ارسالها: 1615
#271
Posted: 14 Aug 2011 07:02
*****
ز باغ عافیت بوئی ندارم
که دل گم گشت و دلجویی ندارم
بنالم کرزوبخشی ندیدم
بگریم کشنارویی ندارم
برانم بازوی خون از رگ چشم
که با غم زور بازویی ندارم
فلک پل بر دلم خواهد شکستن
کز آب عافیت جویی ندارم
بسازم مجلسی از سایهٔ خویش
که آنجا مجلس آشویی ندارم
چه پویم بر پی مردان عالم
کز آن سر مرحباگویی ندارم
بهر مویی مرا واخواست از کیست
که اینجا محرم مویی ندارم
گر از حلوای هر خوان بینصیبم
نه سکبای هر ابرویی ندارم
در این عالم که آب روی من رفت
بدان عالم شدن رویی ندارم
من آن زن فعلم از حیض خجالت
که بکری دارم و شویی ندارم
نه خاقانی من است و من نه اویم
که تاب درد چون اویی ندارم
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
ارسالها: 1615
#272
Posted: 14 Aug 2011 07:03
*****
طاقتی کو که به سر منزل جانان برسم
ناتوان مورم و خود کی به سلیمان برسم
خضر لب تشنه در این بادیه سرگردان داشت
راه ننمود که بر چشمهٔ حیوان برسم
شب تار و ره دور و خطر مدعیان
تا در دوست ندانم به چه عنوان برسم
عوض شکوه کنم شکر چو یوسف اظهار
من به دولت اگر از سیلی اخوان برسم
بلبلان خوبی صیاد بیان خواهم کرد
اگر این بار سلامت به گلستان برسم
قطرهٔ اشکم و اما ز فراوانی ضعف
طاقتی نیست که از دیده به مژگان برسم
در شهادتگه عشق است رسیدن مشکل
خاقنی راه چنان نیست که آسان برسم
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
ارسالها: 1615
#273
Posted: 14 Aug 2011 07:03
*****
دارم سر آنکه سر برآرم
خود را ز دو کون بر سر آرم
بر هامهٔ ره روان نهم پای
همت ز وجود برتر آرم
بر لاشهٔ عجز بر نهم رخت
تا رخش قدر عنان درآرم
این دار خلافت پدر را
در زیر نگین مسخر آرم
وین هودج کبریای دل را
بر کوههٔ چرخ اخضر آرم
وین تاج دواج یوسفی را
درمصر حقیقت اندر آرم
بیواسطهٔ خیال با دوست
خلوت کنم و دمی برآرم
در حجرهٔ خاص او فلک را
مانندهٔ حلقه بر در آرم
شب را ز برای زنده ماندن
تا نفخهٔ صور همبر آرم
گر پردهدری کند تف صبح
از دود دلش رفوگر آرم
در کعبهٔ شش جهت که عشق است
خاقانی را مجاور آرم
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
ارسالها: 1615
#274
Posted: 14 Aug 2011 07:04
*****
از گلستان وصل نسیمی شنیدهام
دامن گرفته بر اثر آن دویدهام
بیبدرقه به کوی وصالش گذشتهام
بیواسطه به حضرت خاصش رسیدهام
اینجا گذاشته پر و بالی که داشته
آنجا که اوست هم به پر او پریدهام
این مرغ آشیان ازل را به تیغ عشق
پیش سرای پردهٔ او سر بریدهام
وین مرکب سرای بقا را به رغم خصم
جل درکشیده پیش در او کشیدهام
گاهی لبش گزیده و گاهی به یاد او
آن می که وعده کرد ز دستش مزیدهام
خود نام من ز خاطر من رفته بود پاک
خاقانی آن زمان ز زبانش شنیدهام
در جمله دیدم آنچه ز عشاق کس ندید
اما دریغ چیست که در خواب دیدهام
گوئی که بر جنیبت وهم از ره خیال
در باغ فضل صدر افاضل چریدهام
والا جمال دین محمد، محمد آنک
از کل کون خدمت او برگزیدهام
جبریلوار باد معانی به فر او
در آستین مریم خاطر دمیدهام
شک نیست کز سلالهٔ نثر بلند اوست
این روی تازگان که به نظم آفریدهام
ای آنکه تا عنان به هوای تو دادهام
از ناوک سخن صف خصمان دریدهام
هود هدی توئی و من از تو چو صرصری
بر عادیان جهل به عادت بزیدهام
آزردهام ز زخم سگ غرچه لاجرم
خط فراق بر خط شروان کشیدهام
لیکن بدان دیار نیابم ز ترس آنک
پرآبهاست در ره و من سگ گزیدهام
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
ارسالها: 1615
#275
Posted: 14 Aug 2011 07:04
*****
دلا زارت برون نتوان نهادن
قدم در موج خون نتوان نهادن
بر اسب عمر هرای جوانی است
بر او زین سرنگون نتوان نهادن
تو را هر دم غم صد ساله روزی است
ذخیره زین فزون نتوان نهادن
به کتف عمر میکش بار محنت
که بر دهر حرون نتوان نهادن
به نامت چون توان کرد ابلقی را
که داغش بر سرون نتوان نهادن
در این منزل رصد جهان میستاند
گنه بر رهنمون نتوان نهادن
خراب است آن جهان کاول تو دیدی
اساسی نو کنون نتوان نهادن
به صد غم ریسمان جان گسسته است
غمی را پنبه چون نتوان نهادن
دلی کز جنس برکندی نگهدار
که بر ناجنس و دون نتوان نهادن
سرت خاقانیا در بیم راهی است
کز آنجا پی برون نتوان نهادن
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
ارسالها: 1615
#276
Posted: 14 Aug 2011 07:06
*****
خرمی کان فلک دهد غم دان
دل که با غم بساخت خرم دان
سنت اهل عشق خواهی داشت
درد را هم مزاج مرهم دان
به عیاری که هفت مردان راست
نقش شش روز کمتر از کم دان
دوستان همچو مهر، نمامند
دشمنان همچو ماه، محرم دان
گنج عزلت توراست خاقانی
عافیت هم ورا مسلم دان
چار دیوار عزلتی که توراست
بهتر از چار بالش جم دان
چار بالش نشین عزلت را
پنج نوبت زن دو عالم دان
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
ارسالها: 1615
#277
Posted: 14 Aug 2011 07:07
*****
برون از جهان تکیه جایی طلب کن
ورای خرد پیشوایی طلب کن
قلم برکش و بر دو گیتی رقم زن
قدم درنه و رهنمایی طلب کن
جهان فرش توست آستینی برافشان
فلک عرش توست استوایی طلب کن
همه درد چشم تو شد هستی تو
شو از نیستی توتیایی طلب کن
چو در گنبدی همصف مردگانی
ز گنبد برون شو بقایی طلب کن
خدایان رهزن بسی یابی اینجا
جدا زین خدایان خدایی طلب کن
مر این پنج دروازهٔ چار حد را
به از هفت و نه پادشایی طلب کن
مگو شاه سلطان اگر مرد دردی
ز رندان وقت آشنایی طلب کن
کلید همه دار ملک سلاطین
به زیر گلیم گدایی طلب کن
به سیران مده نوشداروی معنی
ز تشنه دلان ناشتائی طلب کن
به باغ دل ار بلبل درد خواهی
به خاقانی آی و نوایی طلب کن
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
ارسالها: 1615
#278
Posted: 14 Aug 2011 07:07
*****
سوختم چون بوی برناید ز من
وآتش غم روی ننماید ز من
من ز عشق آراستم بازارها
عشق بازاری نیاراید ز من
تا نیارم زر رخ از لعل اشک
دل ز محنتها نیاساید ز من
ای خیال یار در خورد آمدی
بیتو دانی هیچ نگشاید ز من
گر نگیرم دربرت عذر است از آنک
بوی بیماری همی آید ز من
دست بر سر زانم از دست اجل
تا کلاه عمر نرباید ز من
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
ارسالها: 1615
#279
Posted: 14 Aug 2011 07:08
*****
ای صبح مرا حدیث آن مه کن
ای باد، مرا ز زلفش آگه کن
ای قرصهٔ آفتاب پیش من
بگشای زبان، قصد آن مه کن
ای خیل خیال دوست هر ساعت
از سبزهٔ جان مرا چراگه کن
ای لاف زده ز عشق و دل داده
جان هم بده و به کوی او ره کن
ای خاقانی دراز شد قصه
جان خواهد یار قصه کوته کن
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
ارسالها: 1615
#280
Posted: 14 Aug 2011 07:11
*****
غصهٔ آسمان خورم دم نزنم، دریغ من
در خم شست آسمان بسته منم، دریغ من
چون دم سرد صبحدم کآتش روز بردهد
آتش دل برآورد دم زدنم، دریغ من
بین که پل جفا فلک بر دل من شکست و من
این پل آب رنگ را کی شکنم، دریغ من
برکنم از زمین دل بیخ امل به بیل غم
خار اجل ز راه جان برنکنم، دریغ من
هستم باد گشته سر از پی نیستی دوان
هستی هر تنم ولی نیست تنم، دریغ من
دیدهای آنکه چون کند باد ز گرد پیرهن
بادم و گرد بیخودی پیرهنم، دریغ من
هر چه من آورم ز طبع آب حیات در دهن
تف دل آتش آورد در دهنم، دریغ من
آب ز چشمهٔ خرد خوردم و پس ز بیم جان
سنگ به چشمهٔ خرد درفکنم، دریغ من
جم صفتان ز خوان من ریزه چنند، پس چرا
موروش از ره خسان ریزه چنم، دریغ من
سنگ سیاه کعبه را بوسه زده پس آنگهی
دست سفید سفلگان بوسه زنم، دریغ من
تاجورم چو آفتاب اینت عجب که بیبها
بر سر خاک عور تن نور تنم، دریغ من
پیش حیات دوستان گر سپرم عجبتر آنک
کز پس مرگ دشمنان در حزنم، دریغ من
کو سر تیغ تا بدو باز رهم ز بند سر
کر جگر پر آبله چون سفنم، دریغ من
من چو گلم که در وطن خار برد عنان از آن
رستم و کورهٔ سفر شد وطنم، دریغ من
چون به زبان من رود نام کرم ز چشم من
چشمهٔ خون فرو دود بر ذقنم، دریغ من
چشم گریست خون و دل گفت که یاس من نگر
زانکه خزان وصل را یاسمنم، دریغ من
آه برآمد از جهان گفت مرا که ریگ خور
نیست گیاهی از کرم در چمنم دریغ من
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد