✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿عاقلان دانند کاندر حل و عقد روزگارکار کن بخت جوان تست نه گردون پیرزیر قهر منهیان حزم تو امروز هستهرچه در فردا نهانست از قلیل و از کثیرنام امکان از چه معنی در جهان واقع شودکان نیابی گر بخواهی جز یکی یعنی نظیرخصم اگر گوید که من همچون توام گو آب رابس که بندد چون هوا جنبان شود نقش حریرلیک از ناهید گردون پرس تا بر شاهرودهیچ تار عنکبوت انرد طنین آمد چو زیرکی بود ماه مقنع همچو ماه آسمانگرچه کوته دیدگان را در خیال افتد منیرمشرق صبح حسود تو ز شام آبستن استزانکه هرگز برنیاید هیچ صبحش جز که قیربختی بخت تو نامد زیر ران کبریاگو جرس چندان که خواهی میکن از جنبش نفیرآفتاب آسمان درع و مه کوکب حشماز سپاه دی کی اندیشند تیز و زمهریرصاحبا صدرا خداوندا کریما بنده راتا که باشد هست از این خدمت چو از جان ناگزیراحتیاج او که هرگز جز به درگاهت مباددر اضافت هست با انعام تو چون طفل و شیرگر کمان التفات از ره فرو گردی رواستدر هوای تو بحمدالله دلی دارم چو تیرصدق او نقدیست اندر خدمتت نیکو عیارچند بر سنگش زنی خود ناقدی داری بصیرعرضه کن بر رای خود گر هیچ غش یابی دروبعد از آن گر کیمیا داری بخیلی برمگیرده زبان چون سوسن و دهدل چو سیرم کس ندیدآخرم تا کی دهی بیجرم در لوزینه سیرگر فطیری در تنوری بستم آن دوران گذشتچرخ از آن سهوم برون آورد چون موی از خمیرتا که باشد آسمانی را که خاک صدر تستشکل ذاتی احسنالاشکال و هوالمستدیرتا که باشد آفتابی را که عکس رای تستلون ذاتی احسنالالوان و هوالمستنیرتابع رای تو بادا آسمان اندر مدارمسرع حکم تو بادا آفتاب اندر مسیرطاعتت را سخت پیمان هم وضیع و هم شریفخدمتت را نرم گردون هم صغیر و کم کبیرپاسبان و پردهدار حضرتت کیوان و ماهمطرب و مدحت سرای مجلست ناهید و تیر✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ بر من آمد خورشید نیکوان شبگیربه قد چو سرو بلند و برخ چو بدر منیرهزار جان لب لعلش نهاده بر آتشهزار دل سر زلفش کشیده در زنجیرگشاده طرهٔ او بر کیمن جانها دستکشیده غمزهٔ او در کمان ابرو تیربدین صفت به وثاق من اندر آمده بودچنان که آمده بیاختیار و بیتدبیرنه در موافقتش زحمت رقیب و رهینه در مقدمه رنج رسول و گنج سفیرمن از خرابی ومستی به عالمی که دروخبر نبودم ازین عالم از قلیل و کثیربه صد لطیفه به بالین من فراز آمدمرا چو در کف خواب و خمار دید اسیربه طعنه گفت زهی بیثبات بیمعنیز غفلت تو فغان و ز عادت تو نفیرهزار توبه بکردی ز می هنوز دمیهمی جدا نشوی زو چنانکه طفل از شیرچه جای خواب و خمارست چند خسبی خیزپذیره شو که درآمد به شهر موکب میرامیر عادل مودود احمد عصمیکه عدل اوست به هر نیک و بد بشیر و نذیربزرگ بار خدایی که گر قیاس کنندهمه جهان ز بزرگیش نیست عشر عشیربر آستانهٔ قدرش قضا نیارد گفتکه جست باد گمان و نشست گرد ضمیرهرآنچه خواسته در دهر کرده جز که ستمهرآنچه جستده ز اقبال دیده جز که نظیرمدبریست به ملک اندرون چنان صائبکه در جنیبت تدبیر او رود تقدیرنه با عمارت عدلش خرابی از مستینه در حمایت عفوش مخافت از تغییرایا به دامن جاه تو در سپهر نهانو یا به دیدهٔ جود تو در وجود حقیرفکنده رای تو در خاک راه رایت مهرنبشته کلک تو برآب جوی آیت تیرکند لطافت طبع تو بحر را حیراندهد شمایل حلم تو کوه را تشویرزرشک قدر تو اشک فلک چو شاخ بقمز بیم قهر تو روی اجل چو برگ زریراگرچه دشمن جاهت همی به خواب غرورهمیشه هیچ نبیند مگر سرور و سریر✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿هزار بار برفتست بر زبان قضاکه بر زبان سنان تو راندش تعبیرکه بود با تو همه پوست در وفا چو پیازکه روزگار به لوزینه در ندادش سیرصریر کلک تو در نشر کشتگان نیازز نفخ صور زیادت همی کند تاثیرحدیث خاصیت نفخ صور و قصهٔ آنمسلمست و روا نیست اندر آن تغییرقیاس باشد از آن راستتر در این معنیدلیل باشد از این خوبتر بر آن تاثیرکه کشتگان جفای زمانه را قلمتمعاینه نه خبر زنده میکند به صریرزهی بیان تو اسرار غیب را حاکیزهی بنان تو آیات جود را تفسیراگر مقصرم اندر ثنات معذورمکه خاطریست پریشان و فکرتیست قصیرسخن به پایهٔ قدرت نمیرسد ورنهبه قدر قدرت و قوت نمیکنم تقصیرهزار بار به هر بیت بیش گفت مراخرد که کل جهان را مدبرست و مشیرکه هان و هان مبر این شعر پیش خدمت اوکه نقدهای نفایه است و ناقدیست بصیربرو که فکرت تو نیست مرد این دعویبرو که خاطر تو نیست مرغ این انجیرولیکن ارچه چنین بود داعی شوقمهمی گریست به خون جگر چو ابر مطیرکه این شرف اگر این بار از تو فوت شودبه جان تو که درین جان برآیدم ز زحیراگرچه هست بضاعت بضاعت مزجاةبه بینیازی خود منگر این ز من بپذیرخلاف نیست که دارم شعار خدمت توبدین وسیلت از این شعر هیچ خرده مگیرولیک از تو چو تشریف نیز یافتهامدگر چه باید زحمت چه میدهم بر خیرمرا بگوی چه باقی بود ز رونق شغلچو در معامله از اصل بگذرد توفیرمرا غرض شرف بارگاه عالی تستکه ساحتش به شرف باد بر سپهر اثیربه شرح حال همانا که هیچ حاجت نیستزبان حال به ز من همی کند تقریرهمیشه تا نبود پیر در قیاس جوانبر وضیع و شریف و بر صغیر و کبیربه طبع تابع رای تو باد بخت جوانبه طوع قابل حکم تو باد عالم پیرز اشک دیدهٔ بدخواه تو سفید چو قارز رشک روز بد اندیش تو سیاه چو قیرز دهر قامت آن کوژ همچو قامت چنگز چرخ نالهٔ این زار همچو نالهٔ زیرگرفته موی وز دنیا برون کشیده اجلحسود جاه تو را همچو موی را ز خمیر✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿به فال نیک درآمد به شهر موکب میربه طالعی که سجودش همی کند تقدیربه بارگاه بزرگی نشست باز به کامجمال مجلس سلطان و بارگاه وزیربهاء ملت اسلام و فخر دین خدایکه داد فخر و بها ملک را به صدر و سریرجهان جاه و محامد محمد آنکه به جودنمود کار دل و دست اوست ابر مطیربیان به پیش بنانش چو پیش معجز سحریقین به نزد گمانش چو پیش حق تزویربه دست قهر نهد قفل ختم بر احداثبه دست عدل کشد پای فتنه در زنجیرنه با عمارت عدلش خرابی از مستینه با حمایت عفوش مخالف از تغییرهمه نواحی کفرش مسخرست و مطیعهمه حوالی عدلش مبشرست و نذیرز سنگ خاره برآرد به تف هیبت خونز شیر شرزه بدو شد به دست رحمت شیرزمانه نی و بر امر او زمانه ز منسپهر نی و بر قدر او سپهر قصیرازو زمانه نتابد عنان به نرم و درشتوزو سپهر ندارد نهان قلیل و کثیرزمانه کیست که در نعمتش کند کفرانسپهر کیست که در خدمتش کند تقصیرایا به قدر و شرف در جهان عدیم شبیهو یا به جود و خسا در زمین عزیز نظیرنموده در نظر فکرت تو ذره بزرگنموده در نظر همتت وجود حقیردهد درنگ رکاب تو خاک را طیرهدهد شتاب عنان تو باد را تشویرنتیجههای کفت را نموده ابر عقیملطیفههای دلت را نموده بحر غدیرنهد کمال ترا عقل بر فلک تقدیماگر وجود ترا بر زمین نهد تاخیربه بارگاه تو مریخ حاجب درگاهبه حضرت تو عطارد خریطه دارو دبیربه پیش قدر تو گردون بود به پایه نژندبه جنب طبع تو دریا بود چو عشر عشیر✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿فتاده نور عطای تو بر وضیع و شریفچنان که سایهٔ عدل تو بر صغیر و کبیربه عون رایت عدل تو پشت دهر قویستز شیر رایت تو شیر چرخ هست اسیرنه اوج قدر تو افلاک دید و نه انجمنه وام جود تو قنطار داد و نه قمطیرمگر نه جوهر صورتست مادهٔ قلمتکه آن به صوت کند مرده زنده این به صریرسپهر کلک ضمیر تو گر به دست آردکند به آب روان بر عطاردش تصویرشهاب کلک تو با دیو دولت تو به سیرهمان کند که به دیوان شهاب چرخ اثیرز تف آتش خشم تو بد سگالت اگربه آب عفو پناهد به خدمتش بپذیرکه روزگارش اگر پای بر زمین آمدشفیع هم به تو خواهد شدن که دستش گیررضا و کین ترا حکم طاعتست و گناهعتاب و خشم ترا طبع آتشست و حریرعدو به خواب غرور اندرست و چرخ بدانکه بر زبان سنان تو راندش تعبیربزرگوارا گفتم چو مشتری به رجوعز اوج اول میزان شود به خانهٔ تیربه عون بخت و به تحویل او به میزان بازبراستی همه کارت شود چو قامت تیربه فر دولت تو لا اله الا اللهچگونه لایق تقدیر آمد آن تدبیراز آن ضمیر صواب آن اثر همی بینمکه مثل آن نگذشتست هرگزم به ضمیربه شرح حال در این حال هیچ حاجت نیستزبان حال به از من همی کند تقریرهمیشه تا نبود آسمان و انجم رانه مانعی ز مدار و نه قاطعی ز مسیرز سیر انجم و اقبال آسمان بادتبه جاه دولت تو هر زمان هزار بشیرمطیع رای بلندت همیشه چرخ بلندغلام بخت جوانت مدام عالم پیرز رشک، اشک بداندیش تو عدیل بقمز رنج، روی بدآموز تو نظیر زریرزدهر قامت این کوژ همچو قامت چنگز چرخ نالهٔ آن زار همچو نالهٔ زیرموافقت، ز سعود سپهر جفت مرادمخالفت، ز جهان نفور جفت نفیر✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ با کف پای تو در خاک وقار آید چرخبا کف دست تو در جود و سخا آید آزبا چنین دست مرا دست برون کن پس از اینکز قناعت نکند دست برون پیش نیازهرکرا دست تو برداشت بیفزودش عزجز که دینار که در عمر نکردیش اعزازدر کفت نامده از بیم مذلت بجهدهمچو از بیم قطیعت بجهد از سر گازفلکی نه چه فلک باش که این یک سخنمطنز را ماند و من بنده نباشم طنازموکب عالی دستور جهان آمد بازبه سعادت به مقر شرف و عزت و نازجاودان در کنف خیر و سعادت باداموکبش تا به سعادت رود و آید بازصاحب و صدر زمین ناصر دین آنکه قضاکرد بر درگه عالیش در فتنه فرازبازگیرد پس از این رونق ملک محموددهر شوریدهتر و تیرهتر از زلف ایاززاستین داد دگرباره کند دست برونفتنه در خواب دگرباره کند پای درازشعلهٔ خوف و خطر باز نهد رخ به نشیبرایت امن و امان باز کشد سر به فرازگرگ با میش تعدی نکند در صحراتیهو از باز تحاشی نکند در پروازچنگ در سر کشد از بیم سیاست چو کشفچه که در پنجهٔ شیر و چه که در مخلب بازداعی شر که همی نعره به عیوق کشدپس از این زهره ندارد که برادر اوازدست با عهد تو کردست قضا در گردنگردن از مرتبه چندان که بخواهی به فرازای شده دست ممالک ز ایادی تو پروی شده چشم معالی به بزرگی تو بازدامن جاه ترا جیب فلک برده سجودقبلهٔ حکم ترا حاکم قضا برده نمازببرد باس تو از روی اجل گونه و رنگبدرد وهم تو بر کتم عدم پردهٔ رازسد حزم تو اگر گرد زمانه بکشندمرگ سرگشته و حیران جهان گردد بازاز رسوم تو خرد ساخته پیرایهٔ ملکوز نوال تو جهان یافته سرمایه و سازپایهٔ قدر تو جاییست که از حضرت اوچرخ را عقل برون کرد ز در دستانداز✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ زحل نحس نداری تو و مریخ سفیهماه نمام نداری تو و مهر غمازعرض تو هست همه مغز چو تجویف دماغجرم او باز همه پوست چو ترکیب پیازای ز لطف تو نسیمی به زمین تاتاروی ز قهر تو نشانی به هوای اهوازحاسدت با تو اگر نرد عداوت بازدآب دندانتر ازو کس نتوان یافت به بازاجلش در ندب اول گوید برخیزدست خون باخته شد جای به یاران پردازعقل عاجز شود از مدح تو با قوت خودگرچه اندر همه کاری بنماید اعجازنیز من قاصرم از مدح تو در بیتی چندعذر تقصیر بگفتم به طریق ایجازیارب آنشب چه شبی بود که در حضرت تومنهی حزم حدیث حرکت کرد آغازجان ما تیرهتر از طرهٔ خوبان ختندل ما تنگتر از دیدهٔ ترکان طرازعقد ابروی قضا از پی تسکین شغبگشته با عقدهٔ گردون به سیاست انبازچون رکاب تو گران گشت و عنان تو سبکشد سبک دل ز پیش عالمی از گرم و گدازحفظ یزدان ز یمین تو همی کرد انهیفتح گردون ز یسار تو همی کرد آوازاین همی گفت که من بر اثرم گرم مرانوان همی گفت که من بر عقبم تیز متازاینت اقبال که باز آمدی اندر اقبالتا جهانی ز تو افتاده در اقبال و نوازتا به هر نوع که باشد نبود روز چو شبتا به هر وجه که باشد نبود حق چو مجازدر جهان گرچه مجازست شب و روزت بادهمچو تقدیر بحق بر همه کس حکم و جوازتا ابد نایهٔ عمر تو مقید به دواموز ازل جامهٔ جاه تو مزین به طرازساحت عز ترا نیست کناری بخرامعرصهٔ عمر ترا نیست کرانی بگراز✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿زندگانی ولی نعمت من باد درازدر مزید شرف و دولت و پیروزی و نازباد معلوم خداوند که من بنده همینیستم جمله حقیقت چو نیم جمله مجازاز موالید جهانم من و در کل جهانچیست کان را متغیر نکند عمر درازاز خلاف حرکت مختلف آمد همه چیزاندرین منزل شادی و غم و ناز و نیازدر بنیآدم چونان که صوابست خطاستکو ز خاک است و همه خاک نشیبست و فرازاین معانی همه معلوم خداوند منستچون چنین است به مقصود حدیث آیم باززیبد ار رمز دو از سر هوای دل خویشپیش تو باز نمایم به طریق ایجازاولا تا که ز خدام توام نتوان گفتکه در کس به سلامی مثلا کردم بازخدمت تو چو نمازست مرا واجب و فرضبه خدایی که جز او را نتوان برد نمازپایم از خطهٔ فرمان تو بیرون نشودسرم ار پیش تو چون شمع ببرند به گازدر همه ملک تو انگشت به کاهی نبرمتا نیابم ز رضای تو به صد گونه جوازنیست بر رای تو پوشیده که من خدمت تواز برای تو کنم نز پی تشریف و نوازچون چنین معتقدم خدمت درگاه ترابهر آزار دلی از در عفوم بمتازدرخیال تو نه بر وفق مرادت چو دهمصورت ساحت من قاعدهٔ کینه مسازگیرم از روی عیانش نتوان کرد عتابآخر از وجه نصیحت بتوان گفت به رازقصه کوتاه کنم غصه بپردازم بهتا نجاتی بودم باشد ازین گرم و گدازدی در آن وقت که بر رای رفیعت بگذشتکه فلان باز حدیث حرکت کرد آغازگرهی گشت بر ابروی شریفت پیدااز سیاست شده با عقدهٔ گردون انبازنه مرا زهرهٔ آن کز تو بپرسم کان چیستنه گمانی که کند گرد ضمیرت پروازساعتی بودم و واقف نشدم رفتم و دلدر کف غم چو تذروی شده در چنگل بازگر به تشریف جوابم نکنی آگه از آندهر بر جامهٔ عمرم کشد از مرگ طرازتا بود نیک و بد و بیش و کم اندر پی همتا بود سال و مه و روز و شب اندر تک و تازروز و شب جز سبب رافت و انصاف مباشسال و مه جز ندب دولت و اقبال مبازداده بر باد رضای تو فلک خرمن دهرشسته از آب خسخای تو جهان تختهٔ آزنامهٔ عمر ترا از فلک این باد خطابزندگانی ولی نعمت من باد دراز✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ای بر اعدا و اولیا پیروزدر مکافات این و آنشب و روزبر یکی جود فایضت غالبوز دگر جاه قاهرت کینتوزبذل نزدیک همت تو چو وامکرمت وام تو ز شکر اندوزداده بیمیل و کرده بیکینهدور این مایهساز صورتسوزقالب دوستانت را دل شیرحال دشمنانت را سگ و یوزای بحق هر دو تصرف تومالک هر دوی بدر و بدفوززانکه اقبال خویش را دیدمبا رخ دلگشای جانافروزگفتمش هان چگونه داری حالزیراین ورطه تاب حادثهسوزگفت ویحک خبر نداری توکه بگو بازگشت آخر گوزحدثان کرد رای پایافزارآسمان گشت مرغ دستآموزشب محنت به آخر آمد و شدشب من روز و روز من نوروزروزم از روز بهترست اکنوناز مراعات شمس دین بهروزباد عمرش چو جاه روز افزونعمر اعداش عمر روز سپوزحاسدانش همیشه سرگردانغم بر ایشان ز بخت بد فیروزوقت بر آبریز سبلتشانآنکه گویند صوفیانش گوزجاودان از فلک خطابش اینکای بر اعداد و اولیا پیروز ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ چون مراد خویش را با ملک ری کردم قیاسدر خراسان تازه بنهادم اقامت را اساسچون غنیمت را مقابل کرده شد با ایمنیعقل سی روز و طمع ماهی بود راسابراسای طمع از خاک رنگین گر تهی داری تو کیسوی طرب از آب رنگین گر تهی داری تو کاسوی دل ار قومی نکردند از تو یاد اندر رحیلعیب نبود زانکه از اطوار نسناسند ناستا خداوندی چو مجد دولت و دین بوالحسنحقشناس بندگان باشد چه غم او را شناسآنکه از کنه کمالش قاصرست ادراک عقلراست چونان کز کمال عقل ادارک حواسآکه با جودش سبکساری نیاید ز انتظاروانکه با بذلش گرانباری نباشد از سپاسیابد از یک التفاتش ملک استغنا نیازهمچنان کز کیمیا ترکیب زر یابد نحاسخواستم گفتن که دست و طبع او بحرست و کانعقل گفت این مدح باشد نیز با من هم پلاسدست او را ابر چون گویی وآنجا صاعقهطبع او را کان چرا خوانی و آنجا احتباسدهر و دوران در نهاد خویش از آن عالیترندکز سر تهمت منجمشان بپیماید به طاسدر لباس سایه و نور زمان عقلش بدیدگفت با خود ای عجب نعمالبدن بساللباسای نداده چرخ جودت تن درین سوی شماروی نهاده دخل جاهت پای از آن روی قیاس✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿