ارسالها: 6116
#511
Posted: 26 Feb 2012 08:50
شمارهٔ ۱۰۷ - در ستایش ملک الوزرا زین الدین دستور عراق
صبح ز مشرق چو کرد بیرق روز آشکار
خنده زد اندر هوا بیرق او برقوار
بود چو گوگرد سرخ کز بر چرخ کبود
داد مس خاک را گونهٔ زر عیار
خسرو چین از افق آینهٔ چین نمود
زآینهٔ چرخ رفت زنگ شه زنگ بار
در سپر ماه راند تیغ زراندوده مهر
بر کتف کوه دوخت دست سپیده غیار
شد قلم از دست این، رمح به دست سماک
شد ارم از دست آن، باغ و لب جویبار
ظل صنوبر مثال گشت به مغرب نگون
مهر ز مشرق نمود مهرهٔ زر آشکار
داد غراب زمین روی به سوی غروب
تا نکند ناگهان باز سپهرش شکار
سوخت شب مشک رنگ ز آتش خورشید و برد
نکهت باد سحر قیمت عود قمار
برقع زرین صبح چرخ برانداخت و کرد
پیش عروس سپهر زر کواکب نثار
تیغ زر آسمان خاک سیه پوش را
کرد منور چو رای، رای زن شهریار
آصف حاتم سخا، احنف سحبان بیان
یحیی خالد عطا، جعفر هارون شعار
عشق را دوست دارم ولي نه در قفس بوسه را دوست دارم نه در هوس تو را دوست دارم تا آخرين نفس
ارسالها: 6116
#512
Posted: 26 Feb 2012 08:56
شمارهٔ ۱۰۸ - مطلع دوم
بهر صبوح از درم مست در آمد نگار
غالیه برده پگاه بر گل سوری بکار
بسته من اسب ندم پس بگه صبح دم
کرد زبان عذرخواه آن بت سیمین عذار
بلبله برداشت زود کرد پس آنگه سلام
گفت بود سه شراب داروی درد خمار
جام ز عشق لبش خنده زنان شد چو گل
وز لب خندان او بلبله بگریست زار
چون سه قدح کرد نوش درج گهر برگشاد
قند فشان شد ز لب آن صنم قندهار
بلبل نطقش به ناز غنچهٔ لب کرد باز
گشت ز مل عارضش همچون گل کامکار
گفت مخور غم بیا باده خور از بهر آنک
غم نخورد هر که را هست چو من غمگسار
زین می خوش همچو من نوش کن ای خوش سخن
از سر رنج و حزن خیز و برآور دمار
خاصه که مهر سپهر گوشهٔ خوشه گذاشت
و آتش گردون گرفت پله لیل و نهار
کعب پیاله بگیر قد قنینه بپیچ
گوش چغانه بمال، سینهٔ بربط بخار
بعد سه رطل گران مدح وزیر جهان
گفت که خاقانیا یاد چه داری بیار
خواجه و دستور شاه داور ملک و سپاه
دین عرب را پناه ملک عجم را فخار
عشق را دوست دارم ولي نه در قفس بوسه را دوست دارم نه در هوس تو را دوست دارم تا آخرين نفس
ارسالها: 6116
#513
Posted: 26 Feb 2012 08:59
شمارهٔ ۱۰۹ - مطلع سوم
کرد خزان تاختن بر صف خیل بهار
باد وزان بر رزان گشت به دل کینهدار
سنبلهٔ چرخ را خرمن شادی بسوخت
کاتش خورشید کرد خانهٔ باد اختیار
چون زر سرخ سپهر سوی ترازو رسید
راست برابر بداشت کفهٔ لیل و نهار
حلقهٔ سیمین زره چون ز شمر شد پدید
غیبهٔ زرین فشاند بر سر او شاخسار
دست خزان در نشاند چاه زنخدان سیب
لعب چمن بر گشاد گوی گریبان نار
تا که سرانگشت تاک کرد خزان فندقی
کرد چمن پرنگار پنجهٔ دست چنار
حلقهٔ درج ترنج گشت پر از سیم خام
شد شکمش چون صدف پر گهر شاهوار
گرنه خرف شد خریف از چه تلف میکند
بر شمر از دست باد سیم و زر بیشمار
خون رزان ریختن وز پی کین خواستن
تاختن آورد ابر از سر دریا کنار
بر بدن نار ماند از سر تیغش نشان
بر رخ آبی نشست از تک اسبش غبار
غژم عقیق یمن کرد برون از دهن
گشت زرافشان چمن چون کف صدر کبار
خواجهٔ چارم بلاد، خسرو هفتم زمین
آنکه ز هشتم فلک همت او داشت عار
ملک جهان را نظام، دین هدی را قوام
خواجهٔ صدر کرام، زبدهٔ پنج و چهار
سخرهٔ او افتاب سغبهٔ او مشتری
بندهٔ او آسمان، چاکر او روزگار
نوک سر کلک او قبلهٔ در عدن
خاک سم اسب او کعبهٔ مشک تتار
گشت بساط ثناش مرکز عودی لباس
گشت ضمان بقاش گنبد گوهر نگار
بر سر گنج سخاش خامهٔ او اژدهاست
در دهن خاتمش مهرهٔ او آشکار
مهره ندیدی که هست مهر عروس ظفر
مهر فلک را مدام نور از او مستعار
ای به گه انتقام همچو حسودت مدام
خواسته از خشم تو چرخ فلک زینهار
جاه فزای از سپهر نیست وجودت که نیست
آینهٔ آسمان نور فزای از بخار
همچو مه از آفتاب هست به تو نورمند
شاه زمانه که اوست سایهٔ روزگار
نیست ز انصاف تو در همه عالم کنون
جز تن گل پر ز خون، جز دل لاله فکار
هیچ یگانه نزاد چرخ فلک همچو تو
تا که همی ملک راند سال فلک شش هزار
گر چه حسن بد ز طوس صاحب آفاق شد
ملک بدو چون به تو کرد همی افتخار
از هنر و بذل مال، وز کرم و حسن رای
زیبد اگر چون حسن صد بودت پیش کار
مصری کلکت چو سحر عرضه کند گاه جود
مصر و عزیزش بود بر دل و بر چشم خوار
هست تو را ملک و دین تخت و نگین و قلم
هست تو را یمن و یسر جفت یمین یسار
عدل تو تا ز اهتمام حامی آفاق شد
با گل و مل کس دگر خار ندید و خمار
هیبت و رای تو را هست رهی و رهین
خسرو چارم سریر، شحنهٔ پنجم حصار
از اثر عدل تو بر سر و بر پای دید
ابرش کینه شگال، ادهم فتنه فسار
هست حسود تو را از اثر عدل تو
رشک حسد در جگر اشک عنا در کنار
کرده چنان استوار با دل و جان عهد غم
کز کسی ار بشنوی نادیت این استوار
خصم تو گر نیست دون، هست چنان ای عجب
از سبب کین او تیر تو جوشن گذار
آتش هیبت چنان شعله زنان در دلش
کاتش هرگز ندید کس که جهد از چنار
ابر کفا، از کرم نیست چو تو یک جواد
بحر دلا، بر سخن نیست چو من یک سوار
چون شود از نعت تو این لب من در فشان
چون شود از مدح تو خاطر من زر نثار
نور ضمیر مرا بنده شود افتاب
تیغ زبان مرا سجده برد ذوالفقار
بندهٔ خاصه توام، شاعر خاص ملک
نعت تو و مدح او خوانده گه بزم و بار
دادن تشریف تو از پی تعریف شاه
بر سر ابنای عصر کرد مرا نام دار
مادح اگر مثل من هست به عالم دگر
مثل تو ممدوح نیست شعر خر و حق گزار
بلبل اگر در چمن مدح تو گوید شود
از تو چو طاووس نر چتر کش و تاجدار
تا که ز دور سپهر هست مدار و مدر
تا که به گرد مدر هست فلک را مدار
باد چو صبح نخست خصم تو اندک بقا
باد چو مهر سپهر امر تو گیتی گذار
تا فلک آکنده باد از دل و جان عدوت
مزبلهٔ آب و خاک دائرهٔ باد و نار
از دل و دست تو باد کار فلک را نظام
وز کف و کلک تو باد ملک جهان را قرار
عشق را دوست دارم ولي نه در قفس بوسه را دوست دارم نه در هوس تو را دوست دارم تا آخرين نفس
ارسالها: 6116
#514
Posted: 26 Feb 2012 09:17
شمارهٔ ۱۱۰ - در ستایش علاء الدین آتسزبن محمد خوارزم شاه
هین که به میدان حسن رخش درافکند یار
بیش بهاتر ز جان نعل بهایی بیار
زیر رکابش نگر حلقه به گوش آسمان
پیش عنانش ببین عاشیه کش روزگار
از بس خونها که ریخت غمزهٔ سرتیز او
عشق به انگشت پای میکند آن را شمار
نقش سر زلف او رست مرا در بصر
زآن که بهم درخوردعنبر و دریا کنار
قندز شب پوش او هست شب فتنه زای
صبح قیامت شده است از شب او آشکار
نیست مرا آهنی بابت الماس او
دیدهٔ خاقانی است لاجرم الماس بار
عالم جانها بر او هست مقرر چنانک
دولت خوارزمشاه داد جهان را قرار
شاه فریدون لوا خضر سکندر بنا
خسرو امت پناه، اتسز مهدی شعار
عشق را دوست دارم ولي نه در قفس بوسه را دوست دارم نه در هوس تو را دوست دارم تا آخرين نفس
ارسالها: 6116
#515
Posted: 26 Feb 2012 09:33
شمارهٔ ۱۱۱ - مطلع دوم
دست صبا برفروخت مشعلهٔ نوبهار
مشعله داری گرفت کوکبهٔ شاخ سار
ز آتش خورشید شد نافهٔ شب نیم سوخت
قوت از آن یافت روز خوش دم از آن شد بهار
خامهٔ ما نیست طلع، چهره گشای بهار
نایب عیسی است ماه، رنگرز شاخ سار
گشت ز پهلوی باد خاک سیه سبز پوش
گشت ز پستان ابر دهر خرف شیر خوار
پروز سبزه دمید بر نمط آب گیر
زلف بنفشه خمید بر غبب جویبار
نرگس بر سر گرفت طشت زر از بهر خون
تارک گلبن گشاد نیشتر از نوک خار
شاه ریاحین به باغ خیمهٔ زربفت زد
غنچه که آن دید ساخت گنبدهٔ مشک بار
آب ز سبزه گرفت جوشن زنگار گون
سوسن کان دید ساخت نیزهٔ جوشن گذار
سرو ز بالای سر پنجهٔ شیران نمود
لاله که آن دید ساخت گرد خود آتش حصار
یاسمن تازه داشت مجمرهٔ عود سوز
شاخ که آن دید ساخت برگ تمام از نثار
خیری بیمار بود خشک لب از تشنگی
ژاله که آن دید ساخت شربت کوثر گوار
ز آتش روز ارغوان در خوی خونین نشست
باد که آن دید ساخت مروحه دست چنار
بر چمن آثار سیل بود چو دردی منی
فاخته کان دید ساخت ساغری از کوکنار
فیض کف شهریار خلعت گل تازه کرد
بلبل کان دید گشت مدحگر شهریار
شاه علاء الدول، داور اعظم که هست
هم ازلش پیشرو هم ابدش پیش کار
خست به زخم حسام گردهٔ گردون تمام
بست به بند کمند گردن دهر استوار
ای به گه امتحان ز آتش شمشیر تو
گنبد حراقه رنگ سوخته حراقهوار
نام خدنگ تو هست صرصر جودی شکاف
کنیت تیغ تو هست قلزم آتش بخار
از پی تهذیب ملک قبض کنی جان خصم
کز پی تریاک نوش نفع کند قرص مار
تیغ تو با آب و نار ساخت بسی لاجرم
هم شجر اخضر است هم ید بیضا و نار
مرد کشد رنج آز از جهت آرزو
طفل برد درد گوش از قبل گوشوار
از فزع آنکه هست هیبت تو نسل بر
خصم تو را آب پشت خون شود اندر زهار
بیخ جهان عزم توست بیخ فلک نفس کل
میخ زمان عدل توست، میخ زمین کوهسار
هست سه عادت تو را: بخشش و مردی و دین
دست سه عادات توست تخم سعادات کار
در کف بحر کفت غرقه شود هفت بحر
آنک جیحون گواست شرح دهد با بحار
فرق تو را در خورد افسر سلطانیت
گر چه بدین مرتبت غیر تو شد کام کار
مملکه شه باز راست گر چه خروش از نسب
هست به سر تاجور، هست به دم طوق دار
با تو نیارد جهان خصم تو را در میان
گر همه عنقا به مهر پروردش در کنار
گر چه ز نارنج پوست طفل ترازو کند
لیک نسنجد بدان زیرک زر عیار
صورت مردان طلب کز در میدان بود
نقش بر ایوان چه سود رستم و اسفندیار
عالم خلقت ز غیب هژده هزار آمده است
عالم اعظم توئی از پس هژده هزار
گر چه ز بعد همه آمدهای در جهان
از همهای برگزین، بر همه کن افتخار
ز آن سه نتیجه که زاد بود غرض آدمی
لیک پس هر سه یافت آدمی این کار و بار
احمد مرسل که هست پیش رو انبیاء
بود پس انبیا دولت او را مدار
صبح پس شب رسد بر کمر آسمان
گل پس سبزه دمد بر دهن مرغزار
چون کنی از نطع خاک رقعهٔ شطرنج رزم
از پس گرد نبرد چرخ شود خاکسار
شیر علم را حیات تحفه دهی تا شود
پنجهٔ شیران شکن، حلق پلنگان فشار
در تب ربع اوفتد سبع شداد از نهیب
تخت محاسب شود قبهٔ چرخ از غبار
از خوی مردان شهاب روی بشوید به خون
وز سم اسبان نبات جعد نهد بر عذار
مرگ شود بوالعجب، تیغ شود گندنا
کوس شود عندلیب، خاک شود لاله زار
کرکس و شیر فلک طعمه خوران در مصاف
ماهی و گاو زمین لرزه کنان زیر بار
چرخ چو لاله به دل در خفقان رفته صعب
دهر چو نرگس به چشم در یرقان مانده زار
چون تو برآری حسام پیش تو آرد سجود
گنبد صوفی لباس بر قدم اعتذار
امر دهد کردگار کای ملکوت احتیاط
پند دهد روزگار کای ثقلین اعتبار
فاش کند تیغ تو قاعدهٔ انتقام
لاش کند رمح تو مائدهٔ کار زار
باز شکافی به تیر سینهٔ اعدا چو سیب
بازنمائی به تیغ دانهٔ دلها چو نار
تا مژه برهم زنی چون مژه باهم کنی
رایت دین بر یمین، آیت حق بر یسار
ای ملک راستین بر سر تو سایبان
وی فلک المستقیم از در تو مستعار
در کنف صدر توست رخت فضایل مقیم
با شرف قدر توست بخت افاضل به کار
در روش مدح تو خاطر خاقانی است
موی معانی شکاف روی معالی نگار
مشرق و مغرب مراست زیر درخت سخن
رسته ز شروان نهال، رفته به عالم ثمار
هست طریق غریب نظم من از رسم و سان
هست شعار بدیع شعر من از پود و تار
ساعت روز و شب است سال حیاتم بلی
جملهٔ ساعات هست بیست و چهار از شمار
عز و جلال آن توست وانکه تو را نیست چیست
تا به دعاها شوم از در حق خواستار
روز بقای تو باد در افق بامداد
رسته ز عین الکمال، دور ز نصف النهار
بزم تو فردوس وار وز در دولت در او
راه طلب رفته هشت، جوی طرب رفته چار
عشق را دوست دارم ولي نه در قفس بوسه را دوست دارم نه در هوس تو را دوست دارم تا آخرين نفس
ارسالها: 6116
#516
Posted: 26 Feb 2012 09:36
شمارهٔ ۱۱۲ - در پند و اندرز و ستایش رکن الدین مفتی خوی و رکن الدین عالم ری و تاج الدین رازی ابن امین الدین
الصبوح الصبوح کامد کار
النثار النثار کامد یار
کاری از روشنی چو آب خزان
یاری از خرمی چو باد بهار
چرخ بر کار و یار ما به صبوح
میکند لعبتان دیده نثار
جام فرعونی اندرآر که صبح
دست موسی برآرد از کهسار
در سفال خم آتشی است که هست
عقل حراق او و روح شرار
در کف از جام خنگ بت بنگر
بر رخ از باده سرخ بت بنگار
خاصه کایام بست پردهٔ کام
خاصه دوران گشاد رشتهٔ کار
مرغ دل یافت دانهٔ سلوت
برق می سوخت کشتهٔ تیمار
بار مشک است و زعفران در جام
پس خط جام چون خط طیار
کو تذوران بزم و کوثر جام
کز سمن زار بشکفد گل زار
این این الکؤس والا قداح
این این الشموس و الاقمار
به مغان آی تا مرا بینی
که ز حبل المتین کنم زنار
عقل اگر دم زند به دست میش
چون زره بر دهان زنم مسمار
خوانچه کن سنت مغان میآر
وز بلورین رکاب میبگسار
عجب است این رکاب و میگویی
کآمد از ماه نو شفق دیدار
میکشد عقل را به زیر رکاب
چون رکاب گران کشند احرار
آفتاب ار سوار شد بر شیر
هست می شیر آفتاب سوار
جرعهای گر به آسمان بخشی
شود از خفتگی زمین کردار
ور زمین را دهی ز می جرعه
گردد از مستی آسمان رفتار
میکند در طبایع اربع
ظلمات ثلاث را انوار
ساقی آرد گه خمار شکن
فقع شکرین ز دانهٔ نار
نار به نقل چون شراب خوریم
نقل ما نار بینی از لب یار
تیغ خونین کشد می کافر
زخمه گوید که جاهد الکفار
گر به مستی رسی و می نرسد
نرسد دست بر می بازار
بر فلک شو ز تیغ صبح مترس
که نترسد ز تیغ و سر عیار
بر فلک خوانچه کن به دولت می
ز اختران خواه نز خم خمار
ماه نو کن قدح چو هست توان
وز شفق گیر می چو هست یسار
ها ثریا نه خوشهٔ عنب است
دست برکن ز خوشه می بفشار
مار کز روی زهد خاک خورد
ریزد از کام زهر جان او بار
نحل کاب عنب خورد بر تاک
آرد از لب شراب نوش گوار
مثل جام و پارسایان هست
لب دریا و مرغ بوتیمار
پارسا را چه لذت از عشرت
خنفسا را چه کار با عطار
هر که جوید محال ناممکن
هست ممکن که نیست زیرک سار
لیکن ار کس حریف پنداری
عقل طعن آورد بر این پندار
یا اگر گوئی اهل دل کس هست
گویدت دل خطاست این گفتار
گر تو در وهم همدمی جویی
در ره جست گم کنی هنجار
به خطائی که بگذرد در وهم
عاقلان را سزاست استغفار
دوستکانی به هفت مردان بخش
سر به مهرش کن و به خضر سپار
از زکات سر قدح گاهی
جرعهای کن به خاکیان ایثار
بس بس ای دل ز کار آب که عقل
هست از آب کار او بیزار
مدت لهو را غم است انجام
بادهٔ نیک را بد است خمار
هر طرب را مقابل است کرب
هر یمین را برابر است یسار
سنگ را آب بردمد ز شکم
آب را سنگ درفتد به زهار
یک فرح را هزار غم ز پس است
که پس هر فرح غم است هزار
هر چه زین روی کعبتین یک و دوست
بر دگر روی او شش است و چهار
گاو عنبر فکن برهنه تن است
خر بربط بریشمین افسار
دل تصاویر خانهٔ نظر است
شهد الله نبشته گرد عذار
حرز عقل است مرهم دل ریش
تیغ روز است صیقل شب تار
چون رباب است دست بر سر عقل
از دم وصل تو تظلم دار
همچو دف کاغذینش پیراهن
همچو چنگش پلاس بین شلوار
باده را بر خرد مکن غالب
دیو را بر فلک مکن سالار
چند خواهی ز آهوی سیمین
گاو زرین که میخورد گلنار
گر بود ز آن می چو زهرهٔ گاو
خاطر گاو زهره شیر شکار
هم ز می دان که شاه باز خرد
کبک زهره شود به سیرت سار
از من آموز دم زدن به صبوح
دم مسغفرین بالاسحار
جام کیخسرو است خاطر من
که کند راز کائنات اظهار
سلسبیل حلال خور زین جام
وز حمیم حرام شو بیزار
فیض ابن السحاب خور چو صدف
حیض ابن العنب بجا بگذار
شیر پستان شیر خوردستی
حیض خرگوش پس مخور زنهار
ز آب رنگین حجاب عقل مساز
شعلهٔ نار پیش شیر میار
بول شیطان مکن به قاروره
پیش چشم طبیب عقل مدار
عیش اسلاف در سفال مدان
گل سیراب در سراب مکار
لهو و لذت دو مار ضحاکند
هر دو خون خوار و بیگناه آزار
عقل و دین لشکر فریدونند
که برآرند از دو مار، دمار
گر چه خاقانی اهل حضرت نیست
یاد دربانش هست دست افزار
نیست چون پیل مست معرکه لیک
عنکبوتی است روی بر دیوار
سار مسکین که نیست چون بلبل
رومی ارغنون زن گلزار
لاجرم شاید ار به رستهٔ بید
زنگی چار پاره زن شد سار
عشق را دوست دارم ولي نه در قفس بوسه را دوست دارم نه در هوس تو را دوست دارم تا آخرين نفس
ارسالها: 6116
#517
Posted: 26 Feb 2012 09:41
شمارهٔ ۱۱۳ - مطلع دوم
دیده بانان این کبود حصار
روز کورند یا اولیالابصار
چون جهانی ز خندقی است گلین
کآتشین خندق است گرد حصار
رخش همت برون جهان چو مسیح
زین پل آبگون آتش بار
ای ز پرگار امر نقطهٔ کل
نتوانی برون شد از پرگار
همچو پرگاری از دورنگی حال
یک قدم ثابت و دگر سیار
کیست دنیا؟ زنی استمکاره
چیست در خانهٔ زن غدار
هفت پرده است و زانیات در او
همچو دار القمامه بئس الدار
عقل بکر است و اختران ثیب
ثیباتند حاسد ابکار
دست کفچه مکن به پیش فلک
که فلک کاسهای است خاک انبار
گر به میزان عقل یک درمی
چه کنی دست کفچه چون دینار
از پی آز جانت آزرده است
زآنکه آز است خود سر آزار
آز در دل کنی شود آتش
سرکه بر مس نهی شود زنگار
چون بهین عمر شد چه باید برد
غصه از یار و دردسر ز دیار
لاشه چون سم فکند کس نبرد
منت نعلبند یا بیطار
چون سر از تن برفت سر نکشد
نخوت تاج بخشی دستار
نکند یاد عاقل از مولد
نزند لاف سنجر از سنجار
عمر، جام جم است کایامش
بشکند خرد پس ببندد خوار
همچو گوهر شکستنش خوار است
همچو سیماب بستنش دشوار
آه کز بیم رستم اجل است
خیل افراسیاب عمر آوار
نقد عمر تو برد خاقانی
دهر نوکیسهٔ کهن بازار
چون بهین مایهات برفت از دست
هر چه سود آیدت زیان پندار
بر رخ بخت همچو موی رباب
موی من نغمه میکند هر تار
به بهار و شکوفه خوش سازد
نحل و موسیجه لحن موسیقار
در عروسی گل عجب نبود
گر به حنا کنند دست چنار
روز دولت برادر بخت است
چون رفو گر پسر عم قصار
بخت برنا وقایهٔ عمر است
چشم بینا طلایهٔ رخسار
عشق را دوست دارم ولي نه در قفس بوسه را دوست دارم نه در هوس تو را دوست دارم تا آخرين نفس
ارسالها: 6116
#518
Posted: 26 Feb 2012 09:58
شمارهٔ ۱۱۴ - مطلع سوم
بخ بخ ای بخت و خه خه ای دل دار
هم وفادار و هم جفا بردار
من تو را زان سوی جهان جویان
تو بدین سو سرم گرفته کنار
طفل میخواندمت، زهی بالغ
مست میگفتمت، زهی هشیار
من تو را طفل خفته چون خوانم
که تویی خواب دیدهٔ بیدار
یا شبانگه لقات چون دانم
تو چنین تازه صبح صادق وار
دست بر سر زنی گرت گویم
کن بهین عمر رفته باز پس آر
ور تو خواهی در اجری امسال
آوری خط محو کردهٔ پار
هر چه بخشم به دست مزد از من
نپذیری و بس کنی پیکار
من ز بیکاری ارچه در کارم
به سلاح تو میکنم پیکار
سر نیزه زد آسمان در خاک
که تویی آفتاب نیزه گذار
شهره مرغی به شهر بند قفس
قفس آبنوس لیل و نهار
طیرانت چو دور فکرت من
بر ازین نه مقرنس دوار
عهد نامهٔ وفات زیر پر است
گنج نامهٔ بقات در منقار
دانه از خوشهٔ فلک خوردی
که به پرواز رستی از تیمار
تشنه دارند مرغ پروازی
که چو سیراب گشت ماند از کار
تو ز آب حیات سیرابی
که چو ماهی در آبی از پروار
هدهدی کز عروس ملک مرا
خبر آور تویی و نامه سپار
گلبن تازهای و نیست تو را
چون گل نخل بند تیزی خار
شاه باز سپید روزی از آنک
شویی از زاغ شب سیاهی قار
اینت شه باز کز پی چو منی
صید نسرین کردهای نهمار
که مرا در سه ماه با دو امام
به یکی سال دادهای دیدار
دو امام زمان، دو رکن الدین
دو قوی رکن کعبهٔ اسرار
به موالات این دو رکن شریف
هم تمسک کنم هم استظهار
که به عمر دراز هست مرا
خدمت هر دو رکن پذرفتار
آری این دولتی است سال آورد
چه عجب سال دولت آرد بار
دو فتوح است تازه در یک وقت
دو لطیفه است سفته در یک تار
هر دو رکن جهان مرد میاند
آدمی مجتبی و عیسی یار
هر دو رکن افسر وجود آرای
هر دو رکن اختر سعود نگار
شدم از سعد اتصال دو رکن
خالالسیر ز آفت اشرار
این چو رکن هوا لطافت پاش
و آن چو رکن زمین خلافت دار
وهم این رکن چون مقوم روح
چار ارکان جسم را معیار
کلک آن رکن چون مهندس عقل
پنج دکان شرع را معمار
این زخوی حاکمی ملک عصمت
و آن ز ری عالمی فلک مقدار
نام خوی زین چو روی ری تازه
کار ری ز آن چو نقد خوی به عیار
روی این در ری آفتاب اشراق
خوی او در خوی او رمزد آثار
رکن خوی حبر شافعی توفیق
رکن ری صدر بوحنیفه شعار
با وجود چنین دو حجت شرع
ری و خوی کوفه دان و مصر شمار
هاری از حلم رکن خوی در تب
هان خوی سردش آنک آب بحار
ری از آن رکن مصر ریان است
اوست ریان ز علم و هم ناهار
این حدیث نبی کند تلقین
وان علوم رضی کند تکرار
مجلس هر دو رکن را خوانند
کعب احبار و کعبهٔ اخبار
هر دو فتاح و رمز را مفتاح
هر دو سردار و علم را بندار
دو علی عصمت و دو جعفر جاه
این یکی صادق آن دگر طیار
وز سوم جعفر ار سخن رانم
بر مک از آن خویش دارد عار
هر دو از هیبت و هبت به دو وقت
همچو گل خاضع و چو مل جبار
هر دو برجیس علم و کیوان حلم
هر دو خورشید جود و قطب وقار
خود بر این هر دو قطب میگردد
فلک شرع احمد مختار
شرع را زین دو قطب نیست گزیر
که فلک راست بر دو قطب مدار
هر دو چون کوه و گنج خانهٔ علم
هر دو بحر از درون ول زخار
بحر در کوه بین کنون پس از آنک
کوه در بحر دیدهای بسیار
هر دو زنبور خانهٔ شهوات
کرده غارت چو حیدر کرار
چون علی کاینه نگاه کند
دو علی بین به علم وحی گزار
هر دو رکنند راعی دل من
عمر آن بین مراعی عمار
این به تبریز ز آب چشمهٔ خضر
کرده جلاب جان و من ناهار
آن بری قالب مرا چو مسیح
داد تریاک و روح من بیمار
این مرا زائر، آن مرا عائذ
این مرا مخلص، آن مرا دل دار
چه عجب کامده است ذو القرنین
به سلام برهمنی در غار
بر در پیر شاه مرو گشای
ارسلان آمد و ندادش بار
شاه سنجر شدی به هر هفته
به سلام دو کفش گر یک بار
شمس نزد اسد رود مادام
روح سوی جسد رود هموار
ذره را آفتاب بنوازد
گر برش قدر نیست در مقدار
کنم از حمد و مدح این دو امام
ری و خوی را ز محمدت دو ازار
به خدایی که هم ز عطسهٔ خوک
موش را در جهان کند دیدار
که کرمشان به عطسه ماند راست
کید الحمد واجب آخر کار
گر چه قبله یکی است خاقانی
روی و خوی دان دو قبلهٔ زوار
ربع مسکو ز شکر پر کردی
هم نشد گفته عشری از اعشار
من به ری مکرمی دگر دارم
بکر افلاک و حاصل ادوار
صدر مشروح صدر تاج الدین
کوست صدر صدور و فخر کبار
چون خط جود خوانی از اشراف
چون دم زهد رانی از اخیار
تاج را طوق دار و مملو کند
مالک طوق و مالک دینار
تیر گردون دهان گشاده بماند
پیش تیغ زبانش چون سوفار
خلف صالح امین صالح
که سلف را به ذات اوست فخار
حبر اکرم هم اسطقس کرم
نیر اعظم، آیت دادار
هو روح الوری و لاتعجب
فالیواقت مهجة الاحجار
دل پاکش محل مهر من است
مهر کتف نبی است جای مهار
مهر او تازیم ز مصحف دل
چون ده آیت نیفکنم به کنار
تاج دین جعفر و امین یحیی است
این بهین درج و آن مهینه شمار
تاج دین صاعد و امین عالی است
سر کتاب و افسر نظار
هست امین چار حرف و تاج سه حرف
بسم بین هر سه حرف والله چار
این یمین مراست جای یمین
وان یسار مراست حرز یسار
شمس ملک آمد و ظلال ملوک
عید گوهر شد و هلال تبار
امدح العید والهلال معا
بقریض نتیجة الافکار
مذ رایت الهلال فی سفری
صرت افدی اهلة الاسفار
تا به رویش گرفتهام روزه
جز به یادش نکردهام افطار
کنت بالری فاستقت غللی
من غوادی سحابهٔ مدرار
و ارتفاعی به فیض همته
کارتفاع الریاض بالامطار
لوقضی بالنوال لی وطرا
قضیت بالثناله اوطار
زنده مانداز تعهد چو منی
نام او بالعشی و الابکار
آهو ار سنبل تتار چرید
نه به مشک است زنده نام تتار
تاری از رای او چو بغداد است
از عزیزی به کرخ ماند خوار
بل که تاز آن عزیز ری مصر است
خوار صد قاهره است و قاهره خوار
اوست عیسی و من حواری او
که حیاتم دهد به حسن جوار
خود ندارد حواری عیسی
روز کوری و حاجت شب تار
خصم خواهد که شبه او گردد
شبه عیسی کجا رود بر دار
نیک داند که فحل دورانم
دلم از چرخ ماده طبع افکار
نشکند قدر گوهر سخنم
نظم هر دیو گوهر مهذار
سگ آبی کدام خاک بود
که برد آب قندز بلغار
منم امروز سابق الفضلین
نتوان گفت لاحقند اغیار
که غبار براق من بر عرش
میرود وین خسان حسود غبار
این جدل نیست با نوآمدگان
که ز دیوان من خورند ادرار
بل مرا این مراست بار قدما
که مجلی منم در این مضمار
همه دزدان نظم و نثر مننند
دزد را چو ننهد محل نقار
لیک دزدی که شوختر باشد
بانگ دزدان برآورد ناچار
لیک غماز اوست نطق چنانک
عطسهٔ دزد و سرفهٔ طرار
گر چه حاسد به خاطرم زنده است
خاطرم کشت خواهد او را زار
مار صد سال اگر که خاک خورد
عاقبت خورد خاک باشد مار
این قصیده ز جمع سبعیات
ثامنه است از غرایب اشعار
از در کعبه گر درآویزند
کعبه بر من فشاندی استار
زد قفانبک را قفائی نیک
وامرء القیس را فکند از کار
کردم اطناب و گفتهاند مثل
حاطب اللیل مطنب مکثار
آخر نامه نام تاج کنم
که عسل باشد آخر انهار
هست طومار شکل جوی به خلد
چار جوی بهشت از این طومار
مردم مطلق است از آن نامش
آخر است از صحیفة الاذکار
عذر من بین در آخر قرآن
لفظ الناس را مکن انکار
تا به روز قیام یاد تو باد
واهب الروح، وارث الاعمار
عشق را دوست دارم ولي نه در قفس بوسه را دوست دارم نه در هوس تو را دوست دارم تا آخرين نفس
ارسالها: 6116
#519
Posted: 26 Feb 2012 10:05
شمارهٔ ۱۱۵ - در رثاء امام عز الدین ابوعمر و اسعد
کو دلی کانده کسارم بود و بس
از جهان زو بودهام خشنود و بس
مرغ دیدی کو رباید دانه را
محنت این دل هم چنان بربود و بس
من ز چرخ آبگون نان خواستم
او جگر اجری من فرمود و بس
چرخ بر من عید کرد و هر مهم
ماه نوصاع تهی بنمود و بس
من زکات استان او در قحط سال
هم بصاعی باد میپیمود و بس
ز آتش دولت چو در شب ز اختران
گرمیی نادیده دیدم، دود و بس
مایهٔ سلوت به غربت شد ز دست
دل زیان افتاد و محنت سود و بس
تا به تبریزم دو چیزم حاصل است
نیم نان و آب مهران رود و بس
زیر خاک آساید آن کز تخم ماست
تخم هم در زیر خاک آسود و بس
چون بروید تخم محنتها کشد
محنت داسش که سر بدرود و بس
آتش از دست فلک سودم به دست
کو به پای غم چو خاکم سود و بس
عودی خاک آتشین اطلس کنم
ز آب خونین کاین مژه پالود و بس
گر چه غم فرسودهٔ دوران بدم
مرگ عز الدین مرا فرسود و بس
بر سر خاکش خجل بنشست چرخ
نیم رو خاکی و خون آلود و بس
مه به اشک از خاک راه کهکشان
گل گرفت و خاک او اندود وبس
گفتم ای چرخ این چنین چون کردهای
پس به خون ما توئی ماخوذ و بس
هم ز عذر خود تظلم کرد چرخ
کان تظلم گوش من بشنود و بس
بر لباس دین طراز شرع را
لفظ و کلکش بود تار و پود و بس
مهدی دین بود لیکن چون مسیح
بر دل بیمارم او بخشود و بس
جاه و جانی بس به تمکین و حضور
بر تن و جان من او افزود و بس
گر چه در تبریز دارم دوستان
دوستی جانی مرا او بود و بس
بعد از او در خاک تبریزم چکار
کابروی کار من او بود و بس
عشق را دوست دارم ولي نه در قفس بوسه را دوست دارم نه در هوس تو را دوست دارم تا آخرين نفس
ارسالها: 6116
#520
Posted: 26 Feb 2012 10:10
شمارهٔ ۱۱۶ - در ستایش ملک الرسا شمس الدین محمودبن علی
صدری که قدر کان شکند گوهر سخاش
بحری که نزل جان فکند پیکر سخاش
صدر سخی که لازم افعال اوست بذل
این اسم مشتق است هم از مصدر سخاش
هارون صدر اوست فلک ز آن که انجمش
هر شب جلاجل کمر است از زر سخاش
شعری به شب چو کاسهٔ یوزی نمایدم
اعنی سگی است حلقه بگوش در سخاش
شمس فلک ز بیم اذ الشمس در گریخت
در ظل شمس دین که شود چاکر سخاش
والشمس خوان که واو قسم داد زیورش
کو بست بهر هم لقبی زیور سخاش
تا شمس دین بر اوج ریاست دواسبه راند
یک ذره نیست شمس فلک ز اختر سخاش
هست از سخاش عید جهان و اختران دهند
از خوشهٔ سپهر زکات سر سخاش
این پیر زن ز دانهٔ دل میدهد سپند
تا دفع چشم بد کند از منظر سخاش
رضوان ملک خسرو مالک رقاب اوست
که ارمن بهشت عدن شد از کوثر سخاش
لابل که در قیاس درمنه است و شوره خاک
طوبی به نزد خلقش و کوثر بر سخاش
میر رئیس عالم عادل شود طراز
هر حله را که بافته در ششتر سخاش
تا خلق را ز خلق و دو دستش سه قله هست
بحرین دو قله نیست بر اخضر سخاش
و اینک ببین بحیرهٔ ارجیش قطرهای است
از موج بحر در یتیم آور سخاش
نشگفت اگر بحیرهٔ ارجیش بعد از این
آرد صدف ز بحر گهر پرور سخاش
گوئی که فتح باب نخست آفرینش اوست
بهر نظام کل جهان جوهر سخاش
ز آن ده بنان که هشت جنان را مدد دهد
هفت اخترند و نه فلک اجری خور سخاش
این هفت نقطه یک رقمند از خط کفش
و آن نه صحیفه یک ورق از دفتر سخاش
خط کفش به صورت جوی است و جوی نیست
بحری است لیک موج زن از گوهر سخاش
دست سخاش بین شده صورتگر امید
یا دست همت آمده صورتگر سخاش
جوزا صفت دو گانه هزار آفتاب زاد
هر گه که رفت همت او در بر سخاش
هست آدم دگر پدر همتش چنانک
حوای دیگر است کنون مادر سخاش
گل گونهٔ رخ امل آن خون کنند و بس
کز حلق بخل ریخت سر خنجر سخاش
هر ناخنیش معن و هر انگشت جعفری است
پس معن جود چون نهم و جعفر سخاش
ابر از حیا به خنده فرو مرد برقوار
کو زد قفای ابر به دست تر سخاش
عزمش همی شکنجه کند کعب کوه را
تا گنج زرفشان دهد اندر خور سخاش
بر چشمهٔ کرم شد و سد نیاز بست
پس خضر جود خوانم و اسکندر سخاش
هر دم هزار عطسهٔ مشکین زد از تری
مغز جهان ز رایحهٔ عنبر سخاش
مرغی است همتش که جهان راست سایهبان
بر هفت بیضهٔ ز می از یک پر سخاش
بر سر برند غاشیه چون عبهرش سران
کز سیم و زر شده است جهان عنبر سخاش
هست آفتاب زرد و شفق چون نگه کنی
تب بردهٔ گشاده رگ از نشتر سخاش
ساعات بین که بر ورق روز و شب رود
کو بیست و چار سطر شد از منظر سخاش
بالای هفت خیمهٔ پیروزه دان ز قدر
میدانگهی که هست در آن عسکر سخاش
اندیشه نردبان کند از وهم و بر شود
از منظر سپهر به مستنظر سخاش
بر خوان همتش جگر آز میخورد
دندان تیز سین که شده است افسر سخاش
او شیر و نیستانش دوات است لاجرم
برد تب نیاز به نیشکر سخاش
در هیچ جا ز شهر خراسان مکرمت
کس پنج نوبه نازده چون سنجر سخاش
بگذار استعارت از آنجا که راستی است
ار من کند نظیر خراسان خور سخاش
محمود بن علی است چو محمود و چون علی
من هم ایاز جودش و هم قنبر سخاش
محمودوار بت شکن هند خوانش از آنک
تاراج هند آز کند لشکر سخاش
یعسوب امت است علیوار از آنکه سوخت
زنبور خانهٔ زر و سیم آذر سخاش
چون در زمانه آب کرم هیچ جا نماند
جای تیمم است به خاک در سخاش
نی نی چو من جهانی سیراب فیض اوست
سیراب چه که غرقهتن از فرغر سخاش
با خار خشک خاطرم آرد ترنگبین
بادی که بروزد ز نی عسکر سخاش
ز آن نخل خشک تازه شود گر نسیم قدس
چون مریم است حامله تن دختر سخاش
از آبنوس روز و شبم زان کند دوات
تا نسخه میکنم به قلم محضر سخاش
پیشم چو ماه قعدهٔ شبرنگ از آن، کشند
تا خوانم آفتاب جنیبت بر سخاش
سجاده از سهیل کنم نز ادیم شام
تا میبرم سجود سپاس از در سخاش
بارانی ز آفتاب کنم نز گلیم مصر
کز میغتر هواست همه کشور سخاش
دل کو محفهدار امید است نزد اوست
تا چون کشد محفهٔ ناز استر سخاش
پای دلم برون نشد از خط مهر او
نی مهرهٔ امید من از ششدر سخاش
گر داشت یک مهم به عزیزی چو روز عید
شد چون هلال شهره ز من پیکر سخاش
گر کعب مامه آب نخورد و به تشنه داد
مشهورتر ز دجله شد آبشخور سخاش
ور حاتم اسبی از پی طفل و زنی بکشت
نی ماند زنده نام و شد آن مفخر سخاش
امروز مهتر رؤسای زمانه اوست
صد کعب و حاتماند کنون کهتر سخاش
خون لفظم از خوشی مراعات او بلی
هست این گلاب من ز گل نستر سخاش
از لفظ من که پانصد هجرت چو من نزاد
ماند هزار سال دگر مخبر سخاش
گستردم این ثنا ز محبت نه از طمع
تا داندم محب ثنا گستر سخاش
این تحفه کز ملوک جهان داشتم دریغ
کردم نثار بارگه انور سخاش
او راست باغ جود و مرا باغ جان و من
نوبر فرستمش عوض نوبر سخاش
او مرد ذات و همت من بکر، لاجرم
بکری همتم شده در بستر سخاش
من یافتم ندای انا الله کلیموار
تا نار دیدم از شجر اخضر سخاش
امروز صد چراغ ینا بر فروختم
از یک شرر که یافتم از اخگر سخاش
صد نافه مشک دادمش از تبت ضمیر
گر یک بخور یافتم از مجمر سخاش
عشق را دوست دارم ولي نه در قفس بوسه را دوست دارم نه در هوس تو را دوست دارم تا آخرين نفس