✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿آمدم با سخن که نتوان کرداز جوال شره برون طنبوردخترانند خاطرم را بکرهمه باشکل و باشمایل حوردر شبستان روزگار عزبدر ملاقات و انبساط حذورهمهرا عز و نسبت تو جهازهمه بر نقش و سایهٔ تو غیوردرنگر گر کرای خطبه کندمکن از التفاتشان مهجورای بجایی که هرچه تو گوییشد بر اوراق آسمان مسطورنظری کن به من چنانکه کنندتا بدان تربیت شور منظورتا فلک طول دهر پیمایدبه ذراع سنین و شبر شهوراز سنین و شهور دور تو بادطول ایام و امتداد دهورروز اقبال تو چو دور سپهرجاودان فارغ از حجاب ظهورشب خصم تو تا به صبح آبدچون شب نیمکشتگان دیجورسخنت حجت و قضا ملزمقلمت آمر و جهان مامور✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ بضیاء دولت و دین خواجهٔ جهان منصورکه هست عالم فانی به ذات او معموربه کلک بیاراست پیشگاه هنربه جاه قدر بیفزود پایگاه صدوربه پیش عزمت خاک کثیف باد عجولبه پیش حلمش باد عجول خاک صبوربه جنس جنس هنر در جهان تویی معروفبه نوعنوع شرف در جهان تویی مشهوربه جود قدرت آن داری ارچه ممکن نیستکه خلق را برهانی ز روزی مقدورتو آن کسی که کند پاس دولتت به گروز چشمخانهٔ باز آشیانهٔ عصفوربه نزد برق ضمیرت پیاده باشد فرقبه پیش رای منبر تو سایه گردد نورصفای طبع تو بفزود آب آب روانمسیر امر تو بربود گوی باد دبورعبارت تو چرا شد چو گوهر منظومکتابت تو چرا شد چو لؤلؤ منثور✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿به تیغ کره تو آنرا که کشته کرد اجلخدای زنده نگردانش به نفخهٔ صوربه آب رفق تو آنرا که تشنه کرد املسپهر برشده ننمایدش سراب غروربزرگوارا من بنده و توابع منهمیشه جفت نفیرم از جهان نفورمرا نه در خور احوال عادتیست حمیدهمی به راز گشادن نباشدم دستورمرا نه در خور ایام همتیست بلندهمی به پرده دریدن نداردم معذورزمانه هرچه بپوشد نهان بنتوان کردکه روزگار بود در بنات دهر قصورمرا فلک عملی داد در ولایت غمکه دخل آن نپذیرد به هیچ خرج قصوربه خیره عزل چه جویم که میرسد شب و روزبه دست حادثه منشور بر سر منشورمن از فلک به تو نالم که از تو دشمن و دوستچو از فلک به مصیبت همیرسند و به سورهمیشه تا بخروشد به پیش گل بلبلهمیشه تا بسراید به پیش مل طنبورنصیب دشمنت از گل همیشه بادا خارمذاق حاسدت از مل همیشه بادا دورحساب عمر بداندیش بدسگال تو بادهمیشه قابل نقصان چنان که ضرب کسورز بیم پیکر خصمت چو پیکر مرطوبز رشک گونهٔ دشمن چو گونهٔ محرورسفید چشم حسود تو چون تن ابرصسیاه روز حسود تو چون شب دیجورلگام حکم ترا کام کام برده نمازچو طوق طوع ترا گردن وحوش و طیوربه رنج حاسد و بدخواهت آسمان شادانمدام دشمن و بدگوت ز اختران رنجور✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ای بهمت برتر از چرخ اثیروز بزرگی دین یزدان را نصیربرده حکمت گوی از باد صباکرده دستت دست برابر مطیرای جوان بختی که مثل و شبه توکس نیابد در خم گردون پیربنده امشب با جمالالدین خطیبآن به رای و کلک چون خورشید و تیرعزم آندارد که خود را یک نفسباز دارد از قلیل و از کثیردیگکی چونان که دانی پخته استهمچو دیگر کارهای ما حقیرخانهای ایمنتر از بیت حرامشاهدی نیکوتر از بدر منیرتا به اکنون چیز لیزی داشتمزانکه در عشرت نباشد زو گزیراز ترشرویی و تاریکی که بودچون جفای عصر و چون درد عصیرگاو دوشای طربمان این زمانخشک کرد از خشک سال فاقه شیریک صراحی بادهمان ده بیش نهور دو باشد اینت کاری بینظیرتلخ همچون عیش بدخواه ملکتیره نی چون روی بدگویی وزیراز صفا و راستی چون عدل و عقلوز خوشی و روشنی جان و ضمیررنگ او یا لعل چون شاخ بقمورنه باری زرد چون برگ زریرگر فرستی ای بسا شکراکه مناز تو گویم با صغیر و با کبیرورنه فردا دست ما و دامنتکای مسلمانان از این کافر نفیرانوری بیخردگیها میکندتو بزرگی کن برو خرده مگیر✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ای بهمت ورای چرخ اثیرچرخ در جنت همت تو قصیرای بقدر و شرف عدیم شبیهوی به جود و سخا عدیم نظیرپیش وهم تو کند سیر شهابپیش دست تو زفت ابر مطیرنه به فر تو در کمان برجیسنه به طبع تو در دو پیکر تیرقلمت راز چرخ را تاویلسخنت علم غیب را تفسیربرق با برق فکرت تو صبوربحر با بحر خاطر تو غدیربگشایی گه سؤال و جوابمشکلات فلک به دست ضمیرخدمتت حرفهٔ وضیع و شریفدرگهت قبلهٔ صغیر و کبیرای جوان بخت سروری که ندیدچون تو فرزانه چشم عالم پیربنده را خصم اگر به کین تو کردنقش عنوان نامهٔ تزویرمالش این بس که تا به حشر بماندبیگنه مست شربت تشویرمبر امیدش از عطای بزرگای بزرگ جهان به جرم حقیر✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿زانکه جز دست جود تو نکشدپای ظلم و نیاز در زنجیرمادری پیر دارد و دو سه طفلاز جهان نفور جفت نفیرهمه گریان و لقمه از اومیدهمه عریان و جامه از تدبیرکرده از حرص تیز و دیدهٔ کنددیدها وقف روزن ادبیرغم دل کرده بر رخ هر یکصورت حال هر یکی تصویردست اقبالت ار بنگشایدبند ادبار زین معیل فقیرگاو دوشای عمر او ندهدزین پس از خشکسال حادثه شیرپای من بنده چون ز جای برفتکارم از دست من برون شده گیرمن چه گویم که حال من بندهحال من بنده میکند تقریرتا بود چرخ را جنوب و شمالتا بود ماه را مدار و مسیرتخت بادت همیشه چرخ بلندتاج بادت همیشه بدر منیراشک بدخواهت از حسد چو بقمروی بدگویت از عنا چو زریرقامت دشمنت چو قامت چنگنالهٔ حاسدت چو نالهٔ زیر ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ابشروا یا اهل نیشابور اذا جاء البشیرکاندر آمد موکب میمون منصور وزیرموکبی کز فر او فردوس دیگر شد زمینموکبی کز گرد او گردون دیگر شد اثیرموکبی کز طول و عرضش منقطع گردد گمانموکبی کز موج فوجش منهزم گردد ضمیرموکب صدر جهان پشت هدی روی ظفرصاحب خسرو نشان دستور سلطان دار و گیرناصر دنیی و دین بوالفتح کز بدو وجودرایتش را فتح لازم گشت و نصرت ناگزیرطاهر طاهرنسب صاحب که حکم شرع رادر ازای عرق پاک اومحیط آمد غدیرآنکه آمد روز باسش رایض ایام تندآنکه شد بخت جوانش حامی گردون پیرهرکجا حزمش کند خلوت زمانه پردهدارهرکجا عزمش دهد فرمان قضا فرمانپذیرکرده هرچ آن در نفاذ امر گنجد جز ستمیافته هرچ آن بامکان اندر آید جز نظیرآن کند با عافیت عدلش که باران با نباتوان کند با فتنه انصافش که آتش با حریرچیست از فخر و شرف کان وصف ذاتی نیستشآن زواید کز نظام و فخر دارد خود مگیروجه باقی خواست عمر او ز دیوان قضابر ابد بنوشت و الحق بود مقداری قصیر✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ وجه فاضل خواست جود او ز دیوان قدربر جهان بنوشت و الحق بود اقطاعی حقیرگر ز دست او بیفتد بر فلک یک فتح بابدود آتش همچنان باران دهد کابر مطیرای ترا در حبس طاعت هم وضیع و هم شریفوی ترا در تحت منت هم صغیر و هم کبیرسایهٔ عدل تو شامل بر فراز و بر نشیبمنهی حزم تو آگاه از قلیل و از کثیردر خمیر طینت آدم به قوت مایه بودعنصر تو ورنه تا اکنون بماندستی فطیرزاب رویت پخته شد نان وجودش لاجرمصانع از خاکش برون آورد چون موی از خمیرهرکه در پیمان توده تو نباشد چون پیازانتقام روزگارش داد در لوزینه سیرتخت کردار آسمان بر چار ارکان تکیه زدز ابتدای آفرینش تا ترا باشد سریرچون نکردی التفاتی در سفر شد سال و ماهتا به دارالملک وحدت بو کزو سازی سفیربفسرد گر صرصر قهرت به گردون بگذردآفتاب از شدت او همچو آب از زمهریردوش زندانبان قهرت را همی دیدم به خوابمرگ را دستار بر گردن همی بردی اسیرگفتم این چه؟ گفت دی در پیش صاحب کردهاندساکنان عالم کون و فساد از وی نفیرشکل در گاه رفیعت را دعا کرد آسمانشکل او شد افضلالاشکال و هو المستدیررنگ رخسار ضمیرت را ثنا گفت آفتابلون او شد احسنالالوان و هو المستنیرصاحبا من بنده را آن دست باشد در سخنای به تو دست وزارت چون سپهر از مه منیرکز تواتر در ثنای تو نیاساید دمیخاطر من از تفکر خامهٔ من از صریراینک زحمت کم کنم نوعی ز تشویر است از آنکنقدهای بس نفایه است آن و ناقد بس بصیرگرچه در شکر تو چون سوفار تیرم بیزباندرام از انعام تو کاری بنامیزد چو تیرعشق این خدمت مرا تا حشر شد همراه جانزانکه آمد زابتدا با گوهرم همراه شیرتا نباشد آسمان را هیچ مانع از مدارتا نباشد اختران را هیچ قاطع از مسیردر بد و نیک آسمان را باد درگاهت مشاردر کم و بیش اختران را باد فرمانت مشیراشک بدخواهت ز دور آسمان همچون بقمروی بدگویت ز جور اختران همچون زریرچشم این دایم سفید از آب حسرت همچو قارروی آن دایم سیاه از دور محنت همچو قیرقامت این از حوادث کوژ چون بالای چنگنالهٔ آن از نوایب زار چون آواز زیر✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿زهی ز بارگه ملک تو سفیر سفیرزمان زمان سوی این بندهٔ غریب اسیرزهی بنان تو توجیه رزق را قانونخهی بیان تو آیات ملک را تفسیربه ظل جاه تو در پایهٔ سپهر نهانبه چشم جود تو در مایهٔ وجود حقیرنوال دست تو بطلان منت خورشیدنسیج کلک تو عنوان نامهٔ تقدیربه سعی نام تو شد فال مشتری مسعودز عکس رای تو شد جرم آفتاب منیرگه نفاذ زهی فتنهبند کارگشایگه وقار زهی جرم بخش عذرپذیرکند روانی حکم تو باد را حیراندهد شمایل حلم تو خاک را تشویرکه بود جز تو که در ملک شاه و ملک خدایهرآنچه جست ز اقبال یافت جز که نظیربر آستانهٔ قدرت قضا نیارد گفتکه جست باد گمان یا نشست گرد ضمیرسموم حادثه از خصمت ار بگرداندپیاز چرخ که در جنب قدر تست قصیربه انتقام تو نشگفت اگر قضا و قدربهانهجوی به لوزینه در دهندش سیرفکند رای تو در خاک راه رایت مهرنبشت کلک تو بر آب جوی آیت تیرصریر کلک تو در حشر کشتگان نیازز نفخ صور زیادت همی کند تاثیربزرگوارا در حسب حال آن وعدهکه شد به عون تو بیرون ز عقدهٔ تاخیربه وجه رمز در این شعر بیتکی چندستکه از تامل آن هیچگونه نیست گزیرسزد ز لطف توگر استماع فرماییبدان دقیقه که آن بیتها کندتقریرز دست آن پدر فتح کز پی تعریفردیف کنیت او شد ز ابتدا دو امیربه من رسید ز همنام چشم و چشمهٔ مهربه قدر جزو نخست از دو حرف لفظ صریرچنین نمد که جزو دوم همی آرنددرین دو هفته به فرمان شاه و امر وزیربه اهتمام خداوند کز عنایت اوستهزار همچو تو فارغ دل از صغیر و کبیردعات گفتم و جای دعات بود الحقدر آن مضیق که آنرا جز این نبد تدبیربلی توقع من بنده خود همین بودستچه در قدیم و حدیث و چه در قلیل و کثیربه لطف تو که نپذرفت کثرتش نقصانبه سعی تو که نیالود دامنش تقصیرهمیشه تا نبود در قیاس پیر جوانمطیع بخت جوان تو باد عالم پیرز اشک دیدهٔ بدخواه تو سفید چو قارزرشک روز بد اندیش تو سیاه چو قیر✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ای به نسبت با تو هرچه اندر ضمیر آمد حقیرپایهٔ تست آنکه ناید از بلندی در ضمیراز وزارت را جلال و آفرینش را کمالای جهان را صدر و دین را مجد و دنیا را مجیرصاحب صاحب نشانی خواجهٔ سلطان نشانراستی به میندانم پادشاهی یا وزیرحضرتت قصریست او را کمترین سقفی سپهرمسندت اصلی است او را کمترین فرعی مدیررفق امید افکنت خواهندگان را پایمردجود عاجز پرورت افتادگان را دستگیرکهربا رنگ آمد اندر بیشهٔ قهرت بقمارغوان رنگ آمد اندر باغ انصافت زریردر زمین دولتت چون طول و عرض آسماندور آسانی طویل و عمر دشواری قصیرداده سرهنگان درگاهت دو پیکر را کمرکرده شاگردان دیوانت عطارد را دبیرطوف حاجت را به از کوی تو کو رکن مقامکشت روزی را به از دست تو کو ابر مطیربا دل و دست تو هم در عرض اول گشتهاندآب از فوج سراب و بحر از خیل غدیرآستان دیگری کی قبلهٔ عالم شوددر جهان تا مرحبا گویان در تست از صریربس بود در معرض آرام و آشوب جهانکارداران نفاذت هم بشیر و هم نذیرگرچه قومی در نظام کارها صورت کنندکاسمان فرمانگذارست و زمین فرمانپذیر✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿