمن‌شکن و کارگذار

سرورا، پاکدلا، زین فلک بی‌سر و پا
زندگانی رهی گشت به غایت دشوار

نقد می‌بایدم امروز ز خدمت صد چیز
نقدتر از همه حالی فرجی و دستار

بندگانند فراوان ز تو با نعمت و ناز
بنده را نیز چه باشد هم از ایشان انگار

وقت آنست که خواهی ز کرم کلک و دوات
بدری پارهٔ کاغذ ز کنار طومار

بر هر آن کس که براتم بنویسی شاید
به کمال‌الدین باری ننویسی زنهار

زانکه آن ظالم بی‌رحم یکی حبه نداد
زان زر و جامه و کرباس و کتان من پار

آن کمالی که چو نقصان من آمد در پیش
زان ندیدم من از آن هدیهٔ شاهی آثار

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


آب چشمم گشت پر خون زاتش هجران یار
هست باد سرد من بر خاک از آن کافور بار

آب و آتش دارم از هجران او در چشم و دل
از دل چون بادم از دوران گردون خاکسار

آب چشمم ز آتش دل نزهت جان می‌برد
همچو باد تند کاه از روی خاک اندر قفار

گر ز آب وصل او این آتش دل کم کنم
من چو باد از خاک کوی او شوم عنبر عذار

تا در آب چشمم و در آتش دل از فراق
همچو بادم من ز خاکی و دویی روزگار

زآب چشم و زآتش دل گر بخواهم در جهان
باد را پنهان کنم در خاک من همچون شرار

آب چشمم زآتش هجران چنان رنگین شدست
کز رخ باد بهاری خاک کوه لاله‌زار

آب چشم و آتش دل را ندارم هیچ دفع
جز نسیم باد مدح و خاک پای شهریار

خسروی کز آب لطف و آتش شمشیر او
باد بی‌مقدار گشت از دشمن چون خاک خوار

سنجر آن کز آب و آتش گرد و گل پیدا کند
مهر و کین او چو باد و خاک از تیر بهار

آنکه آب و آتش انگیزند تیغ و تیر او
از دل باد هوا و خاک میدان روز کار

پادشاهی کاب و آتش صولتش را چاکرند
باد را از خاک سم مرکبش هست افتخار

گر رسد بر آب دریا آتش شمشیر او
همچو باد از خاک دریاها برآرد او دمار

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


آب گردد همچو آتش در دهان آن کسی
کو ندارد همچو باد از خاک درگاهش مدار

آب اگر بر آتش آید از نهیب عدل او
بی‌گمان گردند همچون باد و خاک آموزگار

هست اندر دست آب و گوش آتش در جهان
باد تاثیرش سوار و خاک عدلش گوشوار

کی شدندی آب و آتش در جهان هریک پدید
گر نگشتی باد اقبالش درین خاک آشکار

از وجود جود و آب و آتش اقبال اوست
باد را پاکیزگی و خاک را پر در کنار

ای خداوندی کز آب و آتش جود و سخات
همچو باد و خاک مشهورند اندر هر دیار

تا بیابد آب روی از آتش اقبال تو
باد دولت بر یمین و خاک نصرت بر یسار

انوری از آب مهر و آتش مدحت کند
درج در نظم را چون باد بر خاکت نثار

تا نباشد آب و آتش نیکخواه یکدگر
تا بود از باد و خاک اندر جهان گرد و غبار

همچو آب و آتشت خواهم بقای سرمدی
تا چو باد از پیکر هر خاک گشته کامکار

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
صفحه  صفحه 91 از 107:  « پیشین  1  ...  90  91  92  ...  106  107  پسین » 
شعر و ادبیات

Anvari | دیوان اشعار انوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA