انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 41 از 99:  « پیشین  1  ...  40  41  42  ...  98  99  پسین »

Khaghani | خاقانی


مرد

 
*****

چو عمر رفته تو کس را به هیچ کار نیایی
چو عمر نامده هم اعتماد را به نشایی

عزیز بودی چون عمر و همچو عمر برفتی
چو عمر رفته ز دستم نداند آنکه کی آیی

مرا چو عمر جوانی فریب دادی رفتی
تو همچو عمر جوانی، برو نه اهل وفایی

دلم تو را و جهان را وداع کرد به عمری
که او به ترک سزا بود و تو به هجر سزایی

چو عمر نفس‌پرستان که بر محال گذشت آن
برفتی از سر غفلت نپرسمت که کجایی

تو را به سلسلهٔ صبر خواستم که ببندم
ولی تو شیفته چون عمر بیش بند نپایی

ز دست عمر سبک پای سرگران به تو نالم
که عمر من ز تو آموخت این گریخته پایی

تو هم‌چو روزی بسیار نارسیده بهی ز آن
که عمر کاهی اگرچه نشاط دل بفزایی

مرا ز تو همه عمر است ماتم همه روزه
که هم‌چو عید به سالی دوبار روی نمایی

چو عمر رفته به محنت که غم فزاید یادش
به یاد نارمت ایرا که یادگار بلایی

چو روز فرقت یاران که نشمرند ز عمرش
ز عمر نشمرم آن ساعتی که پیش من آیی

ز خوان وصل تو کردم خلال و دست بشستم
به آب دیده ز عشقت که زهر عمر گزایی

مرا به سال مزن طعنه گر کهن شده سروم
که تو به تازگی عمر هم‌چو گل به نوایی

تویی که نقب زنی در سرای عمر و به آخر
نه نقد وقت بری کیسهٔ حیات ربایی

چنان که از دیت خون بود حیات دوباره
دوباره عمر شمارم که یابم از تو جدایی

من از غم تو و از عمر سیر گشتم ازیرا
چو غم نتیجهٔ عمری چو عمر دام بلایی

به عمرم از تو چه اندوختم جزین زر چهره
به زر مرا چه فریبی که کیمیای جفایی

برو که تشنهٔ دیرینه‌ای به خون من آری
نپرسم از تو که چون عمر زود سیر چرایی

تنم ببندی و کارم به عمرها نگشایی
که کم عیاری اگرچه چو عمر بیش بهایی
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
*****

دیوانه شوم چون تو پری‌وار نمایی
در سلسلهٔ زلف پری مار نمایی

خورشیدی آنگه به شب آیی عجب این است
شب روز نماید چو تو دیدار نمایی

گرچه به شب آئینه نشاید نگریدن
در تو نگرم کینه دیدار نمایی
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
*****

لاله رخا سمن برا سرو روان کیستی
سنگ‌دلا، ستم‌گرا، آفت جان کیستی

تیر قدی کمان کشی زهره رخی و مهوشی
جانت فدا که بس خوشی جان و جهان کیستی

از گل سرخ رسته‌ای نرگس دسته بسته‌ای
نرخ شکر شکسته‌ای پسته دهان کیستی

ای تو به دلبری سمر، شیفتهٔ رخت قمر
بسته به کوه بر کمر، موی میان کیستی

دام نهاده می‌روی مست ز باده می‌روی
مشت گشاده می‌روی سخت کمان کیستی

شهد و شکر لبان تو جمله جهان از آن تو
در عجبم به جان تو تاخود از آن کیستی
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
*****

باز از نوای دلبری سازی دگرگون می‌زنی
دیر است تا در پرده‌ای از پرده بیرون می‌زنی

تا مهره وامالیده‌ای کژ باختن بگزیده‌ای
نقشی که در کف دیده‌ای نه کم نه افزون می‌زنی

آه از دل پر خون من زین درد روز افزون من
هر شب برای خون من رای شبیخون می‌زنی

خاقانی از چشم و زبان شد پیش تو گوهرفشان
تو عمر او را هر زمان کیسه به صابون می‌زنی
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
قصاید



در یکتاپرستی و ستایش حضرت خاتم الانبیاء

جوشن صورت برون کن در صف مردان درآ
دل طلب کز دار ملک دل توان شد پادشا

تا تو خود را پای بستی باد داری در دو دست
خاک بر خود پاش کز خود هیچ نگشاید تو را

با تو قرب قاب قوسین آنگه افتد عشق را
کز صفات خود به بعد المشرقین افتی جدا

آن خویشی، چند گوئی آن اویم آن او
باش تا او گوید ای جان آن مائی آن ما

نیست عاشق گشتن الا بودنش پروانه وار
اولش قرب و میانه سوختن، آخر فنا

لاف یک رنگی مزن تا از صفت چون آینه
از درون سو تیرگی داری و بیرون سو صفا

آتشین داری زبان و دل سیاهی چون چراغ
گرد خود گردی از آن تردامنی چون آسیا

رخت از این گنبد برون بر، گر حیاتی بایدت
زان که تا در گنبدی با مردگانی هم وطا

نفس عیسی جست خواهی راه کن سوی فلک
نقش عیسی در نگارستان راهب کن رها

بر گذر زین تنگنای ظلمت اینک روشنی
درگذر زین خشک سال آفت اینک مرحبا

بر در فقر آی تا پیش آیدت سرهنگ عشق
گوید ای صاحب خراج هر دو گیتی اندر آ

شرب عزلت ساختی از سر ببر باد هوس
باغ وحدت یافتی از بن بکن بیخ هوا

با قطار خوک در بیت المقدس پا منه
با سپاه پیل بر درگاه بیت الله میا

سر بنه کاینجا سری را صد سر آید در عوض
بلکه بر سر هر سری را صد کلاه آید عطا

هر چه جز نور السموات از خدائی عزل کن
گر تو را مشکوة دل روشن شد از مصباح لا

چون رسیدی بر در لاصدر الا جوی از آنک
کعبه را هم دید باید چون رسیدی در منا

ور تو اعمی بوده‌ای بر دوش احمد دار دست
کاندر این ره قائد تو مصطفی به مصطفا

اوست مختار خدا و چرخ و ارواح و حواس
زان گرفتند از وجودش منت بی‌منتها

هشت خلد و هفت چرخ و شش جهات و پنج حس
چار ارکان و سه ارواح و دو کون از یک خدا

چون مرا در نعت چون اویی رود چندین سخن
از جهان بر چون منی تا کی رود چندین جفا
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
مطلع دوم

کار من بالا نمی‌گیرد در این شیب بلا
در مضیق حادثاتم بستهٔ بند عنا

می‌کنم جهدی کزین خضرای خذلان بر پرم
حبذا روزی که این توفیق یابم حبذا

صبح آخر دیدهٔ بختم چنان شد پرده در
صبح اول دیدهٔ عمرم چنان شد کم بقا

با که گیرم انس کز اهل وفا بی‌روزیم
من چنین بی‌روزیم یا نیست در عالم وفا

در همه شروان مرا حاصل نیامد نیم دوست
دوست خود ناممکن است ایکاش بودی آشنا

من حسین وقت و نااهلان یزید و شمر من
روزگارم جمله عاشورا و شروان کربلا

ای عراق الله جارک نیک مشعوفم به تو
وی خراسان عمرک الله سخت مشتاقم تو را

گرچه جان از روزن چشم از شما بی‌روزی است
از دریچهٔ گوش می‌بیند شعاعات شما

عذر من دانید کاینجا پای بست مادرم
هدیهٔ جانم روان دارید بر دست صبا

تشنهٔ دل تفته‌ام از دجله آریدم شراب
دردمند زارم از بغداد سازیدم دوا

بوی راحت چون توان برد از مزاج این دیار
نوشدارو چون توان جست از دهان اژدها

پیش ما بینی کریمانی که گاه مائده
ماکیان بر در کنند و گربه در زندان سرا

گر برای شوربائی بر در اینها شوی
اولت سکبا دهند از چهره آنگه شوربا

مردم ای خاقانی اهریمن شدند از خشم و ظلم
در عدم نه روی، کانجا بینی انصاف و رضا
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۳ - در پند و اندرز و مدح پیامبر بزرگوار

عروس عافیت آنگه قبول کرد مرا
که عمر بیش‌بها دادمش به شیربها

چو کشت عافیتم خوشه در گلو آورد
چو خوشه باز بریدم گلوی کام و هوا

خروس کنگرهٔ عقل پر بکوفت چو دید
که در شب امل من سپیده شد پیدا

چو ماه سی شبه ناچیز شد خیال غرور
چو روز پانزده ساعت کمال یافت ضیا

مسیح وار پی راستی گرفت آن دل
که باژ گونه روی بود چون خط ترسا

ز مرغزار سلامت در مراست خبر
که هم مسیح خبر دارد از مزاج گیا

مرا طبیب دل اندرز گونه‌ای کرده است
کز این سواد بترس از حوادث سودا

به تلخ و ترش رضا ده به خوان گیتی بر
که نیشتر خوری ار بیشتر خوری حلوا

اسیر طبع مخالف مدار جان و خرد
زبون چارزبانی مکن دو حور لقا

که پوست پاره‌ای آمد هلاک دولت آن
که مغز بی‌گنهان را دهد به اژدها

مرا شهنشه وحدت ز داغ گاه خرد
به شیب و مقرعه دعوت همی کند که بیا

از این سراچهٔ آوا و رنگ دل بگسل
به ارغوان ده رنگ و به ارغنون آوا

در این رصد گه خاکی چه خاک می‌بیزی
نه کودکی نه مقامر ز خاک چیست تو را؟

به دست آز مده دل که بهر فرش کنشت
ز بام کعبه ند زدند مکیان دیبا

به بوی نفس مکن جان که بهر گردن خوک
کسی نبرد زنجیر مسجد الاقصا

ببین که کوکبهٔ عمر خضر وار گذشت
تو بازمانده چو موسی به تیه خوف و رجا

پریر نوبت حج بود و مهد خواجه هنوز
از آن سوی عرفات است چشم بر فردا

به چاه جاه چه افتی و عمر در نقصان
به قصد فصد چه کوشی و ماه در جوزا

برفت روز و تو چون طفل خرمی آری
نشاط طفل نماز دگر بود عذرا

چو عمر دادی دنیا بده که خوش نبود
به صد خزینه تبذل به دانگی استقصا

دو رنگی شب و روز سپهر بوقلمون
پرند عمر تو را می‌برند رنگ و بها

دو چشمه‌اند یکی قیر و دیگری سیماب
شب بنفشه وش و روز یاسمین سیما

تو غرق چشمهٔ سیماب و قیر و پنداری
که گرد چشمهٔ حیوان و کوثری به چرا

جهان به چشمی ماند در او سیاه و سپید
سپید ناخنه دار تو سیاه نابینا

ببر طناب هوس پیش از آنکه ایامت
چهار میخ کند زیر خیمهٔ خضرا

به صور نیم شبی درفکن رواق فلک
به ناوک سحری بر شکن مصاف فضا

جهان به بوالعجبی تا کیت نماید لعب
به هفت مهرهٔ زرین و حقهٔ مینا

تو را به مهره و حقه فریفتند ایراک
چو حقه بی‌دل و مغزی چو مهره بی سر و پا

فریب گنبد نیلوفری مخور که کنون
اجل چو گنبد گل برشکافدت عمدا

ز خشک سال حوادث امید امن مدار
که در تموز ندارد دلیل برف هوا

چه جای راحت و امن است و دهر پر نکبت
چه روز باشه و صید است دست پر نکبا

مگو که دهر کجا خون خورد که نیست دهانش
ببین به پشه که زوبین زن است و نیست کیا

مساز عیش که نامردم است طبع جهان
مخور کرفس که پر کژدم است بوم و سرا

ز روزگار وفا هم به روزگار آید
که حصرم از پس شش ماه می‌شود صهبا

چه خوش بوی که درون وحشت است و بیرون غم
کجا روی که ز پیش آتش است و پس دریا

خوشی طلب کنی از دهر، ساده دل مردا
که از زکات ستانان زکات خواست عطا

سلاح کار خود اینجا ز بی زبانی ساز
که بی زبان دفع زبانیه است آنجا

چو خوشه چند شوی صد زبان نمی‌خواهی
که یک زبان چون ترازو بوی به روز جزا

در این مقام کسی کو چو مار شد دو زبان
چو ماهی است بریده زبان در آن ماوا

خرد خطیب دل است و دماغ منبر او
زبان به صورت تیغ و دهان نیام آسا

درون کام نهان کن زبان که تیغ خطیب
برای نام بود در برش نه بهر وغا

زبان به مهر کن و جز بگاه لا مگشای
که در ولایت قالوابلی رسی از لا

دو اسبه بر اثر لا بران بدان شرطی
که رخت نفکنی الا به منزل الا

مگر معاملهٔ لا اله الا الله
درم خرید رسول اللهت کند به بها

زبان ثناگر درگاه مصطفی خوشتر
که بارگیر سلیمان نکوتر است صبا

ثنای او به دل ما فرو نیاید از آنک
عروس سخت شگرف است و حجله نا زیبا

سپید روی ازل مصطفی است کز شرفش
سیاه گشت به پیرانه سر، سر دنیا

فلک به دایگی دین او در این مرکز
زنی است بر سر گهواره‌ای بمانده دوتا

دمش خزینه‌گشای مجاهز ارواج
دلش خلیفهٔ کتاب علم الاسما

به پیش کاتب وحیش دوات دار، خرد
به فرق حاجب بارش نثار بار خدا

هزار فصل ربیعش جنیبه دار جمال
هزار فضل ربیعش خریطه دار سخا

زبان در آن دهن پاک گوئیا که مگر
میان چشمهٔ خضر است ماهیی گویا

دو شاخ گیسوی او چون چهار بیخ حیات
به هر کجا که اثر کرد اخرج المرعی

نه باد گیسوی او ز آتش بهار کم است
که آب و گل را آبستنی دهد ز نما

عروس دهر و سرور جهان نخواست از آنک
نداشت از غم امت به این و آن پروا

از این حریف گلو بر حذر گزید حذر
وز این ابای گلوگیر ابا نمود ابا

چهار یارش تا تاج اصفیا نشدند
نداشت ساعد دین یاره داشتن یارا

الهی از دل خاقانی آگهی که در او
خزینه خانهٔ عشق است در به مهر رضا

از آن شراب که نامش مفرح کرم است
به رحمت این جگر گرم را بساز دوا

ز هرچه زیب جهان است و هرکه ز اهل جهان
مرا چو صفر تهی دار و چون الف تنها

قنوت من به نماز و نیاز در این است
که عافنا و قنا شر ما قضیت لنا

مرا به منزل الا الذین فرود آور
فرو گشای ز من طمطراق الشعرا

یقین من تو شناسی ز شک مختصران
که علم توست شناسای ربنا ارنا

مرا ز آفت مشتی زیاد باز رهان
که بر زنای زن زید گشته‌اند گوا

خلاص ده سخنم را ز غارت گرهی
که مولع‌اند به نقش ریا و قلب ریا

به روز حشر که آواز لاتخف شنوند
به گوش خاطر ایشان رسان که لابشری

چو کاسه باز گشاده دهان ز جوع الکلب
چو کوزه پیش نهاده شکم ز استسقا

اگر خسیسی بر من گران سر است رواست
که او زمین کثیف است و من سمای سنا

گر او نشسته و من ایستاده‌ام شاید
نشسته باد زمین و ستاده باد سما

ور او به راحت و من در مشقتم چه عجب
که هم زمین بود آسوده و آسمان دروا

سخن به است که ماند ز مادر فکرت
که یادگار هم اسما نکوتر از اسما
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۴ - در حکمت و موعظه و مدح خاتم الانبیا (ص)

سریر فقر تو را سرکشد به تاج رضا
تو سر به جیب هوس درکشیده‌ای به خطا

بر آن سریر سر بی‌سران به تاج رسید
تو تاج بر سری از سر فرو نهی عمدا

سر است قیمت این تاج گر سرش داری
به من یزید چنین تاج سر بیار بها

تو را چو شمع ز تن هر زمان سری روید
سری که دردسر آرد بریدن است دوا

نگر که نام سری بر چنین سری ننهی
که گنبد هوس است این و دخمهٔ سودا

سری دگر به کف آور که در طریقت عشق
سزاست این سر سگ سار سنگ سار سزا

چرا چو لالهٔ نشکفته سر فکنده نه‌ای
که آسمان ز سر افکندگی است پا برجا

تو را میان سران کی رسد کله داری
ز خون حلق تو خاکی نگشته لعل قبا

یتیم وار در این تیم ضایع است دلت
برو یتیم نوازی بورز چون عنقا

دلی طلب کن بیمار کردهٔ وحدت
چو چشم دوست که بیماری است عین شفا

مگر شبی ز برای عیادت دل تو
قدم نهد صفت ینزل الله از بالا

بر آستانهٔ وحدت سقیم خوش تر دل
به پالکانهٔ جنت عقیم به حورا

مقامری صفتی کن طلب که نقش قمار
دو یک شمار دگر چه دوشش زند عذرا

تو را مقامر صورت کجا دهد انصاف
تورا هلیلهٔ زرین کجا برد صفرا

به ترک جاه مقامر ظریف تر درویش
بخوان شاه مزعفر لطیف تر حلوا

سواد اعظمت اینک ببین مقام خرد
جهاد اکبرت اینک بدر مصاف هوا

میان خاک چه بازی سفال کودک وار
سرای خاک به خاکی بباز مرد آسا

زر نهاد تو چون پاک شد به بوتهٔ خاک
نه طوق و تاج شود چون شود ز بوته جدا

زری که گوی گریبان جبرئیل سزد
رکاب پای شیاطین مکن که نیست سزا

چو گل مباش که هم پوست را کفن سازی
چو لاله باری اول ز پوست بیرون آ

به دست همت طغرای بی‌نیازی دار
که هر دو کون تو داری چو داری این طغرا

ره امان نتوان رفت و دل رهین امل
رفوگری نتوان کرد و چشم نابینا

تو را امان ز امل به که اسب جنگی را
به روز معرکه برگستوان به از هرا

تو را که رشتهٔ ایمان ز هم گسست امروز
سحاء خط امان از چه می‌کنی فردا

تو را ز پشتی همت به کف شود ملکت
بلی ز پهلوی آدم پدید شد حوا

چو همت آمد هر هشت داده به جنت
که از سر دو گروهی است شورش و غوغا

خروش و جوش تو از بهر بود و نابود است
که از سر دو گروهی است شورش و غوغا

به بوی بود دو روزه چرا شوی خرسند
که بدو حال محال است و مهر کار فنا

به بند دهر چه ماندی بمیر تا برهی
که طوطی از پی این مرگ شد ز بند رها

چو باشه دوخته چشمی به سوزن تقدیر
چو لاشه بسته گلوئی به ریسمان قضا

چه خوش حیات و چه ناخوش چو آخر است زوال
چه جعد ساده چه پرخم چو خارج است نوا

نجسته فقر، سلامت کجا کنی حاصل؟
نگفته بسم به الحمد چون کنی مبدا؟

دمیده در شب آخر زمان سپیدهٔ حشر
پس از تو خفتن اصحاب کهف نیست روا

مسافران به سحرگاه راه پیش کنند
تو خواب بیش کنی اینت خفتهٔ رعنا

به خواب دایم جز سیم و زر نمی‌بینی
ببین که رز همه رنج است و سیم جمله عنا

تو را که از مل و مال است مستی و هستی
خمار و خواب تو را صور نشکند به صدا

میان بادیه‌ای هان و هان مخسب ار نه
حرامیان ز تو هم سر برند و هم کالا

غلام آب رزانی نداری آب روان
رفیق صاف رحیقی نه‌ای به صف صفا

به کار آبی و دین با دل و تنت گویان
که کار آب شما برد آب کار شما

بهینه چیز که آن کیمیای دولت توست
ز همنشینی صهبا هبا شده است هبا

خرد به ماتم و تن در نشاط خوش نبود
که دیو جلوه کند بر تو و پری رسوا

برو نخست طهارت کن از جماع الاثم
که کس جنب نگذارند در جناب خدا

مجرد آی در این راه تا زحق شنوی
الی عبدی اینجا نزول کن اینجا

ز چار ارکان برگرد و پنج ارکان جوی
که هست فایده زین پنج پنج نوبت لا

ز نه خراس برون شو به کوی هشت صفات
که هست حاصل این هشت هشت باغ بقا

اگر ز عارضهٔ معصیت شکسته دلی
تو را شفاعت احمد ضمان کند به شفا

به یک شهادت سربسته مرد احمد باش
که پایمرد سران اوست در سرای جزا

پی ثنای محمد برآر تیغ ضمیر
که خاص بر قد او بافتند درع ثنا

زبان بسته به مدح محمد آرد نطق
که نخل خشک پی مریم آورد خرما

بهینه سورت او بود و انبیا ابجد
مهینه معنی او بود و اصفیا اسما

اگرچه بعد همه در وجودش آوردند
قدوم آخر او بر کمال اوست گوا

نه سورت از پی ابجد همی شود مرقوم
نه معنی از پی اسما همی شود پیدا

نه روح را پس ترکیب صورت است نزول
نه شمس را ز پس صبح صادق است ضیا

نه سبزه بردمد از خاک وانگهی سوسن
نه غوره در رسد از تاک وانگهی صهبا

گه ولادتش ارواح خوانده سورهٔ نور
ستار بست ستاره سماع کرد سما

بکوفت موکب اقبال مرکب اجرام
ببست قبهٔ زربفت قبهٔ مینا

چو نقل کرد روانش، مسافر ملکوت
برای عرسش بر عرش خرقه کرد وطا

درید جوزا جیب و برید پروین عقد
گذاشت مهر دواج و فکند صبح لوا

ز بوی خلقش حبل‌الورید یافت حیات
ز فر لطفش حبل‌المتین گرفت بها

به وقت مکرمه بحر کفش چو موج زدی
حباب وار بدی هفت گنبد خضرا

سزد که چون کف او نشر کرد نشرهٔ جود
روان حاتم طی، طی کند بساط سخا

ز بارگاه محمد ندای هاتف غیب
به من رسید که خاقانیا بیار ثنا

ز خشک آخور خذلان برست خاقانی
که در ریاض محمد چرید کشت رضا

مراد بخشا در تو گریزم از اخلاص
کزین خراس خسیسان دهی خلاص مرا

مرا تو باش که از ما و من دلم بگرفت
برآر تیغ عنایت نه من گذار و نه ما

کلید رحمتم آخر عطا فرست چنان
که گنج معرفت اول هم از تو بود عطا

گوا توئی که ندارم به کاه برگی، برگ
به اهل بیت ز من چون رسد نوال و نوا

چو قرصهٔ جو و سرکه نمی‌رسد به مسیح
کجا رسد به حواری خواره و حلوا

مرا ز خطهٔ شروان برون فکن ملکا
که فرضه‌ای است در او صد هزار بحر بلا

مرا کنف کفن است الغیاث از این موطن
مرا مقر سقر است الامان از این منشا

بر مهان نشوم ور شوم چو خاک مهین
غم کیا نخورم ور خورم به کوه، گیا

از این گره که چو پرگار دزد بدراهند
دلم چو نقطهٔ نون است در خط دنیا

گرفته سرشان سرسام و جسمشان ابرص
ز سام ابرص جانکاه‌تر به زهر جفا

مرا به باطل محتاج جاه خود شمرند
به حق حق که جز از حق مراست استغنا
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۵ - در نعت پیغمبر اکرم صلی‌الله علیه و آله

طفلی هنوز بستهٔ گهوارهٔ فنا
مرد آن زمان شوی که شوی از همه جدا

جهدی بکن که زلزلهٔ صور در رسد
شاه دل تو کرده بود کاخ را رها

جان از درون به فاقه و طبع از برون به برگ
دیو از خورش به هیضه و جمشید ناشتا

آن به که پیش هودج جانان کنی نثار
آن جان که وقت صدمهٔ هجران شود فنا

رخش تو را بر آخور سنگین روزگار
برگ گیا نه و خر تو عنبرین چرا

بر پردهٔ عدم زن زخمه ز بهر آنک
برداشته است بهر فرو داشت این نوا

در رکعت نخست گرت غفلتی برفت
اینجا سجود سهو کن و در عدم قضا

گر حلهٔ حیات مطرز نگرددت
اندیک درنماندت این کسوت از بها

از پیل کم نه‌ای که چو مرگش فرا رسد
در حال استخوانش بیرزد بدان بها

از استخوان پیل ندیدی که چرب دست
هم پیل سازد از پی شطرنج پادشا

امروز سکه ساز که دل دار ضرب توست
چون دل روانه شد نشود نقد تو روا

اکنون طلب دوا که مسیح تو بر زمی است
کانگه که رفت سوی فلک فوت شد دوا

بیمار به سواد دل اندر نیاز عشق
مجروح به قبای گل از جنبش صبا

عشق آتشی است کاتش دوزخ غذای اوست
پس عشق روزه دار و تو در دوزخ هوا

در ایرمان سرای جهان نیست جای دل
دیر از کجا و خلعت بیت الله از کجا

بنگر چه ناخلف پسری کز وجود تو
دار الخلافهٔ پدر است ایرمان سرا

در جستجوی حق شو و شبگیر کن از آنک
ناجسته خاک ره به کف آید نه کیمیا

بالا برآر نفس چلیپا پرست از آنک
عیسی توست نفس و صلیب است شکل لا

گر در سموم بادیهٔ لا تبه شوی
آرد نسیم کعبهٔ الا اللهت شفا

لا را ز لات باز ندانی به کوی دین
گر بی‌چراغ عقل روی راه انبیا

اول ز پیشگاه قدم عقل زاد و بس
آری که از یکی یکی آید به ابتدا

عقل جهان طلب در آلودگی زند
عقل خدا پرست زند درگه صفا

کتف محمد از در مهر نبوت است
بر کتف بیور اسب بود جای اژدها

با عقل پای کوب که پیری است ژنده پوش
بر فقر دست کش که عروسی است خوش لقا

جان را به فقر باز خر از حادثات از آنک
خوش نیست این غریب نوآئین در این نوا

اندر جزیره‌ای و محیط است گرد تو
زین سوت موج محنت و زان سو شط بلا

از رمز درگذر که زمین چون جزیره‌ای است
گردون به گرد او چو محیط است در هوا

از گشت روزگار سلامت مجوی از آنک
هرگز سراب پر نکند قربهٔ سقا

در قمرهٔ زمانه فتادی به دست خون
وامال کعبتین که حریفی است بس دغا

فرسوده دان مزاج جهان را به ناخوشی
آلوده دان دهان مشعبد به گندنا

اینجا مساز عیش که بس بینوا بود
در قحط سال کنعان دکان نانوا

زین غرقگان رو که نهنگ است برگذر
زین سبزه زار خیز که زهر است در گیا

گیتی سیاه خانه شد از ظلمت وجود
گردون کبود جامه شد از ماتم وفا

از خشک سال حادثه در مصطفی گریز
کاینک به فتح باب ضمان کرد مصطفی

ورد تو این بس است که ای غیث، الغیاث
کز فیض او به سنگ فسرده رسد نما

بودند تا نبود نزولش در این سرای
این چار مادر و سه موالید بینوا

شاهنشهی است احمد مرسل که ساخت حق
تاج ازل کلاهش و درع ابد قبا

آن قابل امانت در قالب بشر
وان عامل ارادت در عالم جزا

چون نوبت نبوت او در عرب زدند
از جودی و احد صلوات آمدش صدا

بر خوان این جهان زده انگشت بر نمک
ناخورده دست شسته ازین بی‌نمک ابا

آزاد کردهٔ در او بود عقل و او
چون عقل هم شهنشه و هم پاسبان ما

او رحمت خداست جهان خدای را
از رحمت خدای شوی خاصهٔ خدا

ای هست‌ها ز هستی ذات تو عاریت
خاقانی از عطای تو هست آیت ثنا

مرغی چنین که دانه و آبش ثنای توست
مپسند کز نشیمن عالم کشد جفا

از عالم دو رنگ فراغت دهش چنانک
دیگر ندارد این زن رعناش در عنا
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۶ - در پند و اندرز و معراج حضرت ختمی مرتبت

ای پنج نوبه کوفته در دار ملک لا
لا در چهار بالش وحدت کشد تو را

جولانگه تو زان سوی الاست گر کنی
هژده هزار عالم ازین سوی لا رها

از عشق ساز بدرقه پس هم به نور عشق
از تیه لا به منزل الا الله اندرآ

دروازهٔ سرای ازل دان سه حرف عشق
دندانهٔ کلید ابد دان دو حرف لا

لا حاجبی است بر در الا شده مقیم
کو ابلهان باطله را می‌زند قفا

بی‌حاجبی لا به در دین مرو که هست
دین گنج خانهٔ حق و لا شکل اژدها

حد قدم مپرس که هرگز نیامده است
در کوچهٔ حدوث عماری کبریا

از حلهٔ حدوث برون شو دو منزلی
تا گویدت فرشتهٔ وحدت که مرحبا

پیوند دین طلب که مهین دایهٔ تو اوست
روزی که از مشیمهٔ عالم شوی جدا

حاجت شود روا چو تقاضا کند کرم
رحمت روان شود چو اجابت شود دعا

این دم شنو که راحت از این دم شود پدید
واینجا طلب که حاجت از اینجا شود روا

کسری ازین ممالک و صد کسری و قباد
خطوی از این مسالک و صد خطهٔ خطا

فیض هزار کوثر و زین ابر یک سرشک
برگ هزار طوبی و زین باغ یک گیا

فتراک عشق گیر نه دنبال عقل ازآنک
عیسیت دوست به که حواریت آشنا

می‌دان که دل ز روی شناسان آن سراست
مشمارش از غریب شماران این سرا

دل تا به خانه‌ای است که هر ساعتی در او
شمع خزاین ملکوت افکند ضیا

بینی جمال حضرت نور الله آن زمان
کایینهٔ دل تو شود صادق الصفا

در دل مدار نقش امانی که شرط نیست
بت خانه ساختن به نظرگاه پادشا

دنیا به عز فقر بده وقت من یزید
کان گوهر تمام عیار ارزد این بها

در چارسوی فقر درا تا ز راه ذوق
دل را ز پنج نوش سلامت کنی دوا

همت ز آستانهٔ فقر است ملک جوی
آری هوا ز کیسهٔ دریا بود سقا

عزلت گزین که از سر عزلت شناختند
آدم در خلافت و عیسی ره سما

شاخ امل بزن که چراغی است زود میر
بیخ هوس بکن که درختی است کم بقا

گر سر یوم یحمی بر عقل خوانده‌ای
پس پایمال مال مباش از سر هوا

تنگ آمده است زلزلت الارض هین بخوان
بر مالها و قال الانسان مالها

حق می‌کند ندا که به ما ره دراز نیست
از مال لام بفکن و باقی شناس ما

خر طبع را چه مال دهی و چه معرفت
بی‌دیده را چه میل کشی و چه توتیا

از عافیت مپرس که کس را نداده‌اند
در عاریت سرای جهان عافیت عطا

خود مادر قضا ز وفا حامله نشد
ور شد به قهرش از شکم افکند هم قضا

از کوی رهزنان طبیعت ببر قدم
وز خوی رهروان طریقت طلب وفا

بر پنج فرض عمر برافشان و دان که هست
شش روز آفرینش از این پنج با نوا

توسن دلی و رایض تو قول لا اله
اعمی‌وش و قائد تو شرع مصطفی

با سایهٔ رکاب محمد عنان درآر
تا طرقوا زنان تو گردند اصفیا

آن با و تا شکن که به تعریف او گرفت
هم قاف و لام رونق و هم کاف و نون بها

او مالک الرقاب دو گیتی و بر درش
در کهتری مشجره آورده انبیا

هم موسی از دلالت او گشته مصطنع
هم آدم از شفاعت او گشته مجتبی

نطقش معلمی که کند عقل را ادب
خلقش مفرحی که دهد روح را شفا

دل گرسنه درآمد بر خوان کائنات
چون شبهی بدید برون رفت ناشتا

مریم گشاده روزه و عیسی ببسته نطق
کو در سخن گشاد سر سفرهٔ سخا

بر نامده سپیدهٔ صبح ازل هنوز
کو بر سیه سپید ازل بوده پیشوا

آدم از او به برقع همت سپید روی
شیطان از او به سیلی حرمان سیه قفا

ذاتش مراد عالم و او عالم کرم
شرعش مدار قبله و او قبلهٔ ثنا

از آسمان نخست برون تاخت قدر او
هم عرش نطعش آمد و هم سدره متکا

پس آسمان به گوش خرد گفت شک مکن
کان قدر مصطفی است علی‌العرش استوی

آن شب که سوی کعبهٔ خلت نهاد روی
این غول خاک بادیه را کرد زیر پا

آمد پی متابعتش کوه در روش
رفت از پی مشایعتش سنگ بر هوا

برداشت فر او دو گروهی ز خاک و آب
آمیخت با سموم اثیری دم صبا

گردون پیر گشت مرید کمال او
پوشید از ارادتش این نیلگون وطا

روحانیان مثلث عطری بسوخته
وز عطرها مسدس عالم شده ملا

یا سید البشر زده خورشید بر نگین
یا احسن الصور زده ناهید در نوا

از شیب تازیانهٔ او عرش را هراس
وز شیههٔ تکاور او چرخ را صدا

لاتعجبوا اشارت کرده به مرسلین
لاتقنطوا بشارت داده به اتقیا

روح القدس خریطه‌کش او در آن طریق
روح الامین جنیبه بر او در آن فضا

زو باز مانده غاشیه‌دارش میان راه
سلطان دهر گفت که ای خواجه تا کجا

بنوشته هفت چرخ و رسیده به مستقیم
بگذشته از مسافت و رفته به منتها

ره رفته تا خط رقم اول از خطر
پی برده تا سرادق اعلی هم از اعلا

زان سوی عرش رفته هزاران هزار میل
خود گفته این انزل حق گفت هیهنا

در سور سر رسیده و دیده به چشم سر
خلوت سرای قدمت بی‌چون و بی‌چرا

گفته نود هزار اشارت به یک نفس
بشنوده صد هزار اجابت به یک دعا

دیده که نقدهای اولوالعزم ده یکی است
آموخته ز مکتب حق علم کیمیا

آورده روزنامهٔ دولت در آستین
مهرش نهاده سورهٔ والنجم اذا هوی

داده قرار هفت زمین را به بازگشت
کرده خبر چهار امین را ز ماجرا

هر چار چار حد بنای پیمبری
هر چار چار عنصر ارواح اولیا

بی‌مهر چار یار در این پنج روزه عمر
نتوان خلاص یافت از این ششدر فنا

ای فیض رحمت تو گنه شوی عاصیان
ریزی بریز بر دل خاقانی از صفا

با نفس مطمئنه قرینش کن آنچنان
کآواز ارجعی دهدش هاتف رضا

بر فضل توست تکیهٔ امید او از آنک
پاشندهٔ عطائی و پوشندهٔ خطا

ای افضل ار مشاطهٔ بکر سخن تویی
این شعر در محافل احرار کن ادا
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
صفحه  صفحه 41 از 99:  « پیشین  1  ...  40  41  42  ...  98  99  پسین » 
شعر و ادبیات

Khaghani | خاقانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA