انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 97 از 107:  « پیشین  1  ...  96  97  98  ...  106  107  پسین »

Anvari | دیوان اشعار انوری


زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


ای به رسم خدمت از آغاز دوران داشته
طارم قدر ترا هندوی هفتم چرخ پاس

عالم قدرت مجسم نیست ورنه باشدی
اندرونی سطح او بیرون عالم را مماس

مرگ بیرون ماند از گیتی چو تقدیر محال
گر درو سدی کشی از خاک حزم و آب باس

بر تو حاجت نیست کس را عرض کردن احتیاج
زانکه باشد از همه کس التماست التماس

انظرونا نقتبس من نورکم کی گفت چرخ
کافتاب از آفتاب همتت کرد اقتباس

ختم شد بر تو سخا چونان که بر من شد سخن
این سخن در روی گردون هم بگویم بی‌هراس

دور نبود کاین زمان بر وفق این دعوی که رفت
در دماغش خود شهادت را همی گردد عطاس

شاعری دانی کدامین قوم کردند آنکه بود
ابتداشان امرء القیس انتهاشان بوفراس

واینکه من خادم همی پردازم اکنون ساحریست
سامری کو تا بیابد گوشمال لامساس

از چه خیزد در سخن حشو از خطا بینی طبع
وز چه خیزد پرزه بر دیبا ز ناجنسی لاس

تا بود سیر السوانی در سفر دور فلک
واندران دوران نظیر گاو او گاو خراس

گاو گردون هرگز اندر خرمن عمرت مباد
تا مه کشت‌زار آسمان را هست داس

تا که باشد این مثل کالیاس احدی الراحتین
بادی اندر راحتی کورا نباشد بیم یاس

دامن بخت تو پاک از گرد آس آسمان
وز جفای آسمان خصم تو سرگردان چو آس

بی‌سپده‌دم شب خذلان بدخواهت چنانک
تا به صبح حشر می‌گوید احاد ام سداس

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


زهی دست تو بر سر آفرینش
وجود تو سر دفتر آفرینش

فضا خطبه‌ها کرده در ملک و ملت
به نام تو بر منبر آفرینش

چهل سال مشاطه کون کرده
رسوم ترا زیور آفرینش

طرازی نه چون طاهربن مظفر
به عهد تو در ششتر آفرینش

اگر فضلهٔ گوهر تو نبودی
حقیر آمدی گوهر آفرینش

گشاد نفاذ تو گردون فطرت
بپردازد از دفتر آفرینش

وگر اختر تو نبودی نگشتی
سعادت‌رسان اختر آفرینش

به باد عدم بردهد گر بخواهد
خلاف تو خاکستر آفرینش

فنا بارها کرد عزم مصمم
که تا بشکند چنبر آفرینش

شکوه تو دریافت آن کار اگرنه
بکردی فنا در خور آفرینش

به دیوان جاهت گذارند انجم
خراج نهم کشور آفرینش

وز اقطاع جودت رسانند ارکان
وجوب همه لشکر آفرینش

تو ای سرور آفرینش نبینی
که هر دم قضا مادر آفرینش

به زجر تمام از طبیعت بپرسد
که هم به نشد سرور آفرینش

ترا کردگار از برای تحفظ
موکل کند بر سر آفرینش

تکسر چه باشد که با چون تو شحنه
بگردد به گرد در آفرینش

حوادث چرا بستری گستردکان
به معنی بود بستر آفرینش

گوا می‌کنم بر تو هان ای طبیعت
درین داوری داور آفرینش

که تا گرم و سردی برویش نیاری
که این است خشک و تر آفرینش

الا تا مزاج عناصر به نسبت
زیادت کند پیکر آفرینش

تو بادی که جز با تو نیکو نیاید
قبای بقا در بر آفرینش

دوام ترا بیخ در آب و خاکی
کزو رست برگ و بر آفرینش

بقای تو چندان که در طول و عرضش
نشاید بجز محور آفرینش

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


ای شادی جان آفرینش
وی گوهر کان آفرینش

ای محرم خلوتی که آنجا
محسوت نشان آفرینش

ای بلبل بوستان تجرید
در شوره‌ستان آفرینش

در جلوه کشیده کشف نطقت
اسرار نهان آفرینش

در بدو وجود گفته پیرت
کای بخت جوان آفرینش

ناجسته ز فکرتت روانتر
تیری ز کمان آفرینش

آزاد مراتب یقینت
زاسیب گمان آفرینش

بی‌فاتحهٔ ثنا نبرده
نام تو زبان آفرینش

در شیوهٔ اختراع و ابداع
با تاب و توان آفرینش

گم کرده گران رکابی تو
تیزی عنان آفرینش

در بی‌جهتی هلال قدرت
فارغ ز بنان آفرینش

در بی‌صفتی علو نعتت
برتر ز بیان آفرینش

نابسته نبوده تا که بوده
پیش تو میان آفرینش

صیت تو گرفته صد ولایت
زانسوی جهان آفرینش

ده یازده قبول داری
بر کل مکان آفرینش

بیش است زکوة مایهٔ تو
از سود و زیان آفرینش

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿

سوگند به جان تو خورد عقل
یعنی که به جان آفرینش

ای نازده آفرینشت راه
عبادی و آن آفرینش

هر نوبت مجلست بهاریست
در فصل خزان آفرینش

سر گم شده نعرهٔ مریدانت
نواب فغان آفرینش

افتاده بر آستانهٔ سمع
مست از تو روان آفرینش

لوزینهٔ استعارت تست
آرایش خوان آفرینش

نقد سخنت چو رایج افتاد
در داد و ستان آفرینش

صراف سخن که نفس کلیست
بر طرف دکان آفرینش

پرسید ز عقل کل که آن چیست
گفتا همه دان آفرینش

تا ابلق تند دهر رامست
اندر خم ران آفرینش

در خدمت دور دولتت باد
دوران و زمان آفرینش

شیرین ز زبان شکرینت
تا حشر دهان آفرینش

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿

ای نهان گشته در بزرگی خویش
وز بزرگی ز آسمان شده بیش

آفتاب این چنین بود که تویی
آشکار و نهان ز تابش خویش

تو ز اندیشه آن سویی و جهان
همه زین سوی عقل دوراندیش

باد بر سدهٔ تو هم نرسد
باد فکرت نه باد خاک پریش

وهم را بین که طیره برگشتست
پر بیفکنده پای ز ابله ریش

ای توانگر ز تو بسیط زمین
وز نظیر تو آسمان درویش

بی‌تو رفتست ورنه در زنبور
در پی نوش کی نشستنی نیش

لطف ار پای درنهد به میان
گرگ را آشتی دهد با میش

آسمان گر سلاح بربندد
تیر تدبیر تو نهد در کیش

ماهتاب از مزاج برگدد
گر به حلق تو بر بمالد خیش

ور کند چوب آستان تو حکم
شحنهٔ چوبها شود آدیش

جان نو داده‌ای جهانی را
فرق ناکرده اهل مذهب و کیش

این نه خلقست نور خورشیدست
که به بیگانه آن رسد چو به خویش

شاد باش ای به معجزات کرم
مریمی از هزار عیسی بیش

تا نگویی که شعر مختصرست
مختصر نیست چون تویی معنیش

بخدای ار کس این قوافی را
به سخن برنشاندی به سریش


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿

دوش سرمست آمدم به وثاق
با حریفی همه وفا و وفاق

دیدم از باقی پرندوشین
شیشه‌ای نیمه بر کنارهٔ طاق

می چون عهد دوستان به صفا
تلخ چون عیش عاشقان به مذاق

هر دو در تاب خانه‌ای رفتیم
که نبد آشنا هوای رواق

بنشستیم بر دریچگکی
که همی دید قوسی از آفاق

بر یمینم ز منطقی اجزاء
بر یسارم ز هندسی اوراق

همه اطراف خانه لمعهٔ برق
زان رخ لامع و می براق

شکر و نقل ما ز شکر وصال
جرعهٔ جام ما ز خون فراق

نه مرا مطربان چابک‌دست
نه مرا ساقیان سیمین ساق

غزلکهای خود همی خواندم
در نهاوند و راهوی و عراق

ماه ناگه برآمد از مشرق
مشرقی کرد خانه از اشراق

به سخن درشدیم هر سه بهم
چون سه یار موافق مشتاق

ماه را نیکویی همی گفتیم
که دریغی به اجتماع و محاق

ذوشجون شد حدیث و دردادیم
قصهٔ چرخ ازرق زراق

گفتم آیا کسی تواند کرد
در بساط زمین علی الاطلاق

منع تقدیر او به استقلال
کشف اسرار او به استحقاق

نه در آن دایره که در تدویر
نتوانند زد نطق ز نطاق

نه از آن طایفه که نشناسد
معنی احتراق از احراق

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


ماه گفتا که برق وهمی بود
که برین گنبد آمدی به براق

در خراسان ز امتش دگریست
که برو عاشقست ملک عراق

عصمت ایزدی رکاب و عنانش
مدد سرمدی ستام و جناق

دانی آن کیست واحدالدین است
آن ملک خلقت ملوک اخلاق

گفتم ای ماه نام تعیین کن
گفت مخدوم و منعمت اسحق

آسمان رتبتی که سجده برند
آسمانهاش خاضع الاعناق

مکنتش بسته با قضا پیمان
قدرتش کرده با قدر میثاق

خلف صدق قدر اوست قدر
چون شود در نفاذ حکمش عاق

فکرتش نسخهٔ وجود آمد
راز گردون درو خط الحاق

رایش ار آفتاب نیست چراش
سفر آسمان نیاید شاق

بوی کبریت احمر صدقش
از عطارد ببرده رنگ نفاق

لغو سبع مثانی سخنش
لغت منهیان سبع طباق

خرفه‌پوشیست چرخ ارنه زدیش
رفعت بارگاه او مخراق

رای عالیش فالق الاصباح
دست معطیش ضامن‌الارزاق

بی‌نیازی عیال همت اوست
صدق او در سخا بجای صداق

رغبتش رغم کان و دریا را
جار تکبیر کرده و سه طلاق

کرمش آز را که فاقه زدست
ز امتلا اندر افکند به فواق

خون کانها بریخت کین سخاش
کوه از آن یافت ایمنی ز خناق

به کرم رغبتش بدان درجه است
که به نظاره رغبت احداق

کم نگردد که کم نیارد شد
طول و عرض هوا به استنشاق

بیش گردد که بیش داند شد
شرح بسط سخن به استنطاق

تا زمان همچو روز باشد و شب
تا عدد همچو جفت باشد و طاق

روز و شب جفت کبریا بادا
در چنین کاخ و باغ و طارم و طاق

عز او در ازاء عز وجود
ناز معشوق و نالهٔ عشاق

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


مقدری نه به آلت به قدرت مطلق
کند ز شکل بخاری چو گنبد ازرق

نه خشت و رشتهٔ معمار را درو بازار
نه چوب و تیشهٔ نجار را درو رونق

به حکمتی که خلل اندرو نیابد راه
ز مهر و ماه گشاده در آن مکان بیرق

حصار برشده بی‌آب و گل ولیک به صنع
به گرد او زده از بحر بی‌کران خندق

نه منجنیق به سقفش رسد نه کشکنجیر
نه تیر چرخ و نه سامان برشدن به وهق

نه از فراز توان کرد حیلت مرکوب
نه از نشیب توان دید جایگاه نفق

درو به حکم روان کرده هفت سیاره
ز لطف داده وطنشان دوازده جوسق

میان گنبد فیروزه رانده بحر محیط
میان آب چنین خاک تودهٔ معلق

بدانکه مبدع ابداع اوست بی‌آلت
گواه بس بود ای شوربخت خام خلق

چو ظن بری که به خود برشد آسمان بلند
گهی ز گردش او روشنی و گاه غسق

نه بی‌نمایش خلاق شد مهیا خلق
نه بی‌کفایت وراق شد نگار ورق

جز او به صنع که آرد چو عیسیی ازدم
جز او به لطف که سازد چو موسیی ز علق

که برفرازد هر بامداد مطلع صبح
که برگشاد هر شب به ضد صبح شفق

که بارد از دهن ابر بر صدف لؤلؤ
که پوشد از اثر صنع در سمن قرطق

تبارک‌الله از آن قادری که قدرت او
دهان و دیده نماید ز عبهر و فستق

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿

گهی ز آب کند تازه چهرهٔ گلزار
گهی ز باد کند باز لاله را یلمق

گهی ذلیل کند قوم فیل را از طبر
گهی هلاکت نمرود را گمارد بق

تراست ملک و تویی ملک‌دار و ملک‌بخش
ترا سزای خدایی به هر زمان الحق

ز دست باد تو بخشی به بوستان سندس
ز چشم ابر تو باری به دشت استبرق

به حکم ماردمان را برآری از سوراخ
ز بهر طعمهٔ راسو و لقمهٔ لقلق

به دفع زهر به دانا نموده‌ای تریاق
به نفع طبع به بیمار داده‌ای سرمق

به باغ بلبل بر یاد تو گشاده زبان
به شاخ فاخته از ذوق تو گرفته سبق

دوات در طلب آب لطف تو دلخون
قلم ز هیبت نام بزرگ تو سرشق

نه در کنام چرد بی‌امان تو آهو
نه در هوای پرده بی‌رضای تو عقعق

ز مار مهره تو آری، ز ابر مروارید
ز گاو عنبرسارا، ز یاسمین زنبق

تو نام سید سادات بگذرانیدی
ز هفت کشور و هفت آسمان و هفت طبق

به هر پیام که آورد کرده‌ام تصدیق
به هرچه از تو رسیدست گفته‌ام صدق

نه در پیام تو لا گفته‌ام به هیچ طریق
نه در رسالت او منکرم به هیچ نسق

نه در خلافت بوبکر دم زنم به خلاف
نه در امامت فاروق در مجال نطق

نه در نشستن عثمان چو رافضی بدگوی
نه در شجاعت حیدر چو خارجی احمق

سر خوارج خواهم شکافته چو انار
دل روافض خواهم کفیده چون جوزق

ز زخم خنجر صمصام فعل آینه‌گون
ز تیر ناوک زهر آب داده خسته حدق

مهیمنا چو به توحید تو گشادم لب
شداز هدایت فضل تو گفته‌ام مغلق

سواد نظم مرا گر بود ز آب گذر
کنند فخر رشیدی و صابر و عمعق

اگرچه عادت دق نیست انوری را لیک
به درگه تو کند یارب ار نشاید دق

چو در مدیح امیر و وزیر عمر گذشت
چه سود خواندن اخبار بلغه و منطق

منم سوار سخن گرچه نیستم در زین
ز درگه ملکان خنگ و ابرش و ابلق

یکی جریدهٔ اعمال خود نکردم کشف
هزار کس را کردم به مدح مستغرق

کنون که عذر گناهان خویشتن خواهم
ز دیده خون بچکد بر بدن به جای عرق

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


ای سپاهت را ظفر لشکرکش و نصرت یزک
نه یقین بر طول و عرض لشکرت واقف نه شک

بسته گرد موکبت صد پرده بر روی سماک
کرده نعل مرکبت صد رخنه در پشت سمک

هرکجا حزم تو ساکن موج فوجی از ملوک
هرکجا عزم تو جنبان جوشی جیشی از ملک

چون رکاب تو گران گردد عنان تو سبک
روز هیجا ای سپاهت انجم و میدان فلک

قابل تکبیر فتح از آسمان گوید که هین
القتال ای حیدر ثانی که النصرة معک

شیر چرخ از بیم شیر رایتت افغان‌کنان
کالامان ای فخر دین اینانج بلکا خاصبک

چشمهٔ تیغ تو هم پر آب و هم پر آتش است
چشمه‌ای دیدی میان آب و آتش مشترک

جان و جاه خصم سوزان و گدازان روز و شب
چون به آتش در حشیش و چون به آب اندر نمک

فتنه را رایت نگون کن هین که اقرار قضا
ایمنی را تا قیامت کرد بر تیغ تو چک

گر ترا یزدان بزرگی داد و راضی نیست خصم
خصم را گو دفتر تقدیر باید کرد حک

عالم و آدم نبودستند کاندر بدو کار
زید از اهل درج شد عمرو از اهل درک

ور به یزدان اقتدا کردست سلطان واجبست
شاه والا برنهد چون حق نکو کردست دک

حذ و قدر بندگان نیکو شناسد پادشاه
خود تفاوت در عیار زر که داند جز محک

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
صفحه  صفحه 97 از 107:  « پیشین  1  ...  96  97  98  ...  106  107  پسین » 
شعر و ادبیات

Anvari | دیوان اشعار انوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA