انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 14 از 99:  « پیشین  1  ...  13  14  15  ...  98  99  پسین »

Khaghani | خاقانی


مرد

 


عشق تو دست از میان کار برآورد
فتنه سر از جیب روزگار برآورد

هر که به کوی تو نیم‌بار فروشد
جان به تمنا هزار بار برآورد

جزع تو دل را هزار نیش فرو برد
لعل تو جان را هزار کار برآورد

طبع تو تا عادت پلنگ بیاموخت
گرد ز شیران مرغزار برآورد

گفتی کز انتظار کار شود راست
وای بر آن کار کانتظار برآورد

خوی تو با دیگران چو شاخ سمن بود
کار چو با من فتاد خار برآورد

آتش عشق تو در نهاد من افتاد
دود ز خاقانی آشکار برآورد
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


ازین ده رنگ‌تر یاری نپندارم که کس دارد
وزین بی‌نورتر کاری نپندارم که کس دارد

نماند از رشتهٔ جانم بجز یک تار خون آلود
ازین باریکتر تاری نپندارم که کس دارد

دهم در من یزید دل دو گیتی را به یک مویش
ازینسان روز بازاری نپندارم که کس دارد

نسیم صبح جانم را ودیعت آورد بویش
ازین به تحفه در باری نپندارم که کس دارد

اگر در زیر هر سنگی چو خاقانی سری بینی
ازین برتر سخن باری نپندارم که کس دارد
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


می وقت صبوح راوقی باید
وان می به خمار عاشقی باید

چون مرغ قنینه زد صلای می
با پیر مغان موافقی باید

تا زهد تکلفیت برخیزد
بر ناصیه داغ فاسقی باید

در پیش خسان اگر نهی خوانی
هم بی‌نمک منافقی باید

همچون محکت چو چهره بخراشند
بر چهره نشان صادقی باید

در هر کنجی است تازه عذرائی
اما نظر تو وامقی باید

چون کار به کعبتین عشق افتد
شش پنج زنش حقایقی باید
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


تو را نازی است اندر سر که عالم بر نمی‌تابد
مرا دردی است اندر دل که مرهم بر نمی‌تابد

سگ کوی تو را هر روز صد جان تحفه می‌سازم
که دندان مزد چون اوئی ازین کم برنمی‌تابد

مرا کی روی آن باشد که در کوی تو ره یابم
که از تنگی که هست آن ره نفس هم برنمی‌تابد

مرا با عشق تو در دل هوای جان نمی‌گنجد
مگر یک رخش در میدان دو رستم برنمی‌تابد

مرا کشتی به تیر غمزه وانگه طره ببریدی
مکن، طره مبر کاین قدر ماتم برنمی‌تابد

که باشد جان خاقانی که دارد تاب درد تو
که بردابرد حسن تو دو عالم برنمی‌تابد
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


چه روح افزا و راحت باری ای باد
چه شادی بخش و غم برداری ای باد

کبوتروارم آری نامهٔ دوست
که پیک نازنین رفتاری ای باد

به پیوند تو دارم چشم روشم
که بوی یوسف من داری ای باد

به سوسن بوی و توسن خوی ترکم
پیام راز من بگزاری ای باد

بگوئی حال و باز آری جوابم
که خاموش روان گفتاری ای باد

به خاک پای او کز خاک پایش
سرم را سرمهٔ چشم آری ای باد

به زلف او که یک موی از دو زلفش
بدزدی و به من بسپاری ای باد

من از زلفش سخن راندن نیارم
تو بر زلفش زدن چون یاری ای باد

دلم زنهاری است آنجا، در آن کوش
که باز آری دل زنهاری ای باد

گر او نگذارد آوردن دلم را
درو آویزی و نگذاری ای باد

چنان پنهانی و پیداست سحرت
که خاقانی توئی پنداری ای باد
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


چشم دارم که مرا از تو پیامی برسد
وز می وصل تو لبم بر لب جامی برسد

پخته و صاف اگر می نرسد از تو مرا
گه‌گه از عشق توام دردی جامی برسد

گر رسولان وفا نامه نیارند ز تو
هم به زنهار جفا از تو پیامی برسد

گر نه‌ای در بر من رغم ملامت گر من
هم به سلامت بر من از تو سلامی برسد

برگذر هست مرا ساخته صد دام حیل
ترسم ای دوست تو را پای به دامی برسد

عقلم آواره صفت می‌بدود در پی تو
گر به کویت نرسد هم به مقامی برسد

در طلب وصل لبت گام زند همت من
تا دل خاقانی از او بو که به کامی برسد
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


باغ جان را صبوحی آب دهید
و آن شفق رنگ صبح تاب دهید

به زبان صراحی و لب جام
هاتف صبح را جواب دهید

صبح چون رخش رستم اندر تاخت
می چو تیغ فراسیاب دهید

شاهد روز در دو حجرهٔ خواب
حاضر آمد طلاق خواب دهید

بار نامه به کار آب کنید
کارنامهٔ خرد به آب دهید

توبه را طره‌وار سر ببرید
عقل را زلف‌وار تاب دهید

دل به گیسوی چنگ دربندید
جان به دستینهٔ رباب دهید

پیش کز غم به ناخن آید خون
ناخنان را به می خضاب دهید

زنگی‌آسا به معنی می و جام
روم را از خزر نقاب دهید

ساغری پر کنید بهر مسیح
سر به مهرش به آفتاب دهید

غصه‌ها ریخت خون خاقانی
دیتش هم به خون ناب دهید
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


دل نام تو بر نگین نویسد
جان نقش تو بر جبین نویسد

شاهان به تو عبده نویسند
روح القدست همین نویسد

رضوان لقب تو یوسف الحسن
بر بازوی حور عین نویسد

خورشید به تهمت خدائیت
ابن الله بر نگین نویسد

خال تو بر آتشین صحیفه
پنج آیت عنبرین نویسد

چون پر مگس خط تو بر لب
بر گل خط انگبین نویسد

خونی که به تیر غمزه ریزی
هم شکر تو بر زمین نویسد

تیغت چو به خون من شود تر
بر دست تو آفرین نویسد

نقش الحجر است بر دلت جور
کس یارب بر دل این نویسد

بر خاک در تو خون چشمم
خاقانی جرعه چین نویسد
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


فراقت ز خون‌ریز من در نماند
سر کویت از لاف زن در نماند

من ار باشم ار نه سگ آستانت
ز هندوی گژمژ سخن درنماند

تو گر خواهی و گرنه میدان عشقت
ز رندان لشکر شکن درنماند

در آویزش زلفت آویخت جانم
که صید از نگون‌سر شدن درنماند

دل از هشت باغ رخت درنیاید
هم از چار دیوار تن درنماند

رخت را به پیوند چشمم چه حاجت
که شمع بهشت از لگن درنماند

ز خون چو من خاکیی دست درکش
که هجران خود از کار من درنماند

چو در بیشهٔ روزگار افتد آتش
چو من مرغی از بابزندر نماند

غم دل مخور کو غم تو ندارد
دل از روزی خویشتن درنماند

به خون ریز خاقانی اندیشه کم کن
که ایام ازین انجمن درنماند
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


آتش عشق تو دید صبرم و سیماب شد
هستی من آب گشت، آب مرا آب شد

از تف عشق تو دل در کف سودا فتاد
سوخته چون سیم گشت، کشته چو سیماب شد

سوخت مرا عشق تو جان به حق النار برد
کوره عجب گرم بود سوخته پرتاب شد

دوش گرفتم به گاز نیمهٔ دینار تو
چشم تو با زلف گفت، زلف تو در تاب شد

شب همه مهتاب و من کردم سربازیی
بس که سر شبروان، در شب مهتاب شد

هم به پناه رخت نقب زدم بر لبت
باک نکردم که صبح آفت نقاب شد

این چه حدیث است باز من که و عشق تو چه
خاصه وفا در جهان گوهر نایاب شد

چیست به دیوان عشق حاصل کارم جز آنک
عمر سبک پای گشت، بخت گران خواب شد

هستی خاقانی است غارت عشق ای دریغ
هرچه شبان پرورید روزی قصاب شد
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
صفحه  صفحه 14 از 99:  « پیشین  1  ...  13  14  15  ...  98  99  پسین » 
شعر و ادبیات

Khaghani | خاقانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA