انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 46 از 99:  « پیشین  1  ...  45  46  47  ...  98  99  پسین »

Khaghani | خاقانی


مرد

 
شمارهٔ ۴۷ - مطلع دوم

دل به سودای تو سر اندازد
سر ز عشقت کله براندازد

چون تو هر هفت کرده آیی حور
بر تو هر هفت زیور اندازد

به تو وزلف کافرت ماند
ترک غازی که چنبر اندازد

منم آن مرغ کذر افروزد
خویشتن را در آذر اندازد

طالعم از برت برون انداخت
گر بنالم برون‌تر اندازد

کیست کز سرنبشت طالع من
سرگذشتی به داور اندازد

چشم من در نثار بالایت
هم به بالات گوهر اندازد

زیر پای غم تو خاقانی
پیل بالا سر و زر اندازد

عقل او گوهر ار زجان دارد
پیش شاه مظفر اندازد

شه قزل ارسلان که در صف شرع
تیغ عدلش سر شر اندازد

سگ درگاه او قلادهٔ حکم
در گلوی غضنفر اندازد

همتش که اجری مسیح دهد
طوق در حلق قیصر اندازد

آتش تیغ او گه پیکار
شعله در قصر قیصر اندازد

بحر اخضر نیرزد آن قطره
کز سر کلک اسمر اندازد

آسمان در نثار ساغر او
سبحهٔ سعد اکبر اندازد

خنجر او چو حربهٔ مهدی است
که به دجال اعور اندازد

دور نه چرخ بهر اقطاعش
قرعه بر هفت کشور اندازد

تیر چون در کمان نهد بحری است
که نهنگ شناور اندازد

دام ماهی شود ز زخم نهنگ
گر به سد سکندر اندازد

چون کشد قوس جو زهر بینی
که به جوزای ازهر اندازد

اسد از سهم ناخنان ریزد
عقرب از بیم نشتر اندازد

از شکوه همای رایت شاه
کرکس آسمان پر اندازد

دهر دربان اوست بر خدمش
ناوک ظلم کمتر اندازد

آنکه در کعبه اعتکاف گرفت
سنگ چون بر کبوتر اندازد

دولتش را ز قصد خصم چه باک
گر هوس‌های منکر اندازد

اینت نادان که آتش افروزد
خویشتن در شرر در اندازد

نصرتش رهبر است و رهرو ملک
رای با رای رهبر اندازد

یاری از کردگار دان که رسول
خاک در روی کافر اندازد

گر مخالف معسکری سازد
طعنه‌ای در برابر اندازد

بخت شه چرخ را فرود آرد
کآتش اندر معسکر اندازد

بد سگالش کجا ز بحر نیاز
کشتی جان به معبر اندازد

دست رحمت کجا زند در آنک
تیغ او دست جعفر اندازد

خصم فرعونی ار به کینهٔ شاه
آلت سحر بیمر اندازد

ید بیضای شاه موسی وار
اژدهای فسون خور اندازد

بخت، صیاد پیشه‌ای است که صید
نه به زوبین و خنجر اندازد

قصر جان را مهندس قدرت
نه به پرگار و مسطر اندازد

شه چو چوگان زند سلیمان وار
رین بر آن باد صرصر اندازد

جفت و طاق سپهر درشکند
جفته‌ای کان تکاور اندازد

بشکند سنبله به پای چنانک
داس من چشم اختر اندازد

گه گه از ننگ آهن ار نعلی
زآن سم راه گستر اندازد

میخش از روم در عرب فکند
گردش از چین به بربر اندازد

نعش از آن گرد سندسی سازد
بر سر هر سه دختر اندازد

دشمن بد نهاد فعل سگی
بر شه شیر پیکر اندازد

دیو کژ کژ به مردم اندیشد
فحل بد بد به مادر اندازد

مغ که از رخ نقاب شرم انداخت
ناحفاظی به خواهر اندازد

دست نمرود بین که ناک کفر
در سپهر مدور اندازد

سنگ تهمت نگر که دست یهود
بر مسیح مطهر اندازد

به رعیت ملک همان انداخت
که به امت پیمبر اندازد

لاجرم امتش همان خواهند
که به مختار حیدر اندازد

تا زمین بر کتف ز خلعت روز
طیلسان مزعفر اندازد

تا سپهر از ستارگان بر سر
شب گهر تاب معجر اندازد

دولتش باد تا بساط جلال
بر زمین مکدر اندازد

قدرتش باد تا طراز کمال
بر سپهر معمر اندازد
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۴۸ - قصیده

منتظری تا ز روزگار چه خیزد
عقل بخندد کز انتظار چه خیزد

جز رصدان سیه سپید نشاندن
بر ره جان‌ها ز روزگار چه خیزد

بیش ز تاراج باز عمر سیه سر
زین رصدان سپید کار چه خیزد

روز و شب آبستن و تو بستهٔ امید
کز رحم این دو باردار چه خیزد

گیر که خود هر دو باردار مرادند
چون فکنند از شکم ز بار چه خیزد

بر سر بازار دهر خاک چه بیزی
حاصل ازین خاک جز غبارچه خیزد

راز جهان جو به جو شمار گرفتی
چون همه هیچ است ازین شمار چه خیزد

هیچ دو جو کمتر است نقد زمانه
صرفه بران را ازین عیار چه خیزد

چند کنی زینهار بر در ایام
چون نپذیرد ز زینهار چه خیزد

نقش بهاری که نخل بند نماید
عین خزان است ازین بهار چه خیزد

رنگ دلت یادگار آتش عمر است
دانی از آتش که یادگار چه خیزد

بر در خاقانی اکبر آی و کرم جوی
از در دریای تنگ‌بار چه خیزد
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۴۹ - قصیده

تشنهٔ دل به آب می‌نرسد
دیده جز بر سراب می‌نرسد

قصهٔ درد من رسید به تو
چون بخوانی جواب می‌نرسد

روی چون آب کرده‌ام پر چین
کز تو رویم به آب می‌نرسد

نرسم در خیال تو چه عجب
که مگس در عقاب می‌نرسد

کی وصالت رسد به بیداری
که خیالت به خواب می‌نرسد

نرسد بوی راحتی به دلم
ور رسد جز عذاب می‌نرسد

دوست را دشمنی و دشمن دوست
جز مرا این عقاب می‌نرسد

دل و عمرم خراب گشت و ز تو
عوض یک خراب می‌نرسد

برسد گوئی از پس وعده
آن خود از هیچ باب می‌نرسد

برسد میوه‌ای است در باغت
که به هیچ آفتاب می‌نرسد

از لب نوش تو به خاقانی
قسم جز زهر ناب می‌نرسد
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۵۰ - در رثاء امام محمد بن یحیی و حادثهٔ حبس سنجر در فتنهٔ غز

آن مصر مملکت که تو دیدی خراب شد
و آن نیل مکرمت که شنیدی سراب شد

سرو سعادت از تف خذلان زگال گشت
و اکنون بر آن زگال جگرها کباب شد

از سیل اشک بر سر طوفان واقعه
خوناب قبه قبه به شکل حباب شد

چل گز سرشک خون ز برخاک بر گذشت
لابل چهل قدم ز بر ماهتاب شد

هم پیکر سلامت و هم نقش عافیت
از دیدهٔ نظارگیان در نقاب شد

دل سرد کن ز دهر که هم دست فتنه گشت
اندیشه کن ز پیل که هم جفت خواب شد

ایام سست رای و قدر سخت گیر گشت
اوهام کند پای و قدر تیز تاب شد

دفع قضا به آه شب کندرو کنید
هر چند بارگیر قضا تیزتاب شد

گر آتش درشت عذابی است بر نبات
آن آب نرم بین که بر او چون عذاب شد

عاقل کجا رود؟ که جهان، دار ظلم گشت
نحل از کجا چرد؟ که گیا زهر ناب شد

ربع زمین بسان تب ربع برده پیر
از لرزه و هزاهز در اضطراب شد

کار جهان و بال جهان دان که بر خدنگ
پر عقاب آفت جان عقاب شد

افلاک را پلاس مصیبت بساط گشت
اجرام را وقایهٔ ظلمت حجاب شد

ماتم سرای گشت سپهر چهارمین
روح الامین به تعزیت آفتاب شد

از بهر آنکه نامه بر تعزیت شوند
شام و سحر دوپیک کبوتر شتاب شد

در ترک تاز فتنه ز عکس خیال خون
کیوان به شکل هندوی اطلس نقاب شد

دوش آن زمان که طرهٔ شب شانه کرد چرخ
موی سپید دهر به عنبر خضاب شد

بی‌دست ارغنون زن گردون به رنگ و شکل
شب موی گشت و ماه کمانچهٔ رباب شد

دیدم صف ملائکهٔ چرخ نوحه‌گر
چندان که آن خطیب سحر در خطاب شد

گفتم به گوش صبح که این چشم زخم چیست
کاشکال و حال چرخ چنین ناصواب شد

صبح آه آتشین ز جگر برکشید و گفت
دردا که کارهای خراسان ز آب شد

گردون سر محمد یحیی به باد داد
محنت نصیب سنجر مالک رقاب شد

از حبس این خدیو، خلیفه دریغ خورد
وز قتل آن امام، پیمبر مصاب شد

بدعت ز روی حادثه پشت هدی شکست
شیطان خلاف قاعده رجم شهاب شد

ای آفتاب حربهٔ زرین مکش که باز
شمشیر سنجری ز قضا در قراب شد

وی مشتری ردا بنه از سر که طیلسان
در گردن محمد یحیی طناب شد

ای آدم الغیاث که از بعد این خلف
دار الخلافهٔ تو خراب و یباب شد

ای عندلیب گلشن دین زار نال زار
کز شاخ شرع طوطی حاضر جواب شد

ای ذوالفقار دست هدی زنگ گیر، زنگ
کن بوتراب علم به زیر تراب شد

خاقانیا وفا مطلب ز اهل عصر از آنک
در تنگنای دهر وفا تنگیاب شد

آن کعبه وفا که خراسانش نام بود
اکنون به پای پیل حوادث خراب شد

عزمت که زی جناب خراسان درست بود
برهم شکن که بوی امان ز آن جناب شد

بر طاق نه حدیث سفر ز آنکه روزگار
چون طالع تو نامزد انقلاب شد

در حبس گاه شروان با درد دل بساز
کان درد راه توشهٔ یوم الحساب شد

گل در میان کوره بسی درد سر کشید
تا بهر دفع دردسر آخر گلاب شد

از چاه دولت آب کشیدن طمع مدار
کان دلوها درید و رسن‌ها ز تاب شد

دولت به روزگار تواند اثر نمود
حصرم به چار ماه تواند شراب شد

فتح سعادت از سر عزلت برآیدت
کوکشت زرد عمر تو را فتح باب شد

عقل از برات عزلت، صاحب خراج گشت
ابر از زکات دریا صاحب نصاب شد

سیمرغ را خلیفهٔ مرغان نهاده‌اند
هر چند هم لباس خلیفهٔ غراب شد

معجز عنان کش سخن توست اگر چه دهر
با هر فسرده‌ای به وفا هم رکاب شد

اول به ناقصان نگرد دهر کز نخست
انگشت کوچک است که جای حساب شد

از طمطراق این گره تر مترس از آنک
باد است کو دهل زن خیل سحاب شد

بر قصر عقل نام تو خیر الطیور گشت
در تیه جهل خصم تو شر الدواب شد

گفتی که یارب از کف آزم خلاص ده
آمین چه می‌کنی که دعا مستجاب شد
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۵۱ - قصیده

خوی فلک بین که چه ناپاک شد
طبع جهان بین که چه غمناک شد

آخر گیتی است نشانی بدانک
دفتر دل‌ها ز وفا پاک شد

سینهٔ ما کورهٔ آهنگر است
تا که جهان افعی ضحاک شد

گر برسد دست، جهان را بخور
زان مکن اندیشه که ناپاک شد

افعی اگرچه سر زهر گشت
خوردن افعی همه تریاک شد

رخصت این حال ز خاقانی است
کو به سخن بر سر افلاک شد
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۵۲ - در رثاء زوجهٔ خود

دیر خبر یافتی که یار تو گم شد
جام جم از دست اختیار تو گم شد

خیز دلا شمع برکن از تف سینه
آن مه نو جوی کز دیار تو گم شد

حاصل عمر تو بود یک ورق کام
آن ورق از دفتر شمار تو گم شد

نقش رخ آرزو به روی که بینی
کینهٔ آرزو نگار تو گم شد

از ره چشم و دهان به اشک و به ناله
راز برون ده که رازدار تو گم شد

چشم تو گر شد شکوفه بار سزد زانک
میوهٔ جان از شکوفه‌زار تو گم شد

چشم بد مردمت رسید که ناگاه
مردم چشم تو از کنار تو گم شد

نوبت شادی گذشت بر در امید
نوبت غم زن که غمگسار تو گم شد

هر بن مویت غمی و ناله کنان است
هر سر مویت که آه یار تو گم شد

زخم کنون یافتی ز درد هنوزت
نیست خبر کان طبیب کار تو گم شد

منت گیتی مبر به یک دو نفس عمر
کانکه ز عمر است یادگار تو گم شد

بار سبو چون کشی که آب تو بگذشت
بیم رصد چون بری که بار تو گم شد

خون خور خاقانیا مخور غم روزی
روز به شب کن که روزگار تو گم شد
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۵۳ - قصیده

ای دل به سر مویی آزاد نخواهی شد
مویی شدی اندر غم، هم شاد نخواهی شد

در عافیت آبادت از رخنه درآمد غم
پس رخنه چنان گشتی کباد نخواهی شد

پولاد بسی دیدم کو آب شد از آتش
تو آب شدی زین پس پولاد نخواهی شد

ای غمزدهٔ خاکی کز آتش غم جوشی
آبی که جز از آتش بر باد نخواهی شد

تا داد همی جوئی رنجورتری مانا
کز خود شوی آسوده از داد نخواهی شد

تا چند کنی کوهی کورا نبود گوهر
در کندن کوه آخر فرهاد نخواهی شد

میدان ملامت را گر گوی شدی شاید
کایوان سلامت را بنیاد نخواهی شد

از مادر غم زادی آلودهٔ خون چون گل
با هیچ طرب چون مل هم‌زاد نخواهی شد

از ریزش اشک خون کوفه شدی از طوفان
روزی ز دل افروزی بغداد نخواهی شد

خواهی دم شاهی زن خواهی دم درویشی
کز غم به همه حالی آزاد نخواهی شد

خاقانی اگر عهدی یاد تو کند عالم
تو عهد کریمانی کز یاد نخواهی شد
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۵۴ - در ستایش رکن الدین محمد بن عبد الرحمن طغان یزک

جام طرب کش که صبح کام برآمد
خندهٔ صبح از دهان جام برآمد
صبح فلک بین که بر موافقت جام
دم زد و بوی میش ز کام برآمد
مهرهٔ شادی نشست و ششدره برخاست
نقش سه شش بر سه زخم کام برآمد
داو طرب کن تمام خاصه که اکنون
عدهٔ خاتون خم تمام برآمد
ما و شکر ریز عیش کز در خمار
نامزد خرمی به بام برآمد
ساغر گلفام خواه کز دهن کوس
نغمهٔ گلبام وقت بام برآمد
بلبله کبکی است خون گرفته به منقار
کز دهنش نالهٔ حمام برآمد
گاو سفالین که آب لالهٔ تر خورد
ارزن زرینش از مسام برآمد
زآن می گلگون که بید سوخته پرورد
بوی گل و مشکبید خام برآمد
در صف دریا کشان بزم صبوحی
جام چو کشتی کش خرام بر آمد
خوان صبوحی به شیب مقرعه کن لاش
کابرش روز آتشین ستام برآمد
بود فلک جام رنگ و جام فلک سان
روز ندانم که از کدام برآمد
دست قراسنقر فلک سپر افکند
خنجر آقسنقر از نیام برآمد
گوش رباب از هوا پیام طرب داشت
از سه زبان راز آن پیام برآمد
حلقهٔ ابریشم است موی خوش چنگ
چون مه نو کز خط ظلام برآمد
گر چه تن چنگ شبه ناقهٔ لیلی است
نالهٔ مجنون ز چنگ رام برآمد
بیست و چهارش زمام ناقه و لیکن
ناله نه از ناقه از زمام برآمد
نای چو شه زادهٔ حبش که ز نه چشم
بانگش از آهنگ ده غلام برآمد
از پی دستینهٔ رباب کف می
چون گهر عقد یک نظام برآمد
بهر حلی‌های گوش و گردن بر بط
سیم و زر از ساغر و مدام برآمد
از حیوان شکار گاه دف آواز
تهنیت شاه را مدام برآمد
شاه عجم رکن دین کز آیت عدلش
نام عجم روضة السلام برآمد
ناصر اسلام سیف دین که ز حکمش
بر سر دهر حرون لگام برآمد
رستم ثانی که در طبیعتش اول
دانش زال و دهای سام بر آمد
صیت جلالش به شرق و غرب بپیچید
شکر نوالش ز سام و حام برآمد
پهلو ایران گرفت رقعهٔ ملکت
وز دگران بانگ شاهقام برآمد
دام به دریا فکنده بود سلیمان
خازن انگشتری به دام برآمد
ذات جهان پهلوانش صبح جلال است
کز افق چرخ احتشام برآمد
در کنف صبح فر میر محمد
راست چو خورشید نور تام برآمد
تاجوری یافت تخت و ملکت ایران
تا ز برش سیدالانام برآمد
گر پدر از تخت ملک شد پسر اینک
بر زبر تخت احترام برآمد
گر علم صبح آب رنگ فروشد
رایت خورشید نارفام برآمد
تارک گشتاسب یافت افسر لهراسب
زال همایون به تخت سام برآمد
نوبت کاوس شد چو پای منوچهر
بر سر کرسی احتشام برآمد
روز به مغرب شده چو مملکت او
ماه چو بدر از حجاب شام برآمد
آرزوی جان ملک عدل و همم بود
از ملک عادل همام برآمد
دولت شروان کلید دولت او بود
زآن همه کارش به انتظام برآمد
گر چه محمد پیمبری به عرب یافت
صبح کمالش ز حد شام برآمد
دیر زی ای بحر کف که عطسهٔ جودت
چشمهٔ مهر است کز غمام برآمد
مژده ده ای تاجور که ینصرک الله
فال تو از مصحف دوام برآمد
تا که حسامت قوام ملک عجم شد
آه ز اعدای ناقوام برآمد
چون نم ژاله ز خایه از تف خورشید
جان حسود از تف حسام برآمد
جرم زمین تا قرار یافت ز عدلت
بس نفس شکر کز هوام برآمد
دوش چنین دیده‌ام به خواب که نخلی
بر لب دریا در آن مقام برآمد
نخل موصل شده ترنج و رطب داشت
سایه و شایه‌ش فراخ و تام برآمد
مرغی دیدم گرفته نامه به منقار
کز بر آن نخل شادکام برآمد
بود یکی منبر از رخام بر نخل
پیری بر منبر رخام برآمد
نامه ز منقار مرغ بستد و برخواند
نعرهٔ تحسین ز خاص و عام برآمد
من به تعجب به خود فروشده زین خواب
کز خضر آواز السلام برآمد
جستم و این خواب پیش خضر بگفتم
از نفسش اصدق الکلام برآمد
گفت که نخل است رکن دین که ز نصرت
شهپر عنقاش بر سهام برآمد
مرغ بقا دان و نامه بخت کز این دو
کار دو ملک از یک اهتمام برآمد
منبر تخت است و پیر مشتری چرخ
کز بر تختش سه چار گام برآمد
ای درت آن آسمان که از افق او
کوکب بهروزی کرام برآمد
از دم خلق تو در مسدس گیتی
بوی مثلث به هر مشام برآمد
ملک تو کشتی است چرخ نوح کهن سال
کش ز شب و روز حام و سام برآمد
عیسی عهدی که از تو قالب ملکت
چون تن عازر به یک قیام برآمد
رو که ز میخ سرای پردهٔ قدرت
فلکهٔ این نیل گون خیام برآمد
قدر محیط کفت جهان چه شناسد
کو به سراب کف لئام برآمد
از نفس مشک هیچ حظ و خبر نیست
مغز جعل را که با زکام برآمد
از سر تیغت که ماه ازوست برص دار
برتن شیر فلک جذام برآمد
خوان ددان را به کاسهٔ سر اعدا
زآتش شمشیر تو طعام برآمد
بر درت از بس که جن و انس و ملک هست
جان شیاطین ز ازدحام برآمد
گوئی کانبوه حافظان مناسک
گرد در مسجد الحرام برآمد
از حرمت هر کبوتری که بپرید
نامهٔ او عنبرین ختام برآمد
سهم تو در زین کشید پشت زمین را
گر چه ز من بود قعده رام برآمد
بحر محیط از زمین بزاد و عجب نیست
کان خوی ازین مرکب جمام برآمد
زایجهٔ طالعت مطالعه کردم
سلطنت از موضع السهام برآمد
آرزوی حضرت تو دارم اگر چه
صبح من از غم به رنگ شام برآمد
در ره خدمت درست عهدم لیکن
نام من از نامهٔ سقام برآمد
هست نیازم ز جان و آن دگر کس
از زر و سیم جهان حطام برآمد
گوهر جان وام کردم از پی تحفه
تحفه بزرگ است از آن به وام برآمد
پیش چنین تحفه کو تمیمهٔ عقل است
واحزن از جان بوتمام برآمد
گوهر سحر حلال من شکند آنک
گوهرش از نطفهٔ حرام برآمد
دزد بیان من است هر که در این عهد
بر سمت شاعریش نام برآمد
نیم شبت چون صف خواص دعا گفت
هر نفسی آمینی از عوام برآمد
باد جهانت به کام کز ظفر تو
کامهٔ صد جان مستهام برآمد
ملک جهان ران که بر صحیفهٔ ایام
مدت عمرت هزار عام برآمد
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۵۵ - وقتی او را از رفتن به خراسان منع می‌کردند مشتاقانه این قصیدهٔ را سرود

چه سبب سوی خراسان شدنم نگذارند
عندلیبم به گلستان شدنم نگذارند

نیست بستان خراسان را چو من مرغی
مرغم آوخ سوی بستان شدنم نگذارند

گنج درها نتوان برد به بازار عراق
گر به بازار خراسان شدنم نگذارند

نه نه سرچشمه حیوان به خراسان خیزد
چون نه خضرم به سر آن شدنم نگذارند

چون سکندر من و تحویل به ظلمات عراق
که سوی چشمهٔ حیوان شدنم نگذارند

عیسیم منظر من بام چهارم فلک است
که به هشتم در رضوان شدنم نگذارند

همچو عیسی گل و ریحان ز نفس برد همت
گر چه نزد گل و ریحان شدنم نگذارند

چه اسائت ز من آمد که بدین تشنه دلی
به سوی مشرب احسان شدنم نگذارند

یا جنابی است چنان پاک و من آلوده جبین
با جنابت سوی قرآن شدنم نگذارند

یا من آن پیل غریوان در ابرهه‌ام
که سوی کعبهٔ دیان شدنم نگذارند

آری افلاک معالی است خراسان چه عجب
که بر افلاک چو شیطان شدنم نگذارند

من همی رفتم باری همه ره شادان دل
دل ندانست که شادان شدنم نگذارند

ری خراس است و خراسان شده ایوان ارم
در خراسم که به ایوان شدنم نگذارند

در خراس ری از ایوان خراسان پرسم
گر چه این طایفه پرسان شدنم نگذارند

گردن من به طنابی است که چون گاو خراس
سوسن روغنکده مهمان شدنم نگذارند

هستم آن نطفهٔ مضغه شده کز بعد سه ماه
خون شوم باز که انسان شدنم نگذارند

از خروسان خراسان چو منی نیست چه سود
که گه صبح خروشان شدنم نگذارند

منم آن صبح نخستین که چو بگشایم لب
خوش فروخندم و خندان شدنم نگذارند

نابهنگام بهارم که به دی مه شکفم
که به هنگامهٔ نیسان شدنم نگذراند

درد دل دارم و درمانش خراسان، ز سران
چون سزد کز پی درمان شدنم نگذارند

جانم آنجاست به دریای طلب غرقه مگر
کوه گیرم که سوی کان شدنم نگذارند

گر چو خرگوش کنم پیری و شیر چه سود
که چو آتش به نیستان شدنم نگذارند

بهر فردوس خراسان به در دوزخ ری
چه نشینم که به پنهان شدنم نگذارند

بازگردم چو ستاره که شود راجع از آنک
مستقیم ره امکان شدنم نگذارند

باز پس گردم چون اشک غیوران از چشم
که ز غیرت سوی مژگان شدنم نگذارند

مشتری‌وار به جوزای دو رویم به وبال
چکنم چون سوی سرطان شدنم نگذارند

بوی مشک سخنم مغز خراسان بگرفت
می‌رود بوی، گر ایشان شدنم نگذارند

گوی من صد پی از آن سوی سر میدان شد
گر چه با گوی به میدان شدنم نگذارند

فید بیفایده بینم ری و من فید نشین
که سوی کعبهٔ ایمان شدنم نگذارند

روضهٔ پاک رضا دیدن اگر طغیان است
شاید ار بر ره طغیان شدنم نگذارند

ور به بسطام شدن نیز ز بی‌سامانی است
پس سران بی‌سر و سامان شدنم نگذارند

این دو صادق خرد و رای که میزان دلند
بر پی عقرب عصیان شدنم نگذراند

وین دل و عقل که پیکان ره توفیقند
بر سر شه ره خذلان شدنم نگذارند

دارم اخلاص و یقیم کام پرستی نکنم
کان دو شیرند که سگبان شدنم نگذارند

عقل و عصمت که مرا تاج فراغت دادند
بر سر منصب دیوان شدنم نگذارند

منم آن کاوه که تایید فریدونی بخت
طالب کوره و سندان شدنم نگذارند

دلم از عشق خراسان کم اوطان بگرفت
وین دل و عشق به اوطان شدنم نگذارند

از وطن دورم و امید خراسانم نیست
که بدان مقصد کیهان شدنم نگذارند

ویحک آن موم جدا مانده ز شهدم که کنون
محرم مهر سلیمان شدنم نگذارند

فتنه از من چه نویسد که مرا دانش و دین
دو رقیبند که فتان شدنم نگذارند

ترس جاه و غم جان دارم و زین هر دو سبب
به خراسان سوی اخوان شدنم نگذارند

همه بر جاه همی ترسم و بر جان که مباد
جاه و جانی که تن آسان شدنم نگذارند

هر قلم مهر نبی ورزم و دشمن دارم
تاج و تختی که مسلمان شدنم نگذارند

هم گذارند که گوی سر میدان گردم
گر خلال بن دندان شدنم نگذارند

آن بخارم به هوا بر شده از بحر به بحر
باز پس گشته که باران شدنم نگذارند

و آن شرارم که به قوت نرسم سوی اثیر
چون شهاب اختر رخشان شدنم نگذارند

گیر فرمان ندهندم به خراسان رفتن
باز تبریز به فرمان شدنم نگذارند

ز پی آنکه دو جا مکتب و دکان دارم
نه به مکتب نه به دکان شدنم نگذارند

هر چه اندوختم این طایفه را رشوه دهم
بو که در راه گروگان شدنم نگذارند

ناگزیر است مرا طعمهٔ موران دادن
گر نه موران به سر خوان شدنم نگذارند
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۵۶ - قصیده

لطف ملک العرش به من سایه برافکند
تا بر دل گم بوده مرا کرد خداوند

دل گفت له الحمد که بگذشتم از آن خوف
جان گفت له الفضل که وارستم ازین بند

چون کار دلم ساخته شد ساختم از خود
شیرین مثلی بشنو و با عقل بپیوند

مردی به لب بحر محیط از حد مغرب
سر شانه همی کرد و یکی موی بیفگند

برخاست از آنجا و سفر کرد به مشرق
باد آمد و باران زد و جایش بپراکند

مرد از پی سی سال گذر کرد بر آنجای
برداشت همان موی و بخندید بر آن چند

حال تن خاقانی و اندیشهٔ ابخاز
این است و چنین به مثل مرد خردمند

ابخاز حد مغرب و درگاه ملک بحر
مسکین تن نالانش به مویی شده مانند

آخر به کف آمد تن نالانش دگربار
گر خصم بر این نادره می‌خندد گو خند

اکنون من و این نی که سر ناخن حور است
کان نی که بن ناخن من داشت جهان کند

اینک دهنم بر صفت گنبدهٔ گل
این گنبد فیروزه به یاقوت و زر آکند

خرسند نگردد به همه ملک ری اکنون
آن دل که همی بود به خرسند خرسند

خاقانی و خاقاتن و کنار کر و تفلیس
جیحون شده آب کر و تفلیس سمرقند
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
صفحه  صفحه 46 از 99:  « پیشین  1  ...  45  46  47  ...  98  99  پسین » 
شعر و ادبیات

Khaghani | خاقانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA