انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 25 از 99:  « پیشین  1  ...  24  25  26  ...  98  99  پسین »

Khaghani | خاقانی


مرد

 


نام تو چون بر زبان می‌آیدم
آب حیوان در دهان می‌آیدم

تا لب من خاک‌بوس کوی توست
هردم از لب بوی جان می‌آیدم

گر قدم بر آسمانم پیش تو
فرق سر بر آستان می‌آیدم

تا همایم خوانده‌ای در کام دل
هر نواله استخوان می‌آیدم

وارهان زین دام‌گاه غم مرا
کرزوی آشیان می‌آیدم

مایه عشق توست چون او حاصل است
شاید ار عمری زیان می‌آیدم

در صف عشاق خاقانی منم
کاسب معنی زیر ران می‌آیدم
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


از تف دل آتشین دهانم
زان نام تو بر زبان نرانم

ترسم که چو صبر از غم تو
نام تو بسوزد از زبانم

فریاد کز آتش دل من
فریاد بسوخت در دهانم

بالای سر ایستاد روزم
در پستی غم فتاد جانم

مشتی خاکم سبکتر از باد
هم کشتی آهن گرانم

گر آهن نیستی تف آه
با خود بردی بر آسمانم

چون ریمهن ز بند آهن
پالودهٔ سوخته روانم

لب‌تشنه‌ترم ز سگ گزیده
از دست کس آب چون ستانم

وز کوی کس آب چون توان خواست
کآتش ندهند رایگانم

دور از تو ز بی‌تنی که هستم
چون وصل تو هست بی‌نشانم

مجهول کسی نیم، شناسند
من شاعر صاحب القرانم

از من اثری نماند ماناک
خاقانی دیگرم، نه آنم
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


کفر است راز عشقت پنهان چرا ندارم
دارم به کفر عشقت ایمان چرا ندارم

سوزی ز ساز عشقت در دل چرا نگیرم
رمزی ز راز مهرت در جان چرا ندارم

آتش به خاک پنهان دارند صبح خیزان
من خاک عشقم آتش پنهان چرا ندارم

عید است این که بر جان کشتن حواله کردی
چون کشتنی است جانم، قربان چرا ندارم

نی کم سعادت است این کامد غم تو در دل
چون دل سرای غم شد شادان چرا ندارم

تا خود پرست بودم کارم نداشت سامان
چون بی‌خودی است کارم سامان چرا ندارم

مهتاب را به ویران رسم است نور دادن
پس من سراچهٔ جان ویران چرا ندارم

ریحان هر سفالی پیداست آن من کو
من دل سفال کردم ریحان چرا ندارم

خاقانیم نه والله سیمرغ نیست هستم
پس هست و نیست گیتی یکسان چرا ندارم
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


نازی است تو را در سر، کمتر نکنی دانم
دردی است مرا در دل، باور نکنی دانم

خیره چه سراندازم بر خاک سر کویت
گر بوسه زنم پایت، سر برنکنی دانم

گفتی بدهم کامت اما نه بدین زودی
عمری شد و زین وعده، کمتر نکنی دانم

بوسیم عطا کردی، زان کرده پشیمانی
دانی که خطا کردی، دیگر نکنی دانم

گر کشتنیم باری هم دست تو و تیغت
خود دست به خون من، هم تر نکنی دانم

گه‌گه زنی از شوخی حلقهٔ در خاقانی
خانه همه خون بینی، سر درنکنی دانم

هان ای دل خاقانی سر در سر کارش کن
الا هوس وصلش، در سر نکنی دانم

گرچه به عراق اندر سلطان سخن گشتی
جز خاک در سلطان افسر نکنی دانم
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


به میدان وفا یارم چنان آمد که من خواهم
ز دیوان هواکارم چنان آمد که من خواهم

ز دفتر فال امیدم چنان آمد که من جستم
ز قرعه نقش پندارم چنان آمد که من خواهم

مرا یاران سپاس ایزد کنند امروز کز طالع
به نام ایزد دل و یارم چنان آمد که من خواهم

چه نقش است این که طالع بست تا بر جامهٔ عمرم
طرازی کار زو دارم چنان آمد که من خواهم

چه دام است این که بخت افکند کان آهوی شیر افکن
به یک‌دم صید گفتارم چنان آمد که من خواهم

مرا بر کعبتین دل سه شش نقش آمد از وصلش
زهی نقشی که این بارم چنان آمد که من خواهم

دلا سر بر زمین دار و کله بر آسمان افشان
که آن ماه کله دارم چنان آمد که من خواهم

به باران مژه در ابر می‌جستم وصالش را
کنون ناجسته دربارم چنان آمد که من خواهم

چه عذر آرم که بگشایم زبان بسته چون بلبل
که آن گل‌برگ بی‌خارم چنان آمد که من خواهم

از آن روی جهان دارد که چون عیسی است جان پرور
دوای جان بیمارم چنان آمد که من خواهم

صبوحی ساز خاقانی و کار آب کن یعنی
که آب کار بازارم چنان آمد که من خواهم
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


گفتم به ری مراد دل آسان برآورم
ز آنجا سفر به خاک خراسان برآورم

در ره دمی به تربت بسطام برزنم
وز طوس و روضه آرزوی جان برآورم

ری دیده پس به خاک خراسان رسم چنانک
حج کرده عمره بر اثر آن برآورم

از اوج آسمان به سر سدره بگذرم
وز سدره سر به گلشن رضوان برآورم

ایزد نخواست آنچه دلم خواست لاجرم
هر لحظه آهی از دل سوزان برآورم
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


مرا گوئی چه سر داری، سر سودای او دارم
به خاک پای او کامید خاک پای او دارم

ازو تا جان اگر فرقی کنم کافر دلی باشد
من آنگه جای او دانم که جان را جای او دارم

گر او از لطف عام خود مرا مقبول خود دارد
نیندیشم که چون خاصان قبول رای او دارم

اگر دل در غمش گم شد چه شاید کرد، گو گم شو
دل اینجا از سگان کیست تا پروای او دارم

بن هر موی را گر باز پرسی تا چه سر دارد
ندا آید که تا سر دارم این سودای او دارم

به جان او کزو جان را به درد اوست خرسندی
که جان داروی خویش از درد جان افزای او دارم

شکارم کرد زلف او چو آتش سرخ رخ زانم
که در گردن کمند زلف دود آسای او دارم

اگر صد جان خاقانی به بالایش برافشانم
خجل باشم که این خلعت نه بر بالای او دارم
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


چون تلخ سخن رانی تنگ شکرت خوانم
چون کار به جان آری جان دگرت خوانم

زهر غم خویشم ده تا عمر خوشت گویم
خاک در خویشم خوان تا تاج سرت خوانم

اشک و رخ من هر دو سرخ است و کبود از تو
خوش رنگرزی زین پس عیسی هنرت خوانم

چون درد توام گیرد دامان غمت گیرم
آیم به سر کویت وز در به درت خوانم

زین خواندن بی‌حاصل بستم لب و بس کردم
هم کم شنوی دانم گر بیشترت خوانم

گفتی که چو وقت آید کارت به ازین سازم
این عشوه مده کانگه افسوس گرت خوانم

از محنت خاقانی بس بی‌خبری ویحک
دانم نشوی در خط گر بی‌خبرت خوانم
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


گر رحم کنی جانا جان بر سرت افشانم
ور زخم زنی دل را بر خنجرت افشانم

معلوم من از عالم جانی است، چه فرمائی
بر خنجر تو پاشم یا بر سرت افشانم

بر سوزن مژگانم صد رشته گهر دارم
در دامن تو ریزم یا در برت افشانم

آئی به کف آن خنجر چون چشم من از گوهر
من گوهر عمر خود بر گوهرت افشانم

گر گوهر جان خواهی هم در کمرت دوزم
ور دانهٔ دل خواهی هم در برت افشانم

طاووس خودآرائی در زیور زیبائی
گر دیده قبول آید بر زیورت افشانم

با من به سلام خشک ای دوست زبان ترکن
تا از مژه هر ساعت لعل ترت افشانم

خاک در سلطان را افسر کن و بر سر نه
تا سر به کله داری بر افسرت افشانم

آن پیکر روحانی بنمای به خاقانی
تا دیدهٔ نورانی بر پیکرت افشانم
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


ما پیشکش تو جان فرستیم
ور دست رسد جهان فرستیم

جان خود چه سگ و جهان چه خاک است
تا بر درت این و آن فرستیم

یک وام لبت نداده باشیم
آنگه که هزار جان فرستیم

در قیمت لعل تو چه ارزد
ما ارچه هزار کان فرستیم

دندان مزد سگان کویت
بپذیری اگر روان فرستیم

این لاشهٔ تن کشیده در جل
بر آخور پاسبان فرستیم

بس عذر کز آخور تو خواهیم
گر ابلق آسمان فرستیم

قصه به تو هر نفس نویسیم
قاصد به تو هر زمان فرستیم

دیده هم از آن توست بگذار
تا مرغ به آشیان فرستیم

خاقانی را هزار گنج است
یک یک به تو رایگان فرستیم
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
صفحه  صفحه 25 از 99:  « پیشین  1  ...  24  25  26  ...  98  99  پسین » 
شعر و ادبیات

Khaghani | خاقانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA