شمارهٔ ۱۲۷ - در ستایش فخر الدین شروان شاه منوچهر ز عدل شاه که زد پنج نوبه در آفاقچهار طبع مخالف شدند جفت وفاقرسید وقت که پیک امان ز حضرت اورساند آیت رحمت به انفس و آفاقبسی نماند که بیروح در زمین ختنسخن سرای شود چون درخت در وقواقبه شکر آنکه جهان را خدایگان ملکی استکه نایب است به ملکت ز قاسم الارزاقجلال ملت، تاج ملوک فخر الدینسپهر مجد، منوچهر مشتری اخلاقشهنشهی که به صحرا نسیم انصافشز زهر در دم افعی عیان کند تریاقز داد اوست زمان کرده با امان وصلتبه حکم اوست قضا بسته با رضا میثاقز بس که ریخت ازین پیش خون خفچاقانبه هندوی گهری چون پرند چین براقعجب مدار که از روح نامیه زین پسبجای سبزه ز گل بردمد سر خفچاقزهی برات بقا را ز عالم مطلقنکرده کاتب جان جز به نام تو اطلاقاگر نه شمع فلک نور یافتی ز کفتچون جان گبر شدی تیره بر مسیح وثاقسحرگهی که یلان تیغ برکشند چو صبحبه عزم رزم کنند از برای کینه سباقز بیم ناوک پروین گسل برای گریزز آسمان بستاند بناب نعش طلاقبگیرد از تپش تیغ و ز امتلای خلافدل زمین خفقان و دم زمان فواقتو ابروار بر آهخته خنجری چون برقفرشتهوار نشسته بر اشهبی چو براقبه یگ گشاد ز شست تو تیر غیداقیشود چو پاسخ کهسار باز تا غیداقدر آن زمان که کن تیغ با کف تو وصالز بس که جان بدان را دهی ز جسم فراقگمان بری که ز ارواح تیره زیر اثیرخلایقی دگر از نوعیان کند خلاقظفر برد ز برت چتر جاء نصر اللهاجل دهد به عدو زهر مالهم من واقایا شهی که ز تاثیر عدل تو بر چرخبه جرم مه ندهد اجتماع مهر محاقبدان خدای که پاکان خطهٔ اولز شوق حضرت او والهند چون عشاقکه نیست چون تو سخا پروری به شرق و به غربنه چون من است ثنا گستری به شام و عراقمرا حق از پی مدح تو در وجود آوردتو نیز تربیتم کن که دارم استحقاقمنم که گاه کتابت سواد شعر مرافلک سزد که شود دفتر و ملک وراقدقایقی که مرا در سخن به نظم آیدبه سر آن نرسد وهم بوعلی دقاقایا شهان زمانه عیال شفقت توبه حال من نظری کن به دیدهٔ اشفاقکه خیره شد دلم از جور کنبد ازرقچو طبع محرور از فعل داروی زراقجهان موافق مهر تو است مگذارشکه کینه ورزد با چون منی ز روی نفاقبه حسب طاقت خود طوق دار مدح توامچرا ز طایفهٔ خاصگان بماندم طاقمرا ز چنگ نوائب به جود خود برهانکه خلق را توئی امروز نایب رزاقتو راست ملک جهان و توئی سزای ثناچگونه گویم مدح یماک و وصف یلاقنماند کس که ز انعام تو به روی زمیننیافت بیت المال و نساخت باب الطاقمنم که نیست در این دور بخت را با مننه اقتضای رضا و نه اتفاق وفاقبسوخت جان من از آز و طبع زنگ گرفتبدان صفت که زنم آهن و ز تف حراقاگر نه فضل تو فریاد من رسد بیم استکه قتل من کند او وقت خشیة الاملاقشها به وصف تو خوش کردهام مذاق سخنمدار عیش مرا بر امید تلخ مذاقروا مبین ز طریق کرم که زخم نیازبرآرد از جگرم هر دمی هزار طراقز بینوایی مشتاق آتش مرگمچو آن کسی که به آب حیات شد مشتاقتنم ز حرص یکی نان چو آینه روشنچو شانه شد همه دندان ز فرق سر، تا ساقعطای تو کند این درد را دوا گر نهعلاج این چه شناسد حنین بن اسحاقهمیشه تا در موت و حیات نابسته استبر اهل عالم از این بام ناگشاده رواقدر تو قبلهٔ افاق باد و خلق زمینبه مهر و مدح تو بگشاده نطق و بسته نطاقمدام در حق ملکت دعای خاقانیقبول باد ز حق بالعشی و الاشراق
شمارهٔ ۱۲۸ - در رثاء امام محمد بن یحیی خراسانی و خفه شدن او به دست غزان تا درد و محنت است در این تنگنای خاکمحنت برای مردم و مردم برای خاکجز حادثات حاصل این تنگنای چیستای تنگ حوصله چه کنی تنگنای خاکاین عالمی است جافی و از جیفه موج زنصحرای جان طلب که عفن شد هوای خاکخواهی که جان به شط سعادت برون بریبگریز از این جزیرهٔ وحشت فزای خاکخواهی که در خورنگه دولت کنی مقامبرخیز ازین خرابهٔ نا دلگشای خاکدوران آفت است چه جویی سواد دهرایام صرصراست چه سازی سرای خاکهرگز وفا ز عالم خاکی نیافت کسحق بود دیو را که نشد آشنای خاکخود را به دست عشوهٔ ایام وامدهکز باد کس امید ندارد وفای خاکاجزات چون به پای شب و روز سوده شدتاوان طلب مکن ز قضا در فضای خاکخاکی که زیر سم دو مرکب غبار گشتپیداست تا چه مایه بود خون بهای خاکلاخیر دان نهاد جهان و رسوم دهرلاشیء شناس برگ سپهر و نوای خاکچون وحش پای بند سپهر و زمین مباشمنگر وطای ازرق و مگزین غطای خاکای مرد چیست خودفلک و طول و عرض اودودی است قبه بسته معلق و ورای خاکشهباز گوهری چه کنی قبههای دودسیمر پیکری چه کنی تودههای خاکگردون کمان گروههٔ بازی است کاندروگل مهرهای است نقطهٔ ساکن نمای خاکتا کی ز مختصر نظری جسم و جان نهیاین از فروغ آتش و آن از نمای خاکجان دادهٔ حق است چه دانی مزاج طبعزر بخشش خور است چه خوانی عطای خاکخاقانیا جنیبت جان وا عدم فرستکان چرب آخورش به ازین سبز جای خاکنحلی، جعلنهای، سوی بستان قدس شوطیری نه عنکبوت، مشو کدخدای خاکمیلی بهر بها بخر و در دو دیده کشباری نبینی این گهر بیبهای خاکخاصه که بر دریغ خراسان سیاه گشتخورشید زیر سایهٔ ظلمت فزای خاکگفتی پی محمد یحیی به ماتمانداز قبهٔ ثوابت تا منتهای خاکاو کوه حلم بود که برخاست از جهانبیکوه کی قرار پذیرد بنای خاک؟از گنبد فلک ندی آمد به گوش اوکای گنبد تو کعبهٔ حاجت روای خاکبر دست خاکیان خپه گشت آن فرشته خلقای کاینات واحزنا از جفای خاکدید آسمان که در دهنش خاک میکنندواگه نبد که نیست دهانش سزای خاکای خاک بر سر فلک آخر چرا نگفتکاین چشمهٔ حیات مسازید جای خاکجبریل بر موافقت آن دهان پاکمیگوید از دهان ملایک صلای خاکتب لرزه یافت پیکر خاک از فراق اوهم مرقد مقدس او شد شفای خاکبا عطرهای روضهٔ پاکش عجب مدارگر طوبی بهشت برآرد گیای خاکسوگند هم به خاک شریفش که خورده نیستزو به نوالهای دهن ناشتای خاکدر ملت محمد مرسل نداشت کسفاضلتر از محمد یحیی فنای خاکآن کرد روز تهلکه دندان نثار سنگوین کرد، گاه فتنه دهان را فدای خاککو فر او که بود ضیا بخش آفتابکو لطف او که بود کدورت زدای خاکزان فکر و حلم چرخ و زمین بینصیب مانداین گفت وای آتش و آن گفت وای خاکخاک درش خزاین ارواح دان چرخفیض کفش معادن اجساد زای خاکسنجر به سعی دولت او بود دولتیباد سیاستش شده مهر آزمای خاکبیفر او چه سنجد تعظیم سنجریبیپادشاه دین چه بود پادشای خاکپاکا! منزها! تو نهادی به صنع خویشدر گردنای چرخ سکون و بقای خاکخاک چهل صباح سرشتی به دست صنعخود بر زبان لطف براندی ثنای خاکخاقانی است خاک درت حافظش تو باشزین مشت آتشی که ندارند رای خاکجوقی لئیم یک دو سه کژ سیر و کوژ سارچون پنج پای آبی و چون چار پای خاک
شمارهٔ ۱۲۹ - در ستایش سلطان غیاث الدین محمد بن محمود بن محمد بن ملک شاه سلجوقی مرغ شد اندر هوا رقص کنان صبحدمبلبله را مرغوار وقت سماع است همبرلب جام اوفتاد عکس شباهنگ بامخیز و درون پرده ساز پرده به آهنگ بمهدیه بر دل رسان تحفه سوی لب فرسقول سبک روح راست رطل گران پشت خمپیش کز آسیب روز بر دو یک افتد صبوحدیو دلی کن بدزد از فلک این یک دو دمپیش که طاووس صبح بیضهٔ زرین نهداز می بیضا بساز بیضهٔ مجلس ارمگوهر میآتش است ورد خلیلش بخوانمرغ صراحی گل است باد مسیحش بدمنایب گل چون توئی ساقی مل هم تو باشجام چمانه بده بر جمن جان بچمنوبر چرخ کهن نیست بجز جام میحاملهای ز آب خشک آتش تر در شکمقبلهٔ خاقانی است قلهٔ می تا شودسوخته چون سیم عقل گشته چو سیماب غمجان صدف ده چنانک گوهر می زیر بحرماهچهٔ زر کند بر تن ماهی درمخون رزان ده که هست خون روان را دیتصیقل زنگ هوس مرهم زخم ستمگرچه خرد در خط است بر خط میدار سرتا خط بغداد ده دجله صفت جامجمچشمهٔ خورشید لطف بل که سطرلاب روحگوهر گنج حیات بلکه کلید کرمتا همه بر فال عید جان فلک فعل راداغ سگی برنهم بر در کهف الاممخسرو جمشید جام، سام تهمتن حسامخضر سکندر سپاه، شاه فریدون علم
شمارهٔ ۱۳۰ - مطلع دوم ای لب و زلفین تو مهره و افعی بهمافعی تو دام دیو مهرهٔ تو مهر جمدر ختنی روی تو حجلهٔ زنگی عروسدر یمنی جزع تو حجرهٔ هندی صنممریم آبستن است لعل تو از بوسه باشتا به خدائی شود عیسی تو متهمای دو لبت نیست هست، هست مرا کرده نیستهرچه ز جان هست بیش با لبت از نیست کمخاک توام سایهوار سایه ز من در مدزدنار نهام برمجوش، مار نهام در مرمخود چه زیانت بود گر به قبول سگیعمر زیان کردهای از تو شود محتشمدر طلبت کار من خام شد از دست هجرچون سگ پاسوخته دربدرم لاجرمصورت عین شین و قاف در سر یعنی که عشقنقش الف لام میم در دل یعنی المخون چو خاقانی ریختهٔ لعل توستقصه مخوان خون او بازده از لعل همماهی و خون را دیت شاه دهد ز آنکه هستعاقلهٔ دور ماه شاه ولی النعمابر صواعق سنان، بحر جواهر بنانروح ملایک سپاه، مهر کواکب حشم
شمارهٔ ۱۳۱ - مطلع سوم گرنه شب از عین عید ساخت طلسمی بخمعین منعل چراست در خط مغرب رقمبابلیان عید را نعل در آتش نهندکز حد بابل رسید عید و مه نو بهمکرد رخ آفتاب زرد قواره نهانبر فلک از ماه نو شدزه سیمین علمبر زه سیمین ماه گوی زرند اخترانبسته در آن گوی و زه جیب قبای ظلمچرخ کبود آنچنانک ناخن تب بردگانفضلهٔ ناخن شده ماه ز داغ سقمگفتی فراش چرخ ناخن زهره گرفتاز بن ناخن دوید بر سر دامانش دمآب بقم شد شفق مه خم و شب رنگرزاز لب خم نیمهای غرقه در آب بقمخلق دو قولی شدند بهر شب عید رابر دو گروهی خلق ماه نو آمد حکمگفتی شب مریم است یک شبه ماهش مسیحهست مسیحش گواه نیست به کارش قسمماه و سر انگشت خلق این چو قلم آن چو نونخلق چو طفلان نو شاد به نون والقلمگفتی غوغای مصر طالب صاع زرندصاعزر آمد به دست، شد دل غوغا خرمصاع زر شاه شد ماه بدان میدهدسنبلهٔ چرخ را ابر کف شاه نماز بن گوش آسمان از مه نو هر مهیحلقه به گوشی شود بر در شاه عجمخسرو مهدی نیت مهدی آدم صفتآدم موسی بنان، موسی احمد قدممهدی دجال کش، آدم شیطان شکنموسی دریا شکاف، احمد جبریل دماول سلجوقیان سنجر ثانی که هستسائس خیر العباد، سایهٔ رب النسمرشح نوالش فزون از عرق ابر و بحرشرح جلالش برون از ورق کیف و کمآتش تیغش چو تافت پنبه شود بوقبیسباد تهمتن چو خاست پشه شود پیلسمچشمهٔ خور بوسه داد خاک درش سایهوارزادهٔ خور دید لعل با کمرش کرد ضمعم پدریها نمود در حق مختار حقکردهٔ مختار بین در حق فرزند عمای به رصدگاه دهر صاحب صدر بقاوی به قدمگاه عقل نایب حکم قدمشرع به دوران تو رستم گاه وجودظلم به فرمان تو بیژن چاه عدمدور سلیمان و عدل، بیضهٔ آفاق و ظلمعهد مسیحا و کحل، چشم حواری و تمدر عجم از داد توست بیشه ریاض النعیمدر عرب از یاد توست شوره حیاض النعمتاج تو تدویر چرخ، تخت تو تربیع عرشدر تو به تثلیث ذات صولت عدل و حکمجذر اصم هشت خلد سخت بود جذر هشتتیغ تو و هشت خلد هندو و جذر اصمملک بود باغ خلد تحت ضلال السیوفشاه بود ظل حق فوق کمال الهممعطسهٔ توست آفتاب، دیر زی ای ظل حقمسند توست آسمان، تکیه ده ای محترمهست مطوق چو صفر خسم تو بر تخت خاکدر برش آحاد و صفر یعنی آه از ندمالحق از آحاد ملک خسم تو صفر است و بسگرچه بود در حساب هیچ بود در قسمملک خراسان توراست در کف اغیار غصبموسی ملکت تویی گرگ شبان غنمغبن بود گنج عرض خازن او اهرمنظلم بود صدر شرع حاکم او بوالحکمآخر خر کس نکرد روضهٔ دار السلامکس جل سگ هم نساخت خلعت بیت الحرمدر همه ملک فلک نان دو و خوشه یکی استداده کف و کلک تو خوشه عطا، نان سلمچون کف تو رازقی است نور ده و نوش بخشنان سپید فلک آب سیاه است و سمحاصل شش روز کون چون تویی از هفت چرخبر تو سزد تا ابد ملک جهان مختتمنایب یزدان به حق گرنه تویی پس چراستحکم تو چون حکم حق نزد بشر مرتسمخضر ز توقیع تو سازد تریاک روحچون به کفت برگشاد افعی زرفام فمپیش سگ درگهت از فزع دستبردگردد خرگوشوار حائض شیر اجمگر خزر و ترک و روم رام حسام تو اندنیست عجب کز نهاد رام فحول است رماز تف شمشیر تو در سفماند این سه قومچون صف اصحاب فیل در المند از المملک خراسان به تیغ باز ستانی ز غزپس چه کنی در نیام گنج ظفر مکتتمکاوه که داند زدن بر سر ضحاک پتککی شودش پای بند کوره و سندان و دمگو به حسامت که برد آب بت لات نامکاین همه زیر نیام تن چه زنی، لا تنمگر ز پی غز و غز قصد خراسان کنیگرد سواران کند چهرهٔ گردون دژماز جگر جیشخان خاک زند جوش خونعطسهٔ خونین دهد بینی شیران ز شمدرگه میران غز درشکنی نیم روزچون در افراسیاب نیم شبان روستمگرد نشابور و بلخ رزمگهت را خیولبر در مرو و رهری بارگهت را خیمگرد چو مشک سیاه خاک چو گوگرد سرخهر دو حنوط و حنا از پی خصم و خدمشیردلان را چو مهرگه یرقان گاه لرزسگ جگران را چو ماهگه دق و گاهی ورمتیغ تو تسکین ظلم نزد تکین آب خورتیغ تو طغرای فتح پیش طغان مغتنمطرف رکابت چنانک روح امین معتبربند عنایت چنانک حبل متین معتصمای ز سریر زرت گنبد مایل حقیروی ز صریر درت پاسخ سایل نعمچتر تو خورشیدفر، تیغ تو مریخ فعلعلم تو برجیس حکم، حلم تو کیوان شیمسهم تو قطران کند نطفهٔ سرخاب و زالتیغ تو زیبق کند زهرهٔ گرشاسب و شمعزم تو معیار ملک قومه فاستقامحزم تو معمار شرع نظمه فانتظمگر به زمین افتدی هندسهٔ رای توقوس قزح سازدی طاق پل رود زمتا به تمامی رسد ماه شب عید و بازجبهت مه را نهند داغ اذا قیل تمملک جم و عمر نوح بادت و در بزم توکشتی و رسم جبل ماهی و مقلوب یمگفته بت نوش لب با لب تو نوش نوشبرده می همچو زنگ از دل تو زنگ همداو کمالت تمام با قمران در قمارحصن بقایت فزون از هرمان در هرمنوبه زنت کیقباد، میده دهت اردشیرنیزه برت تهمتن، غاشیهکش گستهمخلق تو اکسیر عدل، نطق تو تفسیر عقلمدح تو توحید محض، خصم تو مخصوص ذمبوس و دعا کعبه را بر در و دستت چنانکموضع بوسه حجر جای دعا ملتزم
شمارهٔ ۱۳۲ - در ستایش بهاء الدین محمد دبیر خوارزم شاه تکش بن ایل ارسلان طفلی و طفیل توست آدمخردی و زبون توست عالمپروردهٔ جزع توست عیسیآبستن لعل توست مریمتا چشم تو ریخت خون عشاقزلف تو گرفت رنگ ماتماز عارض و روی و زلف داریطاووس و بهشت و مار با همدر سینهٔ ما خیال قدتطوبی است در آتش جهنمآویختی آفتاب را دوشاز سلسلههای جعد پر خمما را که کند مسلم آنجاکخورشید نمیشود مسلمجان خاک شود به طمع جرعهچون رطل طرب کشی دمادمبا لذت طعنهٔ تو دل رافرسوده شد آرزوی مرهمخاقانی خاک درگه توستاو را چه محل که آسمان همهرچند جهان گرفت طبعشدر مدحت فیلسوف اعظمذوالفخر بهاء دین محمدمقصود نظام عقد عالم
شمارهٔ ۱۳۳ - مطلع دوم با آنکه به موی مانم از غمموئی ز جفا نمیکنی کمدندان نکنی سپید تا لباز تب نکنم کبود هر دمگر گونهٔ غمگنان ندارمزان نیست که هستم از تو خرمدانی ز چه سرخ رویم؟ ایراکبسیار دمیدم آتش غماز جور تو آفتاب عمرمبالای سر آمده است ارحمخاقانی را به نیش مژگانبس کز رگ جان گشادهای دمدر خاطر او ز آتش و آبعشق تو سپه کشد دمادمزان آتش و آب رست سرویکز فیض بهاء دین کشد نممصباح امم امام اکملمفتاح همم همام اکرم
شمارهٔ ۱۳۴ - مطلع سوم ای شحنهٔ شش جهات عالمدر چار دری و هفت طارمای جنت انس را تو کوثروی کعبهٔ قدس را تو زمزمنیرو ده توست ناف خرچنگعشرتگه تو دهان ضیغمهمخانه شوی به مهد عیسیرجعت کنی از اشارت جمدر بوتهٔ خاک سازی اکسیرآتش ز اثیر و ز آسمان دمگه یاره کنی ز ماه و گه تاجگه رنگ دهی به خاک و گه شماز رفتن توست بر تن دهرپر نقطهٔ زر سیاه ملحموز آمدن تو دست گیتیافراخته آستین معلمتف علم تو در دم صبحبر بیرق شام سوخت پرچمخاقانی را تویی همه روزروزی ده و رازدار و محرمتاب و تب او ببین به ظاهرکاندر دلش آتشی است مدغماز خوارزم آر مهر این تبوز جیحون ساز نوش این سمجان داروی او بیار یعنیخاک در قدوهٔ معظمدر گرد رکاب او همی دودر گرد عنان او همی چمتا خورشیدی پیاده بینندخورشید دگر فراز ادهممختار عجم بهاء دین آنکمنشور جلال اوست معجمبا جوش ضمیر و جیش نطقشمه شد زمن و عطارد ابکمبا لطف کفش گرفت تریاقچون چشم گوزن کام ارقمبه ز آدمی است و آدمی ناملیک آدم از او شده مکرمدر نام نگه مکن که فرق استاز زادهٔ عوف و پور ملجمبیقوت ده اناملش نیستهفت اختر مکرمت مقومبییاری زال و پر عنقابر خصم ظفر نیافت رستمای کحل کفایت تو بردهاز دیدهٔ آخر الزمان نملفظی ز تو وز عقول یک خیلرمزی ز تو وز فحول یک رممولای تو ثابتبن قرهشاگرد تو یحییبن اکثمتقدیر به همت تو واخوردگفت ای پدر قدم تقدمرای تو به آسمان ندا کردکای طفل معاملت تعلمداده است قضا بهای قدرتنه گلشن و هشت باغ درهمانصاف بده که هست ارزانیوسف صفتی به هفده درهمبالای مدیح تو سخن نیستکس زخمه نکرد برتر از بمدر وصف تو کی رسم به خاطربر عرش که بر شود به سلم؟طبع تو شناسد آب شعرمدیلم داند نژاد دیلمگر چه شعرا بسی است امروزاین طائفه را منم مقدمهرچند درین دیار منحوسبسته است مرا قضای مبرممرخاتم را چه نقص اگر هستانگشت کهن محل خاتمدر قالب آدم امیدمای همدم روح، روح در دمیعنی برسان به حضرت شاهاین عقد جواهر منظمچون بحر میان جانبین بودکارم ز خطر نمود مبهمدر حال به گوش هوش من گفتوصف تو که با ضمیر شد ضمکای مادر موسی معانیفارغ شو و «فاقذ فیه فیالیم»ای داعی حضرت تو ایامگرچه نکنم دعا مقسمگویم که چهار اساس عمرتچو سبع شداد باد محکمکار تو تمام باد چونانکنقصان نرسد پس اذاتم
شمارهٔ ۱۳۵ - در مرثیهٔ شیخ الاسلام عمدة الدین محمد بن اسعد طوسی نیشابوری شافعی معروف به حفده آن پیر ما که صبح لقائی است خضر نامهر صبح بوی چشمهٔ خضر آیدش ز کامبا برتریش گوهر جمشید پست پستبا پختگیش جوهر خورشید خام خامتنها روی ز صومعهداران شهر قدسگه گه کند به زاویهٔ خاکیان مقامآنجا بود سجادهٔ خاصش به دست راستوینجا به دست چپ بودش تکیهگاه عامبوده زمین خانقهش بام آسمانبیرون ازین سراچه که هست آسمانش نامچون پای در کند ز سر صفهٔ صفاسر بر کند به حلقهٔ اصحاف کهف شامسازد وضو به مسجد اقصی به آب چشمشکر وضو کند به در مسجد الحرامآب محیط را ز کرامات کرده پلبگذشته ز آتشین پل این طاق آب فامهر شب قبای مشرقی صبح را فلکنور از کلاه مغربی او برد به وامپی کور شبروی است نه ره جسته و نه زادسرمست بختیاست نه می دیده و نه جامشبرو که دید ساخته نور مبین چراغ؟بختی که دید یافته حبل المتین زمامننموده رخ به آینه گردان مهر و ماهنسپرده دل به بوقلمون باف صبح و شامتقطیع او و ازرق گردون ز یک شعارتسبیح او و عقد ثریا ز یک نظامپر دل چو جوز هندی و مغزش همه خردخوش دم چو مشک چینی و حرفش همه کلامعنقاست مور ریزه خور سفرهٔ سخاشچونان که مور ریزهٔ عنقاست زال سامچون زال پیرزاده به طفلی و عاقبتدر حلق دیو خام چو رستم فکند خامپوشد لباس خاکی ما را ردای نورخاکی لباس کوته و نوری رداش تامدلقش هزار میخی چرخ و به جیب چاکباز افکنش ز نور و فراویزش از ظلامگاهی کبودپوش چو خاک است و همچو خاکگنجور رایگان و لگذ خستهٔ عوامگاهی سفیدپوش چو آب است و همچو آبشوریده ومسلسل و تازان ز هر عظامگاه از همه برهنهتر آید چو آفتابپوشد برهنگان را چون آفتاب باماو بود نقطه حرف الف دال میم راکامد چهل صباح و چهل اصل و یک قیامزو دید آن نماز که قائم بود الفراکع بماند دال و تشهد نمود لامگاهی براق چار ملک را لگام گیرگاهی به دیو هفت سری برکند لگامبا آب کار تیغ و چون تیغ از غذای نفسصوفی کار آبکن از خون انتقامدر بند عشق شاهد و هم عشق شاهدشعشقی چو قیس عامری و عروهٔ حزامدر صورتی که دیده جمالش صور نگارزو شاهدی گرفته و رفته ره ملامدر آینه عنایت صیقل شناختهزو قبله کرده و شده سرمست و مستهامچون نوح پیر عشق و ز طوفان مهلکاتایمن به کوه کشتی و خرم ز سام و حامریزان ز دیده اشک طرب چون درخت رزکز آتش نشاط شود آبش از مسامدر وجد و حال همچو حمام است چرخ زنبر دیده نام عشق رقم کرده چون حمامگردد فلک ز حیرت حالش زمین نشینگردد زمین ز سرعت رقصش فلک خرامپیری که پیر هفت زیبدش مریدمیری که میر هشت جنان شایدش غلامآمد مسیحوار به بیمار پرس منکازرده دید جان من از غصهٔ لامکاین آبنوس و عاج شب و روز و روز و شبچون عاج و آبنوس شکافد دل کراممن دست بر جبین ز سر درد چون جنینکارد ز عجز روی به دیوار پشت ماممن چفته چنگ و گم شده سر نای و چون ربابخالی خزینه از درم و کاسه از طعامدر مطبخ فلک که دو نان است گرم و سردغم به نوالهٔ من و خون جگر ادامغم مرد را غذاست چو فارغ شد از جهانخون تیغ راحلی است چو بیرون شد از نیاماو کز درم درآمد و دندان سپید کردپوشید بام را سر دندانش نور فامسردابه دید حجره فرو رفت یک دو پیکرسی نهاده دید برآمد سه چار گامبنشست و خطبه کرد به فصل الخطاب و گفتگر مشکلیت هست سؤالات کن تمامسربسته همچو فندق اشارت همی شنومیپرس پوست کنده چو بادام کان کدامگفتم به پایگاه ملایک توان رسید؟گفتا توان اگر نشود دیو پایدامگفتم گلوی دیو طبیعت توان برید؟گفتا توان اگر ز شریعت کنی حسامگفتم هوا به مرکب خاکی توان گذشت؟گفتا توان اگر به ریاضت کنیش رامگفتم کلید گنج معراف توان شناخت؟گفتا توان اگر نشود نفس اسیر کامگفتم ز وادی بشریت توان گذشت؟گفتا توان اگر نبود مرکبت جمامگفتم ز شاه هفت تنان دم توان شنید؟گفتا توان اگر نشدی شاه شاهقامخاقانیا به سوک پسر داشتی کبودبر سوک شاه شرع سیه پوش بر دوامکارواح سبز پوش سیهجامهاند پاکبر مرگ زادهٔ حفده خواجهٔ همامشیخ الائمه عمدهٔ دین قدوهٔ هدیصدر الشریعه حجت حق مفتی اناماو کعبهٔ علوم و کف و کلک و مجلسشبودند زمزم و حجر الاسود و مقاماو و همه جهان مثل زمزم و خلاباو و همه سران حجر الاسود و رخامزمزم نمای بود به مدحش زبان منتا کرده بودم از حجر الاسود استلامزان بوحنیفه مرتبت شافعی بیانچون مصر و کوفه بود نشابور ز احترامپس چون رکاب او ز نشابور در رسیدتبریز شد هزار نشابور ز احتشامتب ریزهای بدعت تبریز برگرفتتبریز شد ز رتبت او روضة السلاممن خاک خاک او که ز تبریز کوفه ساختخاکی است کاندر او اسد الله کند کناماز همتش اتابک و سلطان حیات یافتکو داشت هر دو را به پناه یک اهتمامچون او برفت اتابک و سلطان ز پس برفتاین شمس در کسوف شد، آن بدر در غماماو رفت و سینهها شده بیمار لایعاداو خفت و فتنهها دشه بیدار لاینامبر تربتش که تبت و چین شد چو بگذریاز بوی نافه عطسهٔ مشکین زند مشامچون سیب نخل بند بریزد به سوک اوزرین ترنج فلکهٔ این نیل گون خیامز انفاس عمدة الدین در شرق و غرب بودبا امت استقامت و با ملت انتظامملت چو عقد نظمه الصدر فانتظمامت چو شاخ قومه الشیخ فاستقامجاهش ز دهر چون مه عید از صف نجومذاتش ز خلق چون شب قدر از مه صیاماو بود صد جوینی و غرالی اینت غبنکاندر جهان به کندریی بودنی نظامآن ریسمان فروش که از آسمان سروشکردی به ریسمان اشاراتش اعتصاموان قفلگر که بود کلید سرای علمکردید چو حلقه بر در فرمانش التزامیحیی صفات بود چو یاسین و خصم اوستمن ینکر المهیمن آن یحیی العظامخصمش به مستی آمد از ابلیس هم چنان کهیاجوج بود نطفهٔ آدم به احتلامگر ناقصی ندید کمالش عجب مدارکز مشک بینصیب بود مغز با زکامبودی قوام شرع و به پیری ز مرگ تاجبا داغ و درد زیست در این دهر ناقوامآری به داغ و دردسرانند نامزداینک پلنگ در برص و شیر در جذامخورشید شاه انجم و هم خانهٔ مسیحمصروع و تب زده است و سها ایمن از سقامچون خواجه شد چه نور و چه ظلمت قرین دهرچون روح شد چه نوش و چه حنظل نصیب کامبیمقتدای ملت نه کلک و نه کتاببیشهسوار زابل نه رخش و نه ستاماو سورهٔ حقایق و من کمتر آیتشزانم به نامه آیت حق کرده بود نامحرز فرشتگان چپ و راست میکنماین نامه را که داشت ز مشک ختن ختاماین نامه بر سر دو جهان حجت من استکو نامه نیست عروهٔ وثقی است لا انفصاماین نامه هفت عضو مرا هفت هیکل استکایمن کند ز هول سباع و شر هوامآیم به حشر نامهٔ او بسته بر جبینگرد من از نظارهٔ آن نامه ازدحامتا وصف او تمیمهٔ من شد بجنب منتمتام ناتمام سخن بود بو تماموصفش مطهر است چو قرآن که خواندنشبر پاک تن حلال بود بر جنب حرامبیاو سخن نرانم وکی پرورد سخنحسان پس از رسول و فرزدق پس از هشامخود بر دلم جراحت مرگ رشید بوداز مرگ خواجه رفت جراحت ز التیامگر صد رشید داشتمی کردمی فداشآن روز کامدش ز رسول اجل پیامگر زهر جان گزای فراقش دلم بسوختپازهر خواهم از همم سید هماماقضی القضاة حجة الاسلام زین دینکاثار مجد او چو ابد باد مستدامسیف الحق افضلابن محمد که طالعشدارد خلافة الحق در موضع سهامحق در حقش دعای من از صدق بشنوادمن نامرادی دلش از دهر مشنوامدار السلام اهل هدی باد صدر اوز ایزد بر او تحیت و از عرشیان سلام
شمارهٔ ۱۳۶ - در رثاء خانوادهٔ خود بیباغ رخت جهان مبینامبیداغ غمت روان مبینامبیوصل تو کاصل شادمانی استتن را دل شادمان مبینامبیلطف تو کآب زندگانی استاز آتش غم امان مبینامدل زنده شدی به بوی بویتکان بوی ز دل نهان مبینامبیبوی تو کاشنای جان استرنگی ز حیات جان مبینامتا جان گرو دمی است با جانجز داو غمت روان مبینامبر دیدهٔخویش چون کبوترجز نام تو جاودان مبینامبیسرو قد تو جعد شمشادبر جبهت بوستان مبینامیک دانهٔ آفتاب بیتوبر گردن آسمان مبیناماز دانهٔ دل ز کشت شادییک خوشه به سالیان مبینامدر آینهٔ دل از خیالتجز صورت جان عیان مبینامدر آینهٔ خیالت از خودجز موی خیال سان مبینامتا وصل تو زان جهان نیایددل را سر این جهان مبینامجز اشک وداعی من و توطوفان جهان ستان مبینامچون حقهٔ سینه برگشایمجز نام تو در میان مبینامگر عمر کران کنم به سوداتسودای تو را کران مبینامگفتی دگری کنی، مفرمایکاین در ورق گمان مبینامبیتو من و عیش حاشللهکز خواب خیال آن مبینامخاقانی را ز دل چه پرسیکانست که کس چنان مبینامحالی که به دشمنان نخواهمحسب دل دوستان مبینامغمخوار تو را به خاک تبریزجز خاک تو غم نشان مبینام