انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 4 از 99:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  96  97  98  99  پسین »

Khaghani | خاقانی


مرد

 


از کف ایام امان کس نیافت
وز روش دهر زمان کس نیافت

شام و سحر هست رصددار عمر
زین دو رصد خط امان کس نیافت

رفت زمانی که ز راحت در او
نام غم از هیچ زبان کس نیافت

و آمد عهدی که ز خرم‌دلان
در همه آفاق نشان کس نیافت

اهل میندیش که در عهد ما
سایهٔ عنقا به جهان کس نیافت

جنس طلب کردی خاقانیا
کم طلب آن چیز که آن کس نیافت
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


زآتش اندیشه جانم سوخته است
وز تف یارب دهانم سوخته است

از فلک در سینهٔ من آتشی است
کز سر دل تا میانم سوخته است

سوز غمها کار من کرده است خام
خامی گردون روانم سوخته است

شعله‌های آه من در پیش خلق
پردهٔ راز نهانم سوخته است

دولتی جستم، وبالم آمده است
آتشی گفتم، زبانم سوخته است

دیده‌ای آتش که چون سوزد پرند
برق محنت همچنانم سوخته است

شعر من زان سوزناک آمد که غم
خاطر گوهر فشانم سوخته است

در سخن من نایب خاقانیم
آسمان زین رشک جانم سوخته است
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


زخم زمانه را در مرهم پدید نیست
دارو بر آستانهٔ عالم پدید نیست

در زیر آبنوس شب و روز هیچ دل
شمشادوار تازه و خرم پدید نیست

هرک اندرون پنجرهٔ آسمان نشست
از پنجهٔ زمانه مسلم پدید نیست

ای دل به غم نشین که سلامت نهفته ماند
وی جم به ماتم آی که خاتم پدید نیست

دردا که چنگ عمر شد زا ساز و بدتر آنک
سرنای گم به بودهٔ ماتم پدید نیست

خاقانیا دمی که وبال حیات توست
در سینه کن به گور که همدم پدید نیست
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


چه آفتی تو که کمتر غم تو هجران است
چه گوهری تو که کمتر بهای تو جان است

جهان حسن تو داری به زیر خاتم زلف
تو راست معجزه و نام تو سلیمان است

از آن زمان که تو را نام شد به خیره کشی
زمانه از همه خونریزها پشیمان است

بر آن دیار که باد فراق تو بگذشت
به هر کجا که کنی قصد قصر ویران است

شکست روزم در شب چه روز امید است
گذشت آب من از سرچه جای دامان است

ز وصل گوئی کم گوی، آن مرا گویند
مرا ز درد چه پروای وصل هجران است
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


حصن جان ساز در جهان خلوت
دو جهان ملک و یک زمان خلوت

باک غوغای حادثات مدار
چون تو را شد حصار جان خلوت

ساقیت اشک و مطربت ناله
شاهدت درد و میزبان خلوت

خلوتی کن نهان ز سایهٔ خویش
تا کند سایه را نهان خلوت

همه گم بوده‌ها پدید آید
چون تو را گم کند نشان خلوت

سایه را پنبه بر نه احمدوار
تا شود ابر سایبان خلوت

نقطهٔ حلقهٔ زره دیدی
که نشسسته‌است بر کران خلوت

خلوتی کش تو در میان باشی
کرم پیله کند چنان خلوت

حلقهٔ عشق را شوی نقطه
چون برونت آرد از میان خلوت

همچو تیز از میان یارای بس
باش چون تیغ در میان خلوت

بر در کهف شیرمردان باش
کرده چون سگ بر آستان خلوت

خلوت امروز کن که خواهد بود
دربر خاک جاودان خلوت

یک تن آفتاب را گفتند
که همی زیست سالیان خلوت

عیسیی بر سرش فرود آمد
تا سراسیمه شد در آن خلوت

انس هرکس در این جهان چیزی است
انس خاقانی از جهان خلوت
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


بخت بدرنگ من امروز گم است
یارب این رنگ سواد از چه خم است

دلدل دل ز سر خندق غم
چون جهانم که بس افکنده سم است

با من امروز فلک را به جفا
آشتی نیست همه اشتلم است

شد چو کشتی به کژی کار فلک
که عنانش محل پاردم است

دولت امروز زن و خادم راست
کاین امیر ری و آن شاه قم است

هر که را نعمت و مال آمد و جاه
سفلگی را بعهم کلبهم است

تا به درگاه خدا داری روی
زر آلوده سگ حلقه دم است

باز چون بر در خلق افتد کار
زر بر سفله خدای دوم است

این کرم جستن خاقانی چیست
که کرم در همه آفاق گم است
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


طره مفشان که غرامت بر ماست
طیره منشین که قیامت برخاست

غمزه بر کشتن من تیز مکن
کان نه غمزه است که شمشیر قضاست

بس که از خصم توام بیم سر است
بر سر این همه خشم تو چراست

گر عتابی ز سر ناز برفت
مرو از جای که صحبت برجاست

گفت بیهوده بر انگشت مپیچ
بر کسی کو به تو انگشت نماست

هیچ بد در تو نگفتم بالله
خود خیال تو بر این گفته گواست

این قدر گفتم کان روی چو گل
بستهٔ دیدهٔ هر خس نه رواست

من همانم تو همان باش به مهر
که همه شهر حدیث تو و ماست

بنده خاقانی اگر کرد گناه
عذر آن کرده به جان خواهد خواست
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


در جهان هیچ سینه بی‌غم نیست
غمگساری ز کیمیا کم نیست

خستگی‌های سینه را نونو
خاک پر کن که جای مرهم نیست

دم سرد از دهان بر آه جگر
بازگردان که یار همدم نیست

هیچ یک خوشهٔ وفا امروز
در همه کشتزار آدم نیست

کشت‌های نیاز خشک بماند
کابرهای امید را نم نیست

به نواله هزار محرم هست
به گه ناله نیم محرم نیست

گر بنالی به دوستی گوید
هان خدا عافیت دهد، غم نیست

دانی آسوده کیست در عالم؟
آنکه مقبول اهل عالم نیست

هست سالی دو روز شادی خلق
چون نکو بنگری همان هم نیست

زانکه یک عید نیست در علام
که در او صد هزار ماتم نیست

خیز خاقانیا ز خوان جهان
که جهان میزبان خرم نیست
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 



مرا دانهٔ دل بر آتش فتاده است
از آن نعرهٔ من چنین خوش فتاده است

به هفت آسمان هشتمین در فزایم
ز دود دلی کاسمان‌وش فتاده است

من آن آب نادیه نخل بلندم
که از جان من در من آتش فتاده است

غلط گفته‌ام نخل چه؟ کز دو دیده
چو نیلوفرم آب مفرش فتاده است

دلم عافیت می‌شمارد بلا را
بنام ایزد این دل بلاکش فتاده است

امیدم به اندازهٔ دل رسیده است
خدنگم به بالای ترکش فتاده است

منم خرم و یک فتاده است نقشم
شما غمگن و نقشتان شش فتاده است

بر اسب بلا من به منزل رسیدم
کجائی تو کز بادت ابرش فتاده است

من و گوشه‌ای کمتر از گوش ماهی
که گیتی چو دریا مشوش فتاده است

عجب کعبتینی است بی‌نقش گیتی
ولی تخت نردش منقش فتاده است

منه بیش خاقانیا بر جهان دل
که عاشق کش است ارچه دلکش فتاده است
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


من ندانستم که عشق این رنگ داشت
وز جهان با جان من آهنگ داشت

دستهٔ گل بود کز دورم نمود
چون بدیدم آتش اندر چنگ داشت

عافیترا خانه همچون سیم رفت
زآنکه دست عقل زیر سنگ داشت

صبر بیرون تاخت از میدان عشق
در سر آمد زانکه میدان تنگ داشت

از جفا تا او چهار انگشت بود
از وفا تا عهد صد فرسنگ داشت

دل بماند از کاروان وصل او
زآنکه منزل دور و مرکل لنگ داشت

نالهٔ خاقانی از گردون گذشت
کار غنون عشق تیز آهنگ داشت
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
صفحه  صفحه 4 از 99:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  96  97  98  99  پسین » 
شعر و ادبیات

Khaghani | خاقانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA