رباعی شمارهٔ ۳۳۱ لذات جهان چشیده باشی همه عمربا یار خود آرمیده باشی همه عمرهم آخر عمر رحلتت باید کردخوابی باشد که دیده باشی همه عمر رباعی شمارهٔ ۳۳۲ امروز منم به زور بازو مغروریکتایی من بود به عالم مشهورمن همچو زمردم عدو چون افعیدر دیدهٔ من نظر کند گردد کور رباعی شمارهٔ ۳۳۳ ای پشت تو گرم کرده سنجاب و سموریکسان به مذاق تو چه شیرین و چه شوراز جانب عشق بانگ بر بانگ و تو کروز جانب حسن عرض در عرض و تو کور رباعی شمارهٔ ۳۳۴ ای در طلب تو عالمی در شر و شورنزدیک تو درویش و توانگر همه عورای با همه در حدیث و گوش همه کروی با همه در حضور و چشم همه کور رباعی شمارهٔ ۳۳۵ خورشید چو بر فلک زند رایت نوردر پرتو آن خیره شود دیده ز دورو آن دم که کند ز پردهٔ ابر ظهورفالناظر یجتلیه من غیر قصور
رباعی شمارهٔ ۳۳۶ گر دور فتادم از وصالت به ضروردارد دلم از یاد تو صد نوع حضورخاصیت سایهٔ تو دارم که مدامنزدیک توام اگر چه میافتم دور رباعی شمارهٔ ۳۳۷ هر لقمه که بر خوان عوانست مخورگر نفس ترا راحت جانست مخورگر نفس ترا عسل نماید بمثلآن خون دل پیر زنانست مخور رباعی شمارهٔ ۳۳۸ در بارگه جلالت ای عذر پذیردریاب که من آمدهام زار و حقیراز تو همه رحمتست و از من تقصیرمن هیچ نیم همه تویی دستم گیر رباعی شمارهٔ ۳۳۹ در بزم تو ای شوخ منم زار و اسیروز کشتن من هیچ نداری تقصیربا غیر سخن گویی کز رشک بسوزسویم نکنی نگه که از غصه بمیر رباعی شمارهٔ ۳۴۰ شمشیر بود ابروی آن بدر منیرو آن دیده به خون خوردن چستست چو شیراز یک سو شیر و از دگر سو شمشیرمسکین دل من میان شیر و شمشیر
رباعی شمارهٔ ۳۴۱ مجنون و پریشان توام دستم گیرسرگشته و حیران توام دستم گیرهر بی سر و پا چو دستگیری داردمن بی سر و سامان توام دستم گیر رباعی شمارهٔ ۳۴۲ ای فضل تو دستگیر من، دستم گیرسیر آمدهام ز خویشتن، دستم گیرتا چند کنم توبه و تا کی شکنمای توبه ده و توبه شکن، دستم گیر رباعی شمارهٔ ۳۴۳ گفتم که: دلم، گفت: کبابی کم گیرگفتم: چشمم، گفت: سرابی کم گیرگفتم: جانم، گفت: که در عالم عشقبسیار خرابست، خرابی کم گیر رباعی شمارهٔ ۳۴۴ آگاه بزی ای دل و آگاه بمیرچون طالب منزلی تو در راه بمیرعشقست بسان زندگانی ور نهزینسان که تویی خواه بزی خواه بمیر رباعی شمارهٔ ۳۴۵ تا روی ترا بدیدم ای شمع ترازنی کار کنم نه روزه دارم نه نمازچون با تو بوم مجاز من جمله نمازچون بی تو بوم نماز من جمله مجاز
رباعی شمارهٔ ۳۴۶ در خدمت تو چو صرف شد عمر درازگفتم که مگر با تو شوم محرم رازکی دانستم که بعد چندین تک و تازدر تو نرسم وز دو جهان مانم باز رباعی شمارهٔ ۳۴۷ در هر سحری با تو همی گویم رازبر درگه تو همی کنم عرض نیازبی منت بندگانت ای بنده نوازکار من بیچارهٔ سرگشته بساز رباعی شمارهٔ ۳۴۸ من بودم دوش و آن بت بنده نوازاز من همه لابه بود و از وی همه نازشب رفت و حدیث ما به پایان نرسیدشب را چه گنه قصهٔ ما بود دراز رباعی شمارهٔ ۳۴۹ ی سر تو در سینه هر محرم رازپیوسته در رحمت تو بر همه بازهر کس که به درگاه تو آورد نیازمحروم ز درگاه تو کی گردد باز رباعی شمارهٔ ۳۵۰ گر چشم تو در مقام ناز آید بازبیمار تو بر سر نیاز آید بازور حسن تو یک جلوه کند بر عارفاز راه حقیقت به مجاز آید باز
رباعی شمارهٔ ۳۵۱ دل جز ره عشق تو نپوید هرگزجان جز سخن عشق نگوید هرگزصحرای دلم عشق تو شورستان کردتا مهر کسی در آن نروید هرگز رباعی شمارهٔ ۳۵۲ دانی که مرا یار چه گفتست امروزجز ما به کسی در منگر دیده بدوزاز چهره خویش آتشی افروزدیعنی که بیا و در ره دوست بسوز رباعی شمارهٔ ۳۵۳ جهدی بکن ار پند پذیری دو سه روزتا پیشتر از مرگ بمیری دو سه روزدنیا زن پیریست چه باشد ار توبا پیر زنی انس نگیری دو سه روز رباعی شمارهٔ ۳۵۴ دل خسته و جان فگار و مژگان خونریزرفتم بر آن یار و مه مهرانگیزمن جای نکرده گرم گردون به ستیززد بانگ که هان چند نشینی برخیز رباعی شمارهٔ ۳۵۵ الله، به فریاد من بی کس رسفضل و کرمت یار من بی کس بسهر کس به کسی و حضرتی مینازدجز حضرت تو ندارد این بی کس کس
رباعی شمارهٔ ۳۵۶ ای جملهٔ بی کسان عالم را کسیک جو کرمت تمام عالم را بسمن بی کسم و تو بی کسان را یارییا رب تو به فریاد من بی کس رس رباعی شمارهٔ ۳۵۷ نوروز شد و جهان برآورد نفسحاصل زبهار عمر ما را غم و بساز قافلهٔ بهار نامد آوازتا لاله به باغ سر نگون ساخت جرس رباعی شمارهٔ ۳۵۸ دارم دلکی غمین بیامرز و مپرسصد واقعه در کمین بیامرز و مپرسشرمنده شوم اگر بپرسی عملمیا اکرماکرمین بیامرز و مپرس رباعی شمارهٔ ۳۵۹ در دل دردیست از تو پنهان که مپرستنگ آمده چندان دلم از جان که مپرسبا این همه حال و در چنین تنگدلیجا کرده محبت تو چندانکه مپرس رباعی شمارهٔ ۳۶۰ ای شوق تو در مذاق چندانکه مپرسجان را به تو اشتیاق چندان که مپرسآن دست که داشتم به دامان وصالبر سر زدم از فراق چندان که مپرس
رباعی شمارهٔ ۳۶۱ شاها ز دعای مرد آگاه بترسوز سوز دل و آه سحرگاه بترسبر لشکر و بر سپاه خود غره مشواز آمدن سیل به ناگاه بترس رباعی شمارهٔ ۳۶۲ اندر صف دوستان ما باش و مترسخاک در آستان ما باش و مترسگر جمله جهان قصد به جان تو کنندفارغ دل شو، از آن ما باش و مترس رباعی شمارهٔ ۳۶۳ ای آینهٔ ذات تو ذات همه کسمرآت صفات تو صفات همه کسضامن شدم از بهر نجات همه کسبر من بنویس سیئات همه کس رباعی شمارهٔ ۳۶۴ ای واقف اسرار ضیمر همه کسدر حالت عجز دستگیر همه کسیا رب تو مرا توبه ده و عذر پذیرای توبه ده و عذرپذیر همه کس رباعی شمارهٔ ۳۶۵ تا در نزنی به هرچه داری آتشهرگز نشود حقیقت حال تو خوشاندر یک دل دو دوستی ناید خوشما را خواهی خطی به عالم درکش
رباعی شمارهٔ ۳۶۶ چون ذات تو منفی بود ای صاحب هشاز نسبت افعال به خود باش خمششیرین مثلی شنو مکن روی ترشثبت العرش اولا ثم انقش رباعی شمارهٔ ۳۶۷ چون تیشه مباش و جمله بر خود متراشچون رنده ز کار خویش بیبهره مباشتعلیم ز اره گیر در امر معاشنیمی سوی خود می کش و نیمی می پاش رباعی شمارهٔ ۳۶۸ در میدان آ با سپر و ترکش باشسر هیچ بخود مکش بما سرکش باشگو خواه زمانه آب و خواه آتش باشتو شاد بزی و در میانه خوش باش رباعی شمارهٔ ۳۶۹ گر قرب خدا میطلبی دلجو باشوندر پس و پیش خلق نیکوگو باشخواهی که چو صبح صادقالقول شویخورشید صفت با همه کس یک رو باش رباعی شمارهٔ ۳۷۰ شاهیطلبی برو گدای همه باشبیگانه زخویش و آشنای همه باشخواهی که ترا چو تاج بر سر دارنددست همه گیر و خاک پای همه باش
رباعی شمارهٔ ۳۷۱ چون شب برسد ز صبح خیزان میباشچون شام شود زاشک ریزان میباشآویز در آنکه ناگزیرست تراوز هر چه خلاف او گریزان میباش رباعی شمارهٔ ۳۷۲ از قد بلند یار و زلف پستشوز نرگس بی خمار بی میمستشترسا بکلیسیای گبرم بینیناقوس بدستی و بدستی دستش رباعی شمارهٔ ۳۷۳ دل جای تو شد و گر نه پر خون کنمشدر دیده تویی و گر نه نه جیحون کنمشامید وصال تست جان را ورنهاز تن به هزار حیله بیرون کنمش رباعی شمارهٔ ۳۷۴ سودای توام در جنون می زد دوشدریای دو دیده موج خون میزد دوشدر نیم شبی خیل خیال تو رسیدورنه جانم خیمه برون میزد دوش رباعی شمارهٔ ۳۷۵ دارم گنهان ز قطره باران بیشاز شرم گنه فگندهام سر در پیشآواز آید که سهل باشد درویشتو در خور خود کنی و ما در خور خویش
رباعی شمارهٔ ۳۷۶ در خانه خود نشسته بودم دلریشوز بار گنه فگنده بودم سر پیشبانگی آمد که غم مخور ای درویشتو در خور خود کنی و ما در خور خویش رباعی شمارهٔ ۳۷۷ شوخی که به دیده بود دایم جایشرفت از نظرم سر و قد رعنایشگشت از پی او قطره ز نان مردم چشمچندان که زاشک آبله شد بر پایش رباعی شمارهٔ ۳۷۸ آتش بدو دست خویش بر خرمن خویشچون خود زدهام چه نالم از دشمن خویشکس دشمن من نیست منم دشمن خویشای وای من و دست من و دامن خویش رباعی شمارهٔ ۳۷۹ پیوسته مرا ز خالق جسم و عرضحقا که همین بود و همینست غرضکان جسم لطیف را به خلوتگه نازفارغ بینم همیشه ز آسیب مرض رباعی شمارهٔ ۳۸۰ ای بر سر حرف این و آن نازده خطپندار دویی دلیل بعدست بخطدر جملهٔ کاینات بی سهو و غلطیک عین فحسب دان و یک ذات فقط