انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 37 از 99:  « پیشین  1  ...  36  37  38  ...  98  99  پسین »

Khaghani | خاقانی


مرد

 
*****

دلم که مرغ تو آمد به دام باز گرفتی
نه خاک تو شدم از من چه گام باز گرفتی

مرا به نیم کرشمه تمام کشتی و آنگه
نظر ز کام دل من تمام باز گرفتی

سه بوسه خواستم از تو ز من دو اسبه برفتی
چو وقت خون من آمد لگام باز گرفتی

مترس ماه نگیرد، گرم نمائی یاری
خبر فرستی اگرچه سلام باز گرفتی

خیال تو ز تو طیره خجل خجل به من آمد
ز شرم آنکه ز کویم خرام باز گرفتی

مرا خیال تو بالله که غم‌گسارتر از توست
خیال باز مگیر ار پیام باز گرفتی

دلی است بر تو مرا وام و جان وظیفه بر آن لب
وظیفه چشم چه دارم که وام باز گرفتی

شگرف عاشق خاقانیم تو نام نهادی
ز من چه ننگ رسیدت که نام بازگرفتی
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
*****

به خرد راه عشق می‌پوئی
به چراغ آفتاب می‌جوئی

تو هنوز ابجد خرد خوانی
وز معمای عشق می‌گوئی

مرد کامی و عشق می‌ورزی
در زکامی و مشک می‌پوئی

زلف جانان ترازوی عشق است
رنگ خالش محک دل جوئی

جو زرین شدی ز آتش عشق
سرخ شو گر در این ترازوئی

ورنه رسوا شوی به سنگ سیاه
از سپیدی رسد سیه روئی

بر محک بلال چهره زرست
بولهب روی به ز نیکوئی

خون بکری کجاست گر دادی
گریه و دیده را زناشوئی

به وفا جمع را چو صابون باش
نیست گردی چو گردها شوئی

بس کن از جان خشک خاقانی
که نه بس صید چرب پهلوئی
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
*****

خود لطف بود چندان ای جان که تو داری
دارند بتان لطف نه چندان که تو داری

بر مرکب خوبی فکنی طوق ز غبغب
دستارچه زان زلف پریشان که تو داری

بالله که عجب نیست گر از تابش غبغب
زرین شود آن گوی گریبان که تو داری

بر شکرت از پر مگس پرده چه سازی
ای من مگس آن شکرستان که تو داری

گفتی که برو گر مگسی برننشینی
هم مورچه‌ام بر سر آن خوان که تو داری

مژگانت مرا کشت که یک موی نیازرد
وین نیست عجب زان سر مژگان که تو داری

بگشای به دندان گره از رشتهٔ جانم
تا درد چنم زان سر دندان که تو داری

گفتی که چه سر داری در عشق نگوئی
دارم سر پای تو به آن جان که تو داری

بردی دل خاقانی از آن سان که تو دانی
میدار به زنهارش از آن سان که تو داری
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
*****

صید توام فکندی و در خون گذاشتی
صیدی ز خون و خاک چرا برنداشتی

وصلت چو دست سوخته می‌داشتی مرا
در پای هجر سوخته دل چون گذاشتی

می‌داشتی چو مهرهٔ مارم به دوستی
دندان مار بر جگرم چون گماشتی

چون طفل، جنگ چند کنی آشتی بکن
کز جنگ طفل زود دمد بوی آشتی

نی نی به زرق مهرهٔ مارم دگر مبند
بر بازوئی که نام خسانش نگاشتی

خاقانیا درخت وفا کاشتن چه سود
چون بر جفا دهد ز وفائی که کاشتی

صبح تو شام گشت و فلک بر تو چاشت خورد
تو هم‌چنان در هوس شام و چاشتی
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
*****

به رخت چه چشم دارم که نظر دریغ داری
به رهت چه گوش دارم که خبر دریغ داری

نه منم که خاک راهم ز پی سگان کویت
نه تو آفتابی از من چه نظر دریغ داری

تو چه سرکشی که خاکم ز جفا به باد دادی
تو چه آتشی که آبم ز جگر دریغ داری

ندهیم تار مویی که میان جان ببندم
نه غلام عشقم از من چه کمر دریغ داری

دم وصل را نخواهی که رسد به سینهٔ من
نفس بهشتیان را ز سقر دریغ داری

دل کشتهٔ من اینجا به خیال توست زنده
چه سبب خیالت از من به سفر دریغ داری

به امید تو بسا شب که به روز کردم از غم
تو چرا نسیمت از من به سحر دریغ داری

کم من گرفتی آخر نبود کم از سلامی
به عیار نیک مردان کمی ار دریغ داری

سوی تو شفیع خواهم که برم برای وصلی
نبرم شفیع ترسم که مگر دریغ داری

چه طمع کنم کنارت که نیرزمت به بوسی
چه طلب کنم مفرح که شکر دریغ داری

به وفاش کوش خاقانی اگرچه درنگیرد
نه که دین و دل بدادی سر و زر دریغ داری
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
*****

زین نیم جان که دارم جانان چه خواست گوئی
کرد آنچه خواست با دل از جان چه خواست گوئی

چشم کمان‌کش او ترکی است یاسج افکن
چون صبر کرد غارت ز ایمان چه خواست گوئی

در وعده خورد خونم پس داد وعدهٔ کژ
زان خون که نیست چندین، چندان چه خواست گوئی

چون بلبلم بر آتش نعره زنان و سوزان
کز زیره آب دادن جانان چه خواست گوئی

هجرانش آتش غم در کشت عمر من زد
زین کشت زرد عمرم هجران چه خواست گوئی

گفتم رسم به وصلت مژگان بر ابروان زد
زین بر زدن به ابرو مژگان چه خواست گوئی

من سر نهم به پایش او روی تابد از من
من پشت دست خایم کو زان چه خواست گوئی

طوفان آب و آتش بر باد داد خاکم
زین هست و نیست موئی طوفان چه خواست گوئی

محرم نزاد دوران ور زاد کشت خیره
زین خیره کشتن آوخ دوران چه خواست گوئی

زان همدمان یک‌دل یک نازنین نمانده است
این دور بی‌وفایان ز ایشان چه خواست گوئی

خاقانیا دلت را ز افغان چه حاصل آید
چون دل نیافت دارو ز افغان چه خواست گوئی

شروان ز باغ سلوت بس دور کرد ما را
زین دور کردن ما شروان چه خواست گوئی
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
*****

مرا روزی نپرسی کآخر ای غم‌خوار من چونی
دل بیمار تو چون است و تو در تیمار من چونی

گرفتم درد دل بینی و جان دارو نفرمائی
عفی الله پرسشی فرما که ای بیمار من چونی

زبان عشق می‌دانی ز حالم وا نمی‌پرسی
جگر خواری مکن واپرس کای غم‌خوار من چونی

در آب دیده می‌بینی که چون غرقم به دیدارت
نمی‌پرسی مرا کای تشنهٔ دیدار من چونی

امیدم در زمین کردی که کارت بر فلک سازم
زهی فارغ ز کار من چنین در کار من چونی

میان خاک و خون چون صید غلطان است خاقانی
نگوئی کای وفادار جفا بردار من چونی

تو دانی کز سگان کیستم هم بر سر کویت
سگ کویت نمی‌پرسد مرا کای یار من چونی

تو نیز آموختی از شاه ایران کز خداوندی
نمی‌پرسد که ای طوطی شکر بار من چونی؟
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
*****

هرگز بود به شوخی چشم تو عبهری
یا راست‌تر ز قد تو باشد صنوبری

یا داشت خوبتر ز تو معشوق، عاشقی
یا زاد شوخ‌تر ز تو فرزند، مادری

گر بگذرم به کوی تو روزی هزار بار
بینم نشسته بر سر کویت مجاوری

یا دست بر دلی ز تو یا پای در گلی
یا باد در کفی ز تو یا خاک بر سری

کردی ز بیدلی تو مرا در جهان سمر
نی بی‌دلی است چون من و نی چون تو دلبری

نی چون من است در همه عالم ستم‌کشی
نی چون تو هست در همه گیتی ستم‌گری

پران شود ز زیر کله زاغ زلف تو
تا بر پرد ز بر دل من چون کبوتری

زان زلف عنبرینت رخم چنبری شود
تا پشت من خمیده شود همچو چنبری

گفتی چرا کشی سر زلف معنبرم
گویم که سازمش ز دل خویش مجمری

گوئی که شکر منت آید به آرزو
گویم حدیث در دهنت باد شکری
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
*****

گر قصد جان نداری، خونم چرا خوری
انصاف ده که کار ز انصاف می‌بری

خود نیست نیم ذره محابای کس تو را
فریاد تا چه شوخی، وه تا چه کافری

هر صبح و شام عادت گردون گرفته‌ای
هم پرده‌ای که دوزی هم خود همی دری

از دیده جام جام ببارم شراب لعل
چون بینمت که یاد یکی دون همی خوری

خوی زمانه داری از آن هر زمان چنو
صد را فروبری و یکی را برآوری

از تو کجا گریزم کز بهر بند من
هر دم هزار دام به هر سو بگستری

خاقانی از هم به تو نالد ز بهر آنک
از تو گریز نیست که خصمی و داوری
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
*****

خطی بر سوسن از عنبر کشیدی
سر خورشید در چنبر کشیدی

همه خط‌های خوبان جهان را
به خط خود قلم بر سر کشیدی

کنار نسترن پر سبزه کردی
پر طوطی سوی شکر کشیدی

مگر فهرست نیکوئی است آن خط
که بی‌پرگار و بی‌مسطر کشیدی

به گرد خرمن ماه از خط سبز
ز صد قوس و قزح خوش‌تر کشیدی

ز زلفت بس نبود این ترک‌تازی
که هندوی دگررا برکشیدی

تو بر خاقانی بیچاره دایم
گهی تیغ و گهی خنجر کشیدی
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
صفحه  صفحه 37 از 99:  « پیشین  1  ...  36  37  38  ...  98  99  پسین » 
شعر و ادبیات

Khaghani | خاقانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA