انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 99 از 107:  « پیشین  1  ...  98  99  100  ...  106  107  پسین »

Anvari | دیوان اشعار انوری


زن

 
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿

ای به هستی داده گیتی را کمال
ملک را فرخنده هر روز از تو فال

صدر دنیایی و دنیا را به تو
هست هر ساعت کمالی بر کمال

چون وزارت آسمان رفعت شود
هر کرا جاه تو افزاید جلال

بخت بیدار تو حی لاینام
ملک تایید تو ملک لایزال

در مقاتب آفتابت زیردست
در معالی آسمانت پایمال

اوج جاهت را ثوابت در جوار
غور حزمت را حوادث در جوال

ملک را حزم تو دفع چشم بد
فتنه را دور تو دور گوشمال

اصل اوتاد زمین شد حزم تو
زان چنین ثابت اساس آمد جبال

چیده گوش از نطق تو در ثمین
دیده چشم از کلک تو سحر حلال

ناله از کلکت به عدوی شد به خصم
کلک را گو کار خود کردی منال

هر کجا امرت سبک دارد عنان
چرخ بستاند رکاب امتثال

هر کجا قهرت گران دارد رکاب
کوه برتابد عنان احتمال

چون گره بر ابروی قهرت زدند
آسمان گوید کفی‌الله القتال

نیستی یزدان، چرا هست ای عجب
مثل و مانند ترا هستی محال

عفو تو تعیین کند عذر گناه
جود تو تلقین کند حسن سؤال

ای جوانمردی که در ایام تو
هست کمتر ثروت آمال مال

آز را از کثرت برت گرفت
در طباع اکنون ز استغنا ملال

گر شود محسوس دریای دلت
اخترش گوهر بود طوبیش نال

اختران را سعیت ار حامی شود
فارغ آیند از هبود و از وبال

آسمان را نهیت ار منعی کند
منفصل گردد زمان را اتصال

ور کند خورشید رای روشنت
سوی چارم چرخ رای انتقال

از سواد شب نماند گرد روز
آن قدر کاید رخش را زلف و خال

اختران کز علمشان خارج نجست
بر جهان بادی و کی بودی محال

جمله اکنون چون به درگاهت رسند
این از آن می‌پرسد آیا چیست حال

ای بجایی کز تحیر وصف تو
طوطی نطق مرا کردست لال

چون فلک نسگالدت جز نیکویی
بدسگالت را بدی گو می‌سگال

چون روان بر آفرینش قول تست
قیل گو چندان که خواهی باش و فال

طبل را کی سود دارد ولوله
چون باول نافریدندش دوال

ذره گر پنهان کند روی از شعاع
نام هستی هم بر او آید زوال

صاحبا تا شمع و تا پروانه هست
این غرورانگیز و آن صاحب جمال

برنخیزد گفت و گوی و جست و جوی
گرچه سوزد خویشتن را پر و بال

گوش را از انفعال این سخن
باز خر گو ایهاالساقی تعال

جام مالامال نوش از دست آن
کو به سیارات ننماید جمال

جرعهٔ رخسار او از روی عکس
پر می رنگین کند جام هلال

تا که باشد سمت میل آفتاب
گه جنوب از روی دوران گه شمال

سال و مه دورانت اندر سایه باد
ای طفیل دور عمرت ماه و سال

جاودان محروس و محفوظ از هموم
زانکه معصوم آمدستی از همال

سرو اقبال تو تر وز عرق او
باغ دولت را نهال اندر نهال

سد دشمن رخنه چون دندان سین
پشت حاسد کوز چون بالای دال

معتدل اقبال بادی کو چرا
زانکه بنیاد بقا شد اعتدال


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


سایه افکند مه روزه و روز تحویل
روز مسعود مبارک مه میمون جلیل

سایه‌ای نه که شود از رخ خورشید خجل
سایه‌ای نه که بود بر در خورشید ذلیل

سایه‌ای کز مدد مد سوادش دادست
دست کحال قضا دیدهٔ دین را تکحیل

سایه‌ای کز طرف دامن فضلش دارند
دوش خورشید ردا تارک گردون اکلیل

هر دو فرخنده و میمون و مبارک بادند
چه مه روزه و دیگر چه و روز تحویل

برکه بر ناصر دین صاحب عادل که خدای
همه چیزیش بدادست مگر عیب و عدیل

ثانی سایهٔ یزدان که به عالی عتبه‌اش
نور خورشید قدم می‌ننهد بی‌تقبیل

ای صلاحیت عالم را کلک تو ضمان
رزق ذریت آدم را کف تو کفیل

سایهٔ عدل تو واصل به وجود و به عدم
منهی حزم تو آگه ز کثیر و ز قلیل

نه سر امر تو در پیش ز شرم تغییر
نه رخ رای تو بی‌رنگ ز ننگ تبدیل

حیز حزم تو چونان به اصابت مملوست
که درو همچو خلا گنج نیابد تعطیل

جامهٔ جاه ترا نقش همی بست قضا
واسمان جامهٔ خودرنگ همی‌کرد به نیل

به سر عجز رسد عون تو بی‌هیچ نشان
به دم جور رسد عدل تو بی‌هیچ دلیل

خطبه بر مسرع حکم تو کند باد خفیف
خوشه از خرمن علم تو چند خاک ثقیل

خجلت حلم تو دادست زمین را تسکین
غیرت حکم تو دادست زمان را تعجیل

کوه اگر حلم ترا نام برد بی‌تعظیم
ابر اگر دست ترا یاد کند بی‌تبجیل

کوه را زلزله چون کیک فتد در پاژه
ابر را صاعقه چون سنگ فتد در قندیل

قبض ارواح کند تف سموم سخطت
بی‌جواز اجل و واسطهٔ عزرائیل

نشر اموات کند صوت صریر قلمت
فارغ از مشغلهٔ صور و دم اسرافیل

چون زمین را شرف مولد تو حاصل شد
آسمان راه نظیرت بزد اندر تحصیل

خود وجود چو تویی بار دگر ممتنع است
ورنه نی فیض گسستست و نه فیاض بخیل

ای شده عرصهٔ کون از پی جاه تو عریض
وز پی مدت عمر تو ابد گشته طویل

خصم اگر در پی دیوار حسد لافی زد
زان سعایت چه ترا، کم مکن از سعی جمیل

اصطناع تو دهد روشنی کار خدم
نور اجرام دهد تابش خورشید صقیل

خواب خرگوش بداندیش تو خوش چندانست
کابن سیرین قضا دم نزند از تاویل

مومیایی همه دانند کرا خرج شود
هر کجا پشه به پهلو زدن آید با پیل

انتقام تو نه آن اخگر اخترسوزست
که در امعای شترمرغ پذیرد تحلیل

کبش مغرور چراگاه بهشت است هنوز
باش تا داغ فنا برنهدش اسماعیل

مسند تست بحق بارز مجموع وجود
وین دگرها همه ترقین عدم را تفصیل

تا توانند که در تربیت روح نهند
آب حیوان را بر آتش دوزخ تفضیل

باد تاثیر حوادث به اضافت با تو
آب دریا و کلیم آتش نمرود و خلیل

حاسدانت ز نوایب همه با هایاهای
گوش پر ولولهٔ طبل ولی طبل رحیل

در ممالک اثرت فتنه نشان شهر به شهر
در مسالک ظفرت بدرقه رو میل به میل


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


مؤتمن اسعد بن اسماعیل
آن به قدر و شرف عدیم عدیل

هست خورشید آسمان جلال
هست مختار مهتران جلیل

آنکه در خاک حلم او آرام
وانکه در باد حکم او تعجیل

خاک با حلم او چو باد خفیف
باد با طبع او چو خاک ثقیل

بر قدرش قصیر قامت چرخ
بر طبعش غدیر قلزم و نیل

سخنش علم غیب را تفسیر
قلمش راز چرخ را تاویل

نیست با عرض و طول همت او
پیکر آسمان عریض و طویل

غاشیهٔ همتش کشند همی
بر فلک جبرئیل و میکائیل

نبود بر سخاوتش منت
نبود در کفایتش تعطیل

ای بری عفو و عونت از پاداش
وی مصون عهد و قولت از تبدیل

چرخ را رفعت تو گفته قصیر
برق را فکرت تو خوانده کلیل

کوه با عزم محکم تو سبک
ابر با دست بخشش تو بخیل

ای نهاده به خاصیت ز ازل
قدرت اکلیل چرخ را اکلیل

فلک از رشک رتبت و شرفت
در ازل جامه رنگ کرده به نیل

ملک از بهر نامهٔ عملت
خویشتن وقف کرده بر تهلیل

نیست اندر جهان کون و فساد
رزق را چون دل تو هیچ کفیل

نیست اندر بیان باطل و حق
عقل را چون دل تو هیچ دلیل

آفتاب از کف تو بخشد نور
همچو از آفتاب جرم صقیل

ای نزاده ترا زمانه بدل
وی ندیده ترا ستاره بدیل

تویی آن کس که در سخا آید
پشهٔ تو به چشم گردون پیل

منم آن کس که در سخن شاید
موزهٔ من زمانه را مندیل

سخنم شد چنان که بنیوشد
گوش جانش چو محکم تنزیل

گرچه در هر سخن نهد فلکم
بر جهان و جهانیان تفضیل

نیست سنگم به نزد کس که مرا
سنگها زد زمانه بر قندیل

عیبم این بیش نه که کم بودست
دخلم از خرج دبه و زنبیل

کشتهٔ دهرم و صریر قلمت
هست مانند صور اسرافیل

به نشورم رسان که دیدستم
بارها گوشمال عزرائیل

گفته بودم که کدیه‌ای نکنم
اندرین خدمت از کثیر و قلیل

کرمت گفت از آن چه عیب آید
شعر چون بکر بود و مرد معیل

تا کند آسمان همی حرکت
تا کنند اختران همی تحویل

حاسدت زاسمان مباد عزیز
تابعت ز اختران مباد ذلیل

باد طبع تو یار لهو و لعب
باد خصم تو جفت حزن و عویل

خانهٔ دانش از دل تو به پای
دیدهٔ بخشش از کف تو کحیل

ایمن اندر نظاره‌گاه سپهر
گوش جانت ز بانگ طبل رحیل

زنده اسلاف تو به تو چو به من
جدم اسحق و جدت اسماعیل


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


مبارک باد و میمون باد و خرم
همایون خلعت سلطان عالم

بلی خود خلعت سلطان بهرحال
مبارک باشد و میمون و خرم

ترا بیرون ز تشریف شهنشاه
که حد و قدر آن کاریست معظم

نیارد داد گردون هیچ دولت
که نه قدرش بود از قدر تو کم

ایا در امر تو تعجیل مضمر
و یا در نهی تو تاخیر مدغم

مقدم عهد و در دولت مؤخر
مؤخر عهد و در فرمان مقدم

فلک را قدر تو والا ذعالی
جهان را حزم تو بنیاد محکم

کند امن تو آب فتنه تیره
کند سهم تو سور زهره ماتم

زمین تاب عنان تو ندارد
چه جای این حدیثست آسمان هم

ستم تا پای عدلت در میان بست
نهادست از تحیر دست بر هم

کفت را خواستم گفتن زهی ابر
دلت را خواستم گفتن زهی یم

قضا گفتا معاذالله مگو این
که ما را اندرین حکمیست ملزم

دلش را گفته‌ام عقل مجرد
کفش را گفته‌ام جود مجسم

به قدرت آسمانی زان زمین شد
تصرفهای کلکت را مسلم

ز کلک بی‌قرار تست گویی
قرار ملک سطان معظم

نباشد منتظم بی‌کلک تو ملک
حدیث رستمست و رخش رستم

به کلک و رای در ملک آن کنی تو
که در عمر آن نکردست از کف و دم

به اعجاز عصا موسی عمران
به ایجاب دعا عیسی مریم

چه اندر صدر تو دیوان طغری
چه اندر دست دیوان خاتم جم

تویی کز فتح باب دست تو هست
همیشه خشکسال آز را نم

جراحتهای آسیب فلک را
ز داروخانهٔ خلق تو مرهم

همه اسلام رادر راحت و رنج
همه آفاق را در شادی و غم

برد یمن از یمینت نوک خامه
دهد یسر از یسارت نقش خاتم

چو تو در دور آدم کس ندیدست
کریم ابن کریمی تا به آدم

غرض ذات تو بود ارنه نگشتی
بنی‌آدم به کرمنا مکرم

بیانم هست از وصف تو عاجز
زبانم هست در نعت تو ابکم

سخن کوتاه شد گر راست خواهی
تویی مانند تو والله اعلم

الا تا از خم گردون برون نیست
نه صبح اشهب و نه شام ادهم

مبادا صبح تایید ترا شام
مبادا پشت اقبال ترا خم

ابد با مدت عمرت هم آواز
چو از روی تناسب زیر با بم

کمینه پاسبانت بخت بیدار
فروتر بارگاهت چرخ اعظم


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


ای زرین نعل آهنین سم
ای سوسن گوش خیزران دم

ای باد صبا گرفته در گل
با آتش تو چو ساق هیزم

سیر تو به گرد خط ناورد
چون گرد سپهر سیر انجم

بر دامن کسوت بهیمه‌ات
بربسته قضا خواص مردم

با نرمی حشوهای شانه‌ات
برکنده قدر بروت قاقم

ره گم نکنی و در تحرک
چون گوی ز پای سر کنی گم

مضطر نشوی ز بستن نعل
دردی ندهی ز اول خم

وقت جو اگر ز عجلت طبع
بر گوشهٔ آسمان زنی سم

از بهر قضیم تو شود جو
در سنبلهٔ سپهر گندم

در خدمت داغ و طوق صاحب
بس تجربهات بی‌تعلم

آن عالم کبریا که عامست
چون رحمت ایزدش ترحم

وهم از پی کبریاش می‌رفت
تا غایت این رونده طارم

چون عاجز شد به طیره برگشت
یعنی که نمی‌کنم تبرم

زان پس خبرش نیافت آری
آنجا که برد پی تسنم

ای پایهٔ کبریات فارغ
از ننگ تصرف توهم

ای حکم ترا قضا پیاپی
وی امر ترا قدر دمادم

صدر تو به پایه تخت جمشید
اسب تو به سایه رخش رستم

با رای تو ذره‌ایست خورشید
با طبع تو قطره‌ایست قلزم

گردون به سر تو خورد سوگند
سر سبزی یافت از تراکم

بیدار نشد سپیده‌دم تاش
رای تو نگفت لاتنم قم

فرمان ترا که باد نافذ
جایز شده بر قضا تقدم

عهد تو و در زمانه تقدیم
آب آمده وانگهی تیمم

با دست تو از ترشح ابر
دایم لب برق با تبسم

از لطف تو زاده نوش زنبور
وز عنف تو رسته نیش کژدم

فتنه نکند همی تجاسر
تا عدل تو می‌کند تجشم

از جملهٔ کاینات کانست
کز دست تو می‌کند تظلم

خالی نگذاشتست هرگز
ای عزم تو خالی از تلعثم

مدح تو ضمیری از تفکر
شکر تو زبانی از ترنم

تا شکر مزید نعمت آرد
بادی همه ساله در تنعم

تا حکم نه آسمان روانست
بر هفت زمین ترا تحکم


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


ای خنجر مظفر تو پشت ملک عالم
وی گوهر مطهر تو روی نسل آدم

ای در زبان رمح تو تکبیر فتح مضمر
وی در مسیر کلک تو اسرار چرخ مدغم

حزمت به هرچه رای کند بر قضا مسلط
عزمت به هرچه روی نهد بر قدر مقدم

آورده بیم رزم تو مریخ را به مویه
وافکنده رشک بزم تو ناهید را به ماتم

خال جمال دولت بر نامهات نقطه
زلف عروس نصرت بر نیزهات پرچم

در اژدهای رایت از باد حملهٔ تو
روح‌الله است گویی در آستین مریم

هم جور کرده دست ز آوازهٔ تو کوته
هم عدل کرده پای بر اندازهٔ تو محکم

در زیر داغ طاعت و فرمان تست یکسر
از گوش صبح اشهب تا نعل شام ادهم

دستی چنان قویست ترا در نفاذ فرمان
کز دست تو قبول کند سنگ نقش خاتم

تالیف کرده از کف تو کار نامهاء کان
مدروس کرده با دل تو بار نامهائیم

آنجا که در زه آرد دستت کمان بخشش
ابر از حسد ببرد زه از کمان رستم

دست چنار هرگز بی‌زر برون نیامد
ابر ار به یاد دست تو بارد ز آسمان نم

با آسمان چه گفتم گفتم که هست ممکن
دستی ورای دستت در کارهای عالم

گفتا که دست قدرت و قدر ملک سلیمان
آن خسرو مظفر شاهنشه معظم

آن قدر تست او را بر حل و عقد گیتی
کان تا ابد نگردد هرگز مرا مسلم

تا پایدار دولت او در میانه هستم
همراه با سیاست او با دو دست برهم

گفتم که باز دارد تاثیرهات رایش
گفتا که می‌چگویی تقدیرها را هم

تا چند روز بینی سگبانش برنهاده
شیر مرا قلاده همچو سگ معلم

ای بادپای مرکب تو فکرت مصور
وی آب رنگ خنجر تو نصرت مجسم

ای لمعهٔ سنان تو در حربگاه کرده
بر خصم طول و عرض جهان عرصهٔ جهنم

در هریکی از بیلک تو چرخ کرده تضمین
از سعد و نحس دولت و دین کارهای معظم

من بنده از مکارم اخلاق تو که هرگز
در چشم روزگار مبادی بجز مکرم

زانگه که خاک درگه عالیت بوسه دادم
در هیچ مجلسی نزدم جز به شکر تو دم

عزمی بکرده‌ام که ز دل بندهٔ تو باشم
عزمی چگونه عزمی عزمی چنان مصمم

کز بندگیت کم نکنم تا که کم نگردم
آخر وفای بندگی چون تویی از این دم

زین پس مباد چشمم بی‌طلعت تو روشن
زین پس مباد عیشم بی‌خدمت تو خرم

همواره تا که دارد مشاطگی نیسان
رخسار لاله رنگین زلف بنفشه پر خم

با آفتاب و سایه روان باد امر و نهیت
تا آفتاب و سایه موافق نگشت با هم

یا چون بنفشه باد زبان از قفا کشیده
خصم تو یا چو لاله به خون روی شسته از غم


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


ای رایت رفیعت بنیاد نظم عالم
وی گوهر شریفت مقصود نسل آدم

برنامهٔ وجودت شد چار حرف عنوان
کان چار حرف آمد پس چار طبع عالم

هم نام فرخت را زی نامه برد عیسی
کین بود از آن دگرها فضلش فزون عدد کم

بر پنج عمده بودی دین را اساس و اکنون
تا تو عماد دینی شد شش همه معظم

ای آفتاب رایت بر آفتاب غالب
وی آسمان قدرت بر آسمان مقدم

بر نامهٔ وجودت نام رسول عنوان
بر طینت نهادت حفظ خدای مدغم

در عرصهٔ ممالک پیش نفاذ امرت
هم دست‌جور کوته هم پای عدل محکم

دین از تو چون ارم شد ذات عماد ربی
زین بیش می تو گفتی هستی به کنه طارم

باست فروگشاید از خاک صبر و صولت
حفظت نگاه دارد بر آب نقش خاتم

خال جمال دولت بر نامهات نقطه
زلف عروس نصرت بر نیزهات پرچم

در شیر رایت تو باد هوای هیجا
روح‌الله است گویی در آستین مریم

لطف سبک عنانت کوثر کند ز دوزخ
قهر گران رکابت آتش کند ز زمزم

تکبیر فتح گوید سیاره چون برانی
با فکرت مصور با نصرت مجسم

از حرفهای تیغت آیات فتح خیزد
تالیف آیت آری هست از حروف معجم

بی‌رونقا که باشد بی‌باس تو سیاست
بی‌هیزما که باشد بی‌تیغ تو جهنم

از بوستان بزمت شاخی درخت طوبی
بر آستان جاهت گردی سپهر اعظم

پیش شمال امرت پای شمال در گل
پیش سحاب دستت دست سحاب بر هم

آنجا در زه آرد دستت کمان بخشش
ابر از حسد ببرد زه بر کمان رستم

دست چنار هرگز بی‌زر برون نیاید
گر از محیط دستت بردارد آسمان نم

در شاهراه دوران با عزم تیزگامت
گردون چه گفت گفتا من تابعم تقدم

در مشکلات گیتی با رای پیش بینت
اختر چه گفت گفتا من عاجزم تکلم

صایب‌تر از کمانت یک راه رو نزد پی
صادق‌تر از کلامت یک صبحدم نزد دم

از خلوت ضمیرت بویی نبرد هرگز
جاسوس وهم کانجا بر وهم گم شود شم

در هر سخن که گویی گوید قضا پیاپی
ای ملک طفل اسمع ای پیر چرخ اعلم

زودا که داغ حکمت خواهد گرفت یکسر
از گوش صبح اشهب تا نعل شام ادهم

با آسمان چه گفتم گفتا که هست ممکن
دستی ورای دستت در کارهای عالم

سوی تو کرد اشارت گفتا که دست حکمش
حکمی چگونه حکمی همچون قضای مبرم

آن قدرتست او را بر حل و عقد گیتی
کان تا ابد نگردد هرگز مرا مسلم

گفتم نفاذ حکمش در تو مؤثر آید
گفتا که می چه گویی در ماورای من هم

تا روز چند بینی سگبانش برنهاده
شیر مرا قلاده همچون سگ معلم

ای یادگار دولت، دولت به تو مشرف
وی حقگزار ملت، ملت به تو مکرم

در مدتی که بودی غایب ز دار دولت
ای در حضور و غیبت شان تو شان معظم

آن ورطه دید حاشا دولت که کنه آنرا
غایت خدای داند والله جل اعظم

تقریر حال دولت چندا که کم کنی به
زان فتنهٔ پیاپی زان آفت دمادم

در دی مه حوادث از بیخ و بن برآمد
ملکی که بود عمری چون نوبهار خرم

الحق نبود درخور با آنچنان دو وقعت
این نیمهٔ رجب را وان آخر محرم

حالی که رای عالی داند چو روز روشن
من بنده چند گویم چندین صریح و مبهم

در جمله ملک و دین را با آن دو زخم مهلک
هر روز تازه گشتی دیگر جراحتی ضم

یارب کجا رسیدی پایان کار ایشان
گر جاه تو نکردی این سودمند مرهم

گیتی خراب گشتی گر در سرای گیتی
سوری چینن نبودی بعد از چنان دو ماتم

همواره تا که باشد در جلوه‌گاه بستان
پیش زبان بلبل سوسن زبان ابکم

در باغ آفرینش از حرص خدمت تو
همچون بنفشه هرگز پشتی مباد بی‌خم

هم خانه با سعادت بختت چو راز با دل
هم گوشه با زمانه عمرت چو زیر بابم

دست گهرفشانت تا صبح حشر باقی
جان خردنگارت تا شام دهر بی‌غم

روزت چو عید فرخ عیدت چو روز میمون
وز روزهٔ تنفس بربسته خصم را دم


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


ای کلک تو پشت ملک عالم
وی روز تو عید دور آدم

هرچ آمده زیر آفرینش
زاندازهٔ کبریای تو کم

وقتی که هنوز آسمان طفل
آدم به طفیل تو مکرم

در سلسلهٔ زمان مخر
بر هندسهٔ جهان مقدم

عدل تو شبی چو روز روشن
روز تو چو روز عید خرم

با رای تو چرخ در مصالح
الحان‌کنان که هان تکلم

با عزم تو دهر در مسالک
اصرارکنان که هین تقدم

صدر تو به پایه تخت جمشید
خنگ تو به سایه رخش رستم

در موکب تو به میخ پروین
مه بر سم مرکبانت محکم

در کوکبهٔ تو طرهٔ شب
بر نیزهٔ بندگانت پرچم

وز عکس طراز رایت تو
آن رفعت ونصرت مجسم

بر دوشت فلک قبای کحلی
در چشم قضا نموده معلم

در دست تو کارنامهٔ جود
با جاه تو بارنامهٔ جم

بر آب روان نگاه دارد
حفظ تو نشان نقش خاتم

در شوره ز فتح باب دستت
با نامیه هم عنان رود یم

در گرد جنیبت نفاذت
هرگز نرسد قضای مبرم

در خشم تو عودهای رحمت
با زخم تو سفتهای مرهم

سبحان‌الله که دید هرگز
در آتش دوزخ آب زمزم

نوک قلم ترا پیاپی
خاک قدم ترا دمادم

اعجاز کف کلیم عمران
آثار دم مسیح مریم

اسرار قضا نهاده کلکت
در خال و خط حروف معجم

آنجا که صریر او مقرر
در معرض او عطارد ابکم

توقیع تو در دیار دولت
تفویض همی کند مسلم

هر صدر به صاحبی مؤید
هر تخت به خسروی معظم

در عدل تو آوخ ار نبودی
معماری کاینات مدغم

زیر لگد نحوس هستی
هر هفت فلک شکسته طارم

باطل شدهٔ قضای قهرت
حاصل نشود به حشر اعظم

کز بیم ملامت نشورش
در منفذ صور بگسلد دم

گر قهر تو بر فلک نهد پای
در محور عالم افکند خم

تاب سخطت زمین ندارد
چه جای زمین که آسمان هم

تا عرصهٔ عالم عناصر
خالی نبود ز شادی و غم

شادی و سعادت تو بادا
با عنصر انتظام عالم

عمرت همه ملک و ملک باقی
دورت همه عید و عید خرم

واندر دو جهان مخالفت را
با عجز و عنا و رنج در هم

با سخرهٔ سیلی حوادث
یا کورهٔ آتش جهنم

نازان ز تو در صدور فردوس
جد و پدر و برادر و عم


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


ای فخر همه نژاد آدم
ای سیدهٔ زنان عالم

روح‌القدس از پی تفاخر
مهر تو نهاد مهر خاتم

سلطانت کریمةالنسا خواند
شد ذات شریف تو مکرم

راضی ز تو ای رضیةالدین
جبار تو ذوالجلال اکرم

در خدمت طالع تو دارد
سعد فلکی دو دست برهم

بر خستگی نیازمندان
پیوسته ز لطف تست مرهم

اسبی که عنان‌کش تو باشد
زاقبال شود چو رخش رستم

عمرت ندب هزار گردد
نراد فلک اگر زند دم

روح‌الله اگر چه بود عیسی
تو راحت روح و آن دل هم

موجود شداز تو جود و احسان
چونان که مسیح شد ز مریم

اقبال تو بر فزون به هر روز
در دولت خسرو معظم

آن پادشهی که خسروان را
از هیبت او فرو شود دم

از ورد و تضرعت سحرگاه
بنیاد بقای اوست محکم

با خاک در تو ز ایران راست
بر چهره صفای آب زمزم

در مدح و ثنات شاعران‌راست
تشریف و صلات خز معلم

ارواح ملک به ناله آمد
صوت تو گرفت چون ترنم

جز بر تو ثنا و مدح گفتن
باشد چو تیمم و لب یم

احباب ترا به زیر رانست
ز اقبال توبارگی و ادهم

اعدای ترا زه گریبان
طوقیست بسان مار ارقم

از قربت تو سرور و شادی
وز فرقت تو مراست ماتم

گیرد فلک ار بخشک ریشم
من در ندهم به خویشتن نم

بودی پدرم به مجلس تو
یاری سره و حریف محرم

تو شاد بزی که رفت و زو ماند
میراث به ماندگان او غم

ارجو که رهی شود ز لطفت
بر اغلب مادحان مقدم

تا هشت سپهر و چار طبع‌اند
آمیخته ز امتزاج بر هم

بادات بقا و عز و اقبال
بیش از رقم حروف معجم

ماه رمضان خجسته بادت
تا پیش صفر بود محرم


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


جرم خورشید دوش چون گه شام
سر به مغرب فرو کشید تمام

از بر خیمهٔ سپهر بتافت
ماه رزین او چو ماه خیام

چون طناب شفق ز هم بگسست
شب فرو هشت پرده‌های ظلام

گفتیی چرخ پردهٔ کحلیست
از پسش لعبتان سیم‌اندام

به تعجب همی نظر کردیم
من و معشوق من ز گوشهٔ بام

گاه در دور و جنبش افلاک
گاه در سیر و تابش اجرام

گفتیی مهرهای سیمابیست
بر سر حقه‌های مینافام

این ز تاثیر آن نموده اثر
وان به تدبیر این سپرده زمام

محدث صد هزار آرامش
لیکن اندر نهاده بی‌آرام

نه یکی را بدایت و آغاز
نه یکی را نهایت و انجام

تیر در پیش چهرهٔ زهره
از خجالت همی شکست اقلام

زهره در بزم خسرو از پی لهو
به کفی بربط و به دیگر جام

تیغ مریخ در دم عقرب
تخت خورشید بر سر ضرغام

دلو کیوان در اوفتاده به چاه
ماهی مشتری رمیده ز دام

توامان گشته در برابر قوس
سپر یکدگر به دفع خصام

جدی مفتون خوشهٔ گندم
بره مذبوح خنجر بهرام

اسد اندر تحیر از پی ثور
کام بگشاده تا بیابد کام

مایل یکدگر ز نیک و ز بد
کفه‌های ترازوی اقسام

گه به جوی مجره در سرطان
خارج از استوا همی زد گام

گه به کلک شهاب دست اثیر
به فلک بر همی کشید ارقام

گفتیی کلک خواجه در دیوان
ملک را می‌دهد قرار و نظام

خواجهٔ خواجگان هفت اقلیم
ناصر دین حق رضی انام

بوالمظفر که رایت ظفرش
آیتی شد به نصرت اسلام

آنکه با حکم او قضا و قدر
خط باطل کشیده بر احکام

وانکه از بهر او شهور و سنین
داغ طاعت نهند بر ایام

خواهد از رای روشنش هر روز
جرم خورشید روشنایی وام

گیرد از کلک و دفترش هردم
قلم و دفتر عطارد نام

زیبدش مهر چرخ مهر نگین
شایدش طرف چرخ طرف‌ستام

صلح کرد از توسط عدلش
باز با کبک و گرگ با اغنام

بخل را مائدهٔ سخاوت او
معدهٔ آز پر کند ز طعام

زهره در سایهٔ عنایت او
تیغ مریخ برکشد ز نیام

ای به وقت کفایت و دانش
پختهٔ چرخ پیش علم تو خام

وی به گاه صلابت و کوشش
توسن دهر زیر ران تو رام

شاکر نعمتت وضیع و شریف
زایر درگهت خواص و عوام

عدل تو آیتی است از رحمت
جود تو عالمست از انعام

پیش دستت به جای قطر مطر
از خجالت عرق چکد ز غمام

به شرف برگذشتی از افلاک
به هنر درگذشتی از افهام

گر بگویی کفایت تو کشد
بر سر توسن زمانه لگام

ور بخواهی سیاست تو کند
دیدهٔ باشه آشیان حمام

در حساب تو مضمرست اجل
گوییا هست او چو جرم حسام

در رضای تو لازمست صواب
گوییا هست حرف و صوت کلام

رود از سهم در مظالم تو
راز خصم تو با عرق ز مسام

گیرد از امن در حوالی تو
مرغ و ماهی چو در حرم احرام

نکند با عمارت عدلت
آن خرابی که پیش کرد مدام

بر دوام تو عدل تست دلیل
عدل باشد بلی دلیل دوام

نور رایت نجوم گردون را
از حوادث همی دهد اعلام

فیض عقلت نفوس انجم را
بر سعادت همی کند الهام

از پی خدمت تو بندد طبع
نقش تصویر نطفه در ارحام

وز پی مدحت تو زاید عقل
گوهر نظم و نثر در اوهام

نیست ممکن ورای همت تو
که کند هیچ آفریده مقام

خود برازوی وجود ممکن نیست
بس مقامی نه در وجود کدام

تشنگان شراب لطفت را
یاس تلخی نیارد اندر کام

کشتگان سنان قهر ترا
حشر ناممکن است روز قیام

ای ز طبع تو طبعها خرم
وی ز عیش تو عیشها پدرام

بنده سالیست تا درین خدمت
گه به هنگام و گاه بی‌هنگام

دهد از جنس دیگرت زحمت
آرد از نوع دیگرت ابرام

آن همی بیند از تهاون خویش
که بدان هست مستحق ملام

وان نمی‌بیند از مکارم تو
که به شرحش توان نمود قیام

شد مکرم ز غایت کرمت
کرم الحق چنین کنند کرام

تا به اجسام قایمند اعراض
تا به اعراض باقیند اجسام

بی‌تو اجسام را مباد بقا
بی‌تو اعراض را مباد قوام

ساحت آسمانت باد زمین
خواجهٔ اخترانت باد غلام

چرخ بر درگه تو از اوباش
بخت در حضرت تو از خدام

بر سرت سایهٔ ملوک و ملک
بر کفت ساغر مدام مدام

ماه عیدت به فرخی شده نو
وز تو خشنود رفته ماه صیام


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
صفحه  صفحه 99 از 107:  « پیشین  1  ...  98  99  100  ...  106  107  پسین » 
شعر و ادبیات

Anvari | دیوان اشعار انوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA