✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ پایهٔ قدرت نشان میخواست گردون از قضاگفت آنک زآفرینش پارهای آنسوترکملک بخشاینده در حرمان میمون خدمتتچون خلافت بیعلی بودست و بیزهر افدکآسمان از مجلست بفکندش از روی حسدتا ز ناکامی نفس در حلق او شد چون خسکاو به تاراج قضا در چون غنیمت در مصافزو صبایع در جدل کان جز ولی آن عضو لکپای چون هیزم شکسته دل چو آتش بیقرارمانده در اطوارد و دودم چو ماهی در شبکدوستان با یک جگر پر خون که اینک قد مضیدشمنان با یک دهن پر خنده کانک قد هلکآسمان خود سال و مه با بنده این دستان کنددر دیش با خیش دارد در تموزش با فنکشکر یزدان را که این یک دست بوسش داد دستتا کند خار سپهر از پای بیرون یک به یکتا نباشد همچو عنقا خاصه در عزلت غرابتا نباشد همچو شاهین خاصه در قدرت کرکجان خصم از تیر سیمرغ افکنت بر شاخ عمرباد لرزان در برش چون جان گنجشک از پفکساختت از شاعران پر اخطل و فضل و جریرمجلست از ساقیان پر اخطی و رای و یمک✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ای گشته نوک کلک تو صورتنگار ملکاو بیقرار و داده مسیرش قرار ملکیارب چگونه در سر کلکی توان نهادچندین هزار تعبیه از کار و بار ملکتا کلک در یمین تو جاری زبان نشدنور نگین زبانه نزد در یسار ملکالا از آن لعاب که منسوج کلک تستدیباچهٔ قضا نکند پود و تار ملکعلم خدای بر دو قلم ساخت حل و عقدآن رازدار غیب شد این رازدار ملکآن در ازل بکرد به یکبار ثبت حکموین تا ابد بساخت به یکبار کار ملککلک ترا که عاقلهٔ نسل آدمستآورده ناقد طرف از جویبار ملکذات ترا که واسطهٔ عقد عالمستپرورد دایهٔ شرف اندر کنار ملکعمریست تا که نشو نبات فساد نیستبا آفتاب رای تو در نوبهار ملکالا نوای شکر نزد عندلیب ذکراز اعتدال دور تو بر شاخسار ملکبر چارسوی باس تو قلاب مفسدتدست بریده باز کشید از عیار ملکبر شیر مرغزار فلک تب کمین کندگر بگذرد به عهد تو در مرغزار ملکایام امتداد نفاذ ترا بدیدگفتا زهی دوام که دارد مدار ملکتقدیر گرد بارهٔ حزم تو طوف کردگفتا زهی اساس که دارد حصار ملک✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ از سایهٔ وقوف تو بیرون نیافتندگرچه زنور و سایه برون شد گذار ملکدایم چو خلق ساعت از امداد سعی تونونو همی فزاید خویش و تبار ملکای بارگاه تو افق آفتاب عدلوی آستان تو ربض استوار ملکچون خوانمت وزیر که صد پادشا نشاندتوقیع تو ز تاجوران در دیار ملکیک مستحق نماند کز انصاف تو نیافتمعراج تخت دولت و معلاق دار ملکفاروق حق و باطل ملک زمین توییاحسنت شاد باش زهی حقگزار ملکخورشید روزکی دو سه پیش از وزارتتبر پای کرد نوبتئی در جوار ملکیعنی که ملک را به وزارت سزا منمبر ناگرفته چون همه طفلان شمار ملکچون در سواد ملک بجنبید رایتتآن در سواد سایهٔ او بیخ و بار ملکتقدیر گفت خیمه بکن هین که آمد آنکهست از هزار گونه شرف یادگار ملکباری کسی که ملک برد انتظار اوینه چون تویی که هرزه بری انتظار ملکای ملک در بسیط زمین خواستار توواندر بسیط او همهکس خواستار ملکتا روزگار دست تصرف همی کنداندر نهان ملت و در آشکار ملکای در تصرف تو جهان تا ابد مبادیک روزه روزگار تو جز روزگار ملکعهدت قدیم باد و به عهد تو ملک شادیارت خدای باد و شکوه تو یار ملکملکی که خیمه از خم گردون برون ز دستدر زینهار تو نه تو در زینهار ملکبر درگهت رکوع وضیع و شریف عصردر مجلست سجود صغار و کبار ملک✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ حبذا کارنامهٔ ارتنگای بهار از تو رشک برده به رنگصحنت از صحن خلد دارد عارسقفت از سقف چرخ دارد ننگداده رنگ ترا قضا ترکیبکدره نقش ترا قدر بیرنگصورت قندهار پیش تو زشتعرصهٔ روزگار نزد تو تنگوحش و طیرت بصورت و بصفتهمه همراز در شتاب و درنگتیر ترکانت فارغ از پرتابتیغ گردانت ایمنست از زنگداعی زایران درت بصریرهم ز یک خطوه و ز یک فرسنگحاکی مطربان خمت به صداهم در آن پرده و در آن آهنگلب ناییت میسراید نایدست چنگیت مینوازد چنگبوده بر یاد خواجه بیگه و گاهجام ساقیت پر شراب چو زنگمجد دین بوالحسن که فرهنگشخاک را فر دهد هوا را هنگآنکه عدلش در انتظام امورشکل پروین دهد به هفتو رنگوانکه سهمش در انتقام حسودناف آهو کند چو کام نهنگتا بود پشت و روی کار جهانگه شکر در مزاج و گاه شرنگباد پیوسته از سرشک حسدروی بدخواه تو چو پشت پلنگ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ مرحبا موکب خاتون اجلعصمةالدین شرف داد و دولآنکه بردست نهایت به ابدوانکه بردست بدایت به ازلآن به جاه و به هنر به ز فلکوان به قدر و به شرف بر ز زحلبا وفاقش الم دهر شفابا خلافش اسد چرخ حملای به اجناس هنر گشته سمروی به انواع شرف گشته مثلدهر نتواندت آورد نظیرچرخ نتواندت آورد بدلچرخ با جود تو ایمن ز نیازدهر با عدل تو خالی ز خللنقش کلکت همه در منظومدر نطقت همه وحی منزلبا کمال تو فلک یک نقطه استبا وقار تو زمین یک خردلدست عدل تو اگر قصد کنددور دارد ز جهان دست اجلاز خداوندان برتر ز تو نیستجز خداوند جهان عزوجلای مه از گوهر آدم به شرفوی بر از گنبد اعظم به محلتیغ مریخ کند قهر تو کندمشکل چرخ کند کلک تو حلبنده هرچند به خدمت نرسدمتهم نیست به تقصیر و کسلاندرین سال که بگذشت بروآن رسیده است که زان لاتسالبندها داشته بیهیچ گناهعزلها یافته بیهیچ عملآن همه مغز چو تجویف دماغوین همه پوست چو ترکیب بصلقرب ماهی نبود بیش هنوزتا برستست از آن ویل و وجلتا به اول نرسد هیچ آخرتا چو آخر نبود هیچ اولباد بیاول و آخر همه عمرشب و روزت چو شب و روز املنوش در کام حسود تو شرنگزهر در کام مطیع تو عسلپای دور فلک و دست قضالنگ در تربیت خصمت و شل ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ای کرده درد عشق تو اشکم به خون بدلوی یازدم سرشته به مهر تو در ازلای بیبدل چو جان بدلی نیست بر توامبر بیبدل چهگونه گزیند کسی بدلگشتی به نیکویی مثل اندر جهان حسنتا من به عاشقی شدم اندر جهان مثلترسم که روز وصل تو نادیده ناگهانسر برزند ز مشرق عمرم شب اجلدردا و حسرتا و دریغا که روز و شببا صد دریغ و حسرت و دردم ازین قبلدر مشکلی فکند مرا عشق تو که آنجز کلک خواجه کس نکند در زمانه حلصدر امم امام طریقت جمال دینلطف خدای و روح هنر مایهٔ دولصدری که چون سخن ز سخنهای او رودادراک منهزم شود و عقل مبتذلسری بود مشاهده بیصورت و بیحروفنطقی بود معاینه بینحو و بیعللروح از نهیت آنکه مگر وحی منزلستاندر فتد به سجده که سبحان لمیزلرایش فرو گشاده سراپردهٔ فلکقدرش فرو شکسته کله گوشهٔ زحلدر روح او دمیده قضا صدق چون یقیندر ذات او سرگشته قدر علم چون عملبا حزم او طریقت و دین فارغ از فتوربا عزم او دیانت و دین ایمن از خللخورشید علم را فلک شرح و بسط اوبیتالشرف شدست چو خورشید را حملای در وقار حاکی اخلاق تو زمینوی در ثبات راوی افعال تو جبلگر نز پی حسود تو بودی وقار توبرداشتی ز روی زمین عادت جدلصافیترست جوهرت از روح در صفاعالیترست منبرت از چرخ در محلدر بحر علم کشتی علم تو میرودبیبادبان عشوه و بیلنگر حیلدر برق فکرتت نرسد ناوک عقولدر سمع خاطرت نشود عشوهٔ املنه راه همتت بزند رتبت جهاننه آب عصمتت ببرد آتش زللآنکس که با محاسب جلد از کمال جهلنشناخت جز به حیله همی اکثر از اقلگشت از عنایت تو همه دیده چون بصرزین پیش گرچه بود همه پرده چون بصلشعرش همه نکت شد و نظمش همه مدیحقولش همه مثل شد و درجش همه غزلآری به قوت و مدد تربیت شوندباران و برگ و گل گهر و اطلس و عسلتا باد گلفشان گذرد بر چنار و سروتا ابر درفشان گذرد بر حضیض و تلاین در جوار خاک شتابان و تیزروچون مرغ زخم یافته در حالت وجلوان بر بسیط باغ گرازان و خوشخرامچون بر زمین آینهگون ناقه و جملگاه از نسیم این دهن خاک پر عبیرگاه از نثار آن چمن باغ پر حللدر باغ علم همچو گل نوشکفته باشدشمنت چو به برگ گل تر درون جعلپای زمانه در تبع تابع تو لنگدست سپهر در مدد حاسد تو شل ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ جرم خورشید چو از حوت درآید به حملاشهب روز کند ادهم شب را ارجلکوه را از مدت سایهٔ ابر و نم شبپر طرایف شود اطراف چه هامون و چه تلسبزه چون دست به هم درزند اندر صحرالاله را پای به گل در شود اندر منهلساعد و ساق عروسان چمن را بینیهمه بربسته حلی و همه پوشیده حللپیش پیکان گل و خنجر برق از پی آنتا نسازند کمین و نسگالند جدلبر محیط فلک از هاله سپر سازد ماهبر بسیط کره از خوید زره پوشد طلوز پی آنکه مزاجش نکند فاسد خونسرخ بید از همه اعضا بگشاید اکحلهر کرا فصل دی از شغل نما عزلی دادشحنهٔ نفس نباتیش درآرد به عملباد با آب شمر آن کند اندر بستانکه کند با رخ آیینه به سوهان مصقلوان کند عکس گل و لاله به گردش که به شبعکس آتش بکند گرد تنور و منقلمرغزاری شود اکنون فلک و ابر دروراست چونان که تو گفتی همه ناقه است و جملمیل اطفال نبات از جهت قوت و قوتکرده یک روی بر اعلی و دگر در اسفلهر نماز دگری بر افق از قوس قزحدرگهی بینی افراشته تا اوج زحلبه مثالی که به چیزیش مثل نتوان زدجز به عالی در دستور جهان صدر اجلناصر دین و نصیر دول و صاحب عصربلمظفر که دول یافت بدو دین و دولآنکه رایش دهد اجرام کواکب را نوروانکه کلکش کند اسرار حوادث را حلآنکه داخل بود اندر سخنش صدق و صوابهمچو اندر کلمات عربی نحو و عللوانکه خارج بود از مکرمتش روی و ریاهمچو از معجزههای نبوی زرق و حیلطبع نامیزد بیرخصتش الوان حدوثعقل نشناسد بیدفترش اکثر ز اقلزاید از دست و عنانش همه اعجال صباخیزد از پای و رکابش همه آرام جبلنطق پیش قلمش لال بود چون اخرسعقل پیش نظرش کژ نگرد چون احولروز مولود موالید و جودش گفتندمرحبا ای ز عمل آخر و از علم اولای به اجناس شرف در همه اطراف سمروی به انواع هنر در همه آفاق مثلبس بقایی نبود خصم ترا در دولتچه عجب رایحهٔ گل ببرد روح جعلای دعاوی سخا بیکف دستت باطلوی قوانین سخن بیسر کلکت مختلبنده سالیست که تا در کنف خدمت توغم ایام نخوردست چه اکثر چه اقلورنه با او فلک این کرد ازین پیش همیکاتش و آب کند با گهر موم و عسلجز در آیینه و آبت نتوان دید نظیرجز در اندیشه و خوابت نتوان یافت بدلهم ترا دارد اگر داردت ایام نظیرهم ترا آرد اگر آردت افلاک بدلنه خدایی و دهد دست تو رزق مقدورنه رسولی و بود نطق تو وحی منزلهرچه در مدح تو گویم همه دانی که رواستچیست کان بر تو روا نیست مگر عزوجلمدحتی کان نه ترا گویم بهتان و خطاستطاعتی کان نه ترا دارم طغیان و زللشعر نیکو نبود جز به محل قابلشرع کامل نبود جز به نبی مرسلبود بیبالش تو صدر وزارت خالیبود بیحشمت تو کار ممالک مهملنتوانم که جهان دگرت گویم از آنکاین جهانیست مفصل تو جهان مجملهست با جود تو ایمن همه عالم ز نیازهست با عدل تو خالی همه گیتی ز خللکهربا چون گرهٔ ابروی باس تو بدیدخاصیت باز فرستاد مزاجش به ازلعدل تو مسطر اشغال جهانست کز آنراست شد قاعدهها همچو خطوط جدولدست عدل تو گشادست چنان بر عالمکه فرو بندد اگر قصد کند دست اجلبر تو واقف نشود عقل کل از هیچ قیاسوز تو ایمن نبود خصم تو از هیچ قبلخصمت ار دولتکی یافت مزور وانراروزکی چند نگهداشت بتزویر و حیلآخرالامر درآمد به سر اسب اجلشتا درافتاد به یک حادثه چون خر به وحلگاه با ضربت رمحی ز سماک رامحگاه با نکبت عزلی ز سماک اعزلرویش از غصهٔ ایام بر دشمن و دوستداشتی چون گل دورو اثر خوف و خجلگوش کاره شود از قصهٔ او لاتسمعهوش واله شود از غصهٔ او لاتسالبخت بیدار تو بود آنکه برانگیخت چنیندولت خفتهٔ او را ز چنان خواب کسللله الحمد که تا حشر نمیباید بستدر قطار تعبش نیز نه ناقه نه جملشد ز فر تو همه مغز چو تجویف دماغگرچه دی بود همه پوست چو ترکیب بصلتا محل همه چیز از شرف او خیزدجاودان بر همه چیزیت شرف باد و محلدرگهت مقصد ارکان و برو باز حجابمجلست ملجا اعیان و درو مدح و غزلپای اقبال جهان سوی بداندیش تو لنگدست آسیب جهان سوی نکوخواه تو شلروزه پذرفته و روزت همه فرخنده چو عیدوز قضا بستده با دخل ابد وجه ازل ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ به نیک طالع و فرخنده روز و فرخ فالبه سعد اختر و میمون زمان و خرم حالبه بارگاه وزارت به فرخی بنشستخدایگان وزیران و قبلهٔ آمالنظام مملکت و صدر دین و صاحب عصرسپهر رفعت و قدر و جان عز و جلالمحمدآنکه به اقبال او دهد سوگندروان پاک محمد به ایزد متعالزمانه بخشش و خورشیدرای و گردونقدرکریمطبع و پسندیدهفعل و خوبخصالببسته از پی حکمش میان زمین و زمانگشاده از پی حمدش زبان نسا و رجالبه گام عقل مساحت کند محیط فلکبه نور رای تصور کند خیال حیالبهجنب قدر بلندش مدار انجم پستبه پیش رای مصیبش زبان حجت لالبه کینش اندر مضمر عنا و محنت و مرگبه مهرش اندر مدغم بقا و نعمت و مالحواله کرد به دیوان و مهر و کینش مگرخدای نامهٔ ارواح و قسمت آجالبه فر دولت او شیر فرش ایوانشتواند ار بکند شیر چرخ را چنگالبه حشمتش بکند دیده تیهو از شاهینبه قوتش بکند پنجه روبه از ریبالز بیم او همه عمر استخوان دشمن اوستچو از بخار دخانی زمین گه زلزالز دست بخشش او حاکی است اشک سحابز حزم محکم او راوی است سنگ جبالدلش ملال نداند همی به بخشش و جودمگر ز بخشش و جودش ملول گشت ملالتو آن کسی که سپهرت نپرورید نظیرتو آن کسی که خدایت نیافرید همالعنایتی بد و صلصال، اصل آدم و تواز آن عنایت محضی و آدم از صلصالبه قدر و جاه و شرف از کمال بگذشتیدرست شد که کمالیست از ورای کمالاگر به کوه برند از عنایت تو نشانوگر به بحر برند از سیاست تو مثالدر آن بنفشه به جای خارهٔ صلبوزین پشیزه بریزد ز پشت ماهی دالفلک خرام سمند ترا سزد که بودجهان به زیر رکاب و فلک به زیر نعالز نعل مرکب و از طبل باز تو گیرندهلال و بدر به چرخ بلند بر اشکالمه نوی تو به ملک اندر از خسوف مترساز آنکه راه نباشد خسوف را به هلالچگونه یازد بدخواه زی تو دست جدلچگونه آرد بدگوی با تو پای جدالکه شیر رایت قهرت چو کام بگشایدفرو شوند هزبران به گوشها چو شکالنهان از آن ننماید ضمیر او که دلشز تف هیبت تو همچو لب شکسته سفالچو باد در قفس انگار کار دولت خصماز آنکه دیرنپاید چو آب در غربالشد آنکه دشمن تو داشت گربه در انبانکنون گهست که با سگ درون شود به جوالبزرگوارا من بنده گرچه مدت دیربه خدمتت نرسیدم ز گردش احوالبخیر بر تو دعا کردهام همی شب و روزبطبع بر تو ثنا گفتهام همی مه و سالبه خدمت تو چنان تشنه بودهام بخدایکه هیچ تشنه نباشد چنان به آب زلالبه بخت تیرهٔ برگشته گفتم آخر همبه کام باز بگردد سپهر خیره منالجمال جاه تو از پرده برگشاید رویهمان قدر تو بر بنده گستراند بالبحق خاتم و کلک تو بر یسار و یمینکه بیتو باز ندانستهام یمین ز شمالبه بند چرخ بدم بسته تاکنون که گشادخدای بر من و بر دیگران در اقبالبه ایمنی و خوشی در سرای عمر بمانبفرخی و فرح بر سریر ملک ببالز رشک چهرهٔ بدخواه تو چو زر عیارز اشک دیدهٔ بدگوی تو چو بحر طلالمباد اختر خصم ترا سعود و شرفمباد کوکب خبت ترا هبوط و زوال ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ای ترا کرده خداوند خدای متعالداده جان و خرد و جاه و جوانی و جمالحق آنرا که زبر دست جهانی کردتکه مرا بیهده بیجرمی در پای ممالبکرم یک سخن بنده تامل فرمایپس براندیش و فروبین و بدان صورت حالهفتهای هست که در دست تجنیست اسیربه حدیثی که چو موی کف دستست محالآخر از بهر خدا این چه خیالست و گمانواخر از بهر خدا این چه جوابست و سؤالتو خداوند که بر من بودت منت جانتو خداوند که بر من بودت منت مالاز من آید که به نقص تو زبان بگشایمیارب این خود بتوان گفت و درآید به خیالحاش لله نه مرا بلکه فلک را نبودبا سگ کوی تو این زهره و یارای مقالدشمنان خاک درین کار همی اندازندورنه من پاکم ازین، پاکتر از آب زلالگرچه فرمانت روانست به هرچ آن بکنیبا من عاجز مسکین چه سیاست چه نکالجهد آن کن که در این حادثه و درد گراندور باشی ز تهور که ندارند به فالبنده را نیست غم جان و جوانی و جهانغم آنست که بیهوده درافتی به وبالور چنانست که خشنودی تو در آن هستکاندرین روز دو عمرم که مبیناد زوالکار را باش که کردم ز دل و سینهٔ پاکخون خود گرچه ندارد خطری بر تو حلالوعدهای میننهم هین من و قتال و کنبمهلتی میندهم هین من و جلاد و دوالمرگ از آن به که مرا از تو خجل باید بودنه گناهی و نه خوفی و نه قیلی و نه قالسخن بنده همین است و بر این نفزایدکه نیفزاید ازین بیهده الا که ملالتا که ایمد کمالست پس از هر نقصانبیم نقصانت مبادا ز فلک ای کل کمالبه چنین جرم و تجنی که مرا افکندندای خداوند خدا را مفکن در اقوال ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ خدای خواست که گیرد زمانه جاه و جلالجمال داد جهان را به جود و جاه و کمالسپهر معنی مسعود کز قران سعودنزاد مادر گیتی چو او ستوده خصالقضا توان و قدر قدرت و ستاره محلزمانه بخشش و کان دستگاه و بحر نوالبه جنب قدر رفیعش مدار انجم پستبه پیش رای مصیبش زبان حجت لالبه نوک حامه ببندد ره قضا و قدربه تیر نکته بدوزد لب صواب و محالگر ابر خاطر او قطره بر زمین باردبه جای برگ زبان بردمد ز شاخ نهالچو رای روشن او باشد آفتاب سپهرگر آفتاب امان یابد ز کسوف و زوالهلال چرخ معالیش منخسف نشوداز آنکه راه نباشد خسوف را به هلالسپر برشده را رای او به خدمت خواندکمر ببست به جوزا چو بندگان به دوالز حرص خدمت او سرنگون همی آیندبه وقت مولد از ارحام مادران اطفالز شاخ بادرم آید کف چنار برونگر از مهب کف او وزد نسیم شمالترازویی که بدان بار بر او سنجندسپهر کفهٔ او زیبد و زمین مثقالز حرص آنکه ازو سائلان سؤال کنندهمی سؤال بخواهد ز سائلان به سؤالایا محامد تو نقش گشته در اوهامو یا مؤثر تو وقف گشته بر اقوالخطر ندید هر آنکو ندید از تو قبولشرف نیافت هر آنکو نجست با تو وصالتو آن کسی که سپهرت نپرورید نظیرتو آن کسی که خدایت نیافرید همالزمانه سال و مه از خدمت تو جوید نامستاره روز و شب از طلعت تو گیرد فالتو آدمی و همه دشمنان تو ابلیستو مهدیی و همه حاسدان تو دجالبه دست حزم بمالی همی مخالفت رازمانه نیز نبیند چو تو مخالف مالاگرنه کین تو کفرست پس چرا داردسپهر خصم ترا خون مباح و مال حلالعدو حرارت بیم تو دارد اندر دلز دست مردمک دیده زان زند قیفالبزرگوارا شد مدتی که من خادمبه خدمتت نرسیدم ز گردش احوالنه آنکه از دل و جان مخلصت نبودستمگواه دارم، وان کیست ایزد متعالز مجلس تو گر ابرام دور داشتهامنه از فراغت من بود بل ز بیم ملالوگرنه در دو سه موسم ز طبع چون آتشقصیدههات بیاورد می چو آب زلالبه جای دیگر اگر اول التجا کردمبدیدم آنچه مبیناد هیچ کس به خیالخدای داند و کس چون خدای نیست که کسبه عمر خویش ندیدست از آن سمجتر حالثنا قبول به همت کنند اهل ثنابلی که مرد به همت پرد چو مرغ به بالبدین دلیل تویی خواجهٔ به استحقاقوزین قیاس تویی مهتر به استقلالنه هرکرا به لقب با کسی مشابهت استشبیه اوست چنان چون یمین شبیه شمالکه دال نیز چو ذال است در کتابت لیکبه ششصد و نود و شش کمست دال از ذالببین که میر معزی چه خوب میگویدحدیث هیات بینو و شکل کعب غزالدر این مقابله یک بیت ازرقی بشنونه بر طریق تهجی به وجه استدلالزمرد و گیه سبز هر دو همرنگندولیک زین به نگیندان کشند از آن به جوالهمیشه تا که بود نعت زلف در ابیاتهمیشه تا که بود وصف خال در امثالسری که از تو بپیچد بریده باد چو زلفدلی که از تو بگردد سیاه باد چو خالهزار سال تو مخدوم و دهر خدمتگارهزار جای تو ممدوح و بنده مدح سگال ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿