ارسالها: 1615
#371
Posted: 14 Aug 2011 08:30
*****
هدیهٔ پای تو زر بایستی
رشوهٔ رای تو زر بایستی
غم عشقت طرب افزای من است
طرب افزای تو زر بایستی
جان چه خاک است که پیش تو کشم
پیشکشهای تو زر بایستی
دیده در پای تو گشتن هوس است
کشته در پای تو زر بایستی
گرد هم اجرای امروز تو جان
خرج فردای تو زر بایستی
ترش روی است زر صفرا بر
وقت صفرای تو زر بایستی
آتش بسته گشاید همه کار
کار پیرای تو زر بایستی
بیزری داشت تو را بر سر جنگ
صلح فرمای تو زر بایستی
کوه سیمینی و هم سنگ توام
در تمنای تو زر بایستی
تا کنم بر سر و بالات نثار
هم به بالای تو زر بایستی
دید سیمای مرا عشق تو گفت
که چو سیمای تو زر بایستی
دل سودائی خاقانی را
هم به سودای تو زر بایستی
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
ارسالها: 1615
#372
Posted: 14 Aug 2011 08:31
*****
ناز جنگآمیز جانان برنتابد هر دلی
ساز وصل و سوز هجران برنتابد هر دلی
دل که جوئی هم بلا پرورد جانان جوی از آنک
عافیت در عشق جانان برنتابد هر دلی
نازنین مگذار دل را کز سر پروانگی
ناز مشعلدار سلطان برنتابد هر دلی
عشق از اول بیدق سودا فرو کردن خوش است
شه رخ غم در پی آن برنتابد هر دلی
مال و هستی باختن سهل است از اول دست لیک
دستخون ماندن به پایان برنتابد هر دلی
یک جگر خون است عاشق را و جان و دل حریف
جرعهٔ می را دو مهمان برنتابد هر دلی
سر بنه تا درد سر برخیزد و بار کلاه
کز پی سر طوق و فرمان برنتابد هر دلی
جان ز بهر خدمت جانان طلب نز بهر تن
کز پی تن منت جان برنتابد هر دلی
تن نماند منت جان چون بری خاقانیا
ده خراب و حکم دهقان برنتابد هر دلی
چون به غربت سر نهادی ترک شروان گوی از آنک
کبریای اهل شروان برنتابد هر دلی
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
ارسالها: 1615
#373
Posted: 14 Aug 2011 08:31
*****
دشوار عشق بر دلم آسان نمیکنی
درد مرا به بوسی درمان نمیکنی
بسیار گفتمت که زیان دلم مخواه
گفتن چه سود با تو که فرمان نمیکنی
هجر توام ز خون جگر طعمه میدهد
گر تو به خوان وصلش مهمان نمیکنی
با تو حدیث بوسه همان به که کم کنم
کالا حدیث زر فراوان نمیکنی
جان میدهم به جای زر این نادره که تو
از زر حدیث میکنی از جان نمیکنی
یک چشم زد نباشد کز بهر چشم زخم
قرب هزار جان که تو قربان نمیکنی
چون زور آزما شده دست جنون تو
خاقانیا تو فکر گریبان نمیکنی
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
ارسالها: 1615
#374
Posted: 14 Aug 2011 08:32
*****
گرنه تو ای زود سیر تشنهٔ خون منی
با من دیرینه دوست چند کنی دشمنی
هست یقینم که من مهر تو را نگسلم
نیست در ستم که تو عهد مرا نشکنی
در طلب خون من قاعدهها مینهی
در ره امید من قافلهها میزنی
بر پی دو نان شوی از سر دون همتی
باز مرا ذم کنی از سر تر دامنی
دست به شاخ جفا از پی آن بردهای
تا رگ عمر مرا بیخ ز بن برکنی
گرنه مستمند دشمن خاقانیم
بهر چه گفتنم که تو دوست عزیز منی
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
ارسالها: 1615
#375
Posted: 14 Aug 2011 08:34
*****
چه کرد این بنده جز آزاد مردی
که گرد خاطر او برنگردی
بدل گفتی نخواهم جست، جستی
جفا گفتی نخواهم کرد، کردی
همه بر حرف هجران داری انگشت
چه باشد این ورق را در نوردی
دل من مست توست او را میفکن
که مستان را فکندن نیست مردی
کجا یارم که با تو باز کوشم
که تو با رستم ای جان هم نبردی
چه سود ار من رسم در گرد اسبت
که تو صد ساله ره ز آن سوی گردی
برای آنکه نقش تو نگارند
دل خاقانی آمد لاجوردی
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
ارسالها: 1615
#376
Posted: 14 Aug 2011 08:35
*****
مرا تا جان بود جانان تو باشی
ز جان خوشتر چه باشد آن تو باشی
دل دل هم تو بودی تا به امروز
وزین پس نیز جان جان تو باشی
به هر زخمی مرا مرهم تو سازی
به هر دردی مرا درمان تو باشی
بده فرمان به هر موجب که خواهی
که تا باشم، مرا سلطان تو باشی
اگر گیرم شمار کفر و ایمان
نخستین حرف سر دیوان تو باشی
به دین و کفر مفریبم کز این پس
مرا هم کفر و هم ایمان تو باشی
ز خاقانی مزن دم چون تو آئی
چه خاقانی که خود خاقان تو باشی
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
ارسالها: 1615
#377
Posted: 14 Aug 2011 08:35
*****
گر بر در وصالت امید بار بودی
بس دیده کز جمالت امیدوار بودی
این فتنهها نرفتی از روزگار بر ما
گرنه جمال رویت در روزگار بودی
ما را غم فراقت بحری است بیکرانه
ای کاش با چنین غم دل در کنار بودی
یارب چه رونق استی بازار ساحری را
گر چون دو چشمت او را یک کیسهدار بودی
گر بر فلک رسیدی از روی تو خیالی
در چشم هر ستاره صد لالهزار بودی
رفتی چو آن گل ما از بهر صید گلشن
گل را به چشم بلبل کی اعتبار بودی
خاقانی ار نبودی مداح خوبی تو
خاقان اکبر او را کی خواستار بودی
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
ارسالها: 1615
#378
Posted: 14 Aug 2011 08:37
*****
با هیچ دوست دست به پیمان نمیدهی
کار شکستگان را سامان نمیدهی
آنجا که زخم کردی مرهم نمیکنی
آنجا که درد دادی درمان نمیدهی
همچون فلک که بر سر خوان قبول ورد
آن را همی که تره دهی نان نمیدهی
آسان همی بری ز حریفان خویش دل
چون قرعه بر تو افتد آسان نمیدهی
ارزان ستانی آنچه دهم در بهای بوس
پس بوسه از چه معنی ارزان نمیدهی
مژگانت را به کشتن من رخصه دادهای
لب را به زنده کردن فرمان نمیدهی
خاقانی گدای به وصل تو کی رسد
کز کبریا سلام به سلطان نمیدهی
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
ارسالها: 1615
#379
Posted: 14 Aug 2011 08:37
*****
دلم غارتیدی ز بس ترکتازی
ز پایم فکندی ز بس دست یازی
گل و مل تو را خادمانند از آن شد
وفای گل و صحبت مل مجازی
مرا جان درافکند در جام عشقت
گمان برد کاین عشق کاری است بازی
هلاک تن شمع جان است اگرنه
نیاید ز موم این همه تن گدازی
منم زین دل پر نیاز اندر آتش
تو آبی به لطف ای نگارا به نازی
تو آنی که با من خلاف طبیعت
درآمیزی و کشتن من نسازی
مپرس از دلم کز چهای چون کبوتر
بگو زلف راکز چه چون چنگ بازی
تو را چاکری گشت خاقانی آخر
خداوندیی کن به چاکر نوازی
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
ارسالها: 1615
#380
Posted: 14 Aug 2011 08:41
*****
خاک شدم در تو را آب رخم چرا بری
داشتمت به خون دل خون دلم چرا خوری
از سر غیرت هوا چشم ز خلق دوختم
پردهٔ روی تو شدم پردهٔ من چرا دری
وصل تو را به جان و دل میخرم و نمیدهی
بیش مکن مضایقه زانکه رسید مشتری
گه به زبان مادگان عشوهٔ خوش همی دهی
گه به شگرفی و تری هوش مرا همی بری
عشق تو را نواله شد گاه دل و گهی جگر
لاغر از آن نمیشود چون برهٔ دو مادری
کیسه هنوز فربه است از تو از آن قوی دلم
چاره چه خاقنی اگر کیسه رسد به لاغری
گرچه به موضع لبت مفتعلن دوباره شد
بحر ز قاعده نشد تا تو بهانه ناوری
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد