انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 34 از 99:  « پیشین  1  ...  33  34  35  ...  98  99  پسین »

Khaghani | خاقانی


مرد

 
*****

کردی نخست با ما عهدی چنان که دانی
ماند بدان که بر سر آن عهد خود نمانی

راندی به گوش اول صد فصل دل‌فریبم
و امروز در دو چشمم جز جوی خون نرانی

آن لابه‌های گرمت ز اول بسوخت جانم
زیرا که همچو آتش، یک‌سر همه زبانی

از تو وفا نخیزد، دانی که نیک دانم
وز من جفا نیاید، دانم که نیک دانی

از خون من فرستی هردم نوالهٔ هجر
یک ره به خوان وصلم ناکرده میهمانی

هستم بر آنکه خود را بی‌تو ز خود برآرم
هرچند می‌سگالم تو نیز هم برآنی

خاقانی این جفاها از تو عجب ندارد
کاخر نه در جهانی، پروردهٔ جهانی
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
*****

یکی بخرام در بستان که تا سرو روان بینی
دلت بگرفت در خانه برون آتا جهان بینی

چو رفتی سوی بستان‌ها یکی بگذر به گورستان
که گورستان همی گوید بیا تا دوستان بینی

بسی بادام چشمانند به دام مرغ حیرانند
بسا پسته دهانان را تو بربسته دهان بینی

امیری را که بر قصرش هزاران پاسبان بودند
تو اکنون بر سر گورش کلاغی پاسبان بینی

سر تابوت شاهان را اگر در گور بگشایند
فتاده در یکی کنجی دو پاره استخوان بینی

احد گویان صمد جویان همه زیر زمین رفتند
تو مهرویان مهوش را در این خاک گران بینی

چه دل بندی در این دنیا ایا خاقانی خاکی
که تا بر هم نهی دیده نه این بینی نه آن بینی
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
*****

زرهٔ زلف بر قبا شکنی
آه در جان آشنا شکنی

ببری آب سنگ ما کز دل
سنگ سازی، سبوی ما شکنی

دست و ساعد گرفته دو نان را
بگذری بازوی وفا شکنی

از سر عجب هر زمان با خود
عهد بندی که عهد ما شکنی

ننوازی دلی، چرا سوزی
نخری گوهری، چرا شکنی

در کمین شکست دلهایی
دل فدای تو باد تا شکنی

دل من نیست کن که مصلحت است
چو نبینی دلی، کجا شکنی

عاشق محتشم بسی داری
پل همه بر من گدا شکنی

به سزا گوهری است خاقانی
چندش از سنگ ناسزا شکنی
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
*****

این چه شور است آخر ای جان کز جهان انگیختی
گرد فتنه است اینکه از میدان جان انگیختی

معجز حسن آشکارا کردی و پنهان شدی
خوش نشستی چون قیامت در جهان انگیختی

آتش از شرم تو چون گل در خوی خونین نشست
زان خطی کز عارض آتش فشان انگیختی

دیده‌ام کافور کز هندوستان خیزد همی
تو ز کافور ای عجب هندوستان انگیختی

ز آن دل چون سنگ و آهن در دلم آتش زدی
پس به باد زلف از آتش ارغوان انگیختی

پشت بنمودی و خون‌ها راندی از مژگان مرا
تا ز روی خاک نقش پرنیان انگیختی

صبح‌گاهی ساز ره کردی و جانم سوختی
آن، چه آتش بود یارب کان زمان انگیختی

هم کمر بستی و هم آشوفتی زنبوروار
تا مرا زنبور خانه در روان انگیختی

ای بسا اشک و سرشکا، کز رکاب و زین خویش
از دل خورشید و چشم آسمان انگیختی

موج‌ها دیدی که چون خیزد ز دریا هر زمان
سیل خون از چشم خاقانی چنان انگیختی

در تب هجرانش افکندی و آنگه مهر تب
از ثنای خسرو صاحب‌قران انگیختی
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
*****

جان بخشمت آن ساعت کز لب شکرم بخشی
دانم که تو ز آن لب‌ها جانی دگرم بخشی

تب‌هاست مرا در دل و نیشکرت اندر لب
آری ببرد تب‌ها گر نیشکرم بخشی

با تو به چنین دردی دل خوش نکنم حقا
الا که به عذر آن دردی دگرم بخشی

دوشم لقبی داد، کمتر سگ کوی خود
من کیستم از عالم تا این خطرم بخشی

تو ترک سیه چشمی، هندوی سپیدت من
خواهی کلهم سازی، خواهی کمرم بخشی

پروانهٔ جان‌بازم پر سوختهٔ شمعت
می‌افتم و می‌خیزم تا باز پرم بخشی

از غمزه و لب هردم، دریا صفتی با من
گه کشتن من سازی، گاهی گهرم بخشی

گفتی که به خاقانی وقتی گهری بخشم
بخشود نیم بالله وقت است اگرم بخشی
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
*****

تا بیش دل خراب داری
دل بیش کند ز جان‌سپاری

ای کار مرا به دولت تو
افتاد قرار بی‌قراری

دل خوش کردم چنین که دانی
تن دردادم چنان که داری

یک ناخن کم نمی‌کنی جور
تا خون دلم به ناخن آری

جان کاهی و اندهان فزائی
سیبی به دو کرده روزگاری

آوازه فراخ شد به عالم
درگاه تو را به تنگ باری

هر لحظه کشی ز صف عشاق
چندان که به دست چپ شماری

این باقی عمر با تو باشم
کز عمر گذشته یادگاری

خاک در تو رساند آخر
خاقانی را به تاجداری
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
*****

تب‌ها کشم از هجر تو شب‌های جدائی
تب‌ها شودم بسته چو لب‌ها بگشایی

با آنکه دل و جانم دانی که تو را اند
عمرم به کران رفت و ندانم تو که رایی

از غیرت عشق تو به دندان بگزم لب
گر در دلم آید که در آغوش من آیی

گفتی ببرم جان تو، اندیشه در این نیست
اندیشه در آن است که بر گفته نپایی

شد ناخن من سفته ز بس کز سر مژگان
انگشت مرا پیشه شد الماس ربایی

خاقانی از اندیشهٔ عشق تو در آفاق
چون آب روان کرد سخن‌های هوایی
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
*****

گلی از باغ وفا آمده‌ای
خود خس و خار نما آمده‌ای

هر کجا پای نهی گل روید
تا ندانی ز کجا آمده‌ای

ذرهٔ ذات تو خورشید لقاست
بحری و قطره قضا آمده‌ای

سایهٔ خار تو سروستان است
خرمن نشو و نما آمده‌ای

نور آئینه به خود پنهان است
قبلهٔ قبله نما آمده‌ای

کی دلت تاب نگاهی دارد
آفت آینه‌ها آمده‌ای

خار و گل نام خدا می‌گویند
ای سهی قد ز کجا آمده‌ای

مستی و شوخی و عالم سوزی
چه بگویم که چها آمده‌ای

بین که در باغ جهان خاقانی
از پی کسب هوا آمده‌ای
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
*****

باز از کرشمه زخمهٔ نو در فزوده‌ای
درد نوم به درد کهن برفزوده‌ای

کوتاه بود بر قدت ای جان قبای ناز
کامروز پارهٔ دگرش در فزوده‌ای

در ساز ناز بود تو را نغمه‌های خوش
این دم قیامت است که خوش‌تر فزوده‌ای

آخر چه موجب است که باز از حدیث وصل
کم کرده‌ای و در سخن زر فزوده‌ای

باری اگر طویلهٔ عمرم گسسته‌ای
چشم مرا طویلهٔ گوهر فزوده‌ای

هردم هزار بار به خونم نشانده‌ای
روزی که سوز هجران کمتر فزوده‌ای

خاقانی از پی تو سر اندازد ارچه باز
بر هر غمیش صد غم دیگر فزوده‌ای
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
*****

تا حلقه‌های زلف به هم برشکسته‌ای
بس توبه‌های ما که بهم درشکسته‌ای

گاه از ستیزه گوش فلک برکشیده‌ای
گاه از کرشمه دیدهٔ اختر شکسته‌ای

دانم که مه جبینی ای آسمان شکن
اما ندانم آنکه چه لشکر شکسته‌ای

آهسته‌تر، نه ملک خراسان گرفته‌ای
و آسوده‌تر، نه رایت سنجر شکسته‌ای

در شاه‌راه عشق تو هر محملی که بود
بر دل شکستگان قلندر شکسته‌ای

در گوشه‌ها هزار جگر گوشه خورده‌ای
وز کبر گوشهٔ کله اندر شکسته‌ای

یک مشت خاک غارت کردن نه مشکل است
بس کن که نه طلسم سکندر شکسته‌ای

درهم شکسته‌ای دل خاقانی از جفا
تاوان بده ز لعل که گوهر شکسته‌ای

خاقانیا نشیمن شروان نه جای توست
بر پر سوی عراق نه شهپر شکسته‌ای

رو کز کمان گروههٔ خاطر به مهره‌ای
بر چرخ، پر تیر سخنور شکسته‌ای
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
صفحه  صفحه 34 از 99:  « پیشین  1  ...  33  34  35  ...  98  99  پسین » 
شعر و ادبیات

Khaghani | خاقانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA