انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 3 از 99:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  96  97  98  99  پسین »

Khaghani | خاقانی


مرد

 


رویم ز گریه بین چو گلین کاه زیر آب
از شرم روی توست رخ ماه زیر آب

ماهی تنی و می‌کنی از اشک من گریز
نه ماهیان کنند وطن گاه زیر آب

نی نی توراست عذر که مشک و میی بهم
نی مشک و می شود آنگاه زیر آب

تخم وفاست دانهٔ دل چون به دست توست
خواهی به زیر خاک بنه خواه زیر آب

در اشک گرم غرقم و آنگاه سوخته
کس دید غرق سوخته به نگاه زیر آب

دریا کشم ز چاه غمت گر برآرم آه
سوزد نهنگ را طپش آه زیر اب

همسایگان ز تف دلم برکنند شمع
چون شد چراغ روز شبانگاه زیر آب

گریم چنان که از دم دریای چشم من
هر گوش ماهیی شود آگاه زیر اب

آبم برفت و گر شنود سنگ آه من
از سنگ بشنوند علی‌الله زیر آب

ای در آبدار جوانی ز پیچ و خم
در آب شد ز شرم تو صد راه زیر آب

حال من و تو از من و تو دور نیست زانک
تو آب زیر کاهی و من کاه زیر آب

خاقانیا به چاه فرو گوی راز دل
کز دوست رازدارتر آن چاه زیر آب
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


کار عشق از وصل و هجران درگذشت
درد ما از دست درمان درگذشت

کار، صعب آمد به همت برفزود
گوی، تیز آمد ز چوگان درگذشت

در زمانه کار کار عشق توست
از سر این کار نتوان درگذشت

کی رسم در تو که رخش وصل تو
از زمانه بیست میدان درگذشت

فتنهٔ عشق تو پردازد جهان
خاصه می‌داند که سلطان درگذشت

جوی خون دامان خاقانی گرفت
دامنش چه، کز گریبان درگذشت
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


انصاف در جبلت عالم نیامده است
راحت نصیب گوهر آدم نیامده است

از مادر زمانه نزاده است هیچکس
کوهم ز دهر نامزد غم نیامده است

از موج غم نجات کسی راست کو هنوز
بر شط کون و عرصهٔ عالم نیامده است

از ساغر زمانه که نوشید شربتی
کان نوش جانگزای‌تر از سم نیامده است

گیتی تو را ز حادثه ایمن کجا کند؟
کورا ز حادثات امان هم نیامده است

دزدی است چرخ نقب‌زن اندر سرای عمر
آری به هرزه قامت او خم نیامده است

آسودگی مجوی که کس را به زیر چرخ
اسباب این مراد فراهم نیامده است

با خستگی بساز که ما را ز روزگار
زخم آمده است حاصل و مرهم نیامده است

در جامهٔ کبود فلک بنگر و بدان
کاین چرخ جز سراچهٔ ماتم نیامده است

خاقانیا فریب جهان را مدار گوش
کورا ز ده، دو قاعده محکم نیامده است
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


پای گریز نیست که گردون کمان‌کش است
جای فزاع نیست که گیتی مشوش است

ماویز در فلک که نه بس چرب مشرب است
برخیز از جهان که نه بس خوب مفرش است

چون مار ارقم است جهان گاه آزمون
کاندر درون کشنده و بیرون منقش است

با خویشتن بساز و ز کس مردمی مجوی
کان کو فرشته بود کنون اهرمن‌وش است

با هر که انس گیری از او سوخته شوی
بنگر که انس چیست مصحف ز آتش است

عالم نگشت و ما و تو گردنده‌ایک از آنک
گردون هنوز هفت و جهت همچنان شش است

در بند دور چرخ هم ارکان، هم انجم است
در زیر ران دهر هم ادهم، هم ابرش است

خاقانیا منال که این ناله‌های تو
برساز روزگار نه بس زخمهٔ خوش است
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


تا جهان است از جهان اهل وفائی برنخاست
نیک عهدی برنیامد، آشنائی برنخاست

گوئی اندر کشور ما بر نمی‌خیزد وفا
یا خود اندر هفت کشور هیچ جائی برنخاست

خون به خون می‌شوی کز راحت نشانی مانده نیست
خود به خود می ساز کز همدم وفائی برنخاست

از مزاج اهل عالم مردمی کم جوی از آنک
هرگز از کاشانهٔ کرکس همائی برنخاست

باورم کن کز نخستین تخم آدم تاکنون
از زمین مردمی مردم گیائی برنخاست

وحشتی داری برو با وحش صحرا انس گیر
کز میان انس و جان وحشت زدائی برنخاست

کوس وحدت زن درین پیروزه گنبد کاندراو
از نوای کوس وحدت به نوائی برنخاست

درنورد از آه سرد این تخت نرد سبز را
کاندر او تا اوست خصل بی‌دغائی برنخاست

میل در چشم امل کش تا نبیند در جهان
کز جهان تاریک‌تر زندان سرائی برنخاست

از امل بیمار دل را هیچ نگشاید از آنک
هرگز از گوگرد تنها کیمیائی برنخاست

از کس و ناکس ببر خاقانی آسا کز جهان
هیچ صاحب درد را صاحب دوائی برنخاست
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


دل پیشکش تو جان نهاده است
عشقت به دل جهان نهاده است

جان گر همه با همه دلی داشت
با عشق تو در میان نهاده است

تا نام تو بر زبان بیفتاد
دل مهر تو بر زبان نهاده است

اندک سخنی زبانت را عذر
از نیستی دهان نهاده است

نظاره قندز هلالت
موئی به هزار جان نهاده است

از نالهٔ من رقیب در گوش
انگشت خدای خوان نهاده است
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


کار گیتی را نوائی مانده نیست
روز راحت را بقایی مانده نیست

زان بهار عافیت کایام داشت
یادگار اکنون گیایی مانده نیست

وحشتی دارم تمام از هرکه هست
روشنم شد کشنایی مانده نیست

دل ازین و آن گریزان می‌شود
زانکه داند با وفایی مانده نیست

زنگ انده گوهر عمرم بخورد
چون کنم کانده زدایی مانده نیست

کوه آهن شد غمم وز بخت من
در جهان آهن ربایی مانده نیست

با عنا می‌ساز خاقانی از آنک
خوش دلی امروز جایی مانده نیست
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


اهل بر روی زمین جستیم نیست
عشق را یک نازنین جستیم نیست

زین سپس بر آسمان جوئیم اهل
زان که بر روی زمین جستیم نیست

برنشین ای عمر و منشین ای امید
کاشنائی همنشین جستیم نیست

خرمگس برخوان گیتی صف زده است
یک مگس را انگبین جستیم نیست

گفتی از گیتی وفا جویم، مجوی
کز تو و او ما همین جستیم نیست

بر کمین‌گاه فلک بودیم دیر
شیرمردی در کمین جستیم نیست

هست در گیتی سلیماتن صدهزار
یک سلیمان را نگین جستیم نیست

ترک خاقانی بسی گفتیم لیک
مثل او سحرآفرین جستیم نیست

در خراسان نیست مانندش چنانک
در عراقش هم قرین جستیم نیست
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


آگه نه‌ای که بر دلم از غم چه درد خاست
محنت دواسبه آمد و از سینه گرد خاست

بر سینه داغ واقعه نقش‌الحجر بماند
وز دل برای نقش حجر لاجورد خاست

جان شد سیاه چون دل شمع از تف جگر
پس همچو شمع از مژه خوناب زرد خاست

هم سنگ خویش گریهٔ خون راندم از فراق
تا سنگ را ز گریهٔ من دل به درد خاست

در کار عشق دیده مرا پایمرد بود
هر دردسر که دیدم ازین پایمرد خاست

دل یاد کرد یار فراموش کی کند
در خون نشستن من ازین یاکرد خاست

دل تشنهٔ مرادم و سیر آمده ز عمر
دل بین کز آتش جگرش آبخورد خاست

دردا که بخت من چو زمین کند پای گشت
این کناپائی از فلک تیزگرد خاست

در تخت نرد خاکی اسیر مششدرم
زین مهرهٔ دو رنگ کز این تخته‌نرد خاست

خصمم که پایمال بلا دید دست کوفت
تا باد سردم از دم گردون نورد خاست

گر باد خیزد ای عجب از دست کوفتن
از دست کوب خصم مرا باد سرد خاست

خاقانیا منال که غم را چو تو بسی است
کاول نشست جفت و به فرجام فرد خاست
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


در این عهد از وفا بوئی نمانده است
به عالم آشنارویی نمانده است

جهان دست جفا بگشاد آوخ
وفا را زور بازویی نمانده است

چه آتش سوخت بستان وفا را
که از خشک و ترش بویی نمانده است

فلک جائی به موی آویخت جانم
کز آنجا تا اجل مویی نمانده است

به که نالم که اندر نسل آدم
بدیدم آدمی خویی نمانده است

نظر بردار خاقانی ز دونان
جگر میخور که دلجویی نمانده است
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
صفحه  صفحه 3 از 99:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  96  97  98  99  پسین » 
شعر و ادبیات

Khaghani | خاقانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA