انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 5 از 99:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  99  پسین »

Khaghani | خاقانی


مرد

 


چه نشینم که فتنه بر پای است
رایت عشق پای برجای است

هرچه بایست داشتم الحق
محنت عشق نیز می‌بایست

صبر با این بلا ندارد پای
بگریزد نه بند بر پای است

راستی به که صبر معذوراست
بر سر تیغ چون توان پای است

بیخ امید من ز بن برکند
آنکه شاخ زمانه پیرای است

کار من بد شده است و بدتر ازین
هم شود، تا فلک بر این رای است

از که نالم بگو ز کارگزار
یا از آن کس که کار فرمای است

ناله دارد ز زخم، مار سلیم
مار از آن کس که ما را فسای است

خیز خاقانی از نشیمن خاک
که نه بس جای راحت افزای است
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


آن کز می خواجگی است سرمست
بر وی نزنند عاقلان دست

بی‌آنکه کسی فکند او را
از پایهٔ خود فرو فتد پست

مرغی که تواش همای خوانی
جغدی است کز آشیان ما جست

از پنجرهٔ صلاح برخاست
بر کنگردهٔ فساد بنشست

قلب سخن شکسته نامان
بر ما نتوان بدین بپیوست

گیرم که دلی درستمان نیست
باری نامی درستمان هست

تو طعنه زنی و ما همه کوه
تو سنگ زنی و ما همه طست

خاقانی را اگر سفیهی
هنگام جدل سخن فروبست

این هم ز عجایب خواص است
کالماس به زخم سرب بشکست
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


فرمان ملک چه ساحری ساخت
کز سحر بهار آزری ساخت

در هندسه دست موسوی داشت
در شعبده صنع ساحری ساخت

شکل فلک دوازده برج
زین قصر دوازده دری ساخت

از بس که به صنعتش طرازید
نقاش طراز ساحری ساخت

از چهرهٔ چرخ برد زنگار
نزهتگه خسرو سری ساخت

وز روی شفق گرفت شنگرف
تصویر شهنشه فری ساخت

یک دریا گوهر از قلم راند
تا صورت شاه گوهری ساخت

شاه عجم اخستان که دین را
پیرایه ز عدل‌پروری ساخت

اسکندر وقت کز حسامش
عقل آینهٔ سکندری ساخت
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 



ای قول دل به رفیع‌الدرجات
وز برائت به جهان داده برات

پنجم چار صفی از ملکان
هشتم هفت تنی از طبقات

رای رخشان تو بر چشمهٔ خضر
رفته بی‌زحمت راه ظلمات

خصم تو کور و تو آیینهٔ شرع
کور آیینه شناسد؟ هیهات

حاسد ار در تو گشاده است زبان
هم کنونش رسد آفات وفات

یک دو آواز برآید ز چراغ
گه مردن که بود در سکرات

که بناگه ز وطن کردی نقل
بیش یابی ز مانه حسنات

آن نبینی که یکی ده گردد
چون ز آحاد رسد در عشرات

و آنکه جای تو گرفت است آنجا
هیچ کس دانمش از روی صفات

که الف چون بشد از منزل یک
صفر بر جای الف کرد ثبات

ز تو تا غیر تو فرق است ارچه
نسب از آدم دارند به ذات

گرچه هر دو ز جلبت سنگند
فرق باشد ز منی تا به منات

دایم از باغ بقای تو رساد
به همه خلق نسیم برکات

خرقه‌داران تو مقبول چو لا
بدسگالان تو معزول چو لات

گررسد جنبش کلک تو به من
هیچ نقصت نرسد زین حرکات

که دل خستهٔ خاقانی را
از تحیات توبخشند حیات
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


عیسی لب است یار و دم از من دریغ داشت
بیمار او شدم قدم از من دریغ داشت

آخر چه معنی آرم از آن آفتاب‌روی
کو بوی خود به صبح‌دم از من دریغ داشت

بوس وداعی از لب او چون طلب کنم
کز دور یک سلام هم از من دریغ داشت

من چون کبوتران به وفا طوق‌دار او
او کعبهٔ من و حرم از من دریغ داشت

از جور یار پیرهن کاغذین کنم
کو کاغذ و سر قلم از من دریغ داشت

من ز آب دیده نامه نوشتم هزار فصل
او ز آب دوده یک رقم از من دریغ داشت

خود یار نارد از دل خاقانی ای عجب
گوئی چه بود کاین کرم از من دریغ داشت
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


دست قبا در جهان نافه گشای آمده است
بر سر هر سنگ باد غالیه‌سای آمده است

ابر مشعبد نهاد پیش طلسم بهار
هر سحر از هر شجر سحر نمای آمده است

لاله ز خون جگر در تپش آفتاب
سوخته دامن شده است لعل قبای آمده است

بلبل خوش نغمه زن هست بهار سخن
بین که عروش چمن جلوه نمای آمده است

فاخته در بزم باغ گوئی خاقانی است
در سر هر شاخسار شعر سرای آمده است
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


ای باد صبح بین که کجا می‌فرستمت
نزدیک آفتاب وفا می‌فرستمت

این سر به مهر نامه بدان مهربان رسان
کس را خبر مکن که کجا می‌فرستمت

تو پرتو صفائی از آن، بارگاه انس
هم سوی بارگاه صفا می‌فرستمت

باد صبا دروغ زن است و تو راست گوی
آنجا برغم باد صبا می‌فرستمت

زرین قبا زره زن از ابر سحرگهی
کانجا چو پیک بسته قبا می‌فرستمت

دست هوا به رشتهٔ جانم گره زده است
نزد گره گشای هوا می‌فرستمت

جان یک نفس درنگ ندارد گذشتنی است
ورنه بدین شتاب چرا می‌فرستمت؟

این دردها که بر دل خاقانی آمده است
یک یک نگر که بهر دوا می‌فرستمت
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


لعل او بازار جان خواهد شکست
خندهٔ او مهر کان خواهد شکست

عابدان را پرده این خواهد درید
زاهدان را توبه آن خواهد شکست

هودج نازش نگنجد در جهان
لیک محمل برجهان خواهد شکست

پرنیان جوئی به پای پیل غم
دل چو پیل پرنیان خواهد شکست

روی گندم گون او در چشم ماه
خار راه کهکشان خواهد شکست

غمزه‌ش ار غوغا کند هیچش مگوی
کو طلسم آسمان خواهد شکست

دشمنان از داغ هجرش رسته‌اند
پل همه بر دوستان خواهد شکست

جای فریاد است خاقانی که چرخ
نالهٔ فریاد خوان خواهد شکست
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


دیدی که یار چون ز دل ما خبر نداشت
ما را شکار کرد و بیفکند و برنداشت

ما بی‌خبر شدیم که دیدیم حسن او
او خود ز حال بی‌خبر ما خبر نداشت

ما را به چشم کرد که تا صید او شدیم
زان پس به چشم رحمت بر ما نظر نداشت

گفتا جفا نجویم زین خود گذر نکرد
گفتا وفا نمایم زان خود اثر نداشت

وصلش ز دست رفت که کیسه وفا نکرد
زخمش به دل رسید که سینه سپر نداشت

گفتند خرم است شبستان وصل او
رفتم که بار خواهم دیدم که در نداشت

گفتم که بر پرم سوی بام سرای او
چه سود مرغ همت من بال و پر نداشت

خاقانی ارچه نرد وفا باخت با غمش
در ششدر اوفتاد که مهره گذر نداشت
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


رخ تو رونق قمر بشکست
لب توقیمت شکر بشکست

لشکر غمزهٔ تو بیرون تاخت
صف عقلم به یک نظر بشکست

بر در دل رسید و حلقه بزد
پاسبان خفته دید و در بشکست

من خود از غم شکسته دل بودم
عشقت آمد تمامتر بشکست

نیش مژگان چنان زدی به دلم
که سر نیش در جگر بشکست

نرسد نامه‌های من به تو ز آنک
پر مرغان نامه‌بر بشکست

قصه‌ای می‌نوشت خاقانی
قلم اینجا رسید و سر بشکست
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
صفحه  صفحه 5 از 99:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  99  پسین » 
شعر و ادبیات

Khaghani | خاقانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA