انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 93 از 107:  « پیشین  1  ...  92  93  94  ...  106  107  پسین »

Anvari | دیوان اشعار انوری


زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


حبل متین ملک دو تا کرد روزگار
اقبال را به وعده وفا کرد روزگار

در بوستان ملک نهالی نشاند چرخ
وآنرا قرین نشو و نما کرد روزگار

هر شادیی که فتنه ز ما فوت کرده بود
آنرا به یک لطیفه قضا کرد روزگار

با روضهٔ ممالک و ملت که تازه باد
سعی سحاب و لطف صبا کرد روزگار

محتاج بود ملک به پیرایه‌ای چنین
آخر مراد ملک روا کرد روزگار

نظم جهان نداد همی بیش ازین ز بخل
آخر طریق بخل رها کرد روزگار

ای مجد دین و صاحب ایام و صدر شرق
دیدی چه خدمتی به سزا کرد روزگار

این آیتی که زبدهٔ آیات صنع اوست
در شان ملک خوب ادا کرد روزگار

وین گوهری که واسطهٔ عقد دهر اوست
از دست غیب نیک جدا کرد روزگار

گنج قدر ز مایه تهی کرد آسمان
تا خاک را به برگ و نوا کرد روزگار

سوی تو ای رضای تو سرچشمهٔ حیات
دایم نظر به عین رضا کرد روزگار

آنجا که حکم چرخ و نفاذ تو جمع شد
بر حکم چرخ چون و چرا کرد روزگار

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


در بیع خدمت تو که آمد که بعد از آنش
بر من یزید فتنه بها کرد روزگار

وانجا که ذکر صاحب ری رفت و ذکر تو
بر عهد دولت تو دعا کرد روزگار

هر سر که از عنایت تو سایه‌ای نیافت
موقوف آفتاب عنا کرد روزگار

هر تن که از رعایت تو بهره‌ای ندید
گل مهره‌های نقش بلا کرد روزگار

در بندگیت صادق و صافیست هرکه هست
وین بندگی ز صدق و صفا کرد روزگار

ای انوری مداهنت سرد چون کنی
این سعی کی نمود و کجا کرد روزگار

خسرو عماد دولت و دین را شناس و بس
کش خدمت خلا و ملا کرد روزگار

این کام دل عطیت تایید جاه اوست
بی‌عون جاه او چه عطا کرد روزگار

پیروز شه که تا به قیامت ز نوبتش
سقف سپهر وقف صدا کرد روزگار

آن خسروی که پیش ظفرپیشه رایتش
پیشانی ملوک قفا کرد روزگار

آن آسمان محل که ز بس چرخ جود او
خورشید را چو سایه گدا کرد روزگار

آنک از برای خطبهٔ ایام دولتش
برجیس را ردا و وطا کرد روزگار

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


وانک از برای خدمت میمون درگهش
بهرام را کلاه و قبا کرد روزگار

دست چنار دولت فتراک او نیافت
زانش ممر باد هوا کرد روزگار

پشت بنفشه خدمت میمونش خم نداد
زان پیش چون خودیش دوتا کرد روزگار

شاهی که در اضافت قدرش به چشم عقل
از قالب سپهر سها کرد روزگار

خانی که در جهان خلافش به یک زمان
از عز بد سگال عزا کرد روزگار

در موقفی که بیلکش از حبس کیش رست
بر شیر بیشه حبس فنا کرد روزگار

چون اژدهای نیزه بپیچید در کفش
در دست خصم نیزه عصا کرد روزگار

ای خسروی که فضله‌ای از خشم و خلق تست
آن مایه کاصل خوف و رجا کرد روزگار

جم‌دولتی که در نفسی کلبهٔ مرا
از نعمت تو عرش سبا کرد روزگار

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿

ای خسروی که فضله‌ای از خشم و خلق تست
آن مایه کاصل خوف و رجا کرد روزگار

جم‌دولتی که در نفسی کلبهٔ مرا
از نعمت تو عرش سبا کرد روزگار

با من تو کردی آنچه سخا خواندش خرد
وان دیگران دغا نه سخا کرد روزگار

در خدمت تو عذر همی خواهدم کنون
زین پیش با من از چه جفا کرد روزگار

ای پایهٔ کمال تو جایی که از علو
اول حجاب از اوج سما کرد روزگار

من بنده را ز عاجزی اندر ثنای تو
تا حشر پایمال حیا کرد روزگار

دست ذکای من به کمال تو کی رسد
گیرم که گوهرم ز ذکا کرد روزگار

ذکر ترا چه نام فزاید ثنای من
خود نام تو ز حمد و ثنا کرد روزگار

تا در سرای شادی و غم در زبان فتد
چون نیک و بد صواب و خطا کرد روزگار

اندر نفاذ خسرو و صاحب نهاده باد
هر امر کان قرین قضا کرد روزگار

در دولتی که پیش دوامش خجل شود
دوران که نسبتش به بقا کرد روزگار

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


ای در نبرد حیدر کرار روزگار
وی راست کرده خنجر تو کار روزگار

معمور کرده از پی امن جهانیان
معمار حزم تو در و دیوار روزگار

در دهر جز خرابی مستی نیافتند
زان دم که هست حزم تو معمار روزگار

واضح به پیش رای تو اشکال حادثات
واسان به نزد عزم تو دشوار روزگار

رای تو از ورای ورقهای آسمان
تکرار کرده دفتر اسرار روزگار

زان سوی آسمان به تصرف برون شدی
گر قدر و قدرت تو شدی یار روزگار

قدرت برون بماند چون بنای کن فکان
بنهاد اساس دایره کردار روزگار

ور در درون دائره ماندی ز رفعتش
درهم نیامدی خط پرگار روزگار

بعد از قبای قدر تو ترکیب کرده‌اند
این هفت و هشت پاره کله‌وار روزگار

جزوی ز ملک جاه تو اقطاع اختران
نوعی ز رسم جود تو آثار روزگار

با خرج جود تو نه همانا وفا کند
این مختصر خزانه و انبار روزگار

پیش تو بر سبیل خراج آورد قضا
هرچ آورد ز اندک و بسیار روزگار

زانها نه‌ای که همت تو چون دگر ملوک
تن دردهد به بخشش و ادرار روزگار

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


ای وقف کرده دولت موروث و مکتسب
بر تو قضا و بستده اقرار روزگار

تزویر این و آن نه همانا به دل کند
اقرار روزگار به انکار روزگار

زیرا که روزگار ترا نیک بنده‌ایست
احسنت ای خدای نگهدار روزگار

تا بندگیت عام شد آزاد کس نماند
الا که سرو و سوسن از احرار روزگار

جودت چو در ضمان بهای وجود شد
بگشاد کاروان قدر بار روزگار

طبعت به چارسوی عناصر چو برگذشت
آویخت بخل را عدم از دار روزگار

ای در جوال عشوه علی‌وار ناشده
از حرص دانگانه به گفتار روزگار

تیغ جهادت از پی تمهید اقتداش
ایمن چو ذوالفقار ز زنگار روزگار

روزی که زلف پرچم از آشوب معرکه
پنهان کند طراوت رخسار روزگار

باشد ز بیم شیر علم شیر بیشه را
دل قطره قطره گشته در اقطار روزگار

در کر و فر ز غایت تعجیل گشته چاک
ز انگشت پای پاچهٔ شلوار روزگار

واندر گریزگاه هزیمت به پای در
از بیم سرکشان شده دستار روزگار

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


تو چون نمک به آب فرو برده از ملوک
یک دشت خصم را به نمکسار روزگار

ترجیح داده کفهٔ آجال خصم را
از دانگ سنگ چرخ تو معیار روزگار

زور تو در کشاکش اگر بر فلک خورد
زاسیب او گسسته شود تار روزگار

بیرون کند چو تیغ تو گلگون شود به خون
دست قدر ز پای ظفر خار روزگار

چون باد حملهٔ تو به دشمن خبر برد
کای جان و تن سپرده به زنهار روزگار

القاب و کنیت تو در اینست زانکه نیست
القاب و کنیتت شده تذکار روزگار

در نظم این قصیده ادب را نگفته‌ام
القابت ای خلاصهٔ اخیار روزگار

هرچند نام و کنیت تو نیست اندرو
ای بد نکرده حیدر کرار روزگار

دانی که جز به حال تو لایق نباشد این
کای در نبرد حیدر کرار روزگار

کرتر بود ز جذر اصم گر بپرسمش
کامثال این قصیده ز اشعار روزگار

در مدحتت که زیبد گوید به صد زبان
تاج‌الملوک صفدر و صف‌دار روزگار

کس را به روزگار دگر ی اد کی بود
وز گرم و سرد شادی و تیمار روزگار

تا زاختلاف بیع و شرای فساد و کون
باشد همیشه رونق بازار روزگار

بادا همیشه رونق بازار ملک تو
تا کاین است و فاسد از ادوار روزگار

دست دوام دامن جاه تو دوخته
بر دامن سپهر به مسمار روزگار

در عرصه‌گاه موکب میمون کبریات
کمتر جنیبت ابلق رهوار روزگار

در زینهار عدل تو ایام و بس ترا
حفظ خدای داده به زنهار روزگار

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


ای در هنر مقدم اعیان روزگار
در نظم و نثر اخطل وحسان روزگار

آسان بر نفاذ تو دشوار اختران
پیدا بر ضمیر تو پنهان روزگار

نامانده چو تو اختر در برج شاعری
نابوده چون تو گوهر در کان روزگار

حلم ترا کمانه همی کرد آسمان
بگسست هر دو پلهٔ میزان روزگار

اخلاق تو سواد همی کرد لطف تو
پر شد بیاض و دفتر و دیوان روزگار

با عقل ترس ترسان گفتم که در ثنا
آنرا که هست زبدهٔ اعیان روزگار

لقمان روزگارش خوانم چه گفت گفت
جز انوری که زیبد لقمان روزگار

گفتم که چیست نام عدویش یکی بگوی
گفتا اگر ندانی کم‌دان روزگار

چشم زمانه کس به هنر مثل تو ندید
ای گشته در فصاحت سحبان روزگار

بر فرق شاه معنی بکرت نثار کرد
هر صامتی که بود در انبان روزگار

با آنکه موج بحر تو اندر سفینه رفت
ایمن شود ز غرقهٔ طوفان روزگار

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


دست قضا ز کاسهٔ جان لقمهٔ حیات
داده موافقت را بر خوان روزگار

پای قدر بمالش هرگونه حادثه
کرده مخالفت را بر نان روزگار

طفلان نطق صورت معنیت می‌کنند
پیوسته شهرتی به دبستان روزگار

سلطان داد و دین که ز تمکین و قدر اوست
در حل و عقد قدرت و امکان روزگار

چون در تو دید آنچه که هرگز ندیده بود
زان صد یکی ز جملهٔ انسان روزگار

کردت به خود گرامی و آن خود همی سزید
خود هرزه‌کار نبود سلطان روزگار

تیریز کرد دست حوادث ز آستینت
چون دامن تو دید و گریبان روزگار

از پشت دست پاره به دندان بکند چرخ
تا چون خوش آمدی تو به دندان روزگار

تا روزگار آن تو شد هرکه بخت را
گفت آن کیستی تو بگفت آن روزگار

با این همه نگشتی هرگز فریفته
چون دیگران به گربه در انبان روزگار

از بهر دفع سحرهٔ فرعون جهل را
کلکت عصای موسی عمران روزگار

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


در آرزوی روی تو عمری گذاشتم
پنهان ز چشم و گوش به دوران روزگار

آخر به دیدن تو دلم کرد شادمان
ای صد هزار رحمت بر جان روزگار

ز احسان روزگار غریقم ولیک نیست
بر من جوی ز منت احسان روزگار

ای خوانده مر ترا خرد از غایت لطیف
در باغ لطف دستهٔ ریحان روزگار

از روزگار عذر مرا بازخواه از آنک
گشتم غریق منت اقران روزگار

آنرا که نیست همت من او طفیلی است
کو سرگران شدست به مهمان روزگار

زین رو که روزگار نکو داردم همی
هستند نه سپهر ثناخوان روزگار

دادند مهتران لقبم انوری ولیک
چرخن نگر چه خواند خاقان روزگار

گر لاف‌پاش هست به نزدیک فاضلان
شعرم بروی دعوی برهان روزگار

ای خرسوار پیش کسی لاف می‌زنی
کوشد سوار فضل به میدان روزگار

نی‌نی به مدح باز شو و پس بگوی زود
کای ثابت از وجود تو ارکان روزگار

گرد کمیت وهم ترا در نیافتند
نی ابلق زمانه نه یک ران روزگار

در چشم همت تو نسنجد به نیم جو
نی کهنهٔ سپهر نه خلقان روزگار

جزوی ز رای تست چو نیکو نگه کنند
این روشنی که هست در ایوان روزگار

بی‌گوهر وجود تو در رستهٔ جهان
معلوم بود زینت دکان روزگار

بر چارسوق محنت هر دم عدوت را
آرد قضا به قوت و دستان روزگار

تیغ اجل کشیده و هر سو دویده نیک
آواز را که فرمان فرمان روزگار

گشتم خموش از آنکه اگر نفس ناطقه
ماند مصون همیشه ز حرمان روزگار

صد یک ز مدح تو نتوانم تمام گفت
صد بار اگر بگردم پایان روزگار

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
صفحه  صفحه 93 از 107:  « پیشین  1  ...  92  93  94  ...  106  107  پسین » 
شعر و ادبیات

Anvari | دیوان اشعار انوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA