انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 94 از 107:  « پیشین  1  ...  93  94  95  ...  106  107  پسین »

Anvari | دیوان اشعار انوری


زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


زهی دست وزارت از تو معمور
چنان کز پای موسی پایهٔ طور

زهی معمار انصاف تو کرده
در و دیوار دین و داد معمور

قضا در موکب تقدیر نفراشت
ز عزمت رایتی الا که منصور

قدر در سکنهٔ ایام نگذاشت
ز عدلت فتنه‌ای الا که مستور

تو از علم اولی وز فعل آخر
چه جای صاحبست و صدر و دستور

تو پیش از عالمی گرچه درویی
چو رمز معنوی در کسوت زور

حقیقت مردم چشم وجودی
بنامیزد زهی چشم بدان دور

سموم قهرت از فرط حرارت
مزاج مرگ را کردست محرور

نسیم لطفت ار با او بکوشد
نهد در نیش کژدم نوش زنبور

تواند داد پیش از روز محشر
قضا در حشر و نشر خلق منشور

به سعی کلک تو کز خاصیت هست
صریرش را مزاج صدمت صور

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


اگر جاه رفیعت خود نکردست
به عمر خود جز این یک سعی مشکور

که بر گردون به حسبت سایه افکند
ازو بس خدمتی نادیده مبرور

تمامست اینکه تا صبح ابد شد
هم از معروف و هم خورشید مشهور

ترا این جاه قاهر قهر ما نیست
که قهرش مرگ را کردست مقهور

حسودت را ز بهر طعمه یک‌چند
اگر ایام فربه کرد و مغرور

همان ایام دولت روز روشن
برو کرد از تعب شبهای دیجور

جهانداری کجا آید ز نااهل
سقنقوری کجا آید ز کافور

خداوندا ز حسب بنده بشنو
به حسبت بیت ده منظوم و منثور

اگر من بنده را حرمان همی داشت
دو روز از خدمتت محروم و مهجور

تو دانی کز فرود دور گردون
مخیر نیست کس الا که مجبور

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


به یک بد خدمتی عاصی مدانم
که در اخلاص دارم حظ موفور

چو مرجع با رضا و رحمت تست
به هر عذرم که خواهی دار معذور

گرم غفران تو در سایه گیرد
خود آن کاری وبد نور علی نور

وگر با من به کرد من کنی کار
به طبعت بنده‌ام وز جانت مامور

بیا تا کج نشینم راست گویم
که کژی ماتم آرد راستی سور

مرا الحق ز شوق خدمت تو
دل غمناک بود و جان رنجور

یکی زین کارگیران گفت می‌دان
که بحرآباد دورست از نشابور

چو اندر موکب عالی نرفتی
مرو راهیست پر ترکان خون‌خور

یکی در کف قلج سرهال و تازان
یکی برکف قدح سرمست و مخمور

صفی‌الدین موفق هم نرفتست
وز آحاد حریفان چند مذکور

مرا از فسخ ایشان فسخ شد عزم
چو انگوری که گیرد رنگ از انگور

الا تا هیچ مقدورست و کاین
که اندر لوح محفوظست مسطور

مبادا کاین از تاثیر دوران
به گیتی بی‌مرادت هیچ مقدور

سپهر از پایهٔ قصر تو قاصر
زمان بر مدت عمر تو مقصور

ترا ملک سلیمان وز سلیمی
عدوت اندر سرای دیو مزدور

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


رییس مشرق و مغرب ضیاء الدین منصور
که هست مشرق و مغرب ز عدل او معمور

به اصطناع بیاراست دستگاه وجود
به استناد بیفزود پایگاه صدور

سپهر قدری کاندر ازای قدرت او
شکوه گردون دونست و روز انجم زور

گرفته مکنت او عرصهٔ صباح و مسا
ببسته طاعت او گردن صبا و دبور

نوایب فلکی در خلاف او مضمر
سعادت ابدی بر هوای او مقصور

قضا نسازد کاری ز عزم او پنهان
قدر ندارد رازی ز حزم او مستور

فضالهٔ سخطش نیش گشته بر کژدم
حلاوت کرمش نوش گشته بر زنبور

توان گریخت اگر حاجت اوفتد مثلا
به پشتی حرم حرمتش ز سایه و نور

زهی موافق احمام تو زمین و زمان
خهی متابع فرمان تو سنین و شهور

مجاهدان نفاذ تو همچو باد عجول
مجاهزان وقار تو همچو خاک صبور

به جود اگرچه کفت همچو ابر معروفست
به لاف هرزه چو رعدت زبان نشد مشهور

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


کف تو قدرت آن دارد ارچه ممکن نیست
که خلق را برهاند ز روزی مقدور

چه چشمهاست که آن نیست از مکارم تو
زهی کریم به واجب که چشم بد ز تو دور

به تیغ قهر تو آنرا که سخته کرد قضا
چو وحش و طیر نیابد به نفخ صور نشور

به آب لطف تو آنرا که تشنه کرد امید
سپهر برشده ننمایدش سراب غرور

بزرگوارا من خادم و توابع من
همیشه جفت نفیریم از جهان نفور

مرا نه در خور ایام همتی است بلند
همی به پرده دریدن نداردم معذور

مرا نه در خور احوال عادتی است جمیل
همی به راز گشادن نباشدم دستور

زمانه هرچه بزاید به عرصه نتوان برد
که مادریست فلک بر بنات خویش غیور

مرا فلک عملی داد در ولایت غم
که دخل آن نپذیرد به هیچ خرج قصور

به خیره عزل چه جویم که می‌رسد شب و روز
به دست حادثه منشور در دم منشور

من از فلک به تو نالم که از دشمن و دوست
چو از فلک به مصیبت همی رسند و به سور

همیشه تا که کند نور آفتاب فلک
زمانه تیره و روشن به غیب و به حضور

شبت چو روز جهان باد و روز دشمن تو
ز گرد حادثه تاریک چون شب دیجور

حساب عمر حسود ترا اگر به مثل
زمانه ضرب کند باد همچو ضرب کسور

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


ای ز رای تو ملک و دین معمور
شب این روز و ماتم آن سور

حامل حرز نامهٔ امرت
صادر و وارد صبا و دبور

دولت تو چو ذکر تو باقی
رایت تو چو نام تو منصور

کلک تو شرع ملک را مفتی
دست تو گنج رزق را گنجور

سد حزم ترا متانت قاف
نور رای ترا تجلی طور

شاکر حفظ سایهٔ عدلت
ساکن و سایر وحوش و طیور

حرم حرمت تو شاید بود
که مفری بود ز سایه و نور

کرم از فیض دستت آورده
در جهان رسم رزق را مقدور

هرکجا صولتت فشرده قدم
زور بازوی آسمان شده زور

فتنه را از کلاه گوشهٔ جاه
کرده در دامن فنا مستور

دادی از روزگار دشمن و دوست
روز و شب را جهان ماتم و سور

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


با روای تو روز نامعروف
با وقوف تو راز نامستور

بوده آنجا که ذکر حامل ذکر
همه آیات شان تو مشهور

آسمانی که در عناد وغلو
هیچ خصم تو نیست جز مقهور

آفتابی که در نظام جهان
هیچ سعی تو نیست مشکور

نه قضایی که در مصالح کل
منشی رای تو دهد منشور

عزم تو توامان تقدیرست
که نباشد درو مجال فتور

گر دهد در دیار آب و هوا
مهدی عدل تو قرار امور

جوشن کینه برکشد ماهی
کمر حمله بگسلد زنبور

هرچه در سلک حل و عقد کشد
کلکت آن عالمی بدو معمور

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


یا بود کنه فکرت خسرو
یا بود سر سینهٔ دستور

موقف حشر چیست بارگهت
در او در صریر نایب صور

کز عدم کشتگان حادثه را
متسلسل همی کند محشور

دامنت گر سپهر بوسه دهد
ننشیند برو غبار غرور

به خدای ار به ملک کون زند
قلزم همت تو موج سرور

گرچه اندر سبای حضرت تو
باد و دیوند مسرع و مزدور

نشود هوش تو سلیمان‌وار
به چنان بار نامها مغرور

نشو طوبی نه آن هوا دارد
که تغیر پذیرد از باحور

طبع غوره است آنکه رنگ رخش
به تعدی بگردد از انگور

نفس تو معتدل مزاجی نیست
کز تف کبریا شود محرور

رو که کاملتر از تو مرد نزاد
مادر دهر در سرور و شرور

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


لاف مردی زند حسود ولیک
نام زنگی بسی بود کافور

معتدل جاه بادی از پی آنک
به بقا اعتدال شد مذکور

ای بقای ترا خواص دوام
وی عطای ترا لزوم وفور

وانکه من بنده بوده‌ام نه به کام
مدتی دیر از این سعادت دور

وین که در کنج کلبه‌ای امروز
بر فراق توام چو سنگ صبور

تا بدانی که اختیاری نیست
خود مخیر کجا بود مجبور

به خدایی که از مشیت اوست
رنج رنجور وشادی مسرور

که مرا در همه جهان جانیست
وان ز حرمان خدمتت رنجور

از چنین مجلس ای نفیر از بخت
تا چرا داردم همیشه نفور

ای دریغا اگر بضاعت من
عیب قلت نداردی و قصور

تا از این سان که فرط اخلاصیست
خط قربت بیابمی موفور

تا ز عمر آن قدر که مایه دهند
کنمی بر ثنای تو مقصور

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


گرچه زانجا که صدق بندگیست
نیستم نزد خویشتن معذور

چه کنم در صدور اهل زمان
ای بساط تو برده آب صدور

سخنم دلپذیرتر ز لقاست
غیبتم خوشگوارتر ز حضور

حال من بنده در ممالک هست
حلا آن یخ‌فروش نیشابور

از چه برداشتم حساب مراد
کان‌نشد چون حساب ضرب کسور

چون صدف تا که یک نفس نزنم
با کلامی چو لؤلؤ منثور

هر دری نیستنم چو گربهٔ رس
شاید ار نیستم چو سگ ساجور

سگ قصاب حرص را ارزد
استخوان ریزه بر قفا ساطور

جرعهٔ جام جود اگر بخورم
نکند درد منتم مخمور

مرد باش ای حمیت قانع
خاک خور ای طبیعت آزور

پادشاهم به نطق دور مشو
شو بپرس از قصاید دستور

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
صفحه  صفحه 94 از 107:  « پیشین  1  ...  93  94  95  ...  106  107  پسین » 
شعر و ادبیات

Anvari | دیوان اشعار انوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA