✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿یک دم از طفل و بالغش خالیدایهٔ نشو را نبوده کنارپنجهٔ سرو او به خنجر بیدبیگنه بر دریده سینهٔ نارسایهٔ بید او به چهرهٔ روزبیسبب در کشیده چادر قارصدف افکنده موج برکهٔ اوهمه اطراف خویش دریاوارفضلهٔ سرخ بید او مرجانلؤلؤ سنگ ریز او شهواردر عالیش بر زبان صریرمرحبا گوی ز ایران هموارنابسوده در او ز پاس وزیرسر زلف بنفشه دست چنارآن قدر قدرت قضا پیمانآن ملک سیرت ملوک آثارناصرالدین که شاخ نصرت و دینندهد بیبهار عدلش بارطاهربن مظفر آنکه ظفرهمه بر درگهش گذارد کارآنکه بفزود کلک را رونقوانکه بشکست تیغ را بازاروانکه جز باس او ندارد زردفتنهای زمانه را رخسار✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿دست رایش بکوفت حلقهٔ غیببرکشیدند از درون مسماردولتش را چو چرخ استیلاهمتش را چو بحر استظهاربوی باسش مشام فتنه نیافترخت برداشت رنگش از رخسارنه معالیش پایمال قیاسنه ایادیش زیردست شمارکار عزمش به ساختن آسانغور حزمش به یافتن دشواردست جودش همیشه بر سر خلقپای خصمش مدام بر دم مارکرده چرخش به سروری تسلیمداده دهرش به بندگی اقراررایت او به جنبش اندکخانهپرداز فتنهٔ بسیارروزگارش به طبع گفته بگیرهرچه رایش به حکم گفته بیاربسته با حکم از قضا بیعتگفته با کلک او قدر اسرارداشته شیر چرخ را دایمسایهٔ شیر رایتش به شکاربه بزرگیش کاینا من کانداده یک عزم و یک زبان اقرارکرده دوش یهود را تهدیداحتساب سیاستش به غیار✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿تا جهان لاف بندگیش زدستسرو ماندست و سوسن از احراراز عجب لا اله الا اللهچون کنند آفتاب را انکارای قضا بر در تو جویان جاهوی قدر بر در تو خواهان بارمسرع حکم تو زمانه نوردشعلهٔ باس تو ستاره شرارکوه را با طلایهٔ حلمتگشته قایم جهادهای وقارجیش عزمت دلیل بوده بسیفتنه را در مضیقها به عثاررایتت آیتی است حقگسترقلمت معجزیست باطل خواررتبت کلک دست تو بفزودتا جهان را مشیر گشت و مشارچه عجب زانکه خود مربی نیستکلک را در جهان چو دریا باردهرش از انقیاد گفته بگیرهرچه رایش به حکم گفته بیارصاحبانی چرا از آنکه فلکدارد از من بدین سخن آزاراندرین روزها به عادت خویشمگر اندر میان خواب و خماربیتکی چند میتراشیدمزین شتر گربه شعر ناهموارمنشی فکرتم چو از دو طرفگشت معنی ستان و لفظ سپار✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿گفتمت صاحبا فلک بشنیدگفت هان ای سلیمدل زنهاراین ندا هیچ در سخن منشانوین سخن بیش بر زبان مگذارآنکه توقیع او کند تعیینخسرو و صاحب و سپهسالاروانکه دارند در مراتب ملکبندگانش ملوک را تیمارآنکه امرش دهد به خاک مسیروانکه نهیش دهد به باد قراروانکه هرگز به هیچ وجه ندیدفلکش جز به آب و آینه یاروانکه از روی کبریا دربستنه به عون سپاه و عرض سواروانکه جز عزم او نجنباندرایت فتح را به گیر و به دارتخت خاقان بگوشهٔ بالشتاج قیصر به ریشهٔ دستارصاحبش خوانی ای کذی و کذیهان گرت مینخارد استغفارای در آن پایه کز بلندی هستاز ورای ولایت گفتارنیست از تیر چرخ ناطقتردست از نطق زید و عمرو بداربه خدای ار بدین مقام رسدهم شود بیزبانتر از سوفارمن دلیری همی کنم ورنهبر بساط تو از صغار و کبارهیچ صاحب سخن نیارد کرداین چنین بر سخنوری اصرارتا بود بزم زهروی را گلتا بود تیر عقربی را خارفلک مجلست ز زهرهرخانباد چونان که بشکفد گلزاردور فرمان دهیت همچو ابدپای بیرون نهاده از مقدارداعیان دوام دولت توانس و جان بالعشی و الابکارجاهت از حرز و حفظ مستغنیجانت از عمر و مال برخوردار✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ شب و شمع و شکر و بوی گل و باد بهارمی و معشوق و دف و رود و نی و بوس و کنارسبزه و آب گلافشان و صبوحی در باغنالهٔ بلبل و آواز بت سیم عذارخوش بود خاصه کسی را که توانایی هستوای بر آنکه دلی دارد و آنهم افکارنوبهار آمد و هنگام طرب در گلزارچه بهاری که ز دلها ببرد صبر و قرارساقیا خیز که گل رشک رخ حورا شدبوستان جنت و می کوثر و طوبیست چنارمرده خواهد که بجنبد به چنین وقت از جاکشته خواهد که ز خون لاله کند با گلنارکار میساز که بیمی نتوان رفت به باغمست رو سوی چمن تات کند باغ نثاربلبل شیفته مست است و گل و سرو و سمننپسندند که او مست بود ما هشیارباد نوروز سحرگه چو به بستان بگذشتگل صد برگ برون رست ز پیرامن خارچربدستی فلک بین تو که بیخامه و رنگکرد اطراف چمن را همه پر نقش و نگارنقشبندی هوا باز نگه کن بر گلکه دو صد دایره بر دایره زد بیپرگارشکل غنچه است چو پیکان که بود بر آتشبرگ بیدست چو تیغی که برآرد زنگارگل نارست درخشنده چو یاقوتین جامدانهٔ نار چو لل و چو در جست انار✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿طفل غنچه عرق آورده ز تب بر رخ از آنمادر ابر همی اشک برو بارد زاردی گل سرخ و سهی سرو رسیدند به همدر میان آمدشان گفت و شنودی بسیارگل همی گفت ترا نیست بر من قیمتسرو میگفت ترا نیست بر من مقدارگل ازو طیره شد و گفت که ای بیمعنیدم خوبی زنی آخر به کدام استظهارگویی آزادم و بر یک قدمی پیوستهدعوی رقص نمایی و نداری رفتارسرو لرزان شد و زان طعنه به گل گفت که منپای برجایم و همچون تو نیم دستگذارسالها بودم در باغ و ندیدم رخ شهرتو که دوش آمدی امروز شدی در بازارگل دگربار برآشفت و بدو گفت که منهر به یک سال یکی هفته نمایم دیدارنه پس از یازده مه بودن من در پردهکه کنون نیز بپوشم رخ و بنشینم زارسوی شهر از پی آن رفتم تا دریابمبزم خورشید زمین سایهٔ حق فخر کبارنازش ملک و ملک ناصر دین قتلغ شاهکه بدو فخر کند تخت به روزی صدبارآن جوان بخت شه پاکدل پاکسرشتآن نکوسیرت نیکوسیر نیکوکارآن خردمند هنردوست که کردست خجلبحر و کان را به گه بذل یمینش ز یسار✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿کف او ضامن ارزاق وحوشست و طیوردر او قبلهٔ ارکان بلادست و دیارخهخه ای قدر ترا طارم گردون کرسیزه زه ای رای ترا صبح منیر آینهدارهرچه گویم به مدیح تو و گویند کسانتو از آن بیشتری نیست در آن هیچ انکارمنکران همه عالم چو رسیدند به توبر تمیز و خرد و خلق تو کردند اقراراحتشام تو درختی است به غایت عالیکه نشاط و طرب و ناز و نعیم آرد بارتو سلیمانی و زیر تو فرس تخت روانتخت از معجزه بر باد نشسته چو غبارچون کدو خصم تو گردنکش اگر شد چه شودهم تواش باز کنی پوست ز تن همچو خیاربا همه سرکشی توسن گردون چو شتردست حکم تو ببینیش درون کرد مهارنیست جز کلک تو گر کلک بود مشکفشاننیست جز طبع تو گر طبع بود گوهربارهمچو باران به نشیب افتد بدخواه تو بازگر به بالاکشدش چرخ دو صد ره چو بخاردشمنت را چو خرد نیست اگر گنج نهدنشود مالک دینار به ملک و دینارنشود مشک اگر چند فراوان ماندجگر سوخته در نافهٔ آهوی تتارعلم دولت تو میخ زمین است و زمانعزت ذات شریفت شرف لیل و نهار✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ده ره از نه فلک ایام شنیدست صریحکه تویی واسطهٔ هفت و شش و پنج و چهارگر چو فرعون لعین خصم تو در بحر شودموکب موسویت گرد برآرد ز بحارباز تمکین تو هرجا که به پرواز آیدسر فرو دزدد بدخواه تو چون بوتیمارگرد نبندد کمر مهر تو چون مور عدوتزود از پوست برون آردش ایام چو مارتو چنانی که در آفاق ترا نیست نظیربه صفا و به حیا و به ثبات و به وقارباز اخوان خردمند ترا چتوان گفتزیرک و فاضل و دشمنشکن و کارگذارسرورا، پاکدلا، زین فلک بیسر و پازندگانی رهی گشت به غایت دشوارنقد میبایدم امروز ز خدمت صد چیزنقدتر از همه حالی فرجی و دستاربندگانند فراوان ز تو با نعمت و نازبنده را نیز چه باشد هم از ایشان انگاروقت آنست که خواهی ز کرم کلک و دواتبدری پارهٔ کاغذ ز کنار طوماربر هر آن کس که براتم بنویسی شایدبه کمالالدین باری ننویسی زنهارزانکه آن ظالم بیرحم یکی حبه ندادزان زر و جامه و کرباس و کتان من پارآن کمالی که چو نقصان من آمد در پیشزان ندیدم من از آن هدیهٔ شاهی آثار✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ آب چشمم گشت پر خون زاتش هجران یارهست باد سرد من بر خاک از آن کافور بارآب و آتش دارم از هجران او در چشم و دلاز دل چون بادم از دوران گردون خاکسارآب چشمم ز آتش دل نزهت جان میبردهمچو باد تند کاه از روی خاک اندر قفارگر ز آب وصل او این آتش دل کم کنممن چو باد از خاک کوی او شوم عنبر عذارتا در آب چشمم و در آتش دل از فراقهمچو بادم من ز خاکی و دویی روزگارزآب چشم و زآتش دل گر بخواهم در جهانباد را پنهان کنم در خاک من همچون شرارآب چشمم زآتش هجران چنان رنگین شدستکز رخ باد بهاری خاک کوه لالهزارآب چشم و آتش دل را ندارم هیچ دفعجز نسیم باد مدح و خاک پای شهریارخسروی کز آب لطف و آتش شمشیر اوباد بیمقدار گشت از دشمن چون خاک خوارسنجر آن کز آب و آتش گرد و گل پیدا کندمهر و کین او چو باد و خاک از تیر بهارآنکه آب و آتش انگیزند تیغ و تیر اواز دل باد هوا و خاک میدان روز کارپادشاهی کاب و آتش صولتش را چاکرندباد را از خاک سم مرکبش هست افتخارگر رسد بر آب دریا آتش شمشیر اوهمچو باد از خاک دریاها برآرد او دمار✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿آب گردد همچو آتش در دهان آن کسیکو ندارد همچو باد از خاک درگاهش مدارآب اگر بر آتش آید از نهیب عدل اوبیگمان گردند همچون باد و خاک آموزگارهست اندر دست آب و گوش آتش در جهانباد تاثیرش سوار و خاک عدلش گوشوارکی شدندی آب و آتش در جهان هریک پدیدگر نگشتی باد اقبالش درین خاک آشکاراز وجود جود و آب و آتش اقبال اوستباد را پاکیزگی و خاک را پر در کنارای خداوندی کز آب و آتش جود و سخاتهمچو باد و خاک مشهورند اندر هر دیارتا بیابد آب روی از آتش اقبال توباد دولت بر یمین و خاک نصرت بر یسارانوری از آب مهر و آتش مدحت کنددرج در نظم را چون باد بر خاکت نثارتا نباشد آب و آتش نیکخواه یکدگرتا بود از باد و خاک اندر جهان گرد و غبارهمچو آب و آتشت خواهم بقای سرمدیتا چو باد از پیکر هر خاک گشته کامکار✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿