انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 95 از 107:  « پیشین  1  ...  94  95  96  ...  106  107  پسین »

Anvari | دیوان اشعار انوری


زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


آمدم با سخن که نتوان کرد
از جوال شره برون طنبور

دخترانند خاطرم را بکر
همه باشکل و باشمایل حور

در شبستان روزگار عزب
در ملاقات و انبساط حذور

همهرا عز و نسبت تو جهاز
همه بر نقش و سایهٔ تو غیور

درنگر گر کرای خطبه کند
مکن از التفاتشان مهجور

ای بجایی که هرچه تو گویی
شد بر اوراق آسمان مسطور

نظری کن به من چنانکه کنند
تا بدان تربیت شور منظور

تا فلک طول دهر پیماید
به ذراع سنین و شبر شهور

از سنین و شهور دور تو باد
طول ایام و امتداد دهور

روز اقبال تو چو دور سپهر
جاودان فارغ از حجاب ظهور

شب خصم تو تا به صبح آبد
چون شب نیم‌کشتگان دیجور

سخنت حجت و قضا ملزم
قلمت آمر و جهان مامور

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


بضیاء دولت و دین خواجهٔ جهان منصور
که هست عالم فانی به ذات او معمور

به کلک بیاراست پیشگاه هنر
به جاه قدر بیفزود پایگاه صدور

به پیش عزمت خاک کثیف باد عجول
به پیش حلمش باد عجول خاک صبور

به جنس جنس هنر در جهان تویی معروف
به نوع‌نوع شرف در جهان تویی مشهور

به جود قدرت آن داری ارچه ممکن نیست
که خلق را برهانی ز روزی مقدور

تو آن کسی که کند پاس دولتت به گرو
ز چشم‌خانهٔ باز آشیانهٔ عصفور

به نزد برق ضمیرت پیاده باشد فرق
به پیش رای منبر تو سایه گردد نور

صفای طبع تو بفزود آب آب روان
مسیر امر تو بربود گوی باد دبور

عبارت تو چرا شد چو گوهر منظوم
کتابت تو چرا شد چو لؤلؤ منثور

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


به تیغ کره تو آنرا که کشته کرد اجل
خدای زنده نگردانش به نفخهٔ صور

به آب رفق تو آنرا که تشنه کرد امل
سپهر برشده ننمایدش سراب غرور

بزرگوارا من بنده و توابع من
همیشه جفت نفیرم از جهان نفور

مرا نه در خور احوال عادتیست حمید
همی به راز گشادن نباشدم دستور

مرا نه در خور ایام همتیست بلند
همی به پرده دریدن نداردم معذور

زمانه هرچه بپوشد نهان بنتوان کرد
که روزگار بود در بنات دهر قصور

مرا فلک عملی داد در ولایت غم
که دخل آن نپذیرد به هیچ خرج قصور

به خیره عزل چه جویم که می‌رسد شب و روز
به دست حادثه منشور بر سر منشور

من از فلک به تو نالم که از تو دشمن و دوست
چو از فلک به مصیبت همی‌رسند و به سور

همیشه تا بخروشد به پیش گل بلبل
همیشه تا بسراید به پیش مل طنبور

نصیب دشمنت از گل همیشه بادا خار
مذاق حاسدت از مل همیشه بادا دور

حساب عمر بداندیش بدسگال تو باد
همیشه قابل نقصان چنان که ضرب کسور

ز بیم پیکر خصمت چو پیکر مرطوب
ز رشک گونهٔ دشمن چو گونهٔ محرور

سفید چشم حسود تو چون تن ابرص
سیاه روز حسود تو چون شب دیجور

لگام حکم ترا کام کام برده نماز
چو طوق طوع ترا گردن وحوش و طیور

به رنج حاسد و بدخواهت آسمان شادان
مدام دشمن و بدگوت ز اختران رنجور

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿

ای بهمت برتر از چرخ اثیر
وز بزرگی دین یزدان را نصیر

برده حکمت گوی از باد صبا
کرده دستت دست برابر مطیر

ای جوان بختی که مثل و شبه تو
کس نیابد در خم گردون پیر

بنده امشب با جمال‌الدین خطیب
آن به رای و کلک چون خورشید و تیر

عزم آندارد که خود را یک نفس
باز دارد از قلیل و از کثیر

دیگکی چونان که دانی پخته است
همچو دیگر کارهای ما حقیر

خانه‌ای ایمن‌تر از بیت حرام
شاهدی نیکوتر از بدر منیر

تا به اکنون چیز لیزی داشتم
زانکه در عشرت نباشد زو گزیر

از ترش‌رویی و تاریکی که بود
چون جفای عصر و چون درد عصیر

گاو دوشای طربمان این زمان
خشک کرد از خشک سال فاقه شیر

یک صراحی باده‌مان ده بیش نه
ور دو باشد اینت کاری بی‌نظیر

تلخ همچون عیش بدخواه ملک
تیره نی چون روی بدگویی وزیر

از صفا و راستی چون عدل و عقل
وز خوشی و روشنی جان و ضمیر

رنگ او یا لعل چون شاخ بقم
ورنه باری زرد چون برگ زریر

گر فرستی ای بسا شکراکه من
از تو گویم با صغیر و با کبیر

ورنه فردا دست ما و دامنت
کای مسلمانان از این کافر نفیر

انوری بی‌خردگیها می‌کند
تو بزرگی کن برو خرده مگیر

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


ای بهمت ورای چرخ اثیر
چرخ در جنت همت تو قصیر

ای بقدر و شرف عدیم شبیه
وی به جود و سخا عدیم نظیر

پیش وهم تو کند سیر شهاب
پیش دست تو زفت ابر مطیر

نه به فر تو در کمان برجیس
نه به طبع تو در دو پیکر تیر

قلمت راز چرخ را تاویل
سخنت علم غیب را تفسیر

برق با برق فکرت تو صبور
بحر با بحر خاطر تو غدیر

بگشایی گه سؤال و جواب
مشکلات فلک به دست ضمیر

خدمتت حرفهٔ وضیع و شریف
درگهت قبلهٔ صغیر و کبیر

ای جوان بخت سروری که ندید
چون تو فرزانه چشم عالم پیر

بنده را خصم اگر به کین تو کرد
نقش عنوان نامهٔ تزویر

مالش این بس که تا به حشر بماند
بی‌گنه مست شربت تشویر

مبر امیدش از عطای بزرگ
ای بزرگ جهان به جرم حقیر

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


زانکه جز دست جود تو نکشد
پای ظلم و نیاز در زنجیر

مادری پیر دارد و دو سه طفل
از جهان نفور جفت نفیر

همه گریان و لقمه از اومید
همه عریان و جامه از تدبیر

کرده از حرص تیز و دیدهٔ کند
دیدها وقف روزن ادبیر

غم دل کرده بر رخ هر یک
صورت حال هر یکی تصویر

دست اقبالت ار بنگشاید
بند ادبار زین معیل فقیر

گاو دوشای عمر او ندهد
زین پس از خشکسال حادثه شیر

پای من بنده چون ز جای برفت
کارم از دست من برون شده گیر

من چه گویم که حال من بنده
حال من بنده می‌کند تقریر

تا بود چرخ را جنوب و شمال
تا بود ماه را مدار و مسیر

تخت بادت همیشه چرخ بلند
تاج بادت همیشه بدر منیر

اشک بدخواهت از حسد چو بقم
روی بدگویت از عنا چو زریر

قامت دشمنت چو قامت چنگ
نالهٔ حاسدت چو نالهٔ زیر


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


ابشروا یا اهل نیشابور اذا جاء البشیر
کاندر آمد موکب میمون منصور وزیر

موکبی کز فر او فردوس دیگر شد زمین
موکبی کز گرد او گردون دیگر شد اثیر

موکبی کز طول و عرضش منقطع گردد گمان
موکبی کز موج فوجش منهزم گردد ضمیر

موکب صدر جهان پشت هدی روی ظفر
صاحب خسرو نشان دستور سلطان دار و گیر

ناصر دنیی و دین بوالفتح کز بدو وجود
رایتش را فتح لازم گشت و نصرت ناگزیر

طاهر طاهرنسب صاحب که حکم شرع را
در ازای عرق پاک اومحیط آمد غدیر

آنکه آمد روز باسش رایض ایام تند
آنکه شد بخت جوانش حامی گردون پیر

هرکجا حزمش کند خلوت زمانه پرده‌دار
هرکجا عزمش دهد فرمان قضا فرمان‌پذیر

کرده هرچ آن در نفاذ امر گنجد جز ستم
یافته هرچ آن بامکان اندر آید جز نظیر

آن کند با عافیت عدلش که باران با نبات
وان کند با فتنه انصافش که آتش با حریر

چیست از فخر و شرف کان وصف ذاتی نیستش
آن زواید کز نظام و فخر دارد خود مگیر

وجه باقی خواست عمر او ز دیوان قضا
بر ابد بنوشت و الحق بود مقداری قصیر

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


وجه فاضل خواست جود او ز دیوان قدر

بر جهان بنوشت و الحق بود اقطاعی حقیر

گر ز دست او بیفتد بر فلک یک فتح باب
دود آتش همچنان باران دهد کابر مطیر

ای ترا در حبس طاعت هم وضیع و هم شریف
وی ترا در تحت منت هم صغیر و هم کبیر

سایهٔ عدل تو شامل بر فراز و بر نشیب
منهی حزم تو آگاه از قلیل و از کثیر

در خمیر طینت آدم به قوت مایه بود
عنصر تو ورنه تا اکنون بماندستی فطیر

زاب رویت پخته شد نان وجودش لاجرم
صانع از خاکش برون آورد چون موی از خمیر

هرکه در پیمان توده تو نباشد چون پیاز
انتقام روزگارش داد در لوزینه سیر

تخت کردار آسمان بر چار ارکان تکیه زد
ز ابتدای آفرینش تا ترا باشد سریر

چون نکردی التفاتی در سفر شد سال و ماه
تا به دارالملک وحدت بو کزو سازی سفیر

بفسرد گر صرصر قهرت به گردون بگذرد
آفتاب از شدت او همچو آب از زمهریر

دوش زندان‌بان قهرت را همی دیدم به خواب
مرگ را دستار بر گردن همی بردی اسیر

گفتم این چه؟ گفت دی در پیش صاحب کرده‌اند
ساکنان عالم کون و فساد از وی نفیر

شکل در گاه رفیعت را دعا کرد آسمان
شکل او شد افضل‌الاشکال و هو المستدیر

رنگ رخسار ضمیرت را ثنا گفت آفتاب
لون او شد احسن‌الالوان و هو المستنیر

صاحبا من بنده را آن دست باشد در سخن
ای به تو دست وزارت چون سپهر از مه منیر

کز تواتر در ثنای تو نیاساید دمی
خاطر من از تفکر خامهٔ من از صریر

اینک زحمت کم کنم نوعی ز تشویر است از آنک
نقدهای بس نفایه است آن و ناقد بس بصیر

گرچه در شکر تو چون سوفار تیرم بی‌زبان
درام از انعام تو کاری بنامیزد چو تیر

عشق این خدمت مرا تا حشر شد همراه جان
زانکه آمد زابتدا با گوهرم همراه شیر

تا نباشد آسمان را هیچ مانع از مدار
تا نباشد اختران را هیچ قاطع از مسیر

در بد و نیک آسمان را باد درگاهت مشار
در کم و بیش اختران را باد فرمانت مشیر

اشک بدخواهت ز دور آسمان همچون بقم
روی بدگویت ز جور اختران همچون زریر

چشم این دایم سفید از آب حسرت همچو قار
روی آن دایم سیاه از دور محنت همچو قیر

قامت این از حوادث کوژ چون بالای چنگ
نالهٔ آن از نوایب زار چون آواز زیر

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿

زهی ز بارگه ملک تو سفیر سفیر
زمان زمان سوی این بندهٔ غریب اسیر

زهی بنان تو توجیه رزق را قانون
خهی بیان تو آیات ملک را تفسیر

به ظل جاه تو در پایهٔ سپهر نهان
به چشم جود تو در مایهٔ وجود حقیر

نوال دست تو بطلان منت خورشید
نسیج کلک تو عنوان نامهٔ تقدیر

به سعی نام تو شد فال مشتری مسعود
ز عکس رای تو شد جرم آفتاب منیر

گه نفاذ زهی فتنه‌بند کارگشای
گه وقار زهی جرم بخش عذرپذیر

کند روانی حکم تو باد را حیران
دهد شمایل حلم تو خاک را تشویر

که بود جز تو که در ملک شاه و ملک خدای
هرآنچه جست ز اقبال یافت جز که نظیر

بر آستانهٔ قدرت قضا نیارد گفت
که جست باد گمان یا نشست گرد ضمیر

سموم حادثه از خصمت ار بگرداند
پیاز چرخ که در جنب قدر تست قصیر

به انتقام تو نشگفت اگر قضا و قدر
بهانه‌جوی به لوزینه در دهندش سیر

فکند رای تو در خاک راه رایت مهر
نبشت کلک تو بر آب جوی آیت تیر

صریر کلک تو در حشر کشتگان نیاز
ز نفخ صور زیادت همی کند تاثیر

بزرگوارا در حسب حال آن وعده
که شد به عون تو بیرون ز عقدهٔ تاخیر

به وجه رمز در این شعر بیتکی چندست
که از تامل آن هیچگونه نیست گزیر

سزد ز لطف توگر استماع فرمایی
بدان دقیقه که آن بیتها کندتقریر

ز دست آن پدر فتح کز پی تعریف
ردیف کنیت او شد ز ابتدا دو امیر

به من رسید ز همنام چشم و چشمهٔ مهر
به قدر جزو نخست از دو حرف لفظ صریر

چنین نمد که جزو دوم همی آرند
درین دو هفته به فرمان شاه و امر وزیر

به اهتمام خداوند کز عنایت اوست
هزار همچو تو فارغ دل از صغیر و کبیر

دعات گفتم و جای دعات بود الحق
در آن مضیق که آنرا جز این نبد تدبیر

بلی توقع من بنده خود همین بودست
چه در قدیم و حدیث و چه در قلیل و کثیر

به لطف تو که نپذرفت کثرتش نقصان
به سعی تو که نیالود دامنش تقصیر

همیشه تا نبود در قیاس پیر جوان
مطیع بخت جوان تو باد عالم پیر

ز اشک دیدهٔ بدخواه تو سفید چو قار
زرشک روز بد اندیش تو سیاه چو قیر

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


ای به نسبت با تو هرچه اندر ضمیر آمد حقیر
پایهٔ تست آنکه ناید از بلندی در ضمیر

از وزارت را جلال و آفرینش را کمال
ای جهان را صدر و دین را مجد و دنیا را مجیر

صاحب صاحب نشانی خواجهٔ سلطان نشان
راستی به می‌ندانم پادشاهی یا وزیر

حضرتت قصریست او را کمترین سقفی سپهر
مسندت اصلی است او را کمترین فرعی مدیر

رفق امید افکنت خواهندگان را پایمرد
جود عاجز پرورت افتادگان را دستگیر

کهربا رنگ آمد اندر بیشهٔ قهرت بقم
ارغوان رنگ آمد اندر باغ انصافت زریر

در زمین دولتت چون طول و عرض آسمان
دور آسانی طویل و عمر دشواری قصیر

داده سرهنگان درگاهت دو پیکر را کمر
کرده شاگردان دیوانت عطارد را دبیر

طوف حاجت را به از کوی تو کو رکن مقام
کشت روزی را به از دست تو کو ابر مطیر

با دل و دست تو هم در عرض اول گشته‌اند
آب از فوج سراب و بحر از خیل غدیر

آستان دیگری کی قبلهٔ عالم شود
در جهان تا مرحبا گویان در تست از صریر

بس بود در معرض آرام و آشوب جهان
کارداران نفاذت هم بشیر و هم نذیر

گرچه قومی در نظام کارها صورت کنند
کاسمان فرمان‌گذارست و زمین فرمان‌پذیر

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
صفحه  صفحه 95 از 107:  « پیشین  1  ...  94  95  96  ...  106  107  پسین » 
شعر و ادبیات

Anvari | دیوان اشعار انوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA