✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ زهی دست وزارت از تو معمورچنان کز پای موسی پایهٔ طورزهی معمار انصاف تو کردهدر و دیوار دین و داد معمورقضا در موکب تقدیر نفراشتز عزمت رایتی الا که منصورقدر در سکنهٔ ایام نگذاشتز عدلت فتنهای الا که مستورتو از علم اولی وز فعل آخرچه جای صاحبست و صدر و دستورتو پیش از عالمی گرچه دروییچو رمز معنوی در کسوت زورحقیقت مردم چشم وجودیبنامیزد زهی چشم بدان دورسموم قهرت از فرط حرارتمزاج مرگ را کردست محرورنسیم لطفت ار با او بکوشدنهد در نیش کژدم نوش زنبورتواند داد پیش از روز محشرقضا در حشر و نشر خلق منشوربه سعی کلک تو کز خاصیت هستصریرش را مزاج صدمت صور✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿اگر جاه رفیعت خود نکردستبه عمر خود جز این یک سعی مشکورکه بر گردون به حسبت سایه افکندازو بس خدمتی نادیده مبرورتمامست اینکه تا صبح ابد شدهم از معروف و هم خورشید مشهورترا این جاه قاهر قهر ما نیستکه قهرش مرگ را کردست مقهورحسودت را ز بهر طعمه یکچنداگر ایام فربه کرد و مغرورهمان ایام دولت روز روشنبرو کرد از تعب شبهای دیجورجهانداری کجا آید ز نااهلسقنقوری کجا آید ز کافورخداوندا ز حسب بنده بشنوبه حسبت بیت ده منظوم و منثوراگر من بنده را حرمان همی داشتدو روز از خدمتت محروم و مهجورتو دانی کز فرود دور گردونمخیر نیست کس الا که مجبور✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿به یک بد خدمتی عاصی مدانمکه در اخلاص دارم حظ موفورچو مرجع با رضا و رحمت تستبه هر عذرم که خواهی دار معذورگرم غفران تو در سایه گیردخود آن کاری وبد نور علی نوروگر با من به کرد من کنی کاربه طبعت بندهام وز جانت ماموربیا تا کج نشینم راست گویمکه کژی ماتم آرد راستی سورمرا الحق ز شوق خدمت تودل غمناک بود و جان رنجوریکی زین کارگیران گفت میدانکه بحرآباد دورست از نشابورچو اندر موکب عالی نرفتیمرو راهیست پر ترکان خونخوریکی در کف قلج سرهال و تازانیکی برکف قدح سرمست و مخمورصفیالدین موفق هم نرفتستوز آحاد حریفان چند مذکورمرا از فسخ ایشان فسخ شد عزمچو انگوری که گیرد رنگ از انگورالا تا هیچ مقدورست و کاینکه اندر لوح محفوظست مسطورمبادا کاین از تاثیر دورانبه گیتی بیمرادت هیچ مقدورسپهر از پایهٔ قصر تو قاصرزمان بر مدت عمر تو مقصورترا ملک سلیمان وز سلیمیعدوت اندر سرای دیو مزدور✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ رییس مشرق و مغرب ضیاء الدین منصورکه هست مشرق و مغرب ز عدل او معموربه اصطناع بیاراست دستگاه وجودبه استناد بیفزود پایگاه صدورسپهر قدری کاندر ازای قدرت اوشکوه گردون دونست و روز انجم زورگرفته مکنت او عرصهٔ صباح و مساببسته طاعت او گردن صبا و دبورنوایب فلکی در خلاف او مضمرسعادت ابدی بر هوای او مقصورقضا نسازد کاری ز عزم او پنهانقدر ندارد رازی ز حزم او مستورفضالهٔ سخطش نیش گشته بر کژدمحلاوت کرمش نوش گشته بر زنبورتوان گریخت اگر حاجت اوفتد مثلابه پشتی حرم حرمتش ز سایه و نورزهی موافق احمام تو زمین و زمانخهی متابع فرمان تو سنین و شهورمجاهدان نفاذ تو همچو باد عجولمجاهزان وقار تو همچو خاک صبوربه جود اگرچه کفت همچو ابر معروفستبه لاف هرزه چو رعدت زبان نشد مشهور✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿کف تو قدرت آن دارد ارچه ممکن نیستکه خلق را برهاند ز روزی مقدورچه چشمهاست که آن نیست از مکارم توزهی کریم به واجب که چشم بد ز تو دوربه تیغ قهر تو آنرا که سخته کرد قضاچو وحش و طیر نیابد به نفخ صور نشوربه آب لطف تو آنرا که تشنه کرد امیدسپهر برشده ننمایدش سراب غروربزرگوارا من خادم و توابع منهمیشه جفت نفیریم از جهان نفورمرا نه در خور ایام همتی است بلندهمی به پرده دریدن نداردم معذورمرا نه در خور احوال عادتی است جمیلهمی به راز گشادن نباشدم دستورزمانه هرچه بزاید به عرصه نتوان بردکه مادریست فلک بر بنات خویش غیورمرا فلک عملی داد در ولایت غمکه دخل آن نپذیرد به هیچ خرج قصوربه خیره عزل چه جویم که میرسد شب و روزبه دست حادثه منشور در دم منشورمن از فلک به تو نالم که از دشمن و دوستچو از فلک به مصیبت همی رسند و به سورهمیشه تا که کند نور آفتاب فلکزمانه تیره و روشن به غیب و به حضورشبت چو روز جهان باد و روز دشمن توز گرد حادثه تاریک چون شب دیجورحساب عمر حسود ترا اگر به مثلزمانه ضرب کند باد همچو ضرب کسور✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ای ز رای تو ملک و دین معمورشب این روز و ماتم آن سورحامل حرز نامهٔ امرتصادر و وارد صبا و دبوردولت تو چو ذکر تو باقیرایت تو چو نام تو منصورکلک تو شرع ملک را مفتیدست تو گنج رزق را گنجورسد حزم ترا متانت قافنور رای ترا تجلی طورشاکر حفظ سایهٔ عدلتساکن و سایر وحوش و طیورحرم حرمت تو شاید بودکه مفری بود ز سایه و نورکرم از فیض دستت آوردهدر جهان رسم رزق را مقدورهرکجا صولتت فشرده قدمزور بازوی آسمان شده زورفتنه را از کلاه گوشهٔ جاهکرده در دامن فنا مستوردادی از روزگار دشمن و دوستروز و شب را جهان ماتم و سور✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿با روای تو روز نامعروفبا وقوف تو راز نامستوربوده آنجا که ذکر حامل ذکرهمه آیات شان تو مشهورآسمانی که در عناد وغلوهیچ خصم تو نیست جز مقهورآفتابی که در نظام جهانهیچ سعی تو نیست مشکورنه قضایی که در مصالح کلمنشی رای تو دهد منشورعزم تو توامان تقدیرستکه نباشد درو مجال فتورگر دهد در دیار آب و هوامهدی عدل تو قرار امورجوشن کینه برکشد ماهیکمر حمله بگسلد زنبورهرچه در سلک حل و عقد کشدکلکت آن عالمی بدو معمور✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿یا بود کنه فکرت خسرویا بود سر سینهٔ دستورموقف حشر چیست بارگهتدر او در صریر نایب صورکز عدم کشتگان حادثه رامتسلسل همی کند محشوردامنت گر سپهر بوسه دهدننشیند برو غبار غروربه خدای ار به ملک کون زندقلزم همت تو موج سرورگرچه اندر سبای حضرت توباد و دیوند مسرع و مزدورنشود هوش تو سلیمانواربه چنان بار نامها مغرورنشو طوبی نه آن هوا داردکه تغیر پذیرد از باحورطبع غوره است آنکه رنگ رخشبه تعدی بگردد از انگورنفس تو معتدل مزاجی نیستکز تف کبریا شود محروررو که کاملتر از تو مرد نزادمادر دهر در سرور و شرور✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿لاف مردی زند حسود ولیکنام زنگی بسی بود کافورمعتدل جاه بادی از پی آنکبه بقا اعتدال شد مذکورای بقای ترا خواص دواموی عطای ترا لزوم وفوروانکه من بنده بودهام نه به کاممدتی دیر از این سعادت دوروین که در کنج کلبهای امروزبر فراق توام چو سنگ صبورتا بدانی که اختیاری نیستخود مخیر کجا بود مجبوربه خدایی که از مشیت اوسترنج رنجور وشادی مسرورکه مرا در همه جهان جانیستوان ز حرمان خدمتت رنجوراز چنین مجلس ای نفیر از بختتا چرا داردم همیشه نفورای دریغا اگر بضاعت منعیب قلت نداردی و قصورتا از این سان که فرط اخلاصیستخط قربت بیابمی موفورتا ز عمر آن قدر که مایه دهندکنمی بر ثنای تو مقصور✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿گرچه زانجا که صدق بندگیستنیستم نزد خویشتن معذورچه کنم در صدور اهل زمانای بساط تو برده آب صدورسخنم دلپذیرتر ز لقاستغیبتم خوشگوارتر ز حضورحال من بنده در ممالک هستحلا آن یخفروش نیشابوراز چه برداشتم حساب مرادکاننشد چون حساب ضرب کسورچون صدف تا که یک نفس نزنمبا کلامی چو لؤلؤ منثورهر دری نیستنم چو گربهٔ رسشاید ار نیستم چو سگ ساجورسگ قصاب حرص را ارزداستخوان ریزه بر قفا ساطورجرعهٔ جام جود اگر بخورمنکند درد منتم مخمورمرد باش ای حمیت قانعخاک خور ای طبیعت آزورپادشاهم به نطق دور مشوشو بپرس از قصاید دستور✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿