✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ای به هستی داده گیتی را کمالملک را فرخنده هر روز از تو فالصدر دنیایی و دنیا را به توهست هر ساعت کمالی بر کمالچون وزارت آسمان رفعت شودهر کرا جاه تو افزاید جلالبخت بیدار تو حی لاینامملک تایید تو ملک لایزالدر مقاتب آفتابت زیردستدر معالی آسمانت پایمالاوج جاهت را ثوابت در جوارغور حزمت را حوادث در جوالملک را حزم تو دفع چشم بدفتنه را دور تو دور گوشمالاصل اوتاد زمین شد حزم توزان چنین ثابت اساس آمد جبالچیده گوش از نطق تو در ثمیندیده چشم از کلک تو سحر حلالناله از کلکت به عدوی شد به خصمکلک را گو کار خود کردی منالهر کجا امرت سبک دارد عنانچرخ بستاند رکاب امتثالهر کجا قهرت گران دارد رکابکوه برتابد عنان احتمالچون گره بر ابروی قهرت زدندآسمان گوید کفیالله القتالنیستی یزدان، چرا هست ای عجبمثل و مانند ترا هستی محالعفو تو تعیین کند عذر گناهجود تو تلقین کند حسن سؤالای جوانمردی که در ایام توهست کمتر ثروت آمال مالآز را از کثرت برت گرفتدر طباع اکنون ز استغنا ملالگر شود محسوس دریای دلتاخترش گوهر بود طوبیش نالاختران را سعیت ار حامی شودفارغ آیند از هبود و از وبالآسمان را نهیت ار منعی کندمنفصل گردد زمان را اتصالور کند خورشید رای روشنتسوی چارم چرخ رای انتقالاز سواد شب نماند گرد روزآن قدر کاید رخش را زلف و خالاختران کز علمشان خارج نجستبر جهان بادی و کی بودی محالجمله اکنون چون به درگاهت رسنداین از آن میپرسد آیا چیست حالای بجایی کز تحیر وصف توطوطی نطق مرا کردست لالچون فلک نسگالدت جز نیکوییبدسگالت را بدی گو میسگالچون روان بر آفرینش قول تستقیل گو چندان که خواهی باش و فالطبل را کی سود دارد ولولهچون باول نافریدندش دوالذره گر پنهان کند روی از شعاعنام هستی هم بر او آید زوالصاحبا تا شمع و تا پروانه هستاین غرورانگیز و آن صاحب جمالبرنخیزد گفت و گوی و جست و جویگرچه سوزد خویشتن را پر و بالگوش را از انفعال این سخنباز خر گو ایهاالساقی تعالجام مالامال نوش از دست آنکو به سیارات ننماید جمالجرعهٔ رخسار او از روی عکسپر می رنگین کند جام هلالتا که باشد سمت میل آفتابگه جنوب از روی دوران گه شمالسال و مه دورانت اندر سایه بادای طفیل دور عمرت ماه و سالجاودان محروس و محفوظ از همومزانکه معصوم آمدستی از همالسرو اقبال تو تر وز عرق اوباغ دولت را نهال اندر نهالسد دشمن رخنه چون دندان سینپشت حاسد کوز چون بالای دالمعتدل اقبال بادی کو چرازانکه بنیاد بقا شد اعتدال✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿سایه افکند مه روزه و روز تحویلروز مسعود مبارک مه میمون جلیلسایهای نه که شود از رخ خورشید خجلسایهای نه که بود بر در خورشید ذلیلسایهای کز مدد مد سوادش دادستدست کحال قضا دیدهٔ دین را تکحیلسایهای کز طرف دامن فضلش دارنددوش خورشید ردا تارک گردون اکلیلهر دو فرخنده و میمون و مبارک بادندچه مه روزه و دیگر چه و روز تحویلبرکه بر ناصر دین صاحب عادل که خدایهمه چیزیش بدادست مگر عیب و عدیلثانی سایهٔ یزدان که به عالی عتبهاشنور خورشید قدم میننهد بیتقبیلای صلاحیت عالم را کلک تو ضمانرزق ذریت آدم را کف تو کفیلسایهٔ عدل تو واصل به وجود و به عدممنهی حزم تو آگه ز کثیر و ز قلیلنه سر امر تو در پیش ز شرم تغییرنه رخ رای تو بیرنگ ز ننگ تبدیلحیز حزم تو چونان به اصابت مملوستکه درو همچو خلا گنج نیابد تعطیلجامهٔ جاه ترا نقش همی بست قضاواسمان جامهٔ خودرنگ همیکرد به نیلبه سر عجز رسد عون تو بیهیچ نشانبه دم جور رسد عدل تو بیهیچ دلیلخطبه بر مسرع حکم تو کند باد خفیفخوشه از خرمن علم تو چند خاک ثقیلخجلت حلم تو دادست زمین را تسکینغیرت حکم تو دادست زمان را تعجیلکوه اگر حلم ترا نام برد بیتعظیمابر اگر دست ترا یاد کند بیتبجیلکوه را زلزله چون کیک فتد در پاژهابر را صاعقه چون سنگ فتد در قندیلقبض ارواح کند تف سموم سخطتبیجواز اجل و واسطهٔ عزرائیلنشر اموات کند صوت صریر قلمتفارغ از مشغلهٔ صور و دم اسرافیلچون زمین را شرف مولد تو حاصل شدآسمان راه نظیرت بزد اندر تحصیلخود وجود چو تویی بار دگر ممتنع استورنه نی فیض گسستست و نه فیاض بخیلای شده عرصهٔ کون از پی جاه تو عریضوز پی مدت عمر تو ابد گشته طویلخصم اگر در پی دیوار حسد لافی زدزان سعایت چه ترا، کم مکن از سعی جمیلاصطناع تو دهد روشنی کار خدمنور اجرام دهد تابش خورشید صقیلخواب خرگوش بداندیش تو خوش چندانستکابن سیرین قضا دم نزند از تاویلمومیایی همه دانند کرا خرج شودهر کجا پشه به پهلو زدن آید با پیلانتقام تو نه آن اخگر اخترسوزستکه در امعای شترمرغ پذیرد تحلیلکبش مغرور چراگاه بهشت است هنوزباش تا داغ فنا برنهدش اسماعیلمسند تست بحق بارز مجموع وجودوین دگرها همه ترقین عدم را تفصیلتا توانند که در تربیت روح نهندآب حیوان را بر آتش دوزخ تفضیلباد تاثیر حوادث به اضافت با توآب دریا و کلیم آتش نمرود و خلیلحاسدانت ز نوایب همه با هایاهایگوش پر ولولهٔ طبل ولی طبل رحیلدر ممالک اثرت فتنه نشان شهر به شهردر مسالک ظفرت بدرقه رو میل به میل ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿مؤتمن اسعد بن اسماعیلآن به قدر و شرف عدیم عدیلهست خورشید آسمان جلالهست مختار مهتران جلیلآنکه در خاک حلم او آراموانکه در باد حکم او تعجیلخاک با حلم او چو باد خفیفباد با طبع او چو خاک ثقیلبر قدرش قصیر قامت چرخبر طبعش غدیر قلزم و نیلسخنش علم غیب را تفسیرقلمش راز چرخ را تاویلنیست با عرض و طول همت اوپیکر آسمان عریض و طویلغاشیهٔ همتش کشند همیبر فلک جبرئیل و میکائیلنبود بر سخاوتش منتنبود در کفایتش تعطیلای بری عفو و عونت از پاداشوی مصون عهد و قولت از تبدیلچرخ را رفعت تو گفته قصیربرق را فکرت تو خوانده کلیلکوه با عزم محکم تو سبکابر با دست بخشش تو بخیلای نهاده به خاصیت ز ازلقدرت اکلیل چرخ را اکلیلفلک از رشک رتبت و شرفتدر ازل جامه رنگ کرده به نیلملک از بهر نامهٔ عملتخویشتن وقف کرده بر تهلیلنیست اندر جهان کون و فسادرزق را چون دل تو هیچ کفیلنیست اندر بیان باطل و حقعقل را چون دل تو هیچ دلیلآفتاب از کف تو بخشد نورهمچو از آفتاب جرم صقیلای نزاده ترا زمانه بدلوی ندیده ترا ستاره بدیلتویی آن کس که در سخا آیدپشهٔ تو به چشم گردون پیلمنم آن کس که در سخن شایدموزهٔ من زمانه را مندیلسخنم شد چنان که بنیوشدگوش جانش چو محکم تنزیلگرچه در هر سخن نهد فلکمبر جهان و جهانیان تفضیلنیست سنگم به نزد کس که مراسنگها زد زمانه بر قندیلعیبم این بیش نه که کم بودستدخلم از خرج دبه و زنبیلکشتهٔ دهرم و صریر قلمتهست مانند صور اسرافیلبه نشورم رسان که دیدستمبارها گوشمال عزرائیلگفته بودم که کدیهای نکنماندرین خدمت از کثیر و قلیلکرمت گفت از آن چه عیب آیدشعر چون بکر بود و مرد معیلتا کند آسمان همی حرکتتا کنند اختران همی تحویلحاسدت زاسمان مباد عزیزتابعت ز اختران مباد ذلیلباد طبع تو یار لهو و لعبباد خصم تو جفت حزن و عویلخانهٔ دانش از دل تو به پایدیدهٔ بخشش از کف تو کحیلایمن اندر نظارهگاه سپهرگوش جانت ز بانگ طبل رحیلزنده اسلاف تو به تو چو به منجدم اسحق و جدت اسماعیل ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿مبارک باد و میمون باد و خرمهمایون خلعت سلطان عالمبلی خود خلعت سلطان بهرحالمبارک باشد و میمون و خرمترا بیرون ز تشریف شهنشاهکه حد و قدر آن کاریست معظمنیارد داد گردون هیچ دولتکه نه قدرش بود از قدر تو کمایا در امر تو تعجیل مضمرو یا در نهی تو تاخیر مدغممقدم عهد و در دولت مؤخرمؤخر عهد و در فرمان مقدمفلک را قدر تو والا ذعالیجهان را حزم تو بنیاد محکمکند امن تو آب فتنه تیرهکند سهم تو سور زهره ماتمزمین تاب عنان تو نداردچه جای این حدیثست آسمان همستم تا پای عدلت در میان بستنهادست از تحیر دست بر همکفت را خواستم گفتن زهی ابردلت را خواستم گفتن زهی یمقضا گفتا معاذالله مگو اینکه ما را اندرین حکمیست ملزمدلش را گفتهام عقل مجردکفش را گفتهام جود مجسمبه قدرت آسمانی زان زمین شدتصرفهای کلکت را مسلمز کلک بیقرار تست گوییقرار ملک سطان معظمنباشد منتظم بیکلک تو ملکحدیث رستمست و رخش رستمبه کلک و رای در ملک آن کنی توکه در عمر آن نکردست از کف و دمبه اعجاز عصا موسی عمرانبه ایجاب دعا عیسی مریمچه اندر صدر تو دیوان طغریچه اندر دست دیوان خاتم جمتویی کز فتح باب دست تو هستهمیشه خشکسال آز را نمجراحتهای آسیب فلک راز داروخانهٔ خلق تو مرهمهمه اسلام رادر راحت و رنجهمه آفاق را در شادی و غمبرد یمن از یمینت نوک خامهدهد یسر از یسارت نقش خاتمچو تو در دور آدم کس ندیدستکریم ابن کریمی تا به آدمغرض ذات تو بود ارنه نگشتیبنیآدم به کرمنا مکرمبیانم هست از وصف تو عاجززبانم هست در نعت تو ابکمسخن کوتاه شد گر راست خواهیتویی مانند تو والله اعلمالا تا از خم گردون برون نیستنه صبح اشهب و نه شام ادهممبادا صبح تایید ترا شاممبادا پشت اقبال ترا خمابد با مدت عمرت هم آوازچو از روی تناسب زیر با بمکمینه پاسبانت بخت بیدارفروتر بارگاهت چرخ اعظم ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ای زرین نعل آهنین سمای سوسن گوش خیزران دمای باد صبا گرفته در گلبا آتش تو چو ساق هیزمسیر تو به گرد خط ناوردچون گرد سپهر سیر انجمبر دامن کسوت بهیمهاتبربسته قضا خواص مردمبا نرمی حشوهای شانهاتبرکنده قدر بروت قاقمره گم نکنی و در تحرکچون گوی ز پای سر کنی گممضطر نشوی ز بستن نعلدردی ندهی ز اول خموقت جو اگر ز عجلت طبعبر گوشهٔ آسمان زنی سماز بهر قضیم تو شود جودر سنبلهٔ سپهر گندمدر خدمت داغ و طوق صاحببس تجربهات بیتعلمآن عالم کبریا که عامستچون رحمت ایزدش ترحموهم از پی کبریاش میرفتتا غایت این رونده طارمچون عاجز شد به طیره برگشتیعنی که نمیکنم تبرمزان پس خبرش نیافت آریآنجا که برد پی تسنمای پایهٔ کبریات فارغاز ننگ تصرف توهمای حکم ترا قضا پیاپیوی امر ترا قدر دمادمصدر تو به پایه تخت جمشیداسب تو به سایه رخش رستمبا رای تو ذرهایست خورشیدبا طبع تو قطرهایست قلزمگردون به سر تو خورد سوگندسر سبزی یافت از تراکمبیدار نشد سپیدهدم تاشرای تو نگفت لاتنم قمفرمان ترا که باد نافذجایز شده بر قضا تقدمعهد تو و در زمانه تقدیمآب آمده وانگهی تیممبا دست تو از ترشح ابردایم لب برق با تبسماز لطف تو زاده نوش زنبوروز عنف تو رسته نیش کژدمفتنه نکند همی تجاسرتا عدل تو میکند تجشماز جملهٔ کاینات کانستکز دست تو میکند تظلمخالی نگذاشتست هرگزای عزم تو خالی از تلعثممدح تو ضمیری از تفکرشکر تو زبانی از ترنمتا شکر مزید نعمت آردبادی همه ساله در تنعمتا حکم نه آسمان روانستبر هفت زمین ترا تحکم ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ای خنجر مظفر تو پشت ملک عالموی گوهر مطهر تو روی نسل آدمای در زبان رمح تو تکبیر فتح مضمروی در مسیر کلک تو اسرار چرخ مدغمحزمت به هرچه رای کند بر قضا مسلطعزمت به هرچه روی نهد بر قدر مقدمآورده بیم رزم تو مریخ را به مویهوافکنده رشک بزم تو ناهید را به ماتمخال جمال دولت بر نامهات نقطهزلف عروس نصرت بر نیزهات پرچمدر اژدهای رایت از باد حملهٔ توروحالله است گویی در آستین مریمهم جور کرده دست ز آوازهٔ تو کوتههم عدل کرده پای بر اندازهٔ تو محکمدر زیر داغ طاعت و فرمان تست یکسراز گوش صبح اشهب تا نعل شام ادهمدستی چنان قویست ترا در نفاذ فرمانکز دست تو قبول کند سنگ نقش خاتمتالیف کرده از کف تو کار نامهاء کانمدروس کرده با دل تو بار نامهائیمآنجا که در زه آرد دستت کمان بخششابر از حسد ببرد زه از کمان رستمدست چنار هرگز بیزر برون نیامدابر ار به یاد دست تو بارد ز آسمان نمبا آسمان چه گفتم گفتم که هست ممکندستی ورای دستت در کارهای عالمگفتا که دست قدرت و قدر ملک سلیمانآن خسرو مظفر شاهنشه معظمآن قدر تست او را بر حل و عقد گیتیکان تا ابد نگردد هرگز مرا مسلمتا پایدار دولت او در میانه هستمهمراه با سیاست او با دو دست برهمگفتم که باز دارد تاثیرهات رایشگفتا که میچگویی تقدیرها را همتا چند روز بینی سگبانش برنهادهشیر مرا قلاده همچو سگ معلمای بادپای مرکب تو فکرت مصوروی آب رنگ خنجر تو نصرت مجسمای لمعهٔ سنان تو در حربگاه کردهبر خصم طول و عرض جهان عرصهٔ جهنمدر هریکی از بیلک تو چرخ کرده تضمیناز سعد و نحس دولت و دین کارهای معظممن بنده از مکارم اخلاق تو که هرگزدر چشم روزگار مبادی بجز مکرمزانگه که خاک درگه عالیت بوسه دادمدر هیچ مجلسی نزدم جز به شکر تو دمعزمی بکردهام که ز دل بندهٔ تو باشمعزمی چگونه عزمی عزمی چنان مصممکز بندگیت کم نکنم تا که کم نگردمآخر وفای بندگی چون تویی از این دمزین پس مباد چشمم بیطلعت تو روشنزین پس مباد عیشم بیخدمت تو خرمهمواره تا که دارد مشاطگی نیسانرخسار لاله رنگین زلف بنفشه پر خمبا آفتاب و سایه روان باد امر و نهیتتا آفتاب و سایه موافق نگشت با همیا چون بنفشه باد زبان از قفا کشیدهخصم تو یا چو لاله به خون روی شسته از غم ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ای رایت رفیعت بنیاد نظم عالموی گوهر شریفت مقصود نسل آدمبرنامهٔ وجودت شد چار حرف عنوانکان چار حرف آمد پس چار طبع عالمهم نام فرخت را زی نامه برد عیسیکین بود از آن دگرها فضلش فزون عدد کمبر پنج عمده بودی دین را اساس و اکنونتا تو عماد دینی شد شش همه معظمای آفتاب رایت بر آفتاب غالبوی آسمان قدرت بر آسمان مقدمبر نامهٔ وجودت نام رسول عنوانبر طینت نهادت حفظ خدای مدغمدر عرصهٔ ممالک پیش نفاذ امرتهم دستجور کوته هم پای عدل محکمدین از تو چون ارم شد ذات عماد ربیزین بیش می تو گفتی هستی به کنه طارمباست فروگشاید از خاک صبر و صولتحفظت نگاه دارد بر آب نقش خاتمخال جمال دولت بر نامهات نقطهزلف عروس نصرت بر نیزهات پرچمدر شیر رایت تو باد هوای هیجاروحالله است گویی در آستین مریملطف سبک عنانت کوثر کند ز دوزخقهر گران رکابت آتش کند ز زمزمتکبیر فتح گوید سیاره چون برانیبا فکرت مصور با نصرت مجسماز حرفهای تیغت آیات فتح خیزدتالیف آیت آری هست از حروف معجمبیرونقا که باشد بیباس تو سیاستبیهیزما که باشد بیتیغ تو جهنماز بوستان بزمت شاخی درخت طوبیبر آستان جاهت گردی سپهر اعظمپیش شمال امرت پای شمال در گلپیش سحاب دستت دست سحاب بر همآنجا در زه آرد دستت کمان بخششابر از حسد ببرد زه بر کمان رستمدست چنار هرگز بیزر برون نیایدگر از محیط دستت بردارد آسمان نمدر شاهراه دوران با عزم تیزگامتگردون چه گفت گفتا من تابعم تقدمدر مشکلات گیتی با رای پیش بینتاختر چه گفت گفتا من عاجزم تکلمصایبتر از کمانت یک راه رو نزد پیصادقتر از کلامت یک صبحدم نزد دماز خلوت ضمیرت بویی نبرد هرگزجاسوس وهم کانجا بر وهم گم شود شمدر هر سخن که گویی گوید قضا پیاپیای ملک طفل اسمع ای پیر چرخ اعلمزودا که داغ حکمت خواهد گرفت یکسراز گوش صبح اشهب تا نعل شام ادهمبا آسمان چه گفتم گفتا که هست ممکندستی ورای دستت در کارهای عالمسوی تو کرد اشارت گفتا که دست حکمشحکمی چگونه حکمی همچون قضای مبرمآن قدرتست او را بر حل و عقد گیتیکان تا ابد نگردد هرگز مرا مسلمگفتم نفاذ حکمش در تو مؤثر آیدگفتا که می چه گویی در ماورای من همتا روز چند بینی سگبانش برنهادهشیر مرا قلاده همچون سگ معلمای یادگار دولت، دولت به تو مشرفوی حقگزار ملت، ملت به تو مکرمدر مدتی که بودی غایب ز دار دولتای در حضور و غیبت شان تو شان معظمآن ورطه دید حاشا دولت که کنه آنراغایت خدای داند والله جل اعظمتقریر حال دولت چندا که کم کنی بهزان فتنهٔ پیاپی زان آفت دمادمدر دی مه حوادث از بیخ و بن برآمدملکی که بود عمری چون نوبهار خرمالحق نبود درخور با آنچنان دو وقعتاین نیمهٔ رجب را وان آخر محرمحالی که رای عالی داند چو روز روشنمن بنده چند گویم چندین صریح و مبهمدر جمله ملک و دین را با آن دو زخم مهلکهر روز تازه گشتی دیگر جراحتی ضمیارب کجا رسیدی پایان کار ایشانگر جاه تو نکردی این سودمند مرهمگیتی خراب گشتی گر در سرای گیتیسوری چینن نبودی بعد از چنان دو ماتمهمواره تا که باشد در جلوهگاه بستانپیش زبان بلبل سوسن زبان ابکمدر باغ آفرینش از حرص خدمت توهمچون بنفشه هرگز پشتی مباد بیخمهم خانه با سعادت بختت چو راز با دلهم گوشه با زمانه عمرت چو زیر بابمدست گهرفشانت تا صبح حشر باقیجان خردنگارت تا شام دهر بیغمروزت چو عید فرخ عیدت چو روز میمونوز روزهٔ تنفس بربسته خصم را دم ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ای کلک تو پشت ملک عالموی روز تو عید دور آدمهرچ آمده زیر آفرینشزاندازهٔ کبریای تو کموقتی که هنوز آسمان طفلآدم به طفیل تو مکرمدر سلسلهٔ زمان مخربر هندسهٔ جهان مقدمعدل تو شبی چو روز روشنروز تو چو روز عید خرمبا رای تو چرخ در مصالحالحانکنان که هان تکلمبا عزم تو دهر در مسالکاصرارکنان که هین تقدمصدر تو به پایه تخت جمشیدخنگ تو به سایه رخش رستمدر موکب تو به میخ پروینمه بر سم مرکبانت محکمدر کوکبهٔ تو طرهٔ شببر نیزهٔ بندگانت پرچموز عکس طراز رایت توآن رفعت ونصرت مجسمبر دوشت فلک قبای کحلیدر چشم قضا نموده معلمدر دست تو کارنامهٔ جودبا جاه تو بارنامهٔ جمبر آب روان نگاه داردحفظ تو نشان نقش خاتمدر شوره ز فتح باب دستتبا نامیه هم عنان رود یمدر گرد جنیبت نفاذتهرگز نرسد قضای مبرمدر خشم تو عودهای رحمتبا زخم تو سفتهای مرهمسبحانالله که دید هرگزدر آتش دوزخ آب زمزمنوک قلم ترا پیاپیخاک قدم ترا دمادماعجاز کف کلیم عمرانآثار دم مسیح مریماسرار قضا نهاده کلکتدر خال و خط حروف معجمآنجا که صریر او مقرردر معرض او عطارد ابکمتوقیع تو در دیار دولتتفویض همی کند مسلمهر صدر به صاحبی مؤیدهر تخت به خسروی معظمدر عدل تو آوخ ار نبودیمعماری کاینات مدغمزیر لگد نحوس هستیهر هفت فلک شکسته طارمباطل شدهٔ قضای قهرتحاصل نشود به حشر اعظمکز بیم ملامت نشورشدر منفذ صور بگسلد دمگر قهر تو بر فلک نهد پایدر محور عالم افکند خمتاب سخطت زمین نداردچه جای زمین که آسمان همتا عرصهٔ عالم عناصرخالی نبود ز شادی و غمشادی و سعادت تو بادابا عنصر انتظام عالمعمرت همه ملک و ملک باقیدورت همه عید و عید خرمواندر دو جهان مخالفت رابا عجز و عنا و رنج در همبا سخرهٔ سیلی حوادثیا کورهٔ آتش جهنمنازان ز تو در صدور فردوسجد و پدر و برادر و عم ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ای فخر همه نژاد آدمای سیدهٔ زنان عالمروحالقدس از پی تفاخرمهر تو نهاد مهر خاتمسلطانت کریمةالنسا خواندشد ذات شریف تو مکرمراضی ز تو ای رضیةالدینجبار تو ذوالجلال اکرمدر خدمت طالع تو داردسعد فلکی دو دست برهمبر خستگی نیازمندانپیوسته ز لطف تست مرهماسبی که عنانکش تو باشدزاقبال شود چو رخش رستمعمرت ندب هزار گرددنراد فلک اگر زند دمروحالله اگر چه بود عیسیتو راحت روح و آن دل همموجود شداز تو جود و احسانچونان که مسیح شد ز مریماقبال تو بر فزون به هر روزدر دولت خسرو معظمآن پادشهی که خسروان رااز هیبت او فرو شود دماز ورد و تضرعت سحرگاهبنیاد بقای اوست محکمبا خاک در تو ز ایران راستبر چهره صفای آب زمزمدر مدح و ثنات شاعرانراستتشریف و صلات خز معلمارواح ملک به ناله آمدصوت تو گرفت چون ترنمجز بر تو ثنا و مدح گفتنباشد چو تیمم و لب یماحباب ترا به زیر رانستز اقبال توبارگی و ادهماعدای ترا زه گریبانطوقیست بسان مار ارقماز قربت تو سرور و شادیوز فرقت تو مراست ماتمگیرد فلک ار بخشک ریشممن در ندهم به خویشتن نمبودی پدرم به مجلس تویاری سره و حریف محرمتو شاد بزی که رفت و زو ماندمیراث به ماندگان او غمارجو که رهی شود ز لطفتبر اغلب مادحان مقدمتا هشت سپهر و چار طبعاندآمیخته ز امتزاج بر همبادات بقا و عز و اقبالبیش از رقم حروف معجمماه رمضان خجسته بادتتا پیش صفر بود محرم ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿جرم خورشید دوش چون گه شامسر به مغرب فرو کشید تماماز بر خیمهٔ سپهر بتافتماه رزین او چو ماه خیامچون طناب شفق ز هم بگسستشب فرو هشت پردههای ظلامگفتیی چرخ پردهٔ کحلیستاز پسش لعبتان سیماندامبه تعجب همی نظر کردیممن و معشوق من ز گوشهٔ بامگاه در دور و جنبش افلاکگاه در سیر و تابش اجرامگفتیی مهرهای سیمابیستبر سر حقههای مینافاماین ز تاثیر آن نموده اثروان به تدبیر این سپرده زماممحدث صد هزار آرامشلیکن اندر نهاده بیآرامنه یکی را بدایت و آغازنه یکی را نهایت و انجامتیر در پیش چهرهٔ زهرهاز خجالت همی شکست اقلامزهره در بزم خسرو از پی لهوبه کفی بربط و به دیگر جامتیغ مریخ در دم عقربتخت خورشید بر سر ضرغامدلو کیوان در اوفتاده به چاهماهی مشتری رمیده ز دامتوامان گشته در برابر قوسسپر یکدگر به دفع خصامجدی مفتون خوشهٔ گندمبره مذبوح خنجر بهراماسد اندر تحیر از پی ثورکام بگشاده تا بیابد کاممایل یکدگر ز نیک و ز بدکفههای ترازوی اقسامگه به جوی مجره در سرطانخارج از استوا همی زد گامگه به کلک شهاب دست اثیربه فلک بر همی کشید ارقامگفتیی کلک خواجه در دیوانملک را میدهد قرار و نظامخواجهٔ خواجگان هفت اقلیمناصر دین حق رضی انامبوالمظفر که رایت ظفرشآیتی شد به نصرت اسلامآنکه با حکم او قضا و قدرخط باطل کشیده بر احکاموانکه از بهر او شهور و سنینداغ طاعت نهند بر ایامخواهد از رای روشنش هر روزجرم خورشید روشنایی وامگیرد از کلک و دفترش هردمقلم و دفتر عطارد نامزیبدش مهر چرخ مهر نگینشایدش طرف چرخ طرفستامصلح کرد از توسط عدلشباز با کبک و گرگ با اغنامبخل را مائدهٔ سخاوت اومعدهٔ آز پر کند ز طعامزهره در سایهٔ عنایت اوتیغ مریخ برکشد ز نیامای به وقت کفایت و دانشپختهٔ چرخ پیش علم تو خاموی به گاه صلابت و کوششتوسن دهر زیر ران تو رامشاکر نعمتت وضیع و شریفزایر درگهت خواص و عوامعدل تو آیتی است از رحمتجود تو عالمست از انعامپیش دستت به جای قطر مطراز خجالت عرق چکد ز غمامبه شرف برگذشتی از افلاکبه هنر درگذشتی از افهامگر بگویی کفایت تو کشدبر سر توسن زمانه لگامور بخواهی سیاست تو کنددیدهٔ باشه آشیان حمامدر حساب تو مضمرست اجلگوییا هست او چو جرم حسامدر رضای تو لازمست صوابگوییا هست حرف و صوت کلامرود از سهم در مظالم توراز خصم تو با عرق ز مسامگیرد از امن در حوالی تومرغ و ماهی چو در حرم احرامنکند با عمارت عدلتآن خرابی که پیش کرد مدامبر دوام تو عدل تست دلیلعدل باشد بلی دلیل دوامنور رایت نجوم گردون رااز حوادث همی دهد اعلامفیض عقلت نفوس انجم رابر سعادت همی کند الهاماز پی خدمت تو بندد طبعنقش تصویر نطفه در ارحاموز پی مدحت تو زاید عقلگوهر نظم و نثر در اوهامنیست ممکن ورای همت توکه کند هیچ آفریده مقامخود برازوی وجود ممکن نیستبس مقامی نه در وجود کدامتشنگان شراب لطفت رایاس تلخی نیارد اندر کامکشتگان سنان قهر تراحشر ناممکن است روز قیامای ز طبع تو طبعها خرموی ز عیش تو عیشها پدرامبنده سالیست تا درین خدمتگه به هنگام و گاه بیهنگامدهد از جنس دیگرت زحمتآرد از نوع دیگرت ابرامآن همی بیند از تهاون خویشکه بدان هست مستحق ملاموان نمیبیند از مکارم توکه به شرحش توان نمود قیامشد مکرم ز غایت کرمتکرم الحق چنین کنند کرامتا به اجسام قایمند اعراضتا به اعراض باقیند اجسامبیتو اجسام را مباد بقابیتو اعراض را مباد قوامساحت آسمانت باد زمینخواجهٔ اخترانت باد غلامچرخ بر درگه تو از اوباشبخت در حضرت تو از خدامبر سرت سایهٔ ملوک و ملکبر کفت ساغر مدام مدامماه عیدت به فرخی شده نووز تو خشنود رفته ماه صیام ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿