انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 11 از 99:  « پیشین  1  ...  10  11  12  ...  98  99  پسین »

Khaghani | خاقانی


مرد

 


آن زمان کو زلف را سر می‌برد
از صبا پیوند عنبر می‌برد

در غم زنجیر مشکینش فلک
هر زمان زنجیر دیگر می‌برد

در جمال روی او نظارگی
دست را حالی به خنجر می‌برد

پس عجب نی گر رگ ایمان ما
نیش آن مژگان کافر می‌برد

این عجب‌تر، کان لب نوشین به لطف
گردنان را سر به شکر می‌برد

گفت خاقانی نه مرد درد ماست
زین بهانه آبش از سر می‌برد
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


سر نیست کز تو بر سر خنجر نمی‌شود
تا سر نمی‌شود غمت از سر نمی‌شود

از شست عشق نو نپرد هیچ ناوکی
کان با قضای چرخ برابر نمی‌شود

هر دم به تیر غمزه بریزی هزار خون
وین طرفه‌تر، که تیر تو خود تر نمی‌شود

سلطان نیکوانی و بیداد می‌کنی
می‌کن که دست شحنه به تو در نمی‌شود

انصاف من ز تو که ستاند که در جهان
داور نماند کز تو به داور نمی‌شود

روزم فرو شد از غم و در کوی عشق تو
این دود جز ز روزن من بر نمی‌شود

روزی هزار بار بخوانم کتاب صبر
گوشم به توست لاجرم از بر نمی‌شود

از آرزوی وصل تو جان و دلم نماند
کامد شد فراق تو کمتر نمی‌شود

کردم هزار یارب و در تو اثر نکرد
یارب مگر سعادت یاور نمی‌شود

خاقانیا ز یارب بیفایده چه سود
کاین یارب از بروت تو برتر نمی‌شود
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


هر زمانی بر دلم باری رسد
وز جهان بر جانم آزاری رسد

چشم اگر بر گلستانی افکنم
از ره گوشم به دل خاری رسد

نیست امیدم که در راه دلم
شحنهٔ امید را کاری رسد

نیستم ممکن که در باغ جهان
دست من بر شاخ گلناری رسد

آسمان گر فی‌المثل پاره کنند
زان نصیب من کله‌واری رسد

زخم‌ها را گر نجویم مرهمی
آخر افغان کردنم باری رسد

از تو پرسم در چنین غم مرد را
جان رسد بر لب؟ بگو آری رسد

پی گرفتم کاروان صبر را
بو که خاقانی به سرباری رسد
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


عشاق بجز یار سر انداز نخواهند
خوبان بجز از عاشق جان‌باز نخواهند

تا عشق بود عقل روا نیست که مردان
در مملکت عاشقی انباز نخواهند

آنان که چو من بی پر و پروانهٔ عشقند
جز در حرم جانان پرواز نخواهند

بیداد از آن جزع جهان‌سوز نبینند
فریاد از آن لعل جهان‌ساز نخواهند

گر کشت مرا غمزهٔ غمازش زنهار
تا خونم از آن غمزهٔ غماز نخواهند

در مذهب عشاق چنان است شریعت
کان را که بکشتند دیت باز نخواهند

بی‌عشق ز خاقانی چیزی نگشاید
بی‌وصل گل، از بلبل آواز نخواهند
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


نگارینا به صحرا رو که صحرا حله می‌پوشد
ز شادی ارغوان با گل شراب وصل می‌نوشد

به گل بلبل همی گوید که نرگس می‌کند شوخی
مگر نرگس نمی‌داند که خون لاله می‌جوشد

چه پندم می‌دهد سوسن که گرد عشق کمتر گرد
مگر سوسن نمی‌داند که عاشق پند ننیوشد

نثار باغ را گردون به دامن در همی پیچد
گل اندر لکهٔ زمرد ز حجله رخ همی پوشد

مرو زنهار در بستان که گر خاری به نادانی
سرانگشت تو بخراشد دلم در سینه بخروشد

نگارا گر چنین زیبا میان باغ بخرامی
کلاهت لاله برگیرد قبایت سرو درپوشد

وگر باد صبا در باغ بوی زلف تو یابد
به دل مهرت خرد حالی به صد جان باز نفروشد

خصومت خیزد و آزار و آنگه مردمان گویند
که آن بی‌عقل را بینید چون با باد می‌کوشد
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


عشق تو به هر دلی فرو ناید
و اندوه تو هر تنی نفرساید

در کتم عدم هنوز موقوف است
آن سینه که سوزش تو را شاید

از هجر تو ایمنم چو می‌دانم
کو دست به خون من نیالاید

با خوی تو صورتم نمی‌بندد
کز عشق تو جز دریغ برناید

با دستان غم تو می‌سازم
گر ناز تو زخمه در نیفزاید

آن می‌کنی از جفا که لاتسل
تا کیست که گوید این نمی‌شاید

ز اندیشهٔ تو قرار من رفته است
گر لطف کنی قرار باز آید

چون طشت میان تهی است خاقانی
زان راحت‌ها که روح را باید

چون زخم رسد به طشت بخروشد
انشگت بر او نهی بیاساید
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


فروغ جمالت نظر برنتابد
صفات خیالت خبر برنتابد

به کوی تو از زحمت عاشقانت
نسیم سحرگه گذر برنتابد

به بازار تو مشتری بی‌بصر به
که جانان خریدن بصر برنتابد

بلائی که از عشقت آمد به رویم
قضا برنگیرد قدر برنتابد

به هر زشتی از عشق تو برنگردم
که از عشق خوبان حذر برنتابد

برآنی که خونم بریزی و سهل است
چه عاشق بود کاینقدر برنتابد

مکن هیچ تقصیر در کشتن من
که کار عزیزان خطر برنتابد

به بوسه لبت را کند رنجه نی‌نی
که درد سر او نظر برنتابد

به کامت ز تنگی سخن در نگنجد
میان تو جان را کمر برنتابد

به جان و سر تو که خاقانی از تو
به جان گر کنی حکم سر برنتابد

سگ توست خاقانی اینک به داغت
چنان دان که داغ دگر برنتابد
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


خوی او از خام‌کاری کم نکرد
سینهٔ من سوخت چشمش نم نکرد

دشمنان با دشمنان از شرم خلق
آشتی رنگی کنند آنهم نکرد

از مکن گفتن زبانم موی شد
او هنوز از جور موئی کم نکرد

روزی از روی خودم چون روی خود
جان غم پرورد را خرم نکرد

سینه‌ام زان پس که چون گوهر بسفت
چون صدف بشکافت پس مرهم نکرد

عشق او تا بر سر من آب خورد
آب خورد جانم الا غم نکرد

در جفا هم جنس عالم بود لیک
آنچه او کرد از جفا، عالم نکرد

خار غم در راه خاقانی نهاد
وز پی برداشتن قد خم نکرد
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


ذره نماید آفتاب ار به جمال تو رسد
عین کمال خسته باد ار به کمال تو رسد

ماه منی و ماه را چرخ فدای تو دهد
گر به دیار دشمنان وقت زوال تو رسد

چشم زمانه را فلک میل زوال درکشد
گر نظر گزند او سوی جمال تو رسد

یافتن وصال تو کار نه چون منی بود
دولت دیگری طلب کو به وصال تو رسد

چشم من ار هزار سال از پی روی تو دود
گر برسد به عاقبت هم به خیال تو رسد

دیدهٔ خاقنی اگر لاف جمال تو زند
کس نکند قبول ازو کان به مثال تو رسد
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


حاشا که مرا جز تو در دیده کسی باشد
یا جز غم عشق تو در دل هوسی باشد

کس چون تو نشان ندهد در کل جهان لیکن
چون این دل هر جائی هر جای بسی باشد

بر پای تو سر دارم گر سر خطری دارد
وصل تو به دست آرم گر دسترسی باشد

از خاک سر کویت خالی نشوم یک شب
گر بر سر هر سنگی حالی عسسی باشد

ز آنجا که توئی تا من صد ساله ره است الحق
ز اینجا که منم تا تو منزل نفسی باشد

از زحمت خاقانی مازار که بد نبود
گر خوان وصالت را چون او مگسی باشد
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
صفحه  صفحه 11 از 99:  « پیشین  1  ...  10  11  12  ...  98  99  پسین » 
شعر و ادبیات

Khaghani | خاقانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA