✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ای به رسم خدمت از آغاز دوران داشتهطارم قدر ترا هندوی هفتم چرخ پاسعالم قدرت مجسم نیست ورنه باشدیاندرونی سطح او بیرون عالم را مماسمرگ بیرون ماند از گیتی چو تقدیر محالگر درو سدی کشی از خاک حزم و آب باسبر تو حاجت نیست کس را عرض کردن احتیاجزانکه باشد از همه کس التماست التماسانظرونا نقتبس من نورکم کی گفت چرخکافتاب از آفتاب همتت کرد اقتباسختم شد بر تو سخا چونان که بر من شد سخناین سخن در روی گردون هم بگویم بیهراسدور نبود کاین زمان بر وفق این دعوی که رفتدر دماغش خود شهادت را همی گردد عطاسشاعری دانی کدامین قوم کردند آنکه بودابتداشان امرء القیس انتهاشان بوفراسواینکه من خادم همی پردازم اکنون ساحریستسامری کو تا بیابد گوشمال لامساساز چه خیزد در سخن حشو از خطا بینی طبعوز چه خیزد پرزه بر دیبا ز ناجنسی لاستا بود سیر السوانی در سفر دور فلکواندران دوران نظیر گاو او گاو خراسگاو گردون هرگز اندر خرمن عمرت مبادتا مه کشتزار آسمان را هست داستا که باشد این مثل کالیاس احدی الراحتینبادی اندر راحتی کورا نباشد بیم یاسدامن بخت تو پاک از گرد آس آسمانوز جفای آسمان خصم تو سرگردان چو آسبیسپدهدم شب خذلان بدخواهت چنانکتا به صبح حشر میگوید احاد ام سداس✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿زهی دست تو بر سر آفرینشوجود تو سر دفتر آفرینشفضا خطبهها کرده در ملک و ملتبه نام تو بر منبر آفرینشچهل سال مشاطه کون کردهرسوم ترا زیور آفرینشطرازی نه چون طاهربن مظفربه عهد تو در ششتر آفرینشاگر فضلهٔ گوهر تو نبودیحقیر آمدی گوهر آفرینشگشاد نفاذ تو گردون فطرتبپردازد از دفتر آفرینشوگر اختر تو نبودی نگشتیسعادترسان اختر آفرینشبه باد عدم بردهد گر بخواهدخلاف تو خاکستر آفرینشفنا بارها کرد عزم مصممکه تا بشکند چنبر آفرینششکوه تو دریافت آن کار اگرنهبکردی فنا در خور آفرینشبه دیوان جاهت گذارند انجمخراج نهم کشور آفرینشوز اقطاع جودت رسانند ارکانوجوب همه لشکر آفرینشتو ای سرور آفرینش نبینیکه هر دم قضا مادر آفرینشبه زجر تمام از طبیعت بپرسدکه هم به نشد سرور آفرینشترا کردگار از برای تحفظموکل کند بر سر آفرینشتکسر چه باشد که با چون تو شحنهبگردد به گرد در آفرینشحوادث چرا بستری گستردکانبه معنی بود بستر آفرینشگوا میکنم بر تو هان ای طبیعتدرین داوری داور آفرینشکه تا گرم و سردی برویش نیاریکه این است خشک و تر آفرینشالا تا مزاج عناصر به نسبتزیادت کند پیکر آفرینشتو بادی که جز با تو نیکو نیایدقبای بقا در بر آفرینشدوام ترا بیخ در آب و خاکیکزو رست برگ و بر آفرینشبقای تو چندان که در طول و عرضشنشاید بجز محور آفرینش✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ای شادی جان آفرینشوی گوهر کان آفرینشای محرم خلوتی که آنجامحسوت نشان آفرینشای بلبل بوستان تجریددر شورهستان آفرینشدر جلوه کشیده کشف نطقتاسرار نهان آفرینشدر بدو وجود گفته پیرتکای بخت جوان آفرینشناجسته ز فکرتت روانترتیری ز کمان آفرینشآزاد مراتب یقینتزاسیب گمان آفرینشبیفاتحهٔ ثنا نبردهنام تو زبان آفرینشدر شیوهٔ اختراع و ابداعبا تاب و توان آفرینشگم کرده گران رکابی توتیزی عنان آفرینشدر بیجهتی هلال قدرتفارغ ز بنان آفرینشدر بیصفتی علو نعتتبرتر ز بیان آفرینشنابسته نبوده تا که بودهپیش تو میان آفرینشصیت تو گرفته صد ولایتزانسوی جهان آفرینشده یازده قبول داریبر کل مکان آفرینشبیش است زکوة مایهٔ تواز سود و زیان آفرینش✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿سوگند به جان تو خورد عقلیعنی که به جان آفرینشای نازده آفرینشت راهعبادی و آن آفرینشهر نوبت مجلست بهاریستدر فصل خزان آفرینشسر گم شده نعرهٔ مریدانتنواب فغان آفرینشافتاده بر آستانهٔ سمعمست از تو روان آفرینشلوزینهٔ استعارت تستآرایش خوان آفرینشنقد سخنت چو رایج افتاددر داد و ستان آفرینشصراف سخن که نفس کلیستبر طرف دکان آفرینشپرسید ز عقل کل که آن چیستگفتا همه دان آفرینشتا ابلق تند دهر رامستاندر خم ران آفرینشدر خدمت دور دولتت باددوران و زمان آفرینششیرین ز زبان شکرینتتا حشر دهان آفرینش✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ای نهان گشته در بزرگی خویشوز بزرگی ز آسمان شده بیشآفتاب این چنین بود که توییآشکار و نهان ز تابش خویشتو ز اندیشه آن سویی و جهانهمه زین سوی عقل دوراندیشباد بر سدهٔ تو هم نرسدباد فکرت نه باد خاک پریشوهم را بین که طیره برگشتستپر بیفکنده پای ز ابله ریشای توانگر ز تو بسیط زمینوز نظیر تو آسمان درویشبیتو رفتست ورنه در زنبوردر پی نوش کی نشستنی نیشلطف ار پای درنهد به میانگرگ را آشتی دهد با میشآسمان گر سلاح بربنددتیر تدبیر تو نهد در کیشماهتاب از مزاج برگددگر به حلق تو بر بمالد خیشور کند چوب آستان تو حکمشحنهٔ چوبها شود آدیشجان نو دادهای جهانی رافرق ناکرده اهل مذهب و کیشاین نه خلقست نور خورشیدستکه به بیگانه آن رسد چو به خویششاد باش ای به معجزات کرممریمی از هزار عیسی بیشتا نگویی که شعر مختصرستمختصر نیست چون تویی معنیشبخدای ار کس این قوافی رابه سخن برنشاندی به سریش ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿دوش سرمست آمدم به وثاقبا حریفی همه وفا و وفاقدیدم از باقی پرندوشینشیشهای نیمه بر کنارهٔ طاقمی چون عهد دوستان به صفاتلخ چون عیش عاشقان به مذاقهر دو در تاب خانهای رفتیمکه نبد آشنا هوای رواقبنشستیم بر دریچگکیکه همی دید قوسی از آفاقبر یمینم ز منطقی اجزاءبر یسارم ز هندسی اوراقهمه اطراف خانه لمعهٔ برقزان رخ لامع و می براقشکر و نقل ما ز شکر وصالجرعهٔ جام ما ز خون فراقنه مرا مطربان چابکدستنه مرا ساقیان سیمین ساقغزلکهای خود همی خواندمدر نهاوند و راهوی و عراقماه ناگه برآمد از مشرقمشرقی کرد خانه از اشراقبه سخن درشدیم هر سه بهمچون سه یار موافق مشتاقماه را نیکویی همی گفتیمکه دریغی به اجتماع و محاقذوشجون شد حدیث و دردادیمقصهٔ چرخ ازرق زراقگفتم آیا کسی تواند کرددر بساط زمین علی الاطلاقمنع تقدیر او به استقلالکشف اسرار او به استحقاقنه در آن دایره که در تدویرنتوانند زد نطق ز نطاقنه از آن طایفه که نشناسدمعنی احتراق از احراق✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ماه گفتا که برق وهمی بودکه برین گنبد آمدی به براقدر خراسان ز امتش دگریستکه برو عاشقست ملک عراقعصمت ایزدی رکاب و عنانشمدد سرمدی ستام و جناقدانی آن کیست واحدالدین استآن ملک خلقت ملوک اخلاقگفتم ای ماه نام تعیین کنگفت مخدوم و منعمت اسحقآسمان رتبتی که سجده برندآسمانهاش خاضع الاعناقمکنتش بسته با قضا پیمانقدرتش کرده با قدر میثاقخلف صدق قدر اوست قدرچون شود در نفاذ حکمش عاقفکرتش نسخهٔ وجود آمدراز گردون درو خط الحاقرایش ار آفتاب نیست چراشسفر آسمان نیاید شاقبوی کبریت احمر صدقشاز عطارد ببرده رنگ نفاقلغو سبع مثانی سخنشلغت منهیان سبع طباقخرفهپوشیست چرخ ارنه زدیشرفعت بارگاه او مخراقرای عالیش فالق الاصباحدست معطیش ضامنالارزاقبینیازی عیال همت اوستصدق او در سخا بجای صداقرغبتش رغم کان و دریا راجار تکبیر کرده و سه طلاقکرمش آز را که فاقه زدستز امتلا اندر افکند به فواقخون کانها بریخت کین سخاشکوه از آن یافت ایمنی ز خناقبه کرم رغبتش بدان درجه استکه به نظاره رغبت احداقکم نگردد که کم نیارد شدطول و عرض هوا به استنشاقبیش گردد که بیش داند شدشرح بسط سخن به استنطاقتا زمان همچو روز باشد و شبتا عدد همچو جفت باشد و طاقروز و شب جفت کبریا بادادر چنین کاخ و باغ و طارم و طاقعز او در ازاء عز وجودناز معشوق و نالهٔ عشاق✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿مقدری نه به آلت به قدرت مطلقکند ز شکل بخاری چو گنبد ازرقنه خشت و رشتهٔ معمار را درو بازارنه چوب و تیشهٔ نجار را درو رونقبه حکمتی که خلل اندرو نیابد راهز مهر و ماه گشاده در آن مکان بیرقحصار برشده بیآب و گل ولیک به صنعبه گرد او زده از بحر بیکران خندقنه منجنیق به سقفش رسد نه کشکنجیرنه تیر چرخ و نه سامان برشدن به وهقنه از فراز توان کرد حیلت مرکوبنه از نشیب توان دید جایگاه نفقدرو به حکم روان کرده هفت سیارهز لطف داده وطنشان دوازده جوسقمیان گنبد فیروزه رانده بحر محیطمیان آب چنین خاک تودهٔ معلقبدانکه مبدع ابداع اوست بیآلتگواه بس بود ای شوربخت خام خلقچو ظن بری که به خود برشد آسمان بلندگهی ز گردش او روشنی و گاه غسقنه بینمایش خلاق شد مهیا خلقنه بیکفایت وراق شد نگار ورقجز او به صنع که آرد چو عیسیی ازدمجز او به لطف که سازد چو موسیی ز علقکه برفرازد هر بامداد مطلع صبحکه برگشاد هر شب به ضد صبح شفقکه بارد از دهن ابر بر صدف لؤلؤکه پوشد از اثر صنع در سمن قرطقتبارکالله از آن قادری که قدرت اودهان و دیده نماید ز عبهر و فستق✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿گهی ز آب کند تازه چهرهٔ گلزارگهی ز باد کند باز لاله را یلمقگهی ذلیل کند قوم فیل را از طبرگهی هلاکت نمرود را گمارد بقتراست ملک و تویی ملکدار و ملکبخشترا سزای خدایی به هر زمان الحقز دست باد تو بخشی به بوستان سندسز چشم ابر تو باری به دشت استبرقبه حکم ماردمان را برآری از سوراخز بهر طعمهٔ راسو و لقمهٔ لقلقبه دفع زهر به دانا نمودهای تریاقبه نفع طبع به بیمار دادهای سرمقبه باغ بلبل بر یاد تو گشاده زبانبه شاخ فاخته از ذوق تو گرفته سبقدوات در طلب آب لطف تو دلخونقلم ز هیبت نام بزرگ تو سرشقنه در کنام چرد بیامان تو آهونه در هوای پرده بیرضای تو عقعقز مار مهره تو آری، ز ابر مرواریدز گاو عنبرسارا، ز یاسمین زنبقتو نام سید سادات بگذرانیدیز هفت کشور و هفت آسمان و هفت طبقبه هر پیام که آورد کردهام تصدیقبه هرچه از تو رسیدست گفتهام صدقنه در پیام تو لا گفتهام به هیچ طریقنه در رسالت او منکرم به هیچ نسقنه در خلافت بوبکر دم زنم به خلافنه در امامت فاروق در مجال نطقنه در نشستن عثمان چو رافضی بدگوینه در شجاعت حیدر چو خارجی احمقسر خوارج خواهم شکافته چو اناردل روافض خواهم کفیده چون جوزقز زخم خنجر صمصام فعل آینهگونز تیر ناوک زهر آب داده خسته حدقمهیمنا چو به توحید تو گشادم لبشداز هدایت فضل تو گفتهام مغلقسواد نظم مرا گر بود ز آب گذرکنند فخر رشیدی و صابر و عمعقاگرچه عادت دق نیست انوری را لیکبه درگه تو کند یارب ار نشاید دقچو در مدیح امیر و وزیر عمر گذشتچه سود خواندن اخبار بلغه و منطقمنم سوار سخن گرچه نیستم در زینز درگه ملکان خنگ و ابرش و ابلقیکی جریدهٔ اعمال خود نکردم کشفهزار کس را کردم به مدح مستغرقکنون که عذر گناهان خویشتن خواهمز دیده خون بچکد بر بدن به جای عرق✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ای سپاهت را ظفر لشکرکش و نصرت یزکنه یقین بر طول و عرض لشکرت واقف نه شکبسته گرد موکبت صد پرده بر روی سماککرده نعل مرکبت صد رخنه در پشت سمکهرکجا حزم تو ساکن موج فوجی از ملوکهرکجا عزم تو جنبان جوشی جیشی از ملکچون رکاب تو گران گردد عنان تو سبکروز هیجا ای سپاهت انجم و میدان فلکقابل تکبیر فتح از آسمان گوید که هینالقتال ای حیدر ثانی که النصرة معکشیر چرخ از بیم شیر رایتت افغانکنانکالامان ای فخر دین اینانج بلکا خاصبکچشمهٔ تیغ تو هم پر آب و هم پر آتش استچشمهای دیدی میان آب و آتش مشترکجان و جاه خصم سوزان و گدازان روز و شبچون به آتش در حشیش و چون به آب اندر نمکفتنه را رایت نگون کن هین که اقرار قضاایمنی را تا قیامت کرد بر تیغ تو چکگر ترا یزدان بزرگی داد و راضی نیست خصمخصم را گو دفتر تقدیر باید کرد حکعالم و آدم نبودستند کاندر بدو کارزید از اهل درج شد عمرو از اهل درکور به یزدان اقتدا کردست سلطان واجبستشاه والا برنهد چون حق نکو کردست دکحذ و قدر بندگان نیکو شناسد پادشاهخود تفاوت در عیار زر که داند جز محک✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿