انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 29 از 99:  « پیشین  1  ...  28  29  30  ...  98  99  پسین »

Khaghani | خاقانی


مرد

 
*****

دلا با عشق پیمان تازه گردان
برات عشق بر جان تازه گردان

به کفرش ز اول ایمان آر و آنگه
چو ایمان گفتی ایمان تازه گردان

نماز عاشقان بی‌بت روا نیست
سجود بت‌پرستان تازه گردان

چه رانی کشتی اندیشه در خشک
گرت سوزی است طوفان تازه گردان

به هر دردیت درمان هم ز درد است
به درد تازه درمان تازه گردان

خراج هر دو عالم برد خواهی
نخست از عشق فرمان تازه گردان

به استقبال تیر چشم ترکان
کهن ریشت به پیکان تازه گردان

دل ازرق پوش و ترکان زرق پاشند
دلت را خرقه ز ایشان تازه گردان

سفالت این جهان ریحان او عمر
به آب عشق ریحان تازه گردان

جهان را عهد مجنونی شد از یاد
چو خاقانی درآ، آن تازه گردان
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
*****

رخش حسن ای جان شگرفی را به میدان درفکن
گوی کن سرها و گوها را به چوگان درفکن

عشق را گه تاج ساز و بر سر عشاق نه
زلف را گه طوق کن در حلق مردان درفکن

عالمی از عشقت ای بت سنگ بر سر می‌زنند
زینهار ای سیم‌گون گوی گریبان درفکن

نیکوان خلد بالای سرت نظاره‌اند
یک نظر بنمای و آشوبی در ایشان درفکن

تن که باشد تا به خون او کنی آلوده تیغ
زور با عقل آزمای و پنجه با جان درفکن

کفر و ایمان را بهم صلح است خیز از زلف و رخ
فتنه‌ای ساز و میان کفر وایمان درفکن

آخر ای خورشید خوبان مر تو را رخصت که داد
کز خراسان اندرآ، شوری به شروان درفکن

شاید ار سرنامهٔ وصل تو نام دیگر است
مردمی کن نام خاقانی به پایان درفکن
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
*****

دلم دردمند است باری برافکن
بر افکندهٔ خود نظر بهتر افکن

میندیش اگر صبر من لشکری شد
دلت سنگ شد سنگ بر لشکر افکن

اگر با غمت گرم در کار نایم
ز دم‌های سردم گره دربر افکن

اگر نزل عشقت بجز جان فرستم
به خاکش فرو نه، برون در افکن

تو را طوق سیمین درافکند غبغب
مرا نیز از آن زلف طوقی برافکن

پی از هر خسی سایه پرورد بگسل
نظر بر عزیزان جان پرور افکن

که فرمایدت کشنای خسان شو
که گوید که هرای زر بر خر افکن

مشو در خط از پند خاقانی ای جان
که این خوش حدیثی است بر دفتر افکن
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
*****

آب و سنگم داد بر باد آتش سودای من
از پری روئی مسلسل شد دل شیدای من

نیستم یارا که یارا گویم و یارب کنم
کآسمان ترسم به درد یارب و یارای من

دود آهم دوش بابل را حبش کرده است از آنک
غارت هاروتیان شد زهرهٔ زهرای من

شب زن هندوی و جانم جوجو اندر دست او
جو به جو می‌دید شب حال دل رسوای من

هر زن هندو که او را دانه بر دست افکنم
دانه زن بیدانه بیند خرمن سودای من

چون ببارم اشک گرم، آتش زنم در عالمی
شعر خاقانی است گوئی اشک آتش‌زای من
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
*****

ترک سن سن گوی توسن خوی سوسن بوی من
گر نگه کردی به سوی من نبودی سوی من

من بخایم پشت دست از غم که او از روی شرم
پشت پای خویش بیند تا نبیند روی من

رسم ترکان است خون خوردن ز روی دوستی
خون من خورد و ندید از دوستی در روی من

بس که از زاری زبانم موی و مویم شد زبان
کو مرا کشت و نیازرد از برون یک موی من

ترک بلغاری است قاقم عارض و قندز مژه
من که باشم تا کمان او کشد بازوی من

تا ز دستم رفت و هم‌زانوی نااهلان نشست
شد کبود از شانهٔ دست آینهٔ زانوی من

بوی وصلش آرزو می‌کردم او دریافت گفت
از سگان کیست خاقانی که یابد بوی من
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
*****

از عشق دوست بین که چه آمد به روی من
کز غم مرا بکشت و نیازرد موی من

از عشق یار روی ندارم که دم زنم
کز عشق روی او چه غم آمد به روی من

باری کبوترا تو ز من نامه‌ای ببر
نزدیک یار و پاسخش آور به سوی من

درد دلم ببین که دلم وصل جوی اوست
آه ای کبوتر از دل سیمرغ جوی من

زنهار تا به برج دگر کس بنگذری
برجت سرای من به و صحرات کوی من

گستاخ برمپر که مبادا که ناگهی
شاهین بود نشانده به راهت عدوی من

بر پای بندمت زر چهره که حاسدان
بی‌رنگ زر رها نکنندت به بوی من

خاقانی است جوجو در آرزوی او
او خود به نیم جو نکند آرزوی من
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
*****

ای باد بوی یوسف دلها به ما رسان
یک نوبر از نهال دل ما به ما رسان

از زلف او چو بر سر زلفش گذر کنی
پنهان بدزد موئی و پیدا به ما رسان

با خویشتن ببر دل ما کز سگان اوست
امشب به داغ او کن و فردا به ما رسان

گر آفتاب زردی از آن سو گذشته‌ای
پیغام آن ستارهٔ رعنا به ما رسان

ای نازنین کبوتر از اینجاست برج تو
گر هیچ نامه آری از آنجا به ما رسان

ای هدهد سحر گهی از دوست نامه‌ای
بستان ببند بر سر و عمدا به ما رسان

با دوست خلوه کن دو بدو و آنچه گفته‌ایم
یک یک بگوی و پاسخ آن را به ما رسان

ما را مراد ازین همه یا رب وصال اوست
یارب مراد یارب ما را به ما رسان

خاقانی‌ایم سوختهٔ عشق وامقی
عذرا نسیمی از بر عذرا به ما رسان
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
*****

بر سر بازار عشق آزاد نتوان آمدن
بنده باید بودن و در بیع جانان آمدن

از عتاب دوستان چون سایه نتوان در رمید
جان فشاندن باید و چون سایه بیجان آمدن

عشقبازان را برای سر بریدن سنت است
بر سر نطع ملامت پای‌کوبان آمدن

نیم شب پنهان به کوی دوست گم نامان شوند
شهره‌نامان را مسلم نیست پنهان آمدن

بر سر گنج آن شود کو پی به تاریکی برد
مشعله برکرده سوی گنج نتوان آمدن

جان در این ره نعل کفش آمد بیندازش ز پای
کی توان با نعل پیش تخت سلطان آمدن

گرچه تنگ است ای پسر با پر نگنجد هیچ مرغ
بال و پر بگذار تا بتوانی آسان آمدن

شرط خاقانی است از کفر آشکارا دم زدن
پس نهان از خاکیان در خون ایمان آمدن
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
*****

ای لعل تو پرده‌دار پروین
وای زلف تو سایبان نسرین

چشم تو ز نیم زهر غمزه
خون کرد هزار جان شیرین

صد عیسی دردمند را بیش
در سایهٔ زلف کرده بالین

از چشم بد ایمنی که دارد
دندان و لب تو شکل یاسین

آهسته‌تر ای سوار چالاک
بر دیدهٔ ما متاز چندین

حقی که نه از وفاست بگذار
راهی که نه از صفاست مگزین

آن کز تف عشق توست در تب
جویان ز لب تو مهر تسکین

هر ذره که بر تو می‌فشاند
لطفی بکن ای نگار برچین

خاقانی را از آن خود دان
نیک و بد او از آن خود بین
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
*****

روی است بنامیزد یا ماه تمام است آن
زلف است تعالی الله یا تافته دام است آن

هر سال بدان آید خورشید به جوزا در
تا با کمر از پیشت گویند غلام است آن

در عهد تو زیبائی چیزی است که خاص است این
در عشق تو رسوائی کاری است که عام است آن

جانی که تو را شاید بر خلق فرو ناید
چیزی که تو را باید بر خلق حرام است آن

گفتم که به صبر از تو هم پخته شود کارم
امروز یقینم شد کاندیشهٔ خام است آن

من بستهٔ دام تو، سرمست مدام تو
آوخ که چه دام است این یارب چه مدام است آن

شب‌های فراقت را صبحی که پدید آید
با بیم رقیبانت هم اول شام است آن

یک جام نخست تو بربود مرا از من
از جام دوم کم کن نیمی که تمام است آن

بی‌لام سر زلفت نون است قد چاکر
ای ماه چه نون است این یا نیز چه لام است آن

گفتی که چو خاقانی عشاق بسی دارم
صادقتر ازو عاشق بنمای کدام است آن
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
صفحه  صفحه 29 از 99:  « پیشین  1  ...  28  29  30  ...  98  99  پسین » 
شعر و ادبیات

Khaghani | خاقانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA