انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 22 از 99:  « پیشین  1  ...  21  22  23  ...  98  99  پسین »

Khaghani | خاقانی


مرد

 


چو به خنده بازیابم اثر دهان تنگش
صدف گهر نماید شکر عقیق رنگش

بکنند رخ به ناخن بگزند لب به دندان
همه ساحران بابل ز دو چشم شوخ و شنگش

اگر از قیاس جان را جگر آهنین نبودی
نتواندی کشیدن ستم دل چو سنگش

به گه صبوح زهره ز فلک همی سراید
ز صدای صوت زارش ز نوای زیر چنگش

چو گشاد تیر غمزه ز خم کمان ابرو
گذرد ز سنگ خارا سر ناوک خدنگش

لب اوست لعل و شکر من اگر نه شور بختم
شکرین چراست بر من سخنان چون شرنگش

لب اوست آب حیوان دلم از طلب سکندر
خضر دگر شوم من اگر آرمی به چنگش
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


خسته‌ام نیک از بد ایام خویش
طیره‌ام بر طالع پدرام خویش

از سپیدی کار طالع بخت را
بس سیه بینم زبان و کام خویش

دل سبوی غم تهی بر من کند
من ز خون دل کنم پر جام خویش

دل هم از من دوست‌گیر است ای عجب
بر زبان غم دهد پیغام خویش

من به دندان گوشهٔ دل چون خورم
کو چنان در گوشه دید آرام خویش

دل نه پیکان است، هم خون است و گوشت
گوشت نتوان خوردن از اندام خویش

آسمان هردم کشد وانگه دهد
کشتگان را طعمهٔ اجرام خویش

کلبهٔ قصاب چند آرد برون
سرخ زنبوران خون آشام خویش

وام بستانم دهم خواهنده را
پس ز گنج غیب بدهم وام خویش

سایلان از من چنین خوش‌دل روند
من چنین ناخوش‌دل از ایام خویش

سایل ار خرم شود زاکرام من
من شوم خرم‌تر از اکرام خویش

از برای شادی سائل به رنگ
زعفران سازم رخ زرفام خویش

دانگی از خود باز گیرم بهر قوت
پس دهم دیناری از انعام خویش

کام من بالله که ناکام من است
تا به ناکامی برآرم کام خویش

دست همت بس فراخ آمد مرا
پای همت تنگ دارم گام خویش

او به نسبت خوانده خاقانی مرا
من کنم خاقان همت نام خویش
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


بس سفالین لب و خاکین رخ و سنگین جانم
آتشین آب و گلین رطل کند درمانم

دست بوسم که گلین رطل دهد یار مرا
گر دهد جام زرم دست بر او افشانم

منم از گل به گلین رطل خورم گلگون می
کو برم جام زر ایمه که نه نرگسدانم

رطل دریا صفت آرید که جام زردشت
گوش ماهی است بر او آتش دل ننشانم

دوستانم همه انصاف دهند از پی من
که چه انصاف ده و جورکش دورانم

گوش ماهی است نه خورد من و نه هم جام است
به گلین رطل دل از بند خرد برهانم

من که دریاکش و سرمست چو دریا باشم
گوش ماهی چه کنم؟ جام صدف چه ستانم

بوی خاکی که من از رطل گلین می‌شنوم
بردمد از بن هر موی گل و ریحانم

همه ماهی تن و آورده به کف جام صدف
من نهنگم نه حریف صدف ایشانم

ساقی است آهوی سیمین و از آن زرین گاو
خون خرگوش کند آب‌خور مارانم

گاو زر ده به کف سامری و در کف من
آب خضری که در او آتش موسی رانم

جز بدین رطل گلین هیچ عمارت نکنم
چار دیوار گلین را که در او مهمانم

آهنین جامم و پر آه و انین دارم جان
نزیم بی‌دمکی آب که هم حیوانم

جوهری مغ شده و درج سفالین خم می
وز نگین گهر و رطل گلین میزانم

سیصد وشصت رگم زنده شود چون بدهد
سیصد و شصت درم سنگ گهر وزانم

هر که گوهر به دهان داشت جگر تشنه نماند
من که گوهر بخورم تشنه جگر چون مانم

ای عجب دل سبک و درد گرانتر شودم
هرچه من رطل گران سنگ سبکتر رانم

دوش با رطل گلین و می رنگین گفتم
کز شما گشت غم‌آباد دل ویرانم

ای می و رطل ندانم ز کدام آب و گلید
کاتش درد نشاندن به شما نتوانم

رطل بگریست که من ز آب و گل پرویزم
می بنالید که من خون دل خاقانم

چون به می خون جهان در گل افسرده خورم
چه عجب گر نتوان یافت به دل شادانم

من که خاقانیم از خون دل تاجوران
می‌کنم قوت و ندانم چه عجب نادانم
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


از دو عالم دامن جان درکشم هر صبح‌دم
پای نومیدی به دامان درکشم هر صبح‌دم

سایه با من هم‌نشین و ناله با من هم‌دم است
جام غم بر روی ایشان درکشم هر صبح‌دم

ساقیی دارم چو اشک و مطربی دارم چو آه
شاهد غم را ببر زان درکشم هر صبح‌دم

عشق مهمان دل است و جان و دل مهمان او
من دل و جان پیش مهمان درکشم هر صبح‌دم

ناگزیر جان بود جانان و از جان ناگزیر
پیش جانان شاید ار جان درکشم هر صبح‌دم

هم مژه مسمار سازم هم بهای نعل را
دیده پیش اسب جانان درکشم هر صبح‌دم

بس که می‌جویم سواری بر سر میدان عقل
تا عنان گیرم به میدان درکشم هر صبح‌دم

هر شب از سلطان عشقم در ستکانی‌ها رسد
تا به یاد روی سلطان در کشم هر صبح‌دم

دوستکانی کان به مهر خاص سلطان آورند
گر همه زهر است آسان درکشم هر صبح‌دم

نوش خندیدن به وقت زهر خوردن واجب است
من بسا زهرا که خندان درکشم هر صبح‌دم

دوستان خون رزان پنهان کشند از دور و من
آشکارا خون مژگان درکشم هر صبح‌دم

گر همه مستند از آن راوق منم هم مست از آنک
خون چشم رواق افشان درکشم هر صبح‌دم

دهر ویران را بجز آرایش طاقی نماند
خویشتن زین طاق ویران درکشم هر صبح‌دم

آفتم عقل است میل آتشین سازم ز آه
پس به چشم عقل پنهان درکشم هر صبح‌دم

چند ازین دوران که هستند این خدا دوران در او
شاید ار دامن ز دوران درکشم هر صبح‌دم

از خود و غیری چنان فارغ شدم کز فارغی
خط به خاقانی و خاقان درکشم هر صبح‌دم
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


کو صبح که بار شب کشیدم
در راه بلا تعب کشیدم

صبرم نکشید تا سحر زآنک
از موکب غم شغب کشیدم

جان هم نکشد به حیله تا روز
من تا به سحر عجب کشیدم

زنده به امید صبح ماندم
تا صبح بدین سبب کشیدم

دارم ز خمار چشم میگون
بی‌آنکه می طرب کشیدم

صبحا به گلاب ژاله بنشان
این درد سری که شب کشیدم

بر چرخ کمان کشیدم از دل
کز آتش دل لهب کشیدم

تیرم همه بر نشانه شد راست
هر چند کمان به چپ کشیدم

پر آبله شد لبم ز بس تف
کز سینه به سوی لب کشیدم

گویند لب تو را چه افتاد
این عذر نهم که تب کشیدم

کردم طلب و نیافتم اهل
اکنون قدم از طلب کشیدم

خاقانی‌وار خط واخواست
بر عالم بوالعجب کشیدم
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


نه رای آنکه ز عشق تو روی برتابم
نه جای آنکه به جوی تو بگذرد آبم

به جستجوی تو جان بر میان جان بندم
مگر وصال تو را یابم و نمی‌یابم

ز بس که از تو فغان می‌کنم به هر محراب
ز سوز سینه چو آتشکده است محرابم

برای بوی وصال تو بندهٔ بادم
برای پاس خیال تو دشمن خوابم

اگر به جان کنیم حکم برنتابم سر
مکن جفا که جفای تو برنمی‌تابم

کجا توانم پیوست با تو کز همه روی
شکسته چون دل خاقانی است اسبابم
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


از دهر غدر پیشه وفائی نیافتم
وز بخت تیره رای صفایی نیافتم

بر رقعهٔ زمانه قماری نباختم
کورا بهر دو نقش دغایی نیافتم

آن شما ندانم و دانم که تا منم
کار زمانه را سر و پایی نیافتم

سایه است هم‌نشینم و ناله است هم‌دمم
بیرون ازین دو، لطف نمائی نیافتم

ای سایه نور چشمی و ای ناله انس دل
کاندر یگانگی چو شمایی نیافتم

از دوستان عهد بسی آزموده‌ام
کس را بگاه عهد وفایی نیافتم

زین پس برون عالم جویم وفا و عهد
کاندر درون عالم جایی نیافتم

بر سینه شاخ شاخ کنم جامه شانه‌وار
کز هیچ سینه بوی رضایی نیافتم

مانا که مردمی به عدم بازرفت از آنک
نگذشت یک زمان که جفایی نیافتم

در بوستان عهد شنیدم که میوهاست
جستم به چند سال و گیایی نیافتم

زان طبخ‌ها که دیگ سلامت همی پزد
خوش‌خوارتر ز فقر ابایی نیافتم

بر زخمها که بازوی ایام می‌زند
سازنده‌تر ز صبح دوایی یافتم

خاقانیا بنال که بر ساز روزگار
خوشتر ز نالهٔ تو نوایی نیافتم
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 



از گشت چرخ کار به سامان نیافتم
وز دور دهر عمر تن آسان نیافتم

زین روزگار بی‌بر و گردون کژ نهاد
یک رنج بازگوی که من آن نیافتم

نطقم از آن گسست که همدم ندیده‌ام
دردم از آن فزود که درمان نیافتم

از قبضهٔ کمان فلک بر دلم به قهر
تیری چنان گذشت که پیکان نیافتم

خوانی نهاد دهر به پیشم ز خوردنی
جز قرص آفتاب در آن خوان نیافتم

بر ابلق امید نشستم به جد و جهد
جولان نکرد بخت که میدان نیافتم

بر چرخ هفتمین شدم از نحس روزگار
یک هم‌نشین سعد چو کیوان نیافتم

پشتم شکست چرخ که رویم نگه نداشت
آبم ببرد دهر کز او نان نیافتم

در مصر انتظار چو یوسف بمانده‌ام
بسیار جهد کردم و کنعان نیافتم

گوئی سکندرم ز پی آب زندگی
عمرم گذشت و چشمهٔ حیوان نیافتم

ز افراسیاب دهر خراب است ملک دل
دردا که زور رستم دستان نیافتم

گویا ترم ز بلبل لیکن ز غم چو باز
خاموش از آن شدم که سخندان نیافتم

خاقانیا تو غم خور کز جور روزگار
یک رادمرد خوش‌دل و خندان نیافتم

داد سخن دهم که زمانه به رمز گفت
آن یافتم ز تو که ز حسان نیافتم
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 



بر سریر نیاز می‌غلطم
بر چراگاه ناز می‌غلطم

خوش خوش آید مرا که پیش درت
به سر خاک باز می‌غلطم

پیش زخم تو کعبتین کردار
بر بساط نیاز می‌غلطم

زیر دست غم تو مهره صفت
در کف حقه باز می‌غلطم

تو مرا می‌کشی به خنجر لطف
من در آن خون به ناز می‌غلطم

پس مرا خون دوباره می‌ریزی
من به خونابه باز می‌غلطم

از پی سجدهٔ رخ تو چنان
عابدان در نماز می‌غلطم

بر سر سنبل رخ تو چنانک
آهوان در طراز می‌غلطم

بر سر آتش غمت چو سپند
با خروش و گداز می‌غلطم

تو کشان زلف و من چو گربه بر آن
سنبل دل نواز می‌غلطم

پیش زلفت چو کبک خسته جگر
زیر چنگال باز می‌غلطم
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 



با بخت در عتابم و با روزگار هم
وز یار در حجابم و از غم‌گسار هم

بر دوستان نکالم و بر اهلبیت نیز
بر آسمان وبالم و بر روزگار هم

اندر جهان منم که محیط غم مرا
پایان پدید نیست چه پایان کنار هم

حیرانم از سپهر چه حیران؟ که مست نیز
محرومم از زمانه، چه محروم؟ خوار هم

روزم به غم فروشد، لابل که عمر نیز
حالم بهم برآمد لابل که کار هم

کس را پناه چون کنم و راز چون دهم
کز اهل بی‌نصیبم و از راز دار هم

بر بوی هم‌دمی که بیابم یگانه رنگ
عمرم در آرزو شد و در انتظار هم

امروز مردمی و وفا کیمیا شده است
ای مرد کیمیا چه؟ که سیمرغ‌وار هم

بر مردم اعتماد نمانده است در جهان
گفتی که اعتماد، مگو زینهار هم

گویند کار طالع خاقانی از فلک
امسال بد نبود، چو امسال، پار هم

با این همه به دولت احمد در این زمان
سلطان منم بر اهل سخن، کام کار هم
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
صفحه  صفحه 22 از 99:  « پیشین  1  ...  21  22  23  ...  98  99  پسین » 
شعر و ادبیات

Khaghani | خاقانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA