انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 15 از 99:  « پیشین  1  ...  14  15  16  ...  98  99  پسین »

Khaghani | خاقانی


مرد

 


دل بستهٔ زلف تو شد از من چه نویسد
جان ساکن فردوس شد از من چه نویسد

جانی که تو را یافت به قالب چه نشیند
مرغی که تو را شد ز نشیمن چه نویسد

سرمایه توئی، چون تو شدی، دل که و دین چه
چون روز بشد دیده ز روزن چه نویسد

آن دل که بماند از تو و وصل تو چه باشد
ساغر که شکست از می روشن چه نویسد

پیمود نیارم به نفس خرمن اندوه
با داغ تو پیمانه ز خرمن چه نویسد

گفتم که کشم پای به دامن در هیهات
پائی که به دام است ز دامن چه نویسد

من مست تو آنگه خرد این خود چه حدیث است
یا من ز خرد یا خرد از من چه نویسد

ای تر سخن چرب زبان ز آتش عشقت
من آب شدم آب ز روغن چه نویسد

نامه ننویسد به تو خاقانی و عذر است
کز تو به تو نتوان گله کردن، چه نویسد
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


آتش عیاره‌ای آب عیارم ببرد
سیم بناگوش او سکهٔ کارم ببرد

زلف چلیپا خمش در بن دیرم نشاند
لعل مسیحا دمش بر سر دارم ببرد

ناله کنان می‌دوم سنگ به بر در، چو آب
کاب من و سنگ من غمزهٔ یارم ببرد

جوجوم از عشق آنک خالش مشکین جو است
دل جو مشکینش دید خر شد و بارم ببرد

رفت قراری بدانک دل به دو زلفش دهم
دل به قراری که رفت رفت و قرارم ببرد

دید دلم وقف عشق خانهٔ بام آسمان
خانه فروشی بزد دل ز کنارم ببرد

عشق برون آورد مهره ز دندان مار
آمد و دندان کنان در دم مارم ببرد

گفت که خاقانیا آب رخت چون نماند
آب رخم هم به آب گریهٔ زارم ببرد
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


خاکی دلم به گرد وصالش کجا رسد
سرگشته می‌دود به خیالش کجا رسد

چون آفتاب سایه به ماهی نبیندش
دیوانه‌ای چو من به هلالش کجا رسد

خود عالمی پر است که سلطان غلام اوست
چون من تهی دوی به وصالش کجا رسد

فتراک او بلندتر از چتر سنجری است
دست من گدا به دوالش کجا رسد

تا در لبش خزینه همه لعل و گوهر است
درویش را زکات ز مالش کجا رسد

تا صد هزار دانهٔ دلها سپند اوست
عین الکمال خود به کمالش کجا رسد

عشقش چو آفتاب قیامت دل بسوخت
عشقش قیامتی است زوالش کجا رسد

خاقانی اینت غم که دلت نزد او گریخت
نظاره کن ز دور که حالش کجا رسد
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


اندرآ ای جان که در پای تو جان خواهم فشاند
دستیاری کن که دستی بر جهان خواهم فشاند

پای خاکی کن در آکز چشم خونین هر نفس
گوهر اندر خاک پایت رایگان خواهم فشاند

گر چو چنگم دربر آیی زلف در دامن کشان
از مژه یک دامنت لعل روان خواهم فشاند

چهرهٔ من جام و چشم من صراحی کن که من
چون صراحی بر سر جام تو جان خواهم فشاند

رخ ترش داری که خوبم شکر شیرین کنی
چون ترش باشی به تو شیرین روان خواهم فشاند

بس کن از سرکه فشاندن زان لب میگون که من
دل بر آن میگون لب سرکه فشان خواهم فشاند

دوستان خواهند کز عشق تو دامن درکشم
من برآنم کاستین بر دوستان خواهم فشاند

بر سر خاک اوفتان خیزان ز جور آسمان
از تظلم خاک هم بر آسمان خواهم فشاند

اهل گفتم هست چون دیدم که خاقانی نیافت
عذر خواهان خاک توبه بر دهان خواهم فشاند
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


سخن با او به موئی درنگیرد
وفا از هیچ روئی در نگیرد

زبانم موی شد ز آوردن عذر
چه عذر آرم که موئی درنگیرد

غلامش خواستم بودن، دلم گفت
که این دم با چنوئی درنگیرد

چه جوئی مهر کین‌جوئی که با او
حدیث مهرجوئی درنگیرد

بر آن رخ اعتمادش هست چندانک
چراغ از هیچ روئی درنگیرد

ازین رنگین سخن خاقانیا بس
که با او رنگ جوئی در نگیرد
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


دلم آخر به وصالش برسد
جان به پیوند جمالش برسد

زار از آن گریم تا گوهر اشک
به نثار لب و خالش برسد

نه به نو شیفته گردم چو به من
مه به مه پیک خیالش برسد

دل دیوانه بشیبد هر ماه
چون نظر سوی هلالش برسد

صبر شد روزهٔ هجران بگرفت
تا مگر عید وصالش برسد

گرچه فتراک وصال است بلند
دستم آخر به دوالش برسد

پر و بالی بزند مرغ امید
گر ز دولت پر و بالش برسد

روز امید به پیشین برسید
ترسم آوخ که زوالش برسد

یادخاقانی اگر کم نکند
بر فلک سحر حلالش برسد
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


سر زلفت چو در جولان بیاید
به ساعت فتنه در میدان بیاید

ز چشم کافر تو هر زمانی
هزاران رخنه در ایمان بیاید

گل رخسار تو تا جیب بگشاد
خرد را خار در دامان بیاید

لب لعل تو تا در خنده آید
اجل را سنگ در دندان بیاید

ز دست ناوک اندازان چشمت
نخستین ضربتی بر جان بیاید

در جان می‌زند هجر تو دیری است
که بانگ حلقه و سندان بیاید

دل خاقانی از تو نامزد شد
بهر دردی که بی‌درمان بیاید
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


دل دادم و کار برنیامد
کام از لب یار برنیامد

با او سخن از کنار گفتم
در خط شد و کار برنیامد

دل گفت حدیث بوسه میکن
اکنون که کنار برنیامد

در معنی بوسهٔ تهی هم
گفتم دو سه بار برنیامد

بس کردم ازین سخن که چندان
نقدی به عیار برنیامد

از هرکه به کوی او فروشد
جز من به شمار برنیامد

در راه غمش دواسبه راندم
یک ذره غبار برنیامد

مقصود نیافت هر که در عشق
خاقانی وار بر نیامد
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


مرا غم تو به خمار خانه باز آورد
ز راه کعبه به کوی مغانه باز آورد

دل مرا که دواسبه ز غم گریخته بود
هوای تو به سر تازیانه باز آورد

کرانه داشتم از بحر فتنه چون کف آب
نهنگ عشق توام در میانه باز آورد

میانهٔ صف مردان بدم چو گوهر تیغ
چو نقطهٔ زرهم بر کرانه باز آورد

خدنگ غمزه زدی بر نشانهٔ دل من
خدنگ خون به نشان از نشانه باز آورد

دلم که خدمت زلف تو کرد چون گل سر
نکرده پای گل‌آلود شانه باز آورد

شد آب و خاکم بر باد هجر، بادهٔ وصل
بیار، کاتش عشقت زبانه باز آورد

عنان عمر شد از کف رکاب می به کف آر
که دل به توبه شکستن بهانه باز آورد

تو عمر گمشدهٔ من به بوسه باز آور
که بخت گمشدهٔ من زمانه باز آورد

هزار کوه و بیابان برید خاقانی
سلامتش به سلامت به خانه باز آورد
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


مکن کز چشم من بر خاک سیل آتشین خیزد
نترسی ز آن چنان سیلی کزو آتش چنین خیزد

گوزن آسا بنالم زار پیش چشم آهویت
چه سگ‌جانم که چندین ناله زین جان حزین خیزد

کله کژ کرده می‌آئی قبای فستقی در بر
کمانکش چشم بادامت چو ترکی کز کمین خیزد

چو تو در خندهٔ شیرین دو چاه از ماه بنمائی
مرا در گریهٔ تلخم دو دریا بر زمین خیزد

بگریم تا مرا بینی سلیمان نگین رفته
بخندی تا ز یاقوتت سلیمان را نگین خیزد

به هجرت خوشترم دانم که از هجر تو وصل آید
به مهرت خوش نیم دانم که از مهر تو کین خیزد

چو رحم آرد دلت بینم که آب از سنگ می‌زاید
چو خشم آرد لبت بینم که موم از انگبین خیزد

بده عناب چون سازی کمند زلف چین بر چین
مرا عناب‌وار از روی خون آلوده چین خیزد

نو باری اشک خون می‌بار خاقانی در این انده
که انده شحنهٔ عشق است و سیم شحنه زین خیزد
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
صفحه  صفحه 15 از 99:  « پیشین  1  ...  14  15  16  ...  98  99  پسین » 
شعر و ادبیات

Khaghani | خاقانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA