✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ حبل متین ملک دو تا کرد روزگاراقبال را به وعده وفا کرد روزگاردر بوستان ملک نهالی نشاند چرخوآنرا قرین نشو و نما کرد روزگارهر شادیی که فتنه ز ما فوت کرده بودآنرا به یک لطیفه قضا کرد روزگاربا روضهٔ ممالک و ملت که تازه بادسعی سحاب و لطف صبا کرد روزگارمحتاج بود ملک به پیرایهای چنینآخر مراد ملک روا کرد روزگارنظم جهان نداد همی بیش ازین ز بخلآخر طریق بخل رها کرد روزگارای مجد دین و صاحب ایام و صدر شرقدیدی چه خدمتی به سزا کرد روزگاراین آیتی که زبدهٔ آیات صنع اوستدر شان ملک خوب ادا کرد روزگاروین گوهری که واسطهٔ عقد دهر اوستاز دست غیب نیک جدا کرد روزگارگنج قدر ز مایه تهی کرد آسمانتا خاک را به برگ و نوا کرد روزگارسوی تو ای رضای تو سرچشمهٔ حیاتدایم نظر به عین رضا کرد روزگارآنجا که حکم چرخ و نفاذ تو جمع شدبر حکم چرخ چون و چرا کرد روزگار✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿در بیع خدمت تو که آمد که بعد از آنشبر من یزید فتنه بها کرد روزگاروانجا که ذکر صاحب ری رفت و ذکر توبر عهد دولت تو دعا کرد روزگارهر سر که از عنایت تو سایهای نیافتموقوف آفتاب عنا کرد روزگارهر تن که از رعایت تو بهرهای ندیدگل مهرههای نقش بلا کرد روزگاردر بندگیت صادق و صافیست هرکه هستوین بندگی ز صدق و صفا کرد روزگارای انوری مداهنت سرد چون کنیاین سعی کی نمود و کجا کرد روزگارخسرو عماد دولت و دین را شناس و بسکش خدمت خلا و ملا کرد روزگاراین کام دل عطیت تایید جاه اوستبیعون جاه او چه عطا کرد روزگارپیروز شه که تا به قیامت ز نوبتشسقف سپهر وقف صدا کرد روزگارآن خسروی که پیش ظفرپیشه رایتشپیشانی ملوک قفا کرد روزگارآن آسمان محل که ز بس چرخ جود اوخورشید را چو سایه گدا کرد روزگارآنک از برای خطبهٔ ایام دولتشبرجیس را ردا و وطا کرد روزگار✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿وانک از برای خدمت میمون درگهشبهرام را کلاه و قبا کرد روزگاردست چنار دولت فتراک او نیافتزانش ممر باد هوا کرد روزگارپشت بنفشه خدمت میمونش خم ندادزان پیش چون خودیش دوتا کرد روزگارشاهی که در اضافت قدرش به چشم عقلاز قالب سپهر سها کرد روزگارخانی که در جهان خلافش به یک زماناز عز بد سگال عزا کرد روزگاردر موقفی که بیلکش از حبس کیش رستبر شیر بیشه حبس فنا کرد روزگارچون اژدهای نیزه بپیچید در کفشدر دست خصم نیزه عصا کرد روزگارای خسروی که فضلهای از خشم و خلق تستآن مایه کاصل خوف و رجا کرد روزگارجمدولتی که در نفسی کلبهٔ مرااز نعمت تو عرش سبا کرد روزگار✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ای خسروی که فضلهای از خشم و خلق تستآن مایه کاصل خوف و رجا کرد روزگارجمدولتی که در نفسی کلبهٔ مرااز نعمت تو عرش سبا کرد روزگاربا من تو کردی آنچه سخا خواندش خردوان دیگران دغا نه سخا کرد روزگاردر خدمت تو عذر همی خواهدم کنونزین پیش با من از چه جفا کرد روزگارای پایهٔ کمال تو جایی که از علواول حجاب از اوج سما کرد روزگارمن بنده را ز عاجزی اندر ثنای توتا حشر پایمال حیا کرد روزگاردست ذکای من به کمال تو کی رسدگیرم که گوهرم ز ذکا کرد روزگارذکر ترا چه نام فزاید ثنای منخود نام تو ز حمد و ثنا کرد روزگارتا در سرای شادی و غم در زبان فتدچون نیک و بد صواب و خطا کرد روزگاراندر نفاذ خسرو و صاحب نهاده بادهر امر کان قرین قضا کرد روزگاردر دولتی که پیش دوامش خجل شوددوران که نسبتش به بقا کرد روزگار✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ای در نبرد حیدر کرار روزگاروی راست کرده خنجر تو کار روزگارمعمور کرده از پی امن جهانیانمعمار حزم تو در و دیوار روزگاردر دهر جز خرابی مستی نیافتندزان دم که هست حزم تو معمار روزگارواضح به پیش رای تو اشکال حادثاتواسان به نزد عزم تو دشوار روزگاررای تو از ورای ورقهای آسمانتکرار کرده دفتر اسرار روزگارزان سوی آسمان به تصرف برون شدیگر قدر و قدرت تو شدی یار روزگارقدرت برون بماند چون بنای کن فکانبنهاد اساس دایره کردار روزگارور در درون دائره ماندی ز رفعتشدرهم نیامدی خط پرگار روزگاربعد از قبای قدر تو ترکیب کردهانداین هفت و هشت پاره کلهوار روزگارجزوی ز ملک جاه تو اقطاع اختراننوعی ز رسم جود تو آثار روزگاربا خرج جود تو نه همانا وفا کنداین مختصر خزانه و انبار روزگارپیش تو بر سبیل خراج آورد قضاهرچ آورد ز اندک و بسیار روزگارزانها نهای که همت تو چون دگر ملوکتن دردهد به بخشش و ادرار روزگار✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ای وقف کرده دولت موروث و مکتسببر تو قضا و بستده اقرار روزگارتزویر این و آن نه همانا به دل کنداقرار روزگار به انکار روزگارزیرا که روزگار ترا نیک بندهایستاحسنت ای خدای نگهدار روزگارتا بندگیت عام شد آزاد کس نماندالا که سرو و سوسن از احرار روزگارجودت چو در ضمان بهای وجود شدبگشاد کاروان قدر بار روزگارطبعت به چارسوی عناصر چو برگذشتآویخت بخل را عدم از دار روزگارای در جوال عشوه علیوار ناشدهاز حرص دانگانه به گفتار روزگارتیغ جهادت از پی تمهید اقتداشایمن چو ذوالفقار ز زنگار روزگارروزی که زلف پرچم از آشوب معرکهپنهان کند طراوت رخسار روزگارباشد ز بیم شیر علم شیر بیشه رادل قطره قطره گشته در اقطار روزگاردر کر و فر ز غایت تعجیل گشته چاکز انگشت پای پاچهٔ شلوار روزگارواندر گریزگاه هزیمت به پای دراز بیم سرکشان شده دستار روزگار✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿تو چون نمک به آب فرو برده از ملوکیک دشت خصم را به نمکسار روزگارترجیح داده کفهٔ آجال خصم رااز دانگ سنگ چرخ تو معیار روزگارزور تو در کشاکش اگر بر فلک خوردزاسیب او گسسته شود تار روزگاربیرون کند چو تیغ تو گلگون شود به خوندست قدر ز پای ظفر خار روزگارچون باد حملهٔ تو به دشمن خبر بردکای جان و تن سپرده به زنهار روزگارالقاب و کنیت تو در اینست زانکه نیستالقاب و کنیتت شده تذکار روزگاردر نظم این قصیده ادب را نگفتهامالقابت ای خلاصهٔ اخیار روزگارهرچند نام و کنیت تو نیست اندروای بد نکرده حیدر کرار روزگاردانی که جز به حال تو لایق نباشد اینکای در نبرد حیدر کرار روزگارکرتر بود ز جذر اصم گر بپرسمشکامثال این قصیده ز اشعار روزگاردر مدحتت که زیبد گوید به صد زبانتاجالملوک صفدر و صفدار روزگارکس را به روزگار دگر ی اد کی بودوز گرم و سرد شادی و تیمار روزگارتا زاختلاف بیع و شرای فساد و کونباشد همیشه رونق بازار روزگاربادا همیشه رونق بازار ملک توتا کاین است و فاسد از ادوار روزگاردست دوام دامن جاه تو دوختهبر دامن سپهر به مسمار روزگاردر عرصهگاه موکب میمون کبریاتکمتر جنیبت ابلق رهوار روزگاردر زینهار عدل تو ایام و بس تراحفظ خدای داده به زنهار روزگار✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ای در هنر مقدم اعیان روزگاردر نظم و نثر اخطل وحسان روزگارآسان بر نفاذ تو دشوار اخترانپیدا بر ضمیر تو پنهان روزگارنامانده چو تو اختر در برج شاعرینابوده چون تو گوهر در کان روزگارحلم ترا کمانه همی کرد آسمانبگسست هر دو پلهٔ میزان روزگاراخلاق تو سواد همی کرد لطف توپر شد بیاض و دفتر و دیوان روزگاربا عقل ترس ترسان گفتم که در ثناآنرا که هست زبدهٔ اعیان روزگارلقمان روزگارش خوانم چه گفت گفتجز انوری که زیبد لقمان روزگارگفتم که چیست نام عدویش یکی بگویگفتا اگر ندانی کمدان روزگارچشم زمانه کس به هنر مثل تو ندیدای گشته در فصاحت سحبان روزگاربر فرق شاه معنی بکرت نثار کردهر صامتی که بود در انبان روزگاربا آنکه موج بحر تو اندر سفینه رفتایمن شود ز غرقهٔ طوفان روزگار✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿دست قضا ز کاسهٔ جان لقمهٔ حیاتداده موافقت را بر خوان روزگارپای قدر بمالش هرگونه حادثهکرده مخالفت را بر نان روزگارطفلان نطق صورت معنیت میکنندپیوسته شهرتی به دبستان روزگارسلطان داد و دین که ز تمکین و قدر اوستدر حل و عقد قدرت و امکان روزگارچون در تو دید آنچه که هرگز ندیده بودزان صد یکی ز جملهٔ انسان روزگارکردت به خود گرامی و آن خود همی سزیدخود هرزهکار نبود سلطان روزگارتیریز کرد دست حوادث ز آستینتچون دامن تو دید و گریبان روزگاراز پشت دست پاره به دندان بکند چرختا چون خوش آمدی تو به دندان روزگارتا روزگار آن تو شد هرکه بخت راگفت آن کیستی تو بگفت آن روزگاربا این همه نگشتی هرگز فریفتهچون دیگران به گربه در انبان روزگاراز بهر دفع سحرهٔ فرعون جهل راکلکت عصای موسی عمران روزگار✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿در آرزوی روی تو عمری گذاشتمپنهان ز چشم و گوش به دوران روزگارآخر به دیدن تو دلم کرد شادمانای صد هزار رحمت بر جان روزگارز احسان روزگار غریقم ولیک نیستبر من جوی ز منت احسان روزگارای خوانده مر ترا خرد از غایت لطیفدر باغ لطف دستهٔ ریحان روزگاراز روزگار عذر مرا بازخواه از آنکگشتم غریق منت اقران روزگارآنرا که نیست همت من او طفیلی استکو سرگران شدست به مهمان روزگارزین رو که روزگار نکو داردم همیهستند نه سپهر ثناخوان روزگاردادند مهتران لقبم انوری ولیکچرخن نگر چه خواند خاقان روزگارگر لافپاش هست به نزدیک فاضلانشعرم بروی دعوی برهان روزگارای خرسوار پیش کسی لاف میزنیکوشد سوار فضل به میدان روزگارنینی به مدح باز شو و پس بگوی زودکای ثابت از وجود تو ارکان روزگارگرد کمیت وهم ترا در نیافتندنی ابلق زمانه نه یک ران روزگاردر چشم همت تو نسنجد به نیم جونی کهنهٔ سپهر نه خلقان روزگارجزوی ز رای تست چو نیکو نگه کننداین روشنی که هست در ایوان روزگاربیگوهر وجود تو در رستهٔ جهانمعلوم بود زینت دکان روزگاربر چارسوق محنت هر دم عدوت راآرد قضا به قوت و دستان روزگارتیغ اجل کشیده و هر سو دویده نیکآواز را که فرمان فرمان روزگارگشتم خموش از آنکه اگر نفس ناطقهماند مصون همیشه ز حرمان روزگارصد یک ز مدح تو نتوانم تمام گفتصد بار اگر بگردم پایان روزگار✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿