ارسالها: 1615
#421
Posted: 14 Aug 2011 10:21
شمارهٔ ۱۷ - این قصیدهٔ را منطق الطیر گویند مطلع اول در وصف صبح و مدح کعبه و مطلع ثانی در وصف بهار و مدح پیامبر بزرگوار
زد نفس سر به مهر صبح ملمع نقاب
خیمهٔ روحانیان کرد معنبر طناب
شد گهر اندر گهر صفحهٔ تیغ سحر
شد گره اندر گره حلقهٔ درع سحاب
صبح فنک پوش را ابر زره در قبا
برده کلاه زرش قندز شب را ز تاب
بال فرو کوفت مرغ، مرغ طرب گشت دل
بانگ برآورد کوس، کوس سفر کوفت خواب
صبح برآمد ز کوه چون مه نخشب ز چاه
ماه برآمد به صبح چون دم ماهی ز آب
نیزه کشید آفتاب حلقهٔ مه در ربود
نیزهٔ این زر سرخ حلقهٔ آن سیم ناب
شب عربیوار بود بسته نقابی بنفش
از چه سبب چون عرب نیزه کشید آفتاب
بر کتف آفتاب باز ردای زر است
کرده چو اعرابیان بر در کعبه مآب
حق تو خاقانیا کعبه تواند شناخت
ز آخور سنگین طلب توشهٔ یومالحساب
مرد بود کعبه جوی طفل بود کعب باز
چون تو شدی مرد دین روی ز کعبه متاب
کعبه که قطب هدی است معتکف است از سکون
خود نبود هیچ قطب منقلب از انقلاب
هست به پیرامنش طوف کنان آسمان
آری بر گرد قطب چرخ زند آسیاب
خانه خدایش خداست لاجرمش نام هست
شاه مربع نشین تازی رومی خطاب
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
ارسالها: 1615
#422
Posted: 14 Aug 2011 10:22
شمارهٔ ۱۸ - مطلع دوم (منطق الطیر)
رخش به هرا بتاخت بر سر صبح آفتاب
رفت به چرب آخوری گنج روان در رکاب
کحلی چرخ از سحاب گشت مسلسل به شکل
عودی خاک از نبات گشت مهلهل به تاب
روز چو شمعی به شب نور ده و سر فراز
شب چو چراغی به روز کاسته و نیم تاب
دردی مطبوخ بین بر سر سبزه ز سیل
شیشهٔ بازیچه بین بر سر آب از حباب
مرغان چو طفلکان ابجدی آموخته
بلبل الحمدخوان گشته خلیفهٔ کتاب
دوش ز نوزادگان دعوت نو ساخت باغ
مجلسشان آب زد ابر به سیم مذاب
داد به هر یک چمن خلعتی از زرد و سرخ
خلعه نوردش صبا رنگرزش ماه تاب
اول مجلس که باغ شمع گل اندر فروخت
نرگس با طشت زرد کرد به مجلس شتاب
ژاله بر آن جمع ریخت روغن طلق از هوا
تا نرسد شمع را زآتش لاله عذاب
هر سوئی از جوی جوی رقعهٔ شطرنج بود
بیدق زرین نمود غنچه ز روی تراب
شاخ جواهر فشان ساخته خیر النثار
سوسن سوزن نمای دوخته خیر الثیاب
مجمره گردان شمال مروحه زن شاخ بید
لعبت باز آسمان زوبین افکن شهاب
پیش چنین مجلسی مرغان جمع آمدند
شب شده بر شکل موی مه چو کمانچهٔ رباب
فاخته گفت از نخست مدح شکوفه که نحل
سازد از آن برگ تلخ مایهٔ شیرین لعاب
بلبل گفتا که گل به ز شکوفه است از آنک
شاخ جنیبتکش است گل شه والاجناب
قمری گفتا ز گل مملکت سرو به
کاندک بادی کند گنبد گل را خراب
ساری گفتا که سرو هست ز من پای لنگ
لاله از او به که کرد دشت به دشت انقلاب
صلصل گفتا که نی لاله دورنگ است ازو
سوسن یک رنگ به چون خط اهل ثواب
تیهو گفتا به است سبزه ز سوسن ازآنک
فاتحهٔ صحف باغ اوست گه فتح باب
طوطی گفتا سمن به بود از سبزه کو
بوی ز عنبر گرفت رنگ ز کافور ناب
هدهد گفت از سمن نرگس بهتر که هست
کرسی جم ملک او و افسر افراسیاب
جمله بدین داروی بر در عنقا شدند
کوست خلیفهٔ طیور داور مالک رقاب
صاحب ستران همه بانگ بر ایشان زدند
کاین حرم کبریاست بار بود تنگ یاب
فاخته گفت آه من کلهٔ خضرا بسوخت
حاجب این بار کو ورنه بسوزم حجاب
مرغان بر در به پای عنقا در خلوه جای
فاخته با پردهدار گرم شده در عتاب
هاتف حال این خبر چون سوی عنقا رساند
آمد و در خوردشان کرد به پرسش خطاب
بلبل کردش سجود گفت که الاانعمالصباح
خود به خودی بازداد صبحک الله جواب
قمری کردش ندا کای شده از عدل تو
دانهٔ انجیر رز دام گلوی غراب
وای که ز انصاف تو صورت منقار کبک
صورت مقراض گشت بر پر و بال عقاب
ما به تو آوردهایم درد سر ار چه بهار
درد سر روزگار برد به بوی گلاب
دانکه دو اسبه رسید مرکب فصل ربیع
دهر خرف باز یافت قوت فصل شباب
خیل ریا حین بسی است ما به که روی آوریم
زین همه شاهی کراست؟ چیست برتو صواب؟
عنقا برکرد سر گفت: کز این طایفه
دست یکی در حناست جعد یکی در خضاب
این همه نورستگان بچه حورند پاک
خورده گه از جوی شیر گاه ز جوی شراب
گرچه همه دلکشند از همه گل خوب تر
کو عرق مصطفاست وان دگران خاک و آب
هادی مهدی غلام امی صادق کلام
خسرو هشتم بهشت شحنه چارم کتاب
باج ستان ملوک تاج ده انبیا
کز در اویافت عقل، خط امان از عقاب
احمد مرسل که کرد از طپش و زخم تیغ
تخت سلاطین زگال گرده شیران کباب
جمله رسل بر درش مفلس طالب زکات
او شده تاج رسل تاجر صاحب نصاب
عطسه او آدم است عطسه آدم مسیح
اینت خلف کز شرف عطسه او بود باب
گشت زمین چون سفن چرخ چو کیمخت سبز
تا ز پی تیغ او قبضه کنند و قراب
ذرهٔ خاک درش کار دوصد دره کرد
راند بران آفتاب بر ملکوت احتساب
لاجرم از سهم آن بربط ناهید را
بندر هاوی برفت، رفت بریشم ز تاب
دیده نهای روز بد کان شه دین بدر وار
راند سپه در سپه سوی نشیب و عقاب
بهر پلنگان دین کرد سراب از محیط
بهر نهنگان دین کرد محیط از سراب
از شغب هر پلنگ شیر قضا بسته دم
وز فزغ هر نهنگ حوت فلک ریخت ناب
از پی تایید او صف ملائک رسید
آخته شمشیر غیب، تاخته چون شیر غاب
در عملش میر نحل نیزه کشیده چو نخل
غرقهٔ صد نیزه خون اهل طعان و ضراب
چون الف سوزنی نیزه و بنیاد کفر
چون بن سوزن به قهر کرده خراب و یباب
حامل وحی آمده کامد یوم الظفر
ای ملکوت الغزاة ای ثقلین النهاب
خاطر خاقانی است مدح گل مصطفی
زآن ز حقش بیحساب هست عطا در حساب
کی شکند همتش قدر سخن پیش غیر
کی فکند جوهری دانه در در خلاب
یارب ازین حبس گاه باز رهانش که هست
شروان شر البلاد خصمان شر الدواب
زین گرهٔ ناحفاظ حافظ جانش تو باش
کز تو دعای غریب زود شود مستجاب
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
ارسالها: 1615
#423
Posted: 14 Aug 2011 10:23
شمارهٔ ۱۹ - در مدح خاقان اکبر شروان شاه منوچهربن فریدون و بستن سد باقلانی و التزام صبح در هر بیت
جبههٔ زرین نمود چهرهٔ صبح از نقاب
خندهٔ شب گشت صبح خندهٔ صبح آفتاب
غمزهٔ اختر ببست خندهٔ رخسار صبح
سرمهٔ گیتی بشست گریهٔ چشم سحاب
صبح چو پشت پلنگ کرد هوا را دو رنگ
ماه چو شاخ گوزن روی نمود از حجاب
دهره برانداخت صبح، زهره برافکند شب
پیکر آفاق گشت غرقهٔ صفاری ناب
مائده سالار صبح نزل سحرگه فکند
از پی جلاب خاص ریخت ز ژاله گلاب
صبح نشینان چو شمع ریخته اشک طرب
اشک فشرده قدح شمع گشاده شراب
پنجهٔ ساقی گرفت مرغ صراحی به دام
ز آتش صبح اوفتاد دانهٔ دلها به تاب
صبح همه جان چو می، می همه صفوت چو روح
جرعه شده خاک بوس خاک ز جرعه خراب
چون ترنجی به صبح ساخته نارنج زر
از پی دست ملک، مالک رق و رقاب
صبح سپهر جلال، خسرو موسی سخن
موسی خضر اعتقاد خضر سکندر جناب
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
ارسالها: 1615
#424
Posted: 14 Aug 2011 10:24
شمارهٔ ۲۰ - مطلع دوم
شاهد سرمست من صبح درآمد ز خواب
کرد صراحی طلب، دید صبوحی صواب
در برم آمد چو چنگ گیسو در پاکشان
من شده از دست صبح دست بسر چون رباب
داد لبش از نمک بوی بنفشه به صبح
بر نمکش ساختم مردم دیده کباب
روی چو صبحش مرا از الم دل رهاند
عیسی و آنگه الم جنت و آنگه عذاب
صبح دم آب حیات خوردم از آن چاه سیم
عقل بر آن چاه و آب صرف کنان جاه و آب
یوسف من گرگ مست باده به کف صبح فام
وز دو لب باده رنگ سرکه فشان از عتاب
یافت درستی که من توبه نخواهم شکست
کرد چو صبح نخست روی نهان در نقاب
گفت چرا در صبوح باده نخواهی کنونک
حجله برانداخت صبح حجره بپرداخت خواب
گفتمش ای صبح دل سکهٔ کارم مبر
زر و سر اینک ز من سکه رخ برمتاب
من نکنم کار آب کو ببرد آب کار
صبح خرد چون دمید آب شود کار آب
من به تو ای زود سیر تشنهٔ دیرینهام
دشنه مکش هم چو صبح تشنه مکش چون سراب
نقب زدم در لبت روی تو رسوام کرد
کفت نقاب هست صب حدم و ماه تاب
مرغ تو خاقانی است داعی صبح وصال
منطق مرغ شناس شاه سلیمان رکاب
شاه مجسطی گشای، خسرو هیت شناس
رهرو صبح یقین رهبر علم الکتاب
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
ارسالها: 1615
#425
Posted: 14 Aug 2011 10:25
شمارهٔ ۲۱ - مطلع سوم
صبح دمان دوش خضر بر درم آمد به تاب
کرد به آواز نرم صبحک الله خطاب
از قدمش چون فلک رقص کنان شد زمین
هم چو ستاره به صبح خانه گرفت اضطراب
پیک جهان رو چو چرخ، پیر جوانوش چو صبح
یافته پیرانه سر رونق فصل شباب
علم چهل صبح را مکتبی آراسته
روح مثاله نویس نوح خلیفه کتاب
نکهت و جوشش ز عشق مشک فشان از فقاع
شیبت مویش به صبح برف نمای از سداب
دید مرا مست صبح با دلم از هر دو کون
عشق ببسته گرو فقر کشیده جناب
آبلهٔ سینه دید زلزلهٔ آه من
سقف فلک را به صبح کرد خراب و یباب
گفت دمیده است صبح منشین خاقانیا
حضرت خاقان شناس مقصد حسن المآب
زادهٔ خاطر بیار کز دل شب زاد صبح
کرد در این سبز طشت خایهٔ زرین عزاب
خاطر تو مرغ وار هست به پرواز عقل
یافته هر صبح دم دانهٔ اهل ثواب
خیز به شمشیر صبح سر ببر این مرغ را
تحفهٔ نوروز ساز پیش شه کامیاب
شاه عراقین طراز کز پی توقیع او
کاغذ شامی است صبح خامهٔ مصری شهاب
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
ارسالها: 1615
#426
Posted: 14 Aug 2011 10:25
شمارهٔ ۲۲ - مطلع چهارم
دوش برون شد ز دلو یوسف زرین نقاب
کرد بر آهنگ صبح جای به جای انقلاب
یوسف رسته ز دلو مانده چو یونس به حوت
صبح دم از هیبتش حوت بیفکند ناب
باد بهاری فشاند عنبر بحری به صبح
تا صدف آتشین کرد به ماهی شتاب
تا که هوا شد به صبح کورهٔ ماورد ریز
بر سر سیل روان شیشهگر آمد حباب
بوقلمون شد بهار از قلم صبح و شام
راند مثالی بدیع ساخت طلسمی عجاب
از شکفه شاخسار جیب گشاده چو صبح
ساخته گوی انگله دانهٔ در خوشاب
گشته زمین رنگ رنگ چون فلک از عکس خون
کافسر شاهان کشید تیغ چو صبح از قراب
خسرو خورشید چتر آنکه ز کلک و کفش
پرچم شب یافت رنگ رایت صبح انتصاب
رای ملک صبح خیز، بخت عدو روز خسب
شبروی از رستم است خواب ز افراسیاب
صبح ظفر تیغ اوست حوروش و روضه رنگ
روضهٔ دوزخ اثر حور زبانی عقاب
مشرق دین راست صبح، صبح هدی را ضیا
خانهٔ دین راست گنج، گنج هدی را نصاب
شاه چو صبح دوم هست جهان گیر از آنک
هم دل بوالقاسم است هم جگر بوتراب
زهرهٔ اعدا شکافت چون جگر صبح دم
تا جگر آب را سده ببست از تراب
گر بدرد صبح حشر سد سواد فلک
ناخنی از سد شاه نشکند از هیچ باب
صبح دلش تا دمید عالم جافی نجست
جیفه نجوید همای پشه نگیرد عقاب
از دل عالم مپرس حالت صبح دلش
بر کر عنین مخوان قصهٔ دعد و رباب
ای کف تو جان جود، رای تو صبح وجود
بخت تو خیر الطیور، خصم تو شر الدواب
دامن جاه تو راست پروز زرین صبح
جیب جلال تو راست گوی زر از آفتاب
چرخ بدوزد چو تیر صبح بسوزد چو مهر
رمح تو گاه طعان، تیغ تو گاه ضراب
گرنه به کار آمدی خیمهٔ خاص تورا
صبح نکردی عمود، مه نتنیدی طناب
تا شب تو گشت صبح، صبح تو عید بقا
جامهٔ عیدی بدوخت بخت تو خیر الثیاب
عدل تو چون صبح راست نایب فاروق گشت
دین عرب تازه کرد در عجم از احتساب
صبح نهد طرف زر بر کمر آسمان
آب کند دانه هضم در جگر آسیاب
صبح ستاره نما خنجر توست اندر او
گاه درخش جهان، گاه بدخش مذاب
دهر شبانگه لقا تازه شد از تو چو صبح
تا به زبان قبول یافت ز حضرت جواب
هست چو صبح آشکار کز رخ یوسف برد
دیدهٔ یعقوب کحل، فرق زلیخا خضاب
بهر ولی تو ساخت وز پی خصم تو کرد
صبح لباس عروس شام پلاس مصاب
مفخر خاقانی است مدح تو تا در جهان
صبح برد آب ماه میوه پزد ماه آب
سحر دم او شکست رونق گویندگان
چون دم مرغان صبح نیروی شیران غاب
شمهای از خاطرش گر بدمد صبحوار
مهرهٔ نوشین کند در دم افعی لعاب
تا نبود صبح را از سوی مغرب طلوع
روز بقای تو باد هفتهٔ یوم الحساب
چار ملک در دو صبح داعی بخت تواند
باد به آمین خضر دعوتشان مستجاب
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
ارسالها: 1615
#427
Posted: 14 Aug 2011 10:26
شمارهٔ ۲۳ - سوگند نامه و مدح رضی الدین ابونصر نظام الملک وزیر شروان شاه
مرا ز هاتف همت رسد به گوش خطاب
کزین رواق طنینی که میرود دریاب
زبان مرغان خواهی طنین چرخ شنو
در سلیمان جویی به صدر خواجه شتاب
رواق چرخ همه پر صدای روحانی است
در آن صدا همه صیت وزیر عرش جناب
نظام کشور پنجم اجل رضی الدین
رضای ثانی ابونصر بوتراب رکاب
علی دلی که به ملک یزیدیان قلمش
همان کند که به دین ذوالفقار نصرت یاب
فلک به پیش رکاب وزیر هارون رای
نطاق بسته به هارونی آید اینت عجاب
ستاره بین که فلک را جلاجل کمر است
که بر کمرگه هارون جلاجل است صواب
زهی به دست فلک ظل چو آفتاب رحیم
زهی به کلک زحل سر چو مشتری وهاب
زکات دست تو توفیر سورة الانفال
سفیر جان تو عنوان سورة الاحزاب
دو دست و کلک تودیدم که در تمامی جود
دو قلهاند ولیکن سه قبلهٔ طلاب
به جان عاقلهٔ کائنات یعنی تو
که کائنات قشور اند و حضرت تو لباب
ولی و خصم تو مخصوص جنت و سقرند
که این ندای قد افلح شنود و آن قدخاب
ملک صفات وزیرا ملک نشان صدرا
به توست قلب من ابریز سلب من ایجاب
به صدر شاه رساندند ناقلان که فلان
گذاشت طاعت این پادشاه رق رقاب
خلاص بود و کنون قلب شد ز سکه بگشت
مزور آمد و خائن چو سکهٔ قلاب
میان تهی و سر و بن یکی است از همه روی
چو شکل خاتم و چون حرف میم در همه باب
به عز عز مهیمن به حق حق مهین
به جان جان پیمبر به سر سر کتاب
به مهر خاتم دل در اصابع الرحمن
به مهر خاتم وحی از مطالع الاعراب
به مکتب جبروت و به علم القرآن
به مبدء ملکوت و به مبدء الارباب
به خط احسن تقویم و آخرین تحویل
به آفتاب هویت به چارم اسطرلاب
ز میغها که سیهتر ز تخم پرپهن است
چو تخم پرپهن آرد برون سپید لعاب
به حق آنکه دهد بچگان بستان را
سپید شیر ز پستان سر سیاه سحاب
کند ز اهرمن دود رنگ خاکستر
چو سازد آتش و وقاروره ز آسمان و شهاب
چراغ علم فروزد چو خضر و اسکندر
در آب ظلمت ارحام ز آتش اصلاب
برنده ناخنهٔ چشم شب به ناخن روز
کننده ناخن روز از حنای صبح خضاب
به ناف قبهٔ عالم به صلب قائم کوه
به پشت راکع چرخ و به سجدهٔ مهتاب
به خال و زلف و لب و حجلهٔ عروس عرب
که سنگ کعبه و حلقه است و آستان و حجاب
به سر عطسهٔ آدم به سنة الحمد
به هیکلش که ید الله سرشت از آب و تراب
به یک قیام و چهار اصل و چل صباح که هست
ازین سه معنی الف دال و میم بیاعراب
به تخم بوالبشر و خشک سال هفت هزار
به سال پانصد آخر که کرد فتح الباب
به بهترین خلف و اربعین صباح پدر
به صبح محشر و خمسین الف روز حساب
به بزم احمد و جلاب خاص و حلق خواص
بسی ستارهٔ پاکش گذشته بر جلاب
به تاب یک سر ناخن قوارهٔ مه را
دو شاخ چون سر ناخن برا نمود بتاب
به سوز مجمر دین از بلال سوخته عود
به عود سوخته دندان سپیدی اصحاب
به یار محرم غار و به میر صاحب دلق
به پیر کشتهٔ غوغا، به شیر شرزهٔ غاب
به بوتراب که شاه بهشت قنبر اوست
فدای کعب و ترابش کواعب و اتراب
به هفت نوبت چرخ و به پنج نوبت فرض
بدین دو صبح مدور ز آتش و سیماب
به صوفیان بلادوست عافیت دشمن
به حق عاقبت غم به جان غم برتاب
به هفت مردان بر کوه جودی و لبنان
همه سفینهٔ بیرخت و بحر بیپایاب
به عنکبوت و کبوتر که پیش ترس شدند
همای بیضهٔ دین را ز بیضه خوار غراب
بدان سگی که وفا کرد و برد نام ابد
به پشهای که غزا کرد و یافت گنج ثواب
به گوسپندی کو را کلیم بود شبان
به گوسپندی کو را خلیل شد قصاب
به کنیت ملک اشرق کاسمانش نبشت
به سکهٔ رخ خورشید بر، به زر مذاب
به سکه و به طراز ثنای او که بر آن
خدیو اعظم و خاقان اکبر است القاب
که بعد طاعت قرآن و کعبه، در سجده
پس از درود رسول و صحابه در محراب
نبردم و نبرم جز به بزم شاه سجود
نکردم و نکنم جز به صدر خواجه ایاب
وگر ز سکهٔ طاعت بگشتهام جانم
چو سکه باد نگون سار زیر زخم عذاب
چو خاتمم همه چشم و چو سکهام همه روی
اگرچه نقش کژم هست نیست جای عتاب
که موم و زر به کژی نقش راستی یابند
ز مهر خاتم سلطان و سکهٔ ضراب
چو خاتمم به دروغی به دست چپ مفکن
که دست مال توام پایبند مال و نصاب
چو موم محرم گوش خزینهدار توام
نیم فسرده مرا زآتش عذاب متاب
چو پشت آینه پیش تو حلقه در گوشم
ز من چو آینهٔ زنگ خورده روی متاب
وگر ز ظلم گله کردهام مشو در خشم
که منصفی قسمی نو شنو به فصل خطاب
به چار نفس و سه روح و دو صحن و یک فطرت
به یک رقیب ودو فرع و سه نوع و چار اسباب
به تیز دستی نار و به کند پائی خاک
به خاک پاشی باد و به باد ساری آب
بدین دو خادم چالاک رومی و حبشی
درم خرید دو خاتون خرگه سنجاب
بهشت مهر بهشت اندرین سه غرفهٔ مغز
به هفت حجلهٔ نور اندر این دو حجرهٔ خواب
به رشتهٔ زر خورشید نور بافنده
که بافت بر قد گیتی قبای گوهر تاب
به چتر شام ز انفاس بحر کرده سواد
به تیغ صبح ز کیمخت کوه کرده قراب
به کوه برق مثانه ز سنگ پارهٔ لعل
به بحر ماه مشیمه ز نور بچهٔ ناب
به پری و به فرشته به حور و عین و وحوش
به آدمی و به مرغ و به ماهی و به دواب
بدان نفس که بر افرازد آن یتیم علم
بدان زمان که بر اندازد این عروس نقاب
به تاب آینهٔ دل در این سیاه غلاف
به آب آینهٔ جان در این کبود سراب
به مطلع خرد و مقطع نفس که در او
خلاص جان خواص است از این خراس خراب
به تیر ناوکی از شست آه یاوگیان
که چار بالش سلطان درد به یک پرتاب
به اشک چون نمک من که بر سه پایهٔ غم
تنم زگال ودلم آتش است و سینه کباب
به عدل تو که توئی نایب از خدا و خدیو
به فضل تو که توئی تائب از شرور و شراب
که بر من از فلک امسال ظلمها رفته است
که هم فلک خجل آید به بازپرس جواب
برو که روز اذا الشمس کورت بینام
بنات نعش فلک را بریده موی و مصاب
همای کش تر از ین کرکسان جیفه نهاد
ندیدهام که ز عنقا کنند طعمه عقاب
بماندهام ز نوا چون کمان حاجب راست
نخورده چاشنی خوان حاجب الحجاب
ز بند شاه ندارم گله معاذ الله
اگرچه آب مه من ببرد در مه آب
سیاه خانه وعیدان سرخ بر دل من
حریف رضوان بود و حدائق اعناب
ولی به جوشم ازین خام خای سگ سبلت
قراطغان شه پشمین، گه طعان و ضراب
که گفته است فلان میگریزد از پی آن
که شاه بشنود و باز داردم به عقاب
کجا گریزم سوی عراق یا اران
کجا روم سوی ابخاز یا به باب الباب
به شام یا به خراسان به مصر یا توران
به روم یا حبشستان به هند یا سقلاب
مرا گریز ز خانه به خانقاه بود
چو طفل کو سوی مادر گریزد از بر باب
به مهر مام و دو پستان و زقهٔ خرما
به جان باب و دبستان و تختهٔ آداب
به عید و نشره و ادینه و نماز دگر
به حق مهر زبان و سر خلیفه کتاب
به فرفره به مشاق و به کعب و سرمامک
به خرد چاهک و چوگان و گوی در طبطاب
به خایهای بط از نان خورده در دامن
به شیشههای بلور از خیو به شکل حباب
به کلبه و به سفال و ترازوی نارنج
به جفت و طاق آلوی جنابه و به جناب
به مشتگاه و به کشتی گه و به پیچیدن
فراز لب لب جوی محله چون لبلاب
به سر بزرگی حساد من که بودیشان
دراز گوش ندیم و دراز دم بواب
به باد فتق براهیم و غلمهٔ عثمان
به دبهٔ علی موشگیر وقت دباب
به دفهٔ جد و ماشوره و کلابهٔ چرخ
به آب گیر و به مشتوت و میخ کوب و طناب
به لوح پای و به پاچال و قرقر بکره
به نایژه به مکوک و به تار و پود ثیاب
به اره پدر و مثقب و کمانه و مقل
به خط مهرهٔ گردون و پرهٔ دولاب
به ریزه رندهٔ او هم چو جعد زنگی پیر
به نوک تیشهٔ او هم چو زلف رومی شاب
به دوستان دغل رنگ من که بیزارم
به عهد ماضی از اسلاف و حال از اعقاب
فلک برات برائت میان ما رانده است
ز یوم ینفخ فیالصور تا فلا انساب
به دنبهٔ بش بوسعد طفلی از بوشهر
به قندز لب بونجم روبه از تلخاب
به طبلههای عقاقیر میر ابوالحارث
به هیلهای بواسیر میر ابوالخطاب
به طبل ناقهٔ مستسقیان بخورد جراد
به باد رودهٔ قولنجیان به پشک ذباب
به چار پارهٔ زنگی به باد هرزهٔ دزد
به بانگ زنگل نباش و گم گم نقاب
به ریش تیس و به بینی پیل و غبغب گاو
به خرس رقص کن و بوزنینهٔ لعاب
به سیر کوبهٔ رازی به دست حیدر رند
به گو پیازهٔ بلخی بخوان جعفر باب
به روی زال و به سر خاب پنبه و ابره
به حیز و خشنی این زال گشته آن سرخاب
به غلمهٔ طبقات طبق زنان سرای
به آب گینه و مازو و کندرو و گلاب
به زلف مقری مصروع و مؤذن بسطام
به سر منارهٔ مؤذن به لب تنور قطاب
به زر سفرهٔ پشت از فشارش امعا
به سیم کان میان ران ز جنبش اعصاب
به شرط بیبی شمس و به شرب بابا خمس
به مصطکی و به بادام و پسته و عناب
به باد نمرود از سهم کرکس پران
به ریش فرعون از نظم لولوی خوشاب
به حیض هند و بروت یزید و سبلت شمر
به تیز عتبه و ریش مسیلمهٔ کذاب
به زیبقی مقنع، به احمقی کیال
به روز کوری صباح و شب روی احباب
به عمر و خاص که عمرش سه باره کرد جهان
به عمر و عاص که عمرش دوباره یافت شباب
به گربزی کف نفط و سر بزی شیرو
به خشک ریشهٔ یونان و شقشقه داراب
به جان آنکه چو عیسیم برد بر سر دار
نشست زیر و جهودانه میگریست به تاب
به موش زیر برو گربهٔ خیانت کن
که این هژبر به چنگ است آن پلنگ به ناب
به ناب موش کز او سر فکندهام چون چنگ
به چنگ گربه کزو دست بر سرم چو رباب
به ابن صبح که سرپنجههاکند چو نجوم
به ابن عرس که دم لابهها کند چو کلاب
به سام ابرص و حربا و خنفسا و جعل
به جیفهگاه و بناووس و مستراح و خلاب
کزاین نشیمن احسان و عدل نگریزم
و گرچه بنگه عمرم شود خراب و یباب
طریق هزل رها کن به جان شاه جهان
که من گریختنی نیستم به هیچ ابواب
ز من حکیمی سوگند نامهای درخواست
به نام شاه جهان قبلهٔ اولوالالباب
ازین قصیده که گفتم سخنوران جهان
به حیرتند چو از منطق طیور، غراب
زهی تمیمهٔ حسان ثابت و اعشی
زهی یتیمهٔ سحبان وائل و عتاب
سخن که خیمه زند در ضمیر خاقانی
طناب او همه حبل الله آید از اطناب
بقای شاه جهان باد تا دهد سایه
زمین به شکل صنوبر فلک به لون سداب
ملک هر آینه آمین کند که بختش را
دعوت قد سمع الله دعوتی و اجاب
دعاش گفتم و اکنون امید من به خداست
الیه ادعوا برخوانم و الیه اناب
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
ارسالها: 1615
#428
Posted: 14 Aug 2011 10:26
شمارهٔ ۲۴ - در تحسر و تالم از مرگ کافی افدین عمربن عثمان عموی خود گوید
راه نفسم بسته شد از آه جگر تاب
کو هم نفسی تا نفسی رانم ازین باب
از هم نفسان نیست مرا روزی ازیراک
در روزن من هم نرود صورت مهتاب
بی هم نفسی خوش نتوان زیست به گیتی
بیدست شناور نتوان رست ز غرقاب
امید وفا دارم و هیهات که امروز
در گوهر آدم بود این گوهر نایاب
جز ناله کسی همدم من نیست ز مردم
جز سایه کسی همره من نیست ز اصحاب
آزردهٔ چرخم نکنم آرزوی کس
آری نرود گرگ گزیده ز پی آب
امروز منم روز فر رفته و شب نیز
سرگشته ازین بخت سبکپای گران خواب
نالنده و دل مرده تر از مرغ به شبگیر
لرزنده و نالندهتر از تیر به پرتاب
گرم است دمم چون نفس کورهٔ آهن
تنگ است دلم چون دهن کوزهٔ سیماب
با این همه امید به بهبود توان داشت
کان قطرهٔ تلخ است که شد لل خوشاب
راحت ز عنا زاید و شک نی که به نسبت
زان حصرم خام است چنین پخته میناب
از دادهٔ دهر است همه زادهٔ سلوت
از بخشش چاه است همه ریزش دولاب
ای مرد سلامت چه شناسد روش دهر
از مهر خلیفه که نویسد زر قلاب
از حادثه سوزم که برآورد ز من دود
وز نائبه نالم که فرو برد به من ناب
سرگشته چه گویم که سر و پای ندارم
خسته به گه خرط و شکسته گه طبطاب
بیمارم و چون گل که نهی در دم کوره
گه در عرقم غرقه و گه در تبم از تاب
حاجت به جوال است و جوم نیست ولیکن
دل هست بنفشه صفت و اشک چو عناب
چون زال به طفلی شدهام پیر ز احداث
زآن است که رد کردهٔ احرارم و احباب
خرسندی من دل دهدم گر ندهد خلق
سیمرغ غم زال خورد گر نخورد باب
همت به سرم گفت که جاه آمد مپذیر
عزلت به درم کوفت که فقر آمد دریاب
زان دل که در او جاه بود ناید تسلیم
زان نی که ازو نیشه کنی ناید جلاب
مگزین در دونان چو بود صدر قناعت
منگر مه نخشب چو بود ماه جهان تاب
ایام به نقصان و تو را کوشش بیشی
خورشید به سرطان و تو را پوشش سنجاب
کی فربهی عیش دهد آخور ایام
کی پرورش پیل بود جانب سقلاب
تکیه نکند بر کرم دهر خردمند
سکه ننهد بر درم ماهی ضراب
دهرا چه کشی دهره به خون ریختن من
خود ریخته گردد تو مکش دهره و مشتاب
قصاب چه آری ز پی کشتن ماهی
خود کشته شود ماهی بیحربهٔ قصاب
هان ای دل خاقانی اگرچه ستم دهر
برتافتنی نیست مشو تافته برتاب
نقدی که قدر بخشد چه قلب، چه رایج
لفظی که قضا راند چه سلب، چه ایجاب
خط بر خط عالم کش و در خط مشو از کس
دل طاق کن از هستی و بر طاق نه اسباب
جاهل نرسد در سخن ژرف تو آری
کف بر سر بحر آید پیدا نه به پایاب
تحقیق سخن گوی نخیزد ز سخن دزد
تعلیق رسن باز نیاید ز رسن تاب
کو آنکه سخندان مهین بود به حکمت
کو آنکه هنر بخش بهین بود به آداب
کو صدر افاضل شرف گوهر آدم
کو کافی دین واسطهٔ گوهر انساب
کو آنکه ولی نعمت من بود و عم من
عم نه که پدر بود و خداوند به هر باب
آن فخر من و مفتخر ماضی اسلاف
آن صدر من و مصدر مستقبل اعقاب
آن خاتمهٔ کار مرا خاتم دولت
آن فاتحهٔ طبع مرا فاتح ابواب
در دولت عم بود مرا مادت طبعم
آری ز دماغ است همه قوت اعصاب
زو دیو گریزنده و او داعی انصاف
زو حکمت نازنده و او منهی الباب
زآن عقل بدو گفته که ای عمر عثمان
هم عمر خیامی و هم عمر خطاب
ادریس قضا بینش و عیسای شفا بخش
داده لقبش در دو هنر واضح القاب
از نعش هدی تختش و از تیر فلک میل
وز قوس قزح زیجش وز ماه سطرلاب
دانم که دگرباره گهر دزدد ازین عقد
آن طفل دبستان من آن مردک کذاب
هندو بچهای سازد ازین ترک ضمیرم
زآن تا نشناسند بگرداند جلباب
چون خیمهٔ ابیات چهل پنج شد از نظم
بگسست طناب سخن از غایت اطناب
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
ارسالها: 1615
#429
Posted: 14 Aug 2011 10:27
شمارهٔ ۲۵ - در حسب حال و شکایت از استرداد ملکی که بوی داده بودند
شاه را تاج ثنا دادم نخواهم بازخواست
شه مرا نانی که داد ار باز میخواهد رواست
شاه تاج یک دو کشور داشت لیک از لفظ من
تاجدار هفت کشور شد به تاجی کز ثناست
شه مرا نان داد و من جان دادمش یعنی سخن
نان او تخمی است فانی جان من گنج بقاست
گنج خانهٔ هشت خلد و نه فلک دادم بدو
دادهٔ او چیست با من پنج خایهٔ روستاست
آن قدر دهگانهای کان پنج دهقان میدهند
هم دعا گویانش را دادم که آن مزد دعاست
من چراغم نور داده باز نستانم ز کس
شاه خورشید است و اینک نور داده باز خواست
آری آری ماه را خورشید اگر نوری دهد
باز خواهد خواست آنک شاه خورشید سخاست
طفل مینالید یعنی قرص رنگین کوچک است
سگ دوید آن قرص از او بربود و آنک رفت راست
بنده با افکندگی مشاطهٔ جاه شه است
سیر با آن گندگی هم ناقد مشک ختاست
روغن مصری و مشک تبتی را در دو وقت
هم معرف سیر باشد هم مزکی گندناست
گر به مدحی فرخی هر بیت را بستد دهی
در مدیح بکر من هر بیت را شهری بهاست
صد هزاراست این فضیلت گر رسد اندر شمار
تا به چپ کردی حساب این فضیلتهای راست
مقتدای نظم و نثرم چون قلم گیرم به دست
خود قلم گوید کرا این دست باشد مقتداست
گر چه روز آمد به پیشین از همه پیشینیان
بیش و پیشم در سخن داند کسی کو پیشواست
موی معنی میشکافم دوستان را آگهی است
دشمنان را نیز هر موئی بر این معنی گواست
جزوی از اشعار من سلطان به کف میداشت باز
مدحت شاه اخستان بر خواند و ز آتش رشک خاست
گفت کاین مداح ما را خاص بایستی دریغ
کاین چنین مدحت که ما خواندیم هم ما را رواست
خاصگان گفتند کاین منت ز خاقانی است بس
کافرین شاه شروان در کف سلطان ماست
گفتم احسان شما بگذشت و احسان امیر
جاودان مانده است و ای طغرای اقبال شماست
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
ارسالها: 1615
#430
Posted: 14 Aug 2011 10:28
شمارهٔ ۲۶ - در شکایت از زندان
راحت از راه دل چنان برخاست
که دل اکنون ز بند جان برخاست
نفسی در میان میانجی بود
آن میانجی هم از میان برخاست
سایهای مانده بود هم گم شد
وز همه عالمم نشان برخاست
چار دیوار خانه روزن شد
بام بنشست و آستان برخاست
دل خاکی به دست خون افتاد
اشک خونین دیت ستان برخاست
آب شور از مژه چکید و ببست
زیر پایم نمکستان برخاست
بر دل من کمان کشید فلک
لرز تیرم ز استخوان برخاست
آه من دوش تیر باران کرد
ابر خونبار از آسمان برخاست
غصهای بر سر دلم بنشست
که بدین سر نخواهد آن برخاست
آمد آن مرغ نامه آور دوست
صبحگاهی کز آشیان برخاست
دید کز جای برنخاستمش
طیره بنشست و دل گران برخاست
اژدها بود خفته بر پایم
نتوانستم آن زمان برخاست
پای من زیر کوه آهن بود
کوه بر پای چون توان برخاست
پای خاقانی ار گشادستی
داندی از سر جهان برخاست
مار ضحاک ماند بر پایم
وز مژه گنج شایگان برخاست
سوزش من چو ماهی از تابه
زین دو مار نهنگ سان برخاست
چون تنورم به گاه آه زدن
کاتشین مارم از دهان برخاست
در سیه خانه دل کبودی من
از سپیدی پاسبان برخاست
سگ دیوانه پاسبانم شد
خوابم از چشم سیل ران برخاست
سگ گزیده ز آب ترسد از آن
ترسم از آب دیدگان برخاست
در تموزم ببندد آب سرشک
کز دمم باد مهرگان برخاست
همه شب سرخ روی چون شفقم
کز سرشک آب ناردان برخاست
ساقم آهن بخورد و از کعبم
سیل خونین به ناودان برخاست
بل که آهن ز آه من بگداخت
ز آهن آواز الامان برخاست
تا چو بازم در آهنین خلخال
چو جلاجل ز من فغان برخاست
تن چو تار قز و بریشم وار
ناله زین تار ناتوان برخاست
رنگ رویم فتاد بر دیوار
نام کهگل به زعفران برخاست
خون دل زد به چرخ چندان موج
که گل از راه کهکشان برخاست
بلبلم در مضیق خارستان
که امیدم ز گلستان برخاست
چند نالم که بلبل انصاف
زین مغیلان باستان برخاست
جگر از بس که هم جگر خورد است
معده را ذوق آب و نان برخاست
جان شد اینجا چه خاک بیزد تن
که دکاندار از دکان برخاست
خاک شد هر چه خاک برد به دوش
کابخوردش ز خاکدان برخاست
جامهٔ گازر آب سیل ببرد
شاید ار درزی ار دکان برخاست
چرخ گوئی دکان قصابی است
کز سر تیغ خون فشان برخاست
بره زان سو ترازوی زینسو
چرب و خشکی از این میان برخاست
قسم هر ناکسی سبک فربه
قسم من لاغر و گران برخاست
هر سقط گردنی است پهلوسای
زان ز دل طمع گرد ران برخاست
گر برفت آبروی ترس برفت
گله مرد و غم شبان برخاست
کاروان منقطع شد از در شهر
رصد از راه کاروان برخاست
اشتر اندر وحل به برق بسوخت
باج اشتر ز ترکمان برخاست
نیک عهدی گمان همی بردم
یار، بد عهد شد گمان برخاست
دل خرد مرا غمان بزرگ
از بزرگان خرده دان برخاست
خواری من ز کینه توزی بخت
از عزیزان مهربان برخاست
ای برادر بلای یوسف نیز
از نفاق برادران برخاست
قوت روزم غمی است سال آورد
که نخواهد به سالیان برخاست
اینت کشتی شکاف طوفانی
که ازین سبز بادبان برخاست
قضیالامر کفت طوفان
به بقای خدایگان برخاست
نیست غم چون به خواستاری من
خسرو صاحب القران برخاست
بعد کشتن قصاص خاقانی
از در شاه شهنشان برخاست
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد