ارسالها: 6116
#521
Posted: 26 Feb 2012 10:14
شمارهٔ ۱۱۷ - این قصیدهٔ را مذکورة الاسحار خوانند و در کعبهٔ معظمه انشاد کرده و در وصف مناسک حج و تخلص به مدح ملک الوزرا جمال الدین اصفهانی نموده که تعمیر حرم کرده بود و خواص مکه این قصیدهٔ را به زر نوشتند
صبح حمایل فلکت آهیخت خنجرش
کآمیخت کوه ادیم شد از خنجر زرش
هر پاسبان که طرهٔ بام زمانه داشت
چون طره سر بریده شد از زخم خنجرش
صبح از صفت چویوسف و مه نیمهٔ ترنج
بکران چرخ دست بریده برابرش
شب گیسوان گشاده چو جادو زنی به شکل
بسته زبان ز دود گلو گاه مجمرش
گفتی که نعل بود در آتش نهاده ماه
مشهود شد چو شد زن دود افکن از برش
شب را نهند حامله خاور چراست زرد
کبستنی دلیل کند روی اصفرش
شب عقد عنبرینهٔ گردون فرو گسست
تا دست صبح غالیه سازد ز عنبرش
آنک عروس روز، پس حجله معتکف
گردون نثار ساخته صد تخت گوهرش
ز آن پیش کاین عروس برهنه علم شود
کوس از پی زفاف شد آنک نواگرش
گوئی که مرغ صبح زر و زیورش بخورد
کز حلق مرغ میشنوم بانگ زیورش
مانا که محرم عرفات است آفتاب
کاحرام را برهنه سر آید ز خاورش
هر سال محرمانه ردا گیرد آفتاب
وز طیلسان مشتری آرند میزرش
بل قرص آفتاب به صابون زند مسیح
کاحرام را ازار سپید است در خورش
بینی که موقف عرفات آمده مسیح
از آفتاب جامهٔ احرام در برش
پس گشته صد هزار زبان آفتابوار
تا نسخهٔ مناسک حج گردد از برش
نشکفت اگر مسیح درآید ز آسمان
آرد طواف کعبه و گردد مجاورش
کامروز حلقهٔ در کعبه است آسمان
حلقه زنان خانهٔ معمور چاکرش
بل حارسی است بام و در کعبه را مسیح
زان است فوق طارم پیروزه منظرش
چوبک زند مسیح مگر زآن نگاشتند
با صورت صلیب برایوان قیصرش
عشق را دوست دارم ولي نه در قفس بوسه را دوست دارم نه در هوس تو را دوست دارم تا آخرين نفس
ارسالها: 6116
#522
Posted: 26 Feb 2012 10:23
شمارهٔ ۱۱۸ - مطلع دوم
سر حد بادیه است روان پاش بر سرش
جان را حنوط کن ز سموم معطرش
گوگرد سرخ و مشک سیه خاک و باد اوست
باد بهشت زاده ز خاک مطهرش
ناف ز می است کعبه مگر ناف مشک شد
کاندر سموم کرد اثر مشک اذفرش
خونت ریز بیدیت مشمر بادیه که هست
عمر دوباره در سفر روح پرورش
در بادیه ز شمهٔ قدسی عجب مدار
گر بر دمد ز بیخ ز قوم آب کوثرش
از سبزه و ز پر ملایک به هر دوگام
مدهامتان نوشته دو بستان اخضرش
دریای خشک دیدهای و کشتیی روان
هان بادیه نگه کن و هان ناقه بنگرش
دریای پر عجایب وز اعراب موج زن
از حلهها جزیره و از مکه معبرش
وآن کشتی روندهتر از بادبان چرخ
خوشگامتر ز زورق مه چار لنگرش
لنگر شکوه باد کند دفع پس چرا
در چار لنگر است روان باد صرصرش
جوزا سوار دیده نهای بر بنات نعش
ناقه نگر کجاوه و هم خفته از برش
اشتر بنات نعش و دو پیکر سوار او
ماه دگر سوار شده بر دو پیکرش
گیسوی حور و گوی زنخدانش بین بهم
دستارچه کجاوه و ماه مدورش
اشتر بنات نعش و دو پیکر سوار او
ماه دگر سوار شده بر دو پیکرش
گیسوی حور و گوی ز نخدانش بین بهم
دستارچه کجاوه و ماه مدورش
ماند کجاوه حاملهٔ خوش خرام را
اندر شکم دو بچه بمانده محصرش
یا بیقلم دو نون مربع نگاشته
اندر میان چو تا دو نقط کرده مضمرش
و آن ساربان ز برق سراب برنده چشم
وز آفتاب چهره چو میغ مکدرش
چون صد هزار لام الف افتاده یک به یک
از دور دست و پای نجیبان رهبرش
وادی چو دشت محشر و بختی روان چنانک
کوه گران که سیر بود روز محشرش
بلک آن چنان شده ز ضعیفی که بگذرد
در چشم سوزنی به مثل جسم لاغرش
چون صوفیانش بارکشی بیش و قوت کم
هم رقص و هم سماع همه شب میسرش
هر که از جلاجل و جرس آواز میشنود
در وهم نفخ صور همی شد مصورش
صحن زمین ز کوکبهٔ هودج آنچنانک
گفتی که صد هزار فلک شد مشهرش
و آن هودج خلیفه متوج به ماه زر
چون شب کز آفتاب نهی بر سر افسرش
سالی میان بادیه دیدند فرغری
ز آنسان که ره که گفت نکردند باورش
باور کنی مرا که بدیدم به چشم خویش
امسال چون فرات روان چند فرغرش
ظن بود حاج را که مگر آب چشم من
جیحون سلیل کرد بر آن خاک اغبرش
یا شعر آبدار من از دست روزگار
نقش الحجر نمود بر آن کوه و کردرش
عشق را دوست دارم ولي نه در قفس بوسه را دوست دارم نه در هوس تو را دوست دارم تا آخرين نفس
ارسالها: 6116
#523
Posted: 26 Feb 2012 10:33
شمارهٔ ۱۱۹ - مطلع سوم
اینک مواقف عرفات است بنگرش
طولش چو عرض جنت و صد عرض اکبرش
دهلیز دار ملک الهی است صحن او
فراش جبرئیلش و جاروب شهپرش
نوار لله از تف نفس و آه مشعلش
حزب الله از صف ملک و انس لشکرش
پوشندگان خلعت ایمان گه الست
ایمان صفت برهنه سروان در معسکرش
گردون کاسه پشت چو کف گیر جمله چشم
نظاره سوی زنده دلان در کفن درش
از اشکشان چو سیب گذرها منقطش
وز بوسه چون ترنج حجرها مجدرش
از بس که دود آه حجاب ستاره شد
بر هفت بام بست گذرها چو ششدرش
بل هفت شمع چرخ گداران شود چو موم
از بس که تف رسد ز نفسهای بیمرش
جبریل خاطب عرفات است روز حج
از صبح تیغ و از جبل الرحمه منبرش
سرمست پختگان حقیقت چو بختیان
نی ساقیی پدید نه باده نه ساغرش
با هر پیاده پای دواسبه فلک دوان
سلطان یک سوارهٔ گردون مسخرش
در پای هر برهنه سری خضر جان فشان
نعلین پای هم سر تاج سکندرش
تا پشت پای سوده لباس ملک شهی
همت به پشت پای زده ملک سنجرش
خاک منی ز گوهر تر موج زن چو آب
از چشم هر که خاکی و آبی است گوهرش
آورده هر خلیل دلی نفس پاک را
خون ریخته موافقت پور هاجرش
استاده سعد زابح و مریخ زیر دست
حلق حمل بریده بدان تیغ احمرش
گفتی از انبیا و امم هر که رفته بود
حق کرده در حوالی کعبه مصدرش
قدرت رحم گشاده و زاده جهان نو
بر ناف خاک ناف زده ماده و نرش
زمزم بسان دیهٔ یعقوب زاده آب
یوسف کشیده دلو ز چاه مقعرش
بل کافتاب چرخ رسن تاب از آن شده است
تا هم به دلو چرخ کشد آب اخترش
و آن کعبه چون عروس کهن سال تازه روی
بوده مشاطهٔ به سزا پور آزرش
خاتونی از عرب، همهد شاهان غلام او
سمعا و طاعه سجده کنان هفت کشورش
خاتون کائنات مربع نشسته خوش
پوشیده حله و ز سر افتاده معجرش
اندر حریم کعبه حرام است رسم صید
صیاد دست کوته و صید ایمن از شرش
عشق را دوست دارم ولي نه در قفس بوسه را دوست دارم نه در هوس تو را دوست دارم تا آخرين نفس
ارسالها: 6116
#524
Posted: 26 Feb 2012 10:36
شمارهٔ ۱۲۰ - مطلع چهارم
من صید آنکه کعبهٔ جانهاست منظرش
با من به پای پیل کند جنگ عبهرش
صد پیلوار خواهدم از زر خشک از آنک
مشک است پیل بالا در سنبل ترش
دل تو سنی کجا کند آن را که طوقوار
در گردن دل است کمند معنبرش
نقد است سرخرویی دل با هزار درد
از تنگی کمند، نه از وجه دیگرش
خاقانی است هندوی آن هندوانه زلف
وان زنگیانه خال سیاه مدورش
چون موی زنگیش سیه و کوته است روز
از ترک تاز هندوی آشوب گسترش
خاقانی از ستایش کعبه چه نقص دید
کز زلف و خال گوید و کعبه برابرش
بیحرمتی بود نه حکیمی، که گاه ورد
زند مجوس خواند و مصحف ببر درش
نی نی بجای خویش نسیبی همی کند
نعتی است زان دلبر و کعبه است دلبرش
خال سیاه او حجر الاسود است از آنک
ماند به خال زلف به خم حلقهٔ درش
سنگ سیه مخوان حجر کعبه را از آنک
خوانند روشنان همه خورشید اسمرش
گویی برای بوس خلایق پدید شد
بر دست راست بیضهٔ مهر پیمبرش
خاقانیا به کعبه رسیدی روان بپاش
گر چه نه جنس پیش کش است این محقرش
دیدی جناب حق جنب آرزو مشو
کعبه مطهر است، جنب خانه مشمرش
با آب و جاه کعبه وجود تو حیض توست
هم ز آب چاه کعبه فرو شوی یک سرش
این زال سرسپید سیه دل طلاق ده
آنک ببین معاینه فرزند شوهرش
تا حشر مرده زست و جنب مرد هر کسی
کاین شوخ مستحاضه فرو شد به بسترش
کی بدترین حبائل شیطان کند طلب
آن کس که با حمایل سلطان بود برش
خورشید را بر پسر مریم است جای
جای سها بود به بر نعش و دخترش
از چنبر کبود فلک چون رسن مپیچ
مردی کن و چو طفل برون جه ز چنبرش
اول فسون دهد فلک آخر گلو برد
آخر به رنجی ار شوی اول فسون خورش
اول به رفق دانه فشانند پیش مرغ
چون صید شد به قهر ببرند حنجرش
سوگند خور به کعبه و هم کعبه داند آنک
چون من نبود و هم نبود یک ثناگرش
شکر جمال گوی که معمار کعبه اوست
یارب چو کعبه دار عزیز و معمرش
شاه سخن به خدمت شاه سخا رسید
شاه سخا سخن ز فلک دید برترش
طبع زبان چو تیر خزر دید و تیغ هند
از روم ساخت جوشن و از مصر مغفرش
آری منم که رومی مصری است خلعتم
ز آن کس که رفت تا خزر و هند مخمرش
صبح و شفق شدم سر و تن ز اطلس و قصب
ز آن کس که رکن خانهٔ دین خواند جعفرش
بر تاج آفتاب کشم سر به طوق او
بر ابلق فلک فکنم زین به استرش
دیدم که سیئات جهانش نکرد صید
ز آن رد نکردم این حسنات موفرش
سلطان دل و خلیفه همم خوانمش از آنک
سلطان پدر نوشت و خلیفه برادرش
در حضرت خلیفه کجا ذکر من شدی
گر نیستی مدد ز کرامات مظهرش
ختم کمال گوهر عباس مقتفی
کاعزاز یافت گوهر آدم ز جوهرش
از مصطفی خلیفه و چون آدم صفی
از خود خلیفه کرد خدای گروگرش
انصاف ده که آدم ثانی است مقتفی
در طینت است نور یدالله مخمرش
از خط کردگار فلک راست محضری
المقتفی خلیفتنا مهر محضرش
در دست روزگار فلک راست محضری
المقتفی ابوالخلفا نقش دفترش
بوبکر سیرت است و علی علم، تا ابد
من در دعا بلال و به خدمت چو قنبرش
عشق را دوست دارم ولي نه در قفس بوسه را دوست دارم نه در هوس تو را دوست دارم تا آخرين نفس
ارسالها: 6116
#525
Posted: 26 Feb 2012 10:41
شمارهٔ ۱۲۱ - در ستایش فخر الدین منوچهر شروان شاه به التزام لفظ «عید» در هر بیت
رخسار صبح را نگر از برقع زرش
کز دست شاه جامهٔ عیدی است در برش
گردون به شکل مجمر عیدی به بزم شاه
صبح آتش ملمع و شب مشک اذفرش
مشرق به عود سوخته دندان سپید کرد
چون بوی عطر عید برآمد ز مجمرش
گردون فرو گذاشت هزاران حلی که داشت
صاعی بساخت کز پی عید است درخورش
مرغ سحر شناعت از آن زد چو مصریان
کان صاع دید ببار سحر درش
آری به صاع عید همی ماند آفتاب
از نام شاه و داغ نهاده مشهرش
داغی است بر جبین سپهر از سه حرف عید
ماه نوابتدای سه حرف است بنگرش
فصاد بود صبح که قیفال شب گشاد
خورشید طشت خون و مه عید نشترش
مه روزه دار بود همانا از آن شده است
تن چون خلال مایدهٔ عید لاغرش
یا حلقهگویی از پی آن شد که روز عید
خسرو به نوک نیزه رباید ز خاورش
خاقان اکبر آنکه ز دیوان نصرت است
بر صد هزار عید برات مقررش
عشق را دوست دارم ولي نه در قفس بوسه را دوست دارم نه در هوس تو را دوست دارم تا آخرين نفس
ارسالها: 6116
#526
Posted: 26 Feb 2012 10:45
شمارهٔ ۱۲۲ - مطلع دوم
آمد دواسبه عید و خزان شد علم برش
زرین عذار شد چمن از گر لشکرش
عید است و آن عصیر عروسی است صرعدار
کف بر لب آوریده و آلوده معجرش
وینک خزان معزم عید است و بهر صرع
بر برگ زر نوشته طلسم مزعفرش
ز آن سوی عید دختر رز شوی مرده بود
زرین جهاز او زده بر خاک مادرش
یک ماه عده داشت پس از اتفاق عید
بستند عقد بر همه آفاق یک سرش
زرگر به گاه عید زر افشان کند ز شاخ
واجب کند که هست شکریز دخترش
شاخ چنار گویی حلوای عید زد
کآلوده ماند دست به آب معصفرش
بودی به روز عید نفسهای روزهدار
مشکین کبوتری ز فلک نامه آورش
منقار بر قنینه و پر بر قدح بماند
کامد همای عید و نهان شد کبوترش
مرغ قنینه بلبل عید است پیش شاه
گل در دهن گداخته و ناله دربرش
انگشت ساقی از غبب غوک نرمتر
زلف چو مار در می عیدی شناورش
زلفش فرو گذاشته سر در شراب عید
دیوی است غسل گاه شده حوض کوثرش
در آبگینه نقش پری بین به بزم عید
از میکز آتش است پریوار جوهرش
ز آن چون پری گرفته نمایند اهل عید
کب خرد ببرد پریوار آذرش
گردون چنبری ز پی کوس روز عید
حلقه به گوش چنبر دف همچو چنبرش
دستینه بسته بربط و گیسو گشاده چنگ
یعنی درم خریدهٔ عیدیم و چاکرش
بر سر بمانده دست رباب از هوای عید
افتاده زیر دیگ شکم کاسهٔ سرش
مار زبان بریده نگر نای روز عید
سوراخ مار در شکم باد پرورش
مار است خاک خواره پس او باد ز آن خورد
کز خوان عید نیست غذای مقررش
چون شاه هند پیش و پسش ده غلام ترک
از فر عید گه می و گه شکر افسرش
بل هندوی است بر همن آتش گرفته سر
چون آب عید نامهٔ زردشتی از برش
گوئی بهای بادهٔ عیدی است افتاب
ز آن رفت در ترازو و سختند چون زرش
شد وقت چون ترازو و شاه جهان بعید
خواهی میگران چو ترازوی محشرش
خاقان اکبر آنکه سر تیغش آتشی است
شبهای عید و قدر شده دود و اخگرش
کیوانش پرچم است و مه و آفتاب طاس
چون زلف آنکه عید بتان خواند آزرش
عشق را دوست دارم ولي نه در قفس بوسه را دوست دارم نه در هوس تو را دوست دارم تا آخرين نفس
ارسالها: 6116
#527
Posted: 26 Feb 2012 10:48
شمارهٔ ۱۲۳ - مطلع سوم
عیدی است فتنهزا ز هلال معنبرش
دل کان هلال دید نشیند برابرش
آری چو فتنه عید کند شیفته شود
دیوانهٔ هوا ز هلال معنبرش
من شیفته چو بحر و مسلسل چو ابر از آنک
هم عید و هم هلال بدیدم بر اخترش
ماندم چو کودکان به شب عید بی قرار
تا نعل برنهاد چو هاروت کافرش
مهجور هفت ماهه منم ز آن دو هفته ماه
کز نیکویی چو عید عزیز است منظرش
چون ماه چار هفته رسیدم به بوی عید
تا چار ماه روزه گشایم به شکرش
گر صاع سرسه بوسه به عیدی دهد مرا
ز آن رخ دهد که گندم گون است پیکرش
دوشم در آمد از در غم خانه نیمشب
شب روز عید کرد مرا ماه اسمرش
عید مسیح رویش و عود الصلیب زلف
رومی سلب حمایل و زنار دربرش
دستار در ربوده سران را به باد زلف
شوریده زلف و مقنعهٔ عید بر سرش
برده مهش به مقنعه عیدی و چاه سیم
آب چه مقنع و ماه مزورش
بر کوس عید آن نکند زخم کان زمان
بر جانم از شناعه زدن کرد زیورش
گیسو چو خوشه بافته وز بهر عید وصل
من همچو خوشه سجده کنان پیش عرعرش
جان ریختم چو بلبله بر عید جان خویش
چشمم چو طشت خون ز رقیب جگر خورش
در طشت آب دید توان ماه عید و من
در طشت خون بدیدم ماه منورش
بینی هلال عید به هنگام شام و من
دیدم به صبح نیم هلال سخنورش
چون دیدمش که عید سده داشت چون مغان
آتش ز لاله برگ و چلیپا ز عنبرش
آن آتشی که قبلهٔ زردشت و عید اوست
میدیدمش ز دور و نرفتم فراترش
در کعبه کرده عید و ز زمزم مزیده آب
چون نیشکر چگونه مزم آتش ترش
بودم در این که خضر درآمد ز راه و گفت
عید است و نورهان شده ملک سکندرش
خاقانیا وظیفهٔ عیدی بیار جان
پس پیش کش به حضرت شاه مظفرش
خاقان اکبر آنکه دو عید است در سه بعد
شش روز و پنج وقت ز چار اصل گوهرش
بل شش هزار سال زمان داشت رنگ عید
تا رنگ یافت گوهر ذات مطهرش
عشق را دوست دارم ولي نه در قفس بوسه را دوست دارم نه در هوس تو را دوست دارم تا آخرين نفس
ارسالها: 6116
#528
Posted: 26 Feb 2012 10:51
شمارهٔ ۱۲۴ - مطلع چهارم
صبح هزار عید وجود است جوهرش
خضر است رایتش، ملک الموت خنجرش
اقلیم بخش و تاج ستان ملوک عصر
شاهی که عید عصر ملوک است مخبرش
نی نی به بزم عید و به روز وغاش هست
کیخسرو آب دار و سکندر علم برش
ز آن عید زای گوهر شمشیر آب دار
شد بحر آب و آب شد از شرم گوهرش
ز آن هندوی حسام که در هند عید ازوست
اران شکارگه شد و ایران مسخرش
زین پس خراج عیدی و نوروزی آورند
از بیضهٔ عراق و ز بیضای عسکرش
خود کمترین نثار بهائی است عید را
بیضا و عسکر از ید بیضای عسکرش
هر جا که رخش اوست همه عید نصرت است
ز آن پای و دم به رنگ حنا شد معصفرش
عیدا که روم را بود از پایگاه او
کز خوک پایگاه بود خوان قیصرش
عید افسر است بر سر اوقات بهر آنک
شبهی است عین عید ز نعل تکاورش
چون عین عید نعلش در نقش گوش و چشم
هاء مشفق آمد و میم مدورش
چون آینه دو چشم و چو ناخن برا دو گوش
وز رنگ عید شانه زده دم احمرش
چون کرم پیله سرمهٔ عیدی کشیده چشم
پرچم شده ز طرهٔ حوار و احورش
بحر کلیم دست بر این ابر طوروش
با فال عید و نور انا لله رهبرش
بحری که عید کرد بر اعدا به پشت ابر
از غرش درخش و ز غرنده تندرش
آن شب که روز عید و شبیخون یکی شمرد
صبح ظفر برآمد از اعلام ازهرش
هرای زر چو اختر و برگستوان چو چرخ
افکند بخت زیور عیدی بر اشقرش
عید عدو به مرگ بدل شد که باز دید
باران تیغ و ابر کف و برق مغفرش
نصرت نثار عید برافشاند کز عراق
شاه مظفر آمد و جاه موقرش
مهدی است شاه و عید سلاطین ز فتح او
خصم از غلامی آمده دجال اعورش
آن روز رفت آب غلامان که یوسفی
تصحیف عید شد به بهای محقرش
عید ملایک است ز لشکرگه ملک
دیوی غلام بوده ثریا معسکرش
آنجا که احمد آمد و آئین هر دو عید
زرتشت ابتر است و حدیث مبترش
حج ملوک و عمرهٔ بخت است و عید دهر
بر درگهی که کعبهٔ کعبه است و مشعرش
من پار نزد کعبه رساندم سلام شاه
ایام عید نحر بود که بودم مجاورش
کعبه ز جای خویش بجنبید روز عید
بر من فشاند شقهٔ دیبای اخضرش
گفت آستان شاه شما عید جان ماست
سنگ سیاه ما شده هندوی اصفرش
اینجا چه ماندهای تو که آنجاست عید بخت
زین پای بازگردد و ببین صدر انورش
گفتم که یک دو عید بپایم به خدمتت
چون پختهتر شوم بشوم باز کشورش
گفتا مپای و رو حج و عید دگر برآر
تا هر که هست بانگ برآید ز حنجرش
اقبال بین که حاصل خاقانی آمده است
کاندر سه مه دو عید و دو حج شد میسرش
عیدی به قرب مکه و قربانگه خلیل
عید دگر به حضرت خاقان اکبرش
گفتم کدام عید نه اضحی بود نه فطر
بیرون ز این دو عید چه عید است دیگرش
گفت آستان خسرو و آنگاه عید نو
این حرف خردهای است گران، خرد مشمرش
چون دعوت مسیح شمر شاخ بخت او
هر روز عید تازه از آن میدهد برش
هر هفته هفت عید و رقیبان هفت بام
آذین هفت رنگ ببندند بر درش
کرد افتاب خطبهٔ عیدی به نام او
ز آن از عمود صبح نهادند منبرش
عید از هلال حلقه به گوش آمده است از آنک
بر بندگی شاه نبشتند محضرش
از نقش عید یک نقط ایام برگرفت
بر چهرهٔ عروس ظفر کرد مظهرش
تا دور صبح و شام به سالی دهد دو عید
هر صبح و شام باد دو عید مکررش
از شام زاده صبحش و از صبح زاده عید
وز عید زاده مرگ بداندیش ابترش
عشق را دوست دارم ولي نه در قفس بوسه را دوست دارم نه در هوس تو را دوست دارم تا آخرين نفس