انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 54 از 99:  « پیشین  1  ...  53  54  55  ...  98  99  پسین »

Khaghani | خاقانی


مرد

 
شمارهٔ ۱۲۷ - در ستایش فخر الدین شروان شاه منوچهر

ز عدل شاه که زد پنج نوبه در آفاق
چهار طبع مخالف شدند جفت وفاق

رسید وقت که پیک امان ز حضرت او
رساند آیت رحمت به انفس و آفاق

بسی نماند که بی‌روح در زمین ختن
سخن سرای شود چون درخت در وقواق

به شکر آنکه جهان را خدایگان ملکی است
که نایب است به ملکت ز قاسم الارزاق

جلال ملت، تاج ملوک فخر الدین
سپهر مجد، منوچهر مشتری اخلاق

شهنشهی که به صحرا نسیم انصافش
ز زهر در دم افعی عیان کند تریاق

ز داد اوست زمان کرده با امان وصلت
به حکم اوست قضا بسته با رضا میثاق

ز بس که ریخت ازین پیش خون خفچاقان
به هندوی گهری چون پرند چین براق

عجب مدار که از روح نامیه زین پس
بجای سبزه ز گل بردمد سر خفچاق

زهی برات بقا را ز عالم مطلق
نکرده کاتب جان جز به نام تو اطلاق

اگر نه شمع فلک نور یافتی ز کفت
چون جان گبر شدی تیره بر مسیح وثاق

سحرگهی که یلان تیغ برکشند چو صبح
به عزم رزم کنند از برای کینه سباق

ز بیم ناوک پروین گسل برای گریز
ز آسمان بستاند بناب نعش طلاق

بگیرد از تپش تیغ و ز امتلای خلاف
دل زمین خفقان و دم زمان فواق

تو ابروار بر آهخته خنجری چون برق
فرشته‌وار نشسته بر اشهبی چو براق

به یگ گشاد ز شست تو تیر غیداقی
شود چو پاسخ کهسار باز تا غیداق

در آن زمان که کن تیغ با کف تو وصال
ز بس که جان بدان را دهی ز جسم فراق

گمان بری که ز ارواح تیره زیر اثیر
خلایقی دگر از نوعیان کند خلاق

ظفر برد ز برت چتر جاء نصر الله
اجل دهد به عدو زهر مالهم من واق

ایا شهی که ز تاثیر عدل تو بر چرخ
به جرم مه ندهد اجتماع مهر محاق

بدان خدای که پاکان خطهٔ اول
ز شوق حضرت او والهند چون عشاق

که نیست چون تو سخا پروری به شرق و به غرب
نه چون من است ثنا گستری به شام و عراق

مرا حق از پی مدح تو در وجود آورد
تو نیز تربیتم کن که دارم استحقاق

منم که گاه کتابت سواد شعر مرا
فلک سزد که شود دفتر و ملک وراق

دقایقی که مرا در سخن به نظم آید
به سر آن نرسد وهم بوعلی دقاق

ایا شهان زمانه عیال شفقت تو
به حال من نظری کن به دیدهٔ اشفاق

که خیره شد دلم از جور کنبد ازرق
چو طبع محرور از فعل داروی زراق

جهان موافق مهر تو است مگذارش
که کینه ورزد با چون منی ز روی نفاق

به حسب طاقت خود طوق دار مدح توام
چرا ز طایفهٔ خاصگان بماندم طاق

مرا ز چنگ نوائب به جود خود برهان
که خلق را توئی امروز نایب رزاق

تو راست ملک جهان و توئی سزای ثنا
چگونه گویم مدح یماک و وصف یلاق

نماند کس که ز انعام تو به روی زمین
نیافت بیت المال و نساخت باب الطاق

منم که نیست در این دور بخت را با من
نه اقتضای رضا و نه اتفاق وفاق

بسوخت جان من از آز و طبع زنگ گرفت
بدان صفت که زنم آهن و ز تف حراق

اگر نه فضل تو فریاد من رسد بیم است
که قتل من کند او وقت خشیة الاملاق

شها به وصف تو خوش کرده‌ام مذاق سخن
مدار عیش مرا بر امید تلخ مذاق

روا مبین ز طریق کرم که زخم نیاز
برآرد از جگرم هر دمی هزار طراق

ز بی‌نوایی مشتاق آتش مرگم
چو آن کسی که به آب حیات شد مشتاق

تنم ز حرص یکی نان چو آینه روشن
چو شانه شد همه دندان ز فرق سر، تا ساق

عطای تو کند این درد را دوا گر نه
علاج این چه شناسد حنین بن اسحاق

همیشه تا در موت و حیات نابسته است
بر اهل عالم از این بام ناگشاده رواق

در تو قبلهٔ افاق باد و خلق زمین
به مهر و مدح تو بگشاده نطق و بسته نطاق

مدام در حق ملکت دعای خاقانی
قبول باد ز حق بالعشی و الاشراق
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۱۲۸ - در رثاء امام محمد بن یحیی خراسانی و خفه شدن او به دست غزان

تا درد و محنت است در این تنگنای خاک
محنت برای مردم و مردم برای خاک

جز حادثات حاصل این تنگنای چیست
ای تنگ حوصله چه کنی تنگنای خاک

این عالمی است جافی و از جیفه موج زن
صحرای جان طلب که عفن شد هوای خاک

خواهی که جان به شط سعادت برون بری
بگریز از این جزیرهٔ وحشت فزای خاک

خواهی که در خورنگه دولت کنی مقام
برخیز ازین خرابهٔ نا دل‌گشای خاک

دوران آفت است چه جویی سواد دهر
ایام صرصراست چه سازی سرای خاک

هرگز وفا ز عالم خاکی نیافت کس
حق بود دیو را که نشد آشنای خاک

خود را به دست عشوهٔ ایام وامده
کز باد کس امید ندارد وفای خاک

اجزات چون به پای شب و روز سوده شد
تاوان طلب مکن ز قضا در فضای خاک

خاکی که زیر سم دو مرکب غبار گشت
پیداست تا چه مایه بود خون بهای خاک

لاخیر دان نهاد جهان و رسوم دهر
لاشیء شناس برگ سپهر و نوای خاک

چون وحش پای بند سپهر و زمین مباش
منگر وطای ازرق و مگزین غطای خاک

ای مرد چیست خودفلک و طول و عرض او
دودی است قبه بسته معلق و ورای خاک

شهباز گوهری چه کنی قبه‌های دود
سیمر پیکری چه کنی توده‌های خاک

گردون کمان گروههٔ بازی است کاندرو
گل مهره‌ای است نقطهٔ ساکن نمای خاک

تا کی ز مختصر نظری جسم و جان نهی
این از فروغ آتش و آن از نمای خاک

جان دادهٔ حق است چه دانی مزاج طبع
زر بخشش خور است چه خوانی عطای خاک

خاقانیا جنیبت جان وا عدم فرست
کان چرب آخورش به ازین سبز جای خاک

نحلی، جعل‌نه‌ای، سوی بستان قدس شو
طیری نه عنکبوت، مشو کدخدای خاک

میلی بهر بها بخر و در دو دیده کش
باری نبینی این گهر بی‌بهای خاک

خاصه که بر دریغ خراسان سیاه گشت
خورشید زیر سایهٔ ظلمت فزای خاک

گفتی پی محمد یحیی به ماتم‌اند
از قبهٔ ثوابت تا منتهای خاک

او کوه حلم بود که برخاست از جهان
بی‌کوه کی قرار پذیرد بنای خاک؟

از گنبد فلک ندی آمد به گوش او
کای گنبد تو کعبهٔ حاجت روای خاک

بر دست خاکیان خپه گشت آن فرشته خلق
ای کاینات واحزنا از جفای خاک

دید آسمان که در دهنش خاک می‌کنند
واگه نبد که نیست دهانش سزای خاک

ای خاک بر سر فلک آخر چرا نگفت
کاین چشمهٔ حیات مسازید جای خاک

جبریل بر موافقت آن دهان پاک
می‌گوید از دهان ملایک صلای خاک

تب لرزه یافت پیکر خاک از فراق او
هم مرقد مقدس او شد شفای خاک

با عطرهای روضهٔ پاکش عجب مدار
گر طوبی بهشت برآرد گیای خاک

سوگند هم به خاک شریفش که خورده نیست
زو به نواله‌ای دهن ناشتای خاک

در ملت محمد مرسل نداشت کس
فاضل‌تر از محمد یحیی فنای خاک

آن کرد روز تهلکه دندان نثار سنگ
وین کرد، گاه فتنه دهان را فدای خاک

کو فر او که بود ضیا بخش آفتاب
کو لطف او که بود کدورت زدای خاک

زان فکر و حلم چرخ و زمین بی‌نصیب ماند
این گفت وای آتش و آن گفت وای خاک

خاک درش خزاین ارواح دان چرخ
فیض کفش معادن اجساد زای خاک

سنجر به سعی دولت او بود دولتی
باد سیاستش شده مهر آزمای خاک

بی‌فر او چه سنجد تعظیم سنجری
بی‌پادشاه دین چه بود پادشای خاک

پاکا! منزها! تو نهادی به صنع خویش
در گردنای چرخ سکون و بقای خاک

خاک چهل صباح سرشتی به دست صنع
خود بر زبان لطف براندی ثنای خاک

خاقانی است خاک درت حافظش تو باش
زین مشت آتشی که ندارند رای خاک

جوقی لئیم یک دو سه کژ سیر و کوژ سار
چون پنج پای آبی و چون چار پای خاک
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۱۲۹ - در ستایش سلطان غیاث الدین محمد بن محمود بن محمد بن ملک شاه سلجوقی

مرغ شد اندر هوا رقص کنان صبح‌دم
بلبله را مرغ‌وار وقت سماع است هم

برلب جام اوفتاد عکس شباهنگ بام
خیز و درون پرده ساز پرده به آهنگ بم

هدیه بر دل رسان تحفه سوی لب فرس
قول سبک روح راست رطل گران پشت خم

پیش کز آسیب روز بر دو یک افتد صبوح
دیو دلی کن بدزد از فلک این یک دو دم

پیش که طاووس صبح بیضهٔ زرین نهد
از می بیضا بساز بیضهٔ مجلس ارم

گوهر می‌آتش است ورد خلیلش بخوان
مرغ صراحی گل است باد مسیحش بدم

نایب گل چون توئی ساقی مل هم تو باش
جام چمانه بده بر جمن جان بچم

نوبر چرخ کهن نیست بجز جام می
حامله‌ای ز آب خشک آتش تر در شکم

قبلهٔ خاقانی است قلهٔ می تا شود
سوخته چون سیم عقل گشته چو سیماب غم

جان صدف ده چنانک گوهر می زیر بحر
ماهچهٔ زر کند بر تن ماهی درم

خون رزان ده که هست خون روان را دیت
صیقل زنگ هوس مرهم زخم ستم

گرچه خرد در خط است بر خط می‌دار سر
تا خط بغداد ده دجله صفت جام‌جم

چشمهٔ خورشید لطف بل که سطرلاب روح
گوهر گنج حیات بل‌که کلید کرم

تا همه بر فال عید جان فلک فعل را
داغ سگی برنهم بر در کهف الامم

خسرو جمشید جام، سام تهمتن حسام
خضر سکندر سپاه، شاه فریدون علم
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۱۳۰ - مطلع دوم

ای لب و زلفین تو مهره و افعی بهم
افعی تو دام دیو مهرهٔ تو مهر جم

در ختنی روی تو حجلهٔ زنگی عروس
در یمنی جزع تو حجرهٔ هندی صنم

مریم آبستن است لعل تو از بوسه باش
تا به خدائی شود عیسی تو متهم

ای دو لبت نیست هست، هست مرا کرده نیست
هرچه ز جان هست بیش با لبت از نیست کم

خاک توام سایه‌وار سایه ز من در مدزد
نار نه‌ام برمجوش، مار نه‌ام در مرم

خود چه زیانت بود گر به قبول سگی
عمر زیان کرده‌ای از تو شود محتشم

در طلبت کار من خام شد از دست هجر
چون سگ پاسوخته دربدرم لاجرم

صورت عین شین و قاف در سر یعنی که عشق
نقش الف لام میم در دل یعنی الم

خون چو خاقانی ریختهٔ لعل توست
قصه مخوان خون او بازده از لعل هم

ماهی و خون را دیت شاه دهد ز آنکه هست
عاقلهٔ دور ماه شاه ولی النعم

ابر صواعق سنان، بحر جواهر بنان
روح ملایک سپاه، مهر کواکب حشم
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۱۳۱ - مطلع سوم

گرنه شب از عین عید ساخت طلسمی بخم
عین منعل چراست در خط مغرب رقم

بابلیان عید را نعل در آتش نهند
کز حد بابل رسید عید و مه نو بهم

کرد رخ آفتاب زرد قواره نهان
بر فلک از ماه نو شدزه سیمین علم

بر زه سیمین ماه گوی زرند اختران
بسته در آن گوی و زه جیب قبای ظلم

چرخ کبود آنچنانک ناخن تب بردگان
فضلهٔ ناخن شده ماه ز داغ سقم

گفتی فراش چرخ ناخن زهره گرفت
از بن ناخن دوید بر سر دامانش دم

آب بقم شد شفق مه خم و شب رنگرز
از لب خم نیمه‌ای غرقه در آب بقم

خلق دو قولی شدند بهر شب عید را
بر دو گروهی خلق ماه نو آمد حکم

گفتی شب مریم است یک شبه ماهش مسیح
هست مسیحش گواه نیست به کارش قسم

ماه و سر انگشت خلق این چو قلم آن چو نون
خلق چو طفلان نو شاد به نون والقلم

گفتی غوغای مصر طالب صاع زرند
صاع‌زر آمد به دست، شد دل غوغا خرم

صاع زر شاه شد ماه بدان می‌دهد
سنبلهٔ چرخ را ابر کف شاه نم

از بن گوش آسمان از مه نو هر مهی
حلقه به گوشی شود بر در شاه عجم

خسرو مهدی نیت مهدی آدم صفت
آدم موسی بنان، موسی احمد قدم

مهدی دجال کش، آدم شیطان شکن
موسی دریا شکاف، احمد جبریل دم

اول سلجوقیان سنجر ثانی که هست
سائس خیر العباد، سایهٔ رب النسم

رشح نوالش فزون از عرق ابر و بحر
شرح جلالش برون از ورق کیف و کم

آتش تیغش چو تافت پنبه شود بوقبیس
باد تهمتن چو خاست پشه شود پیلسم

چشمهٔ خور بوسه داد خاک درش سایه‌وار
زادهٔ خور دید لعل با کمرش کرد ضم

عم پدری‌ها نمود در حق مختار حق
کردهٔ مختار بین در حق فرزند عم

ای به رصدگاه دهر صاحب صدر بقا
وی به قدم‌گاه عقل نایب حکم قدم

شرع به دوران تو رستم گاه وجود
ظلم به فرمان تو بیژن چاه عدم

دور سلیمان و عدل، بیضهٔ آفاق و ظلم
عهد مسیحا و کحل، چشم حواری و تم

در عجم از داد توست بیشه ریاض النعیم
در عرب از یاد توست شوره حیاض النعم

تاج تو تدویر چرخ، تخت تو تربیع عرش
در تو به تثلیث ذات صولت عدل و حکم

جذر اصم هشت خلد سخت بود جذر هشت
تیغ تو و هشت خلد هندو و جذر اصم

ملک بود باغ خلد تحت ضلال السیوف
شاه بود ظل حق فوق کمال الهمم

عطسهٔ توست آفتاب، دیر زی ای ظل حق
مسند توست آسمان، تکیه ده ای محترم

هست مطوق چو صفر خسم تو بر تخت خاک
در برش آحاد و صفر یعنی آه از ندم

الحق از آحاد ملک خسم تو صفر است و بس
گرچه بود در حساب هیچ بود در قسم

ملک خراسان توراست در کف اغیار غصب
موسی ملکت تویی گرگ شبان غنم

غبن بود گنج عرض خازن او اهرمن
ظلم بود صدر شرع حاکم او بوالحکم

آخر خر کس نکرد روضهٔ دار السلام
کس جل سگ هم نساخت خلعت بیت الحرم

در همه ملک فلک نان دو و خوشه یکی است
داده کف و کلک تو خوشه عطا، نان سلم

چون کف تو رازقی است نور ده و نوش بخش
نان سپید فلک آب سیاه است و سم

حاصل شش روز کون چون تویی از هفت چرخ
بر تو سزد تا ابد ملک جهان مختتم

نایب یزدان به حق گرنه تویی پس چراست
حکم تو چون حکم حق نزد بشر مرتسم

خضر ز توقیع تو سازد تریاک روح
چون به کفت برگشاد افعی زرفام فم

پیش سگ درگهت از فزع دستبرد
گردد خرگوش‌وار حائض شیر اجم

گر خزر و ترک و روم رام حسام تو اند
نیست عجب کز نهاد رام فحول است رم

از تف شمشیر تو در سفم‌اند این سه قوم
چون صف اصحاب فیل در المند از الم

ملک خراسان به تیغ باز ستانی ز غز
پس چه کنی در نیام گنج ظفر مکتتم

کاوه که داند زدن بر سر ضحاک پتک
کی شودش پای بند کوره و سندان و دم

گو به حسامت که برد آب بت لات نام
کاین همه زیر نیام تن چه زنی، لا تنم

گر ز پی غز و غز قصد خراسان کنی
گرد سواران کند چهرهٔ گردون دژم

از جگر جیش‌خان خاک زند جوش خون
عطسهٔ خونین دهد بینی شیران ز شم

درگه میران غز درشکنی نیم روز
چون در افراسیاب نیم شبان روستم

گرد نشابور و بلخ رزمگهت را خیول
بر در مرو و رهری بارگهت را خیم

گرد چو مشک سیاه خاک چو گوگرد سرخ
هر دو حنوط و حنا از پی خصم و خدم

شیردلان را چو مهرگه یرقان گاه لرز
سگ جگران را چو ماه‌گه دق و گاهی ورم

تیغ تو تسکین ظلم نزد تکین آب خور
تیغ تو طغرای فتح پیش طغان مغتنم

طرف رکابت چنانک روح امین معتبر
بند عنایت چنانک حبل متین معتصم

ای ز سریر زرت گنبد مایل حقیر
وی ز صریر درت پاسخ سایل نعم

چتر تو خورشیدفر، تیغ تو مریخ فعل
علم تو برجیس حکم، حلم تو کیوان شیم

سهم تو قطران کند نطفهٔ سرخاب و زال
تیغ تو زیبق کند زهرهٔ گرشاسب و شم

عزم تو معیار ملک قومه فاستقام
حزم تو معمار شرع نظمه فانتظم

گر به زمین افتدی هندسهٔ رای تو
قوس قزح سازدی طاق پل رود زم

تا به تمامی رسد ماه شب عید و باز
جبهت مه را نهند داغ اذا قیل تم

ملک جم و عمر نوح بادت و در بزم تو
کشتی و رسم جبل ماهی و مقلوب یم

گفته بت نوش لب با لب تو نوش نوش
برده می همچو زنگ از دل تو زنگ هم

داو کمالت تمام با قمران در قمار
حصن بقایت فزون از هرمان در هرم

نوبه زنت کیقباد، میده دهت اردشیر
نیزه برت تهمتن، غاشیه‌کش گستهم

خلق تو اکسیر عدل، نطق تو تفسیر عقل
مدح تو توحید محض، خصم تو مخصوص ذم

بوس و دعا کعبه را بر در و دستت چنانک
موضع بوسه حجر جای دعا ملتزم
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۱۳۲ - در ستایش بهاء الدین محمد دبیر خوارزم شاه تکش بن ایل ارسلان

طفلی و طفیل توست آدم
خردی و زبون توست عالم

پروردهٔ جزع توست عیسی
آبستن لعل توست مریم

تا چشم تو ریخت خون عشاق
زلف تو گرفت رنگ ماتم

از عارض و روی و زلف داری
طاووس و بهشت و مار با هم

در سینهٔ ما خیال قدت
طوبی است در آتش جهنم

آویختی آفتاب را دوش
از سلسله‌های جعد پر خم

ما را که کند مسلم آنجاک
خورشید نمی‌شود مسلم

جان خاک شود به طمع جرعه
چون رطل طرب کشی دمادم

با لذت طعنهٔ تو دل را
فرسوده شد آرزوی مرهم

خاقانی خاک درگه توست
او را چه محل که آسمان هم

هرچند جهان گرفت طبعش
در مدحت فیلسوف اعظم

ذوالفخر بهاء دین محمد
مقصود نظام عقد عالم
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۱۳۳ - مطلع دوم

با آنکه به موی مانم از غم
موئی ز جفا نمی‌کنی کم

دندان نکنی سپید تا لب
از تب نکنم کبود هر دم

گر گونهٔ غمگنان ندارم
زان نیست که هستم از تو خرم

دانی ز چه سرخ رویم؟ ایراک
بسیار دمیدم آتش غم

از جور تو آفتاب عمرم
بالای سر آمده است ارحم

خاقانی را به نیش مژگان
بس کز رگ جان گشاده‌ای دم

در خاطر او ز آتش و آب
عشق تو سپه کشد دمادم

زان آتش و آب رست سروی
کز فیض بهاء دین کشد نم

مصباح امم امام اکمل
مفتاح همم همام اکرم
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۱۳۴ - مطلع سوم

ای شحنهٔ شش جهات عالم
در چار دری و هفت طارم

ای جنت انس را تو کوثر
وی کعبهٔ قدس را تو زمزم

نیرو ده توست ناف خرچنگ
عشرت‌گه تو دهان ضیغم

هم‌خانه شوی به مهد عیسی
رجعت کنی از اشارت جم

در بوتهٔ خاک سازی اکسیر
آتش ز اثیر و ز آسمان دم

گه یاره کنی ز ماه و گه تاج
گه رنگ دهی به خاک و گه شم

از رفتن توست بر تن دهر
پر نقطهٔ زر سیاه ملحم

وز آمدن تو دست گیتی
افراخته آستین معلم

تف علم تو در دم صبح
بر بیرق شام سوخت پرچم

خاقانی را تویی همه روز
روزی ده و رازدار و محرم

تاب و تب او ببین به ظاهر
کاندر دلش آتشی است مدغم

از خوارزم آر مهر این تب
وز جیحون ساز نوش این سم

جان داروی او بیار یعنی
خاک در قدوهٔ معظم

در گرد رکاب او همی دو
در گرد عنان او همی چم

تا خورشیدی پیاده بینند
خورشید دگر فراز ادهم

مختار عجم بهاء دین آنک
منشور جلال اوست معجم

با جوش ضمیر و جیش نطقش
مه شد زمن و عطارد ابکم

با لطف کفش گرفت تریاق
چون چشم گوزن کام ارقم

به ز آدمی است و آدمی نام
لیک آدم از او شده مکرم

در نام نگه مکن که فرق است
از زادهٔ عوف و پور ملجم

بی‌قوت ده اناملش نیست
هفت اختر مکرمت مقوم

بی‌یاری زال و پر عنقا
بر خصم ظفر نیافت رستم

ای کحل کفایت تو برده
از دیدهٔ آخر الزمان نم

لفظی ز تو وز عقول یک خیل
رمزی ز تو وز فحول یک رم

مولای تو ثابت‌بن قره
شاگرد تو یحیی‌بن اکثم

تقدیر به همت تو واخورد
گفت ای پدر قدم تقدم

رای تو به آسمان ندا کرد
کای طفل معاملت تعلم

داده است قضا بهای قدرت
نه گلشن و هشت باغ درهم

انصاف بده که هست ارزان
یوسف صفتی به هفده درهم

بالای مدیح تو سخن نیست
کس زخمه نکرد برتر از بم

در وصف تو کی رسم به خاطر
بر عرش که بر شود به سلم؟

طبع تو شناسد آب شعرم
دیلم داند نژاد دیلم

گر چه شعرا بسی است امروز
این طائفه را منم مقدم

هرچند درین دیار منحوس
بسته است مرا قضای مبرم

مرخاتم را چه نقص اگر هست
انگشت کهن محل خاتم

در قالب آدم امیدم
ای هم‌دم روح، روح در دم

یعنی برسان به حضرت شاه
این عقد جواهر منظم

چون بحر میان جانبین بود
کارم ز خطر نمود مبهم

در حال به گوش هوش من گفت
وصف تو که با ضمیر شد ضم

کای مادر موسی معانی
فارغ شو و «فاقذ فیه فی‌الیم»

ای داعی حضرت تو ایام
گرچه نکنم دعا مقسم

گویم که چهار اساس عمرت
چو سبع شداد باد محکم

کار تو تمام باد چونانک
نقصان نرسد پس اذاتم
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۱۳۵ - در مرثیهٔ شیخ الاسلام عمدة الدین محمد بن اسعد طوسی نیشابوری شافعی معروف به حفده

آن پیر ما که صبح لقائی است خضر نام
هر صبح بوی چشمهٔ خضر آیدش ز کام

با برتریش گوهر جمشید پست پست
با پختگیش جوهر خورشید خام خام

تنها روی ز صومعه‌داران شهر قدس
گه گه کند به زاویهٔ خاکیان مقام

آنجا بود سجادهٔ خاصش به دست راست
وینجا به دست چپ بودش تکیه‌گاه عام

بوده زمین خانقهش بام آسمان
بیرون ازین سراچه که هست آسمانش نام

چون پای در کند ز سر صفهٔ صفا
سر بر کند به حلقهٔ اصحاف کهف شام

سازد وضو به مسجد اقصی به آب چشم
شکر وضو کند به در مسجد الحرام

آب محیط را ز کرامات کرده پل
بگذشته ز آتشین پل این طاق آب فام

هر شب قبای مشرقی صبح را فلک
نور از کلاه مغربی او برد به وام

پی کور شبروی است نه ره جسته و نه زاد
سرمست بختی‌است نه می دیده و نه جام

شبرو که دید ساخته نور مبین چراغ؟
بختی که دید یافته حبل المتین زمام

ننموده رخ به آینه گردان مهر و ماه
نسپرده دل به بوقلمون باف صبح و شام

تقطیع او و ازرق گردون ز یک شعار
تسبیح او و عقد ثریا ز یک نظام

پر دل چو جوز هندی و مغزش همه خرد
خوش دم چو مشک چینی و حرفش همه کلام

عنقاست مور ریزه خور سفرهٔ سخاش
چونان که مور ریزهٔ عنقاست زال سام

چون زال پیرزاده به طفلی و عاقبت
در حلق دیو خام چو رستم فکند خام

پوشد لباس خاکی ما را ردای نور
خاکی لباس کوته و نوری رداش تام

دلقش هزار میخی چرخ و به جیب چاک
باز افکنش ز نور و فراویزش از ظلام

گاهی کبودپوش چو خاک است و همچو خاک
گنجور رایگان و لگذ خستهٔ عوام

گاهی سفیدپوش چو آب است و همچو آب
شوریده ومسلسل و تازان ز هر عظام

گاه از همه برهنه‌تر آید چو آفتاب
پوشد برهنگان را چون آفتاب بام

او بود نقطه حرف الف دال میم را
کامد چهل صباح و چهل اصل و یک قیام

زو دید آن نماز که قائم بود الف
راکع بماند دال و تشهد نمود لام

گاهی براق چار ملک را لگام گیر
گاهی به دیو هفت سری برکند لگام

با آب کار تیغ و چون تیغ از غذای نفس
صوفی کار آب‌کن از خون انتقام

در بند عشق شاهد و هم عشق شاهدش
عشقی چو قیس عامری و عروهٔ حزام

در صورتی که دیده جمالش صور نگار
زو شاهدی گرفته و رفته ره ملام

در آینه عنایت صیقل شناخته
زو قبله کرده و شده سرمست و مستهام

چون نوح پیر عشق و ز طوفان مهلکات
ایمن به کوه کشتی و خرم ز سام و حام

ریزان ز دیده اشک طرب چون درخت رز
کز آتش نشاط شود آبش از مسام

در وجد و حال همچو حمام است چرخ زن
بر دیده نام عشق رقم کرده چون حمام

گردد فلک ز حیرت حالش زمین نشین
گردد زمین ز سرعت رقصش فلک خرام

پیری که پیر هفت زیبدش مرید
میری که میر هشت جنان شایدش غلام

آمد مسیح‌وار به بیمار پرس من
کازرده دید جان من از غصهٔ لام

کاین آبنوس و عاج شب و روز و روز و شب
چون عاج و آبنوس شکافد دل کرام

من دست بر جبین ز سر درد چون جنین
کارد ز عجز روی به دیوار پشت مام

من چفته چنگ و گم شده سر نای و چون رباب
خالی خزینه از درم و کاسه از طعام

در مطبخ فلک که دو نان است گرم و سرد
غم به نوالهٔ من و خون جگر ادام

غم مرد را غذاست چو فارغ شد از جهان
خون تیغ راحلی است چو بیرون شد از نیام

او کز درم درآمد و دندان سپید کرد
پوشید بام را سر دندانش نور فام

سردابه دید حجره فرو رفت یک دو پی
کرسی نهاده دید برآمد سه چار گام

بنشست و خطبه کرد به فصل الخطاب و گفت
گر مشکلیت هست سؤالات کن تمام

سربسته همچو فندق اشارت همی شنو
می‌پرس پوست کنده چو بادام کان کدام

گفتم به پایگاه ملایک توان رسید؟
گفتا توان اگر نشود دیو پایدام

گفتم گلوی دیو طبیعت توان برید؟
گفتا توان اگر ز شریعت کنی حسام

گفتم هوا به مرکب خاکی توان گذشت؟
گفتا توان اگر به ریاضت کنیش رام

گفتم کلید گنج معراف توان شناخت؟
گفتا توان اگر نشود نفس اسیر کام

گفتم ز وادی بشریت توان گذشت؟
گفتا توان اگر نبود مرکبت جمام

گفتم ز شاه هفت تنان دم توان شنید؟
گفتا توان اگر نشدی شاه شاهقام

خاقانیا به سوک پسر داشتی کبود
بر سوک شاه شرع سیه پوش بر دوام

کارواح سبز پوش سیه‌جامه‌اند پاک
بر مرگ زادهٔ حفده خواجهٔ همام

شیخ الائمه عمدهٔ دین قدوهٔ هدی
صدر الشریعه حجت حق مفتی انام

او کعبهٔ علوم و کف و کلک و مجلسش
بودند زمزم و حجر الاسود و مقام

او و همه جهان مثل زمزم و خلاب
او و همه سران حجر الاسود و رخام

زمزم نمای بود به مدحش زبان من
تا کرده بودم از حجر الاسود استلام

زان بوحنیفه مرتبت شافعی بیان
چون مصر و کوفه بود نشابور ز احترام

پس چون رکاب او ز نشابور در رسید
تبریز شد هزار نشابور ز احتشام

تب ریزهای بدعت تبریز برگرفت
تبریز شد ز رتبت او روضة السلام

من خاک خاک او که ز تبریز کوفه ساخت
خاکی است کاندر او اسد الله کند کنام

از همتش اتابک و سلطان حیات یافت
کو داشت هر دو را به پناه یک اهتمام

چون او برفت اتابک و سلطان ز پس برفت
این شمس در کسوف شد، آن بدر در غمام

او رفت و سینه‌ها شده بیمار لایعاد
او خفت و فتنه‌ها دشه بیدار لاینام

بر تربتش که تبت و چین شد چو بگذری
از بوی نافه عطسهٔ مشکین زند مشام

چون سیب نخل بند بریزد به سوک او
زرین ترنج فلکهٔ این نیل گون خیام

ز انفاس عمدة الدین در شرق و غرب بود
با امت استقامت و با ملت انتظام

ملت چو عقد نظمه الصدر فانتظم
امت چو شاخ قومه الشیخ فاستقام

جاهش ز دهر چون مه عید از صف نجوم
ذاتش ز خلق چون شب قدر از مه صیام

او بود صد جوینی و غرالی اینت غبن
کاندر جهان به کندریی بودنی نظام

آن ریسمان فروش که از آسمان سروش
کردی به ریسمان اشاراتش اعتصام

وان قفل‌گر که بود کلید سرای علم
کردید چو حلقه بر در فرمانش التزام

یحیی صفات بود چو یاسین و خصم اوست
من ینکر المهیمن آن یحیی العظام

خصمش به مستی آمد از ابلیس هم چنان که
یاجوج بود نطفهٔ آدم به احتلام

گر ناقصی ندید کمالش عجب مدار
کز مشک بی‌نصیب بود مغز با زکام

بودی قوام شرع و به پیری ز مرگ تاج
با داغ و درد زیست در این دهر ناقوام

آری به داغ و دردسرانند نامزد
اینک پلنگ در برص و شیر در جذام

خورشید شاه انجم و هم خانهٔ مسیح
مصروع و تب زده است و سها ایمن از سقام

چون خواجه شد چه نور و چه ظلمت قرین دهر
چون روح شد چه نوش و چه حنظل نصیب کام

بی‌مقتدای ملت نه کلک و نه کتاب
بی‌شهسوار زابل نه رخش و نه ستام

او سورهٔ حقایق و من کمتر آیتش
زانم به نامه آیت حق کرده بود نام

حرز فرشتگان چپ و راست می‌کنم
این نامه را که داشت ز مشک ختن ختام

این نامه بر سر دو جهان حجت من است
کو نامه نیست عروهٔ وثقی است لا انفصام

این نامه هفت عضو مرا هفت هیکل است
کایمن کند ز هول سباع و شر هوام

آیم به حشر نامهٔ او بسته بر جبین
گرد من از نظارهٔ آن نامه ازدحام

تا وصف او تمیمهٔ من شد بجنب من
تمتام ناتمام سخن بود بو تمام

وصفش مطهر است چو قرآن که خواندنش
بر پاک تن حلال بود بر جنب حرام

بی‌او سخن نرانم وکی پرورد سخن
حسان پس از رسول و فرزدق پس از هشام

خود بر دلم جراحت مرگ رشید بود
از مرگ خواجه رفت جراحت ز التیام

گر صد رشید داشتمی کردمی فداش
آن روز کامدش ز رسول اجل پیام

گر زهر جان گزای فراقش دلم بسوخت
پازهر خواهم از همم سید همام

اقضی القضاة حجة الاسلام زین دین
کاثار مجد او چو ابد باد مستدام

سیف الحق افضل‌ابن محمد که طالعش
دارد خلافة الحق در موضع سهام

حق در حقش دعای من از صدق بشنواد
من نامرادی دلش از دهر مشنوام

دار السلام اهل هدی باد صدر او
ز ایزد بر او تحیت و از عرشیان سلام
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۱۳۶ - در رثاء خانوادهٔ خود

بی‌باغ رخت جهان مبینام
بی‌داغ غمت روان مبینام

بی‌وصل تو کاصل شادمانی است
تن را دل شادمان مبینام

بی‌لطف تو کآب زندگانی است
از آتش غم امان مبینام

دل زنده شدی به بوی بویت
کان بوی ز دل نهان مبینام

بی‌بوی تو کاشنای جان است
رنگی ز حیات جان مبینام

تا جان گرو دمی است با جان
جز داو غمت روان مبینام

بر دیدهٔ‌خویش چون کبوتر
جز نام تو جاودان مبینام

بی‌سرو قد تو جعد شمشاد
بر جبهت بوستان مبینام

یک دانهٔ آفتاب بی‌تو
بر گردن آسمان مبینام

از دانهٔ دل ز کشت شادی
یک خوشه به سالیان مبینام

در آینهٔ دل از خیالت
جز صورت جان عیان مبینام

در آینهٔ خیالت از خود
جز موی خیال سان مبینام

تا وصل تو زان جهان نیاید
دل را سر این جهان مبینام

جز اشک وداعی من و تو
طوفان جهان ستان مبینام

چون حقهٔ سینه برگشایم
جز نام تو در میان مبینام

گر عمر کران کنم به سودات
سودای تو را کران مبینام

گفتی دگری کنی، مفرمای
کاین در ورق گمان مبینام

بی‌تو من و عیش حاش‌لله
کز خواب خیال آن مبینام

خاقانی را ز دل چه پرسی
کانست که کس چنان مبینام

حالی که به دشمنان نخواهم
حسب دل دوستان مبینام

غمخوار تو را به خاک تبریز
جز خاک تو غم نشان مبینام
     
  
صفحه  صفحه 54 از 99:  « پیشین  1  ...  53  54  55  ...  98  99  پسین » 
شعر و ادبیات

Khaghani | خاقانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA