شمارهٔ ۱۳۷ - در وصف خاک مقدسی که از بالین حضرت ختمی مرتبت آورده بود صبح وارم کآفتابی در نهان آوردهامآفتابم کز دم عیسی نشان آوردهامعیسیم از بیت معمور آمده وز خوان خلدخورده قوت وزله اخوان را ز خوان آوردهامهین صلای خشک ای پیران تر دامن که منهر دو قرص گرم و سرد آسمان آوردهامطفل زی مکتب برد نان من ز مکتب آمدهبهر پیران ز افتاب و مه دو نان آوردهامگر چه عیسیوار ازینجا بار سوزن بردهامگنج قارون بین کز آنجا سو زیان آوردهامرفته زینسو لاشهای در زیر و ز آنس بین کنونکابلق گیتی جنیبت زیر ران آوردهاماز نظاره موی را جانی که هر مویی مراطوطی گویاست کز هندوستان آوردهاممن نه پیل آوردهام بسبس نظاره کز سفرپیل بالا طوطی شکرفشان آوردهامدر گشاده دیدهام خرگاه ترکان فلکماه را بسته میان خرگان سان آوردهاماز سفر میآیم و در راه صید افکندهاماینت صیدی چرب پهلو کارمغان آوردهامگر سواران خنگ توسن در کمند افکندهاندمن کمند افکنده و شیر ژیان آوردهامچشم بد دور از من و راهم که راه آورد عشقرهروان را سرمهٔ چشم روان آوردهامبس که در بحر طلب چون صبح شست افکندهامتا در آن شست سبک صید گران آوردهامنقد شش روز از خزانهٔ هفت گردون بردهامگرچه در نقب افکنی چل شب کران آوردهامخاک پای خاک بیزان بودهام تا گنج زرکردهام سود ار بهین عمری زیان آوردهامخاک بیزی کن که من هم خاک بیزی کردهامتا ز خاک این مایه گنج شایگان آوردهامدیدهام عشاق ریزان اشک داود از طربآن همه چون سبحه در یک ریسمان آوردهاماشک من در رقص و دل در حال و ناله در سماعمن دریده خرقهٔ صبر و فغان آوردهامزردی زر شادی دلهاست من دلشاد از آنکسکهٔ رخ را زر شادیرسان آوردهامشمع زرد است از نهیب سر منم هم زرد لیکزرد روئی نز نهیب سر نشان آوردهامبل کز آن زردم که ترسم سر نبرندم چو شمعکاین سر از بهر بریدن در میان آوردهامهان رفیقا نشره آبی یا زگالابی بسازکز دل و چهره زگال و زعفران آوردهامشو نمک بر آتش افکن کز سر خوان بهشتخوش نمک در طبع و شکر در زبان آوردهاموز پی دندان سپیدی همرهان از تف آهدل چو عود سوخته دندان کنان آوردهامگرچه شبها از سموم آه تبها بردهاماز نسیم وصل مهر تب نشان آوردهامزان چهان میآیم از رنجی که دیدم زین جهانلیک طغرای نجات آن جهان آوردهامدیدهام سرچشمهٔ خضر و کبوتروار آبخورده پس جرعه ریزی در دهان آوردهامچون کبوتر رفته بالا و آمده بر پای خویشبسته زر تحفه و خط امان آوردهاممن کبوتر قیمتم بر پای دارم سربهاآنقدر زری که سوی آشیان آوردهامزیوری آوردهام بهر عروسان بصرگوئی از شعری شعار فرقدان آوردهاملعبتان دیده را کایشان دو طفل هندواندهم مشاطه هم حلی هم دایگان آوردهامپیر عشق آنجا به عرسی پاره میکرد آسمانمن نصیبه شانه دانی بیگمان آوردهاماین فراویزی و آن باز افکنی خواهد ز منمن زجیب آسمان یک شانهدان آوردهامدیدهام خلوت سرای دوست در مهمانسراشتن طفیل و شاهد دل میهمان آوردهاممیزبان در حجرهٔ خاص و برون افکنده خوانمن دل و جان پیش خوان میزبان آوردهامدل ملک طبع است قوت او ز بویی دادهامجان پریوار است خوردش استخوان آوردهامنقل خاص آوردهام زانجا و یاران بیخبرکاین چه میوه است از کدامین بوستان آوردهامتا خط بغداد ساغر دوستکانی خوردهامدوستان را جلهای در جرعهدان آوردهامدشمنان را نیز هم بیبهره نگذارم چو خاکگرچه جرعهٔ خاص بهر دوستان آوردهامدوست خفته در شبستان است و دولت پاسبانمن به چشم و سر سجود پاسبان آوردهامپاسبان گفتا چه داری نورها گفتم شماکان زر دارید و من جان نورهان آوردهامشیر مردان از شبستان گر نشان آوردهاندمن سگ کهفم نشان از آستان آوردهامبر در او چون درش حلقه بگوشی رفتهامتا پی تشریف سر تاج کیان آوردهاماز نسیم یار گندمگون یکی جو سنگ مشکبا دل سوزان و چشم سیلران آوردهامآب و آتش دشمن مشکند و من بر مشک دوست آب و آتش را رقیبی مهربان آوردهامجز به بیاع جهان ندهم کزان جو سنگ مشکصد شتربار تبت از بیع جان آوردهامدل به خدمت ساده چون گور غریبان بردهامهمچو موسیزنده در تابوت از آن، آوردهامرفته لرزان همچو خورشید فروزان آمدهشب زریری برده و روز ارغوان آوردهامهشت باغ خلد را دربسته بینی بر خسانکان کلید هشت در در بادبان آوردهامبس طربناکم ندانید این طربناکی ز چیستکز سعود چرخ بخت کامران آوردهامگوئی اندر جوی دل آبی ز کوثر راندهامیا به باغ جان نهالی از جنان آوردهامیا مگر اسفندیارم کان عروسان را همهاز دژ روئین به سعی هفتخوان آوردهامبا شما گویم نیارم گفت با بیگانگانکاین نهان گنج از کدامین دودمان آوردهامآشکارا برگرفتن گنج فرخ فال نیستمن به فرخ فال گنجی در نهان آوردهاماز چنین گوهر زکاتی داد نتوان بهر آنکتاج ترکستان به باج ترکمان آوردهامدادهام صد جان بهای گوهری در من یزیدور دو عالم دادهام هم رایگان آوردهامکیست خاقانی که گویم خون بهای جان اوستچون بهای جان صد خاقان و خان آوردهاماین همه میگویمت کوردهام باری بپرستا چه گنج است و چه گوهر وز چه کان آوردهامبازپرسی شرط باشد تا بگویم کاین فتوحدر فلان مدت ز درگاه فلان آوردهامتو نپرسی من بگویم نز کسی دزدیدهامکز در شاهنشهی گنج روان آوردهامیعنی امسال از سر بالین پاک مصطفیخاک مشک آلود بهر حرز جان آوردهاموقف بازوی من است این حرز و نفروشم به کسگرچه ز اول نام دادن بر زبان آوردهامخاک بالین رسول الله همه حرز شفاستحرز شافی بهر جان ناتوان آوردهامگوهر دریای کاف و نون محمد کز ثناشگوهر اندر کلک و دریا در بنان آوردهامچون زبان ملک سخن دارد من از صدر رسولدر سر دستار منشور زبان آوردهامبلکه در مدح رسول الله به توقیع رضاشبر جهان منشور ملک جاودان آوردهاممصطفی گوید که سحر است از بیان من ساحرمکاندر اعجاز سخن سحر بیان آوردهامساحری را گر قواره بهر سحر آید به کارمن ز جیب مه قوارهٔ پرنیان آوردهامیک خدنگ از ترکش آن، شحنهٔ دریای عشقنزد عقل از بیم چرخ جانستان آوردهامحاسدانم چون هدف بین کاغذین جامه که منتیر شحنه از پی امن شبان آوردهامبخت من شبرنگ بوده نقره خنگش کردهامپس به نام شاه شرعش داغران آوردهامعقل را در بندگیش افسر خدائی دادهامایتکینی برده و الب ارسلان آودرهامجان زنگ آلوده در صدرش به صیقل دادهامزانچنان ریم آهنی تیغ یمان آوردهامگرچه همچون زال زرپیری به طفلی دیدهامچون جهان پیرانه سر طبع جوان آوردهامگرچه نیسانم خزان آرد من اندر ذهن و طبعآتش نیسان نه بل کاب خزان آوردهاممن سپهرم کز بهار باغ شب گم کردهامروز نور آیین ترنج مهرگان آوردهامپادشاه نظم و نثرم در خراسان و عراقکاهل دانش را ز هر لفظ امتحان آوردهاممنصفان استاد دانندم که از معنی و لفظشیوهٔ تازه نه رسم باستان آوردهامز امتحان طبع مریم زاد بر چرخ دومتیر عیسی نطق را در خر کمان آوردهامتا غز بخل آمده گر نشابور کردممن به شهرستان عزلت خان و مان آوردهامتا نشسته بر ره دانش رصد داران جهلدر بیابان خموشی کاروان آوردهامگرچه در غربت ز بیآبان شکسته خاطرمز آتش خاطر به آبان ضمیران آوردهامسنگ آتش چون شکستی، تیز گردد لاجرماز شکستن تیزی خاطر عیان آوردهامخانه دار فضل و روی خاندانی بودهامپشت در غربت کنون بر خاندان آوردهامتا به هر شهری بنگزاید مرا هیچ آب و خاکخاک شروان بلکه آب خیروان آوردهاماز همه شروان به وجه آرزو دل را به یادحضرت خاقان اکبر اخستان آوردهامهر چه دارم خشک و تر از همت و انعام اوستکاین گلاب و گل همه زان گلستان آوردهاماو سلیمان است و من موری به یادش زندهامزنده ماناد او کز او این داستان آوردهام
شمارهٔ ۱۳۸ - در مدح عصمت الدین خواهر منوچهر و شفیع آوردن برای اجزاهٔ سفر حضرت ستر معلا دیدهامذات سیمرغ آشکارا دیدهامقاف تا قافم تفاخر میرسدکز حجاب قاف عنقا دیدهامدر صدف در است و در حوت آفتابحضرتی کز پرده پیدا دیدهامدر مدینه قدس مریم یافتمدر حظیرهٔ انس حوا دیدهامحضرت بلقیس بانوی سبابر سر عرش معلا دیدهامچشم زرقا را کشیده کحل غیبهم به نور غیب بینا دیدهامانیت بلقیسی که بر درگاه اوهدهد دین را تولا دیدهاماینت زرقائی که چشم خضر ازومحرم کحل مسیحا دیدهاممن کیم خواه از یمن خواه از عربکاین چنین بلقیس و زرقا دیدهامقیصر از روم و نجاشی از حبشبر درش بهروز و لالا دیدهامروز جوهر نام و شب عنبر لقبپیش صفهاش خادم آسا دیدهامجوهر و عنبر سپید است و سیاههر دو را محکوم دریا دیدهامآب دست و خاک پایش را ز قدرنشرهٔ رضوان و حورا دیدهامپیشگاه حضرتش را پیش کاراز بناتالنعش و جوزا دیدهامآن سه دختر و آن سه خواهر پنج وقتدر پرستاری به یک جا دیدهامهفت خاتون را در این خرگاه سبزداه این درگاه والا دیدهامبر درش بسته میان خرگاهوارشاه این خرگاه مینا دیدهامبر لب بحر کفش خورشید و ابرقربهٔ زرین و سقا دیدهامدر کف بخت بلندش ز اخترانهفت دستنبوی زیبا دیدهاممیوهٔ شاخ فریبرز ملکهم به باغ ملک آبا دیدهامگوهر کان فریدون شهیدبر فراز تاج دارا دیدهامعصمة الدین صفوة الاسلام راافتخار دین و دنیا دیدهامبارگاه عصمة الدین روز بارخسروان را جان و ملجا دیدهاممصر و بغداد است شروان تا در اوهم زبیده هم زلیخا دیدهاماز سر زهد و صفا در شخص اوهم خدیجه هم حمیرا دیدهامآن خدیجه همتی کز نسبتشبانوان را قدر زهرا دیدهامآستان حضرتش را از شرفصخره و محراب اقصی دیدهامرابعه زهدی که پیشش پنج وقتهفت مردان را مجارا دیدهامخوان آگاه دلش را از صفاخانقاه از چرخ اعلی دیدهامبر دل مومین و جان مؤمنشمهر و مهر دین مهیا دیدهامآسیه توفیق و سارا سیرت استساره را سیاره سیما دیدهامچشم دزدیدم ز نور حضرتشتا نهپنداری که عمدا دیدهامموسیم، کانی انا الله یافتمنور پاک و طور سینا دیدهامهر که در من دید چشمش خیره ماندز آنکه من نور تجلی دیدهامحضرتش را هم به نور حضرتشبر چهارم چرخ خضرا دیدهامنور عرش حق تعالی را به چشمهم به فضل حق تعالی دیدهامکعبه است ایوان خسرو کاندر اوستر عالی را هویدا دیدهامکعبه را باشد کبوتر در حرمدر حرم شهباز بیضا دیدهامهر زمان این شاهباز ملک راساعد اقبال ماوا دیدهامگر کند شهباز مرغان را شکارمن شکارش جان دانا دیدهامدوش دیدار منوچهر ملکزنده در خواب آشکارا دیدهامچند بارش دیدهام در خواب لیکطلعتش این باره زیبا دیدهامهم در این ایوان نو برتخت خویشتاجدار و مجلس آرا دیدهاملوح پیشانیش را از خط نورچون ستارهٔ صبح رخشا دیدهاماندر ایوانش روان یک چشمه آببا درخت سبز برنا دیدهامچشمه پنهان در حجاب و بر درختدست دولت شاخ پیرا دیدهامیک جهان دل زیندرخت و چشمه شادجمله را عیش مهنا دیدهامگفتم ای شاه این درخت و چشمه چیستکین دو را نور موفا دیدهامگفت نشناسی درخت و چشمهایکز کرمشان بر تو نعما دیدهامچشمه بانوی و درخت است اخستانهر دو با هم سعد و اسما دیدهاماصلها ثابت صفات آن درختفرعها فوق الثریا دیدهامگفت شادم کز درخت و چشمه ساردیده را جای تماشا دیدهامشکر کز بانو و فرزند اخستانچهرهٔ ملکت مطرا دیدهامنیز چون همشیره تا شروان رسیدکار شروان دست بالا دیدهامآسمان سترا! ستاره همتا!من تو را قیدافه همتا دیدهامکعبه را ماند در عالیت و منمحرم این کعبهام تا دیدهامگرچه اخبار زنان تاجدارخواندهام وندر کتبها دیدهاماز فرنگیس و کتایون و همایباستان را نام و آوا دیدهاماز سخا وصف زبیده خواندهاموز کفایت رای زبا دیدهامکافرم گر چون تو در اسلام و کفرهیچ بانو خواندهام یا دیدهامگر به بوی طمع گفتم مدح توکعبه را دیر چلیپا دیدهاممدح تو حق است و حق را با دلتقاب قوسین او ادنی دیدهامپیش آرم ذات یزدان را شفیعکش عطا بخش و توانا دیدهامپیشت آرم نظم قرآن را شفیعکز همه عیبش مبرا دیدهامپیشت آرم کعبهٔ حق را شفیعکاسمانش خاک بطحا دیدهامپیشت آرم مصطفائی را شفیعکاسم او یاسین و طه دیدهامپیشت آرم چار یارش را شفیعکز هدیشان عز والا دیدهامپیشت آرم هفت مردان را شفیعکز دو عالمشان تبرا دیدهامپیشت آرم جان افریدون شفیعکز جهانداریش طغرا دیدهامپشت آرم جان فخر الدین شفیعکز شرف کسریش مولا دیدهامکز پی حج رخصتم خواهی ز شاهکاین سفر دل را تمنا دیدهامدل درین سوداست یک لفظ تو راچون مفرح دفع سودا دیدهامدولتت جاوید بادا کز جلالجاه تو جان سوز اعدا دیدهامتا ابد بادت بقا کاعدات رابستهٔ مرگ مفاجا دیدهامبهترین نوروزی درگاه راتحفه این ابیات غرا دیدهام
شمارهٔ ۱۳۹ - در ستایش خراسان و آرزوی وصول به آن مدح صدر جهان محیی الدین رهروم مقصد امکان به خراسان یابمتشنهام مشرب احسان به خراسان یابمگرچه رهرو نکند وقفه، کنم وقفه از آنککشش همت اخوان به خراسان یابمدل کنم مجمر سوزان و جگر عود سیاهدم آن، مجمر سوزان به خراسان یابمبرکنم شمع و وفا را به خراسان طلبمکاین کلید در رضوان به خراسان یابمطلب از یافت نکوتر من و مرکوب طلبکن براق از در میدان به خراسان یابمعزم جفت طلب است و طلب آبستن یافتیافت را در طلب امکان به خراسان یابملوح چل صبح که سیسال ز بر کردم رفتبهر چل صبح دبستان به خراسان یابمدر جهان بوی وفا نیست و گر هست آنجاستکاین گل از خار مغیلان به خراسان یابمهفت مردان که منم هشتم ایشان به وفاکهفشان خانهٔ احزان به خراسان یابمسالکان را که چو دریا همه سرمستانندچون صدف عرفهٔ عطشان به خراسان یابماز سر زانو کشتی و ز دامان لنگربادبانشان ز گریبان به خراسان یابمبیسران را که چو گویند کمر کش همه راطوق سر چون سر چوگان به خراسان یابمز آتش سینهٔ مردان که ز دل آب خورندجگر آتش بریان به خراسان یابمهمه دل گوهر و رخ کرده حلیدار چو تیغتن خشن پوش چو سوهان به خراسان یابمآهشان فندق سربسته و چون پسته همهز استخوان ساخته خفتان به خراسان یابمدل مرغان خراسان را من دانه دهمکه ز مرغان دل الحان به خراسان یابممرغ دل را که در این بیضهٔ خاکی قفسی استدانه و آب فراوان به خراسان یابمبس که پیران شبیخون به خراسان بینمبس که میران شبستان به خراسان یابمملک کیخسرو روز است خراسان چه عجبکه شبیخونگه پیران به خراسان یابممن مرید دم پیران خراسانم از آنکشهسواران را جولان به خراسان یابمآسمان نیز مرید است چو من ز آن گه صبحچاک این ازرق خلقان به خراسان یابمچند جویم به کهستان که نماند اهل دلیآنچه جویم به کهستان به خراسان یابمحجرهٔ دل را کز کعبهٔ وحدت اثر استدر به فردوس و کلیدان به خراسان یابمبختیان نفس من که جرسدار شونداز دهان جرس افغان به خراسان یابمنزد من کعبهٔ کعبه است خراسان که ز شوقکعبه را مجمره گردان به خراسان یابمبه ردای طلب احرام همی گیرم از آنکعرفات کرم آسان به خراسان یابمگرچه احرامگه جان ز عراق است مرالیک میقاتگه جان به خراسان یابمبهر قربان چنین کعبه عجب نیست که منعید را صورت قربان به خراسان یابمبامدادان کنم از دیده گلاب افشانیکاتشین آینه عریان به خراسان یابمآسمان شیشهٔ نارنج نماید ز گلابکز دمش بوی گلستان به خراسان یابمچون دم اهل جنان کان به جنان شاید یافتلذت اهل خراسان به خراسان یابمآنچه گوئی به یمن بوی دل و رنگ وفاستبه خراسان طلبم کان به خراسان یابمصبح خیزان به یمن کز پی من خوان فکنندشمهٔ لذت آن خوان به خراسان یابماز خراسان مدد خون به یمن بینم لیکاز یمن تحفهٔ ایمان به خراسان یابمغم ترکان عجم کان همه ترک ختناندنخورم چون دل شادان به به خراسان یابمعشق خشکان عرب کان خنکان یمنندنو کنم چون دم ایشان به خراسان یابمگر خراسان پسر عالم سام است، منمکه ز عالم سر و سامان به خراسان یابمگاو عنبر فکن از طوس به دست آرم لیکبحر اخضر نه به عمان به خراسان یابمبه خراسان شوم انصاف ستانم ز فلککان ستم پیشه پشیمان به خراسان یابمبر سر خوان جهان خرمگسانند طفیلپر طاووس مگس ران به خراسان یابمبازئی میکند این زال که طفلان نکنندزال را توبه ز دستان به خراسان یابمشکل در شکل نماید به من اوراق فلکشکلها را همه برهان به خراسان یابمدل چو سیپاره پریشان شد از این هفت ورقجمع اجزای پریشان به خراسان یابماختران بینم زنبور صفت کافر سرخشاه زنبور مسلمان به خراسان یابمدر بیابان سماوات همه غولاننددفع غولان بیابان به خراسان یابماین سویدای دل من که حمیرا صفت استصافی از تهمت صفوان به خراسان یابمگر ز شروان بدر انداخت مرا دست و بالخیروان بلکه شرف وان به خراسان یابمترک اوطان ز پی قصد خراسان گفتمعوض سلوت اوطان به خراسان یابممنم آن، موم که دل سوختم از فرقت شهدوصلت مهر سلیمان به خراسان یابمگم شد آن گنج جوانی که بسی کم کم داشتاز پی گم شده تاوان به خراسان یابمگر بهین عمر من آمیزش شروان گم کردعمر گم بودهٔ شروان به خراسان یابمیافت زربفت خزانم علم کافوریمن همان سندش نیشان به خراسان یابمدرد دل دارم از ایام و بتر آنکه مرانگذارند که درمان به خراسان یابمهست پستان کرم خشک و من از انجم دلفتح باب از پی پستان به خراسان یابممصحف عهد سراپای همه البقره استحرف والناس ز پایان به خراسان یابمآه صبح است مگر نحل که بر شه ره غارعورش افکنده و عریان به خراسان یابممادر نحل که افکانه کند هر سحرشچون شفق خون شده زهدان به خراسان یابمرخت عزلت به خراسان برم انشاء اللهکه خلاص از پی دوران به خراسان یابماز ره ری به خراسان نکنم رای دگرکه ره از ساحل خزران به خراسان یابمبه پر پشه اگر بر لب دریا گذرممیل آن پشهٔ پران به خراسان یابمسوی دریا روم و بر طبرستان گذرمکافخار طبرستان به خراسان یابمچو ز آمل رخ آمال به گرگان آرمیوسف دل نه به گرگان به خراسان یابمگرچه کم ارز چو انگشتری پایم لیکقدر تاج سر شاهان به خراسان یابمگر جهان در فزع سال قران بینم مننشرهٔ امن ز قرآن به خراسان یابمتا کی از خادمی و خازنی احکام خطاکان خطا را خط بطلان به خراسان یابمچند گوئی که دو سال دگر است آیت خسفدفع را رافت رحمان به خراسان یابمجنس این علم ز دیباچهٔ ادیان بدر استمن طراز همه ادیان به خراسان یابماین سخن خال سپید تن خذلان دانممن خط امن ز خذلان به خراسان یابمفلسفی فلسی و یونان همه یونی ارزندنفی این مذهب یونان به خراسان یابمای فتی فتوی دین نیست در فتنه زدننتوان گفت که فتان به خراسان یابمنکنم باور کاحکام خراسان این استگرچه صد هرمس و لقمان به خراسان یابمحکم بومشعر مصروع نگیرم گرچهنامش ادریس رصد دان به خراسان یابممصطفی ساکن خاک و من و تو در غم خسفاین چه نقل است کز اعیان به خراسان یابمکان یاقوت و پس آنگاه و با ممکن نیستشرح خاصیت آن کان به خراسان یابمانت فیهم ز نبی خوانده و ما کان اللهکی عذاب از پی ماکان به خراسان یابمگیر خسف است بر غم همه در روم و خزرنه امان همه پیران به خراسان یابمگر ز باد است و گر از آب دو طوفان به مثلهر دو نوح از پی طوفان به خراسان یابمهفت رخشان مه آبان بهم آیند چه باککه سعود از مه آبان به خراسان یابمبیست و یک نوع قران است به میزان همه رامن همه لهو ز میزان به خراسان یابمزانیاتند که در دار قمامه جمعندمن از آن جمع چه نقصان به خراسان یابمهر امان کان هرمان یافت به صد قرن کنونزین قران حاصل اقران به خراسان یابمبر سر خاک محمد پسر یحیی پاکروم و رتبت حسان به خراسان یابماز سر روضهٔ فاروق فرق صدر شهیدبوی جان داروی فرقان به خراسان یابمچون به تازی و دری یاد افاضل گذردنام خویش افسر دیوان به خراسان یابممن که خاقانیم ار آب نشابور چشمبنگرم صورت سحبان به خراسان یابمور مرا آینه در شانهٔ دست آید مننفس عنقای سخنران به خراسان یابمچون ز من اهل خراسان همه عنقا بینندمن سلیمان جهانبان به خراسان یابممحیی الدین که سلیمان صفت است و خدمشدیو و انس و ملک و جان به خراسان یابمشافعی بینم در دست و هر انگشت از اومالک و احمد و نعمان به خراسان یابمهادی امت و مهدی زمان کز قلمشقمع دجال صفاهان به خراسان یابمگوهر افسر اسلاف که از خاک درشافسر گوهر سامان به خراسان یابمسخن و لهجت یحیی و محمد نگرمعیسی و ابنة عمران به خراسان یابمدل او ثانی خورشید فلک دانم و بازخلق او ثالث سعدان به خراسان یابماتصالات فلک دانم و دل را به قیاسخالیالسیر ز شیطان به خراسان یابمخضر موسی کف و نیل از سر ثعبانش رواننیل نزد من و ثعبان به خراسان یابمدستم از نامهٔ او نافهگشای سخن استکاهوی تبت توران به خراسان یابمچون بدو نامه کنم بر سرش از خط ملکقدوهٔ اعظم عنوان به خراسان یابمبهر آن نامه کبوتر صفت آید ز فلکنسر طائر که پر افشان به خراسان یابماز ضمیرش که به یک دم دو جهان بنمایدجام کیخسرو ایران به خراسان یابمدرد و آتش که نیستان هزاران شیر استشور صد رستم دستان به خراسان یابمدر خراسان دلش سنجر همت چو نشستبدل سنجر سلطان به خراسان یابمثانی مصری او یوسف مصری است به جودصاع خواهندهٔ کنعان به خراسان یابمبر درش همچو درش حلقه به گوش است فلککز مهش حلقهٔ فرمان به خراسان یابمدور باش قلمش چون به سه سرهنگ رسداز دوم اخترش افسان به خراسان یابمگر گشاد از دل سنگی ده و دو چشمه کلیممن بسی معجز ازین سان به خراسان یابماز ده انگشت و دو نوک قلم صدر انامده و دو چشمهٔ حیوان به خراسان یابمپایهٔ منبر او بوسم و بر سر گیرمکه در این ناحیه ثقلان به خراسان یابمگر زمان یابم از احداث زمان شک نکنمکز معالیش گذربان به خراسان یابممن که خاقانیم از نعل سمندش بوسمبه خدا کافسر خاقان به خراسان یابم
شمارهٔ ۱۴۰ - در شکایت از روزگار عافیت را نشان نمییابموز بلاها امان نمییابممیپرم مرغ وار گرد جهانهیچ جا آشیان نمییابمنیست شب کز رخ و سرشک بهمصد بهار و خزان نمییابمدل گم گشته را همی جویمسالها شد نشان نمییابمخوارش افکند می به خاک چه سودراه بر آسمان نمییابمدولت اندر هنر بسی جستمهر دو در یک مکان نمییابمگوئیا آب و آتشند این دوکه به هم صلحشان نمییابمزین گرانمایه نقد کیسهٔ عمرحاصل الا زیان نمییابمبخت اگر آسمانی است چرابر خودش پاسبان نمییابمبهر نوزادگان خاطر خویشبخت را دایگان نمییابمخوان جان ساختن چه سود که منبه سزا میهمان نمییابمزاغ حرص و همای همت راریزه و استخوان نمییابمخویشتن خوار کردهام چو مورچه توان کرد نان نمییابمچون نترسم که در نشیمن دیوهیچ تعویذ جان نمییابمبس سبع خانهاس است کاندر ویهمدمی ایرمان نمییابمیک جهان آدمی همی بینممردمی در میان نمییابمدشمنان دست کین برآوردنددوستی مهربان نمییابمهم به دشمن درون گریزم از آنکیاری از دوستان نمییابمعهد یاران باستانی راتازه چون بوستان نمییابمهمه فرعون و گرگ پیشه شدندمن عصا و شبان نمییابمز آن نمط کارزوی خاقانی استجای جز بر کران نمییابمدر زمانه پناه خویش الادر شاه جهان نمییابم
شمارهٔ ۱۴۱ - باز هم در مرثیهٔ خانوادهٔ خویش بس وفا پرورد یاری داشتمبس به راحت روزگاری داشتمچشم بد دریافت کارم تیره کردگرنه روشن روی کاری داشتماز لب و دندان من بدرود بادخوان آن سلوت که باری داشتمگنج دولت میشمردم لاجرمدر هر انگشتی شماری داشتمخنده در لب گوئی اهلی داشتیگریه در بر گویم آری داشتممن نبودم بیدل و یار این چنینهم دلی هم یار غاری داشتمآن نه یار آن یادگار عمربس به آئین یادگاری داشتمراز من بیگانه کس نشنیده بودکاشنا دل رازداری داشتمهرگز از هیچ اندهم انده نبودکز جهان انده گساری داشتمانده آن خوردم که بایستی مراکاندر انده اختیاری داشتمآن دل دل کو که در میدان لهواز طرب دلدل سواری داشتمپیش کز بختم خزان غم رسیدهم به باغ دل بهاری داشتمبارم انده ریخت بیخم غم شکستگرنه باری بیخ و باری داشتمنی بدم آتش ز من در من فتادکاندرون دل شراری داشتمکس مرا باور ندارد کز نخستکار ساز و ساز کاری داشتممن ز بییاری چو در خود بنگرمهم نپندارم که یاری داشتم
شمارهٔ ۱۴۲ - در حماسه و نکوهش حسودان و سخنی در حکمت هر زمان زین سبز گلشن رخت بیرون میبرمعالمی از عالم وحدت به کف میآورمتخت و خاتم نی و کوس رب هبلی میزنمطور آتش نی و در اوج انا الله میپرمهرچه نقش نفس میبینم به دریا میدهمهر چه نقد عقل مییابم در آتش میبرمگه به حد منزل از سدره سریری میکنمگه به قدر همت از شعری شعاری میبرمدادهٔ نه چرخ را در خرج یکدم مینهمزادهٔ شش روز را بر خوان یک شب میخورمگرچه طبع از آبنوس روز و شب زد خرگهمورچه دهر از لاجورد آسمان کرد افسرماز برون تابخانهٔ طبع یابی نزهتموز ورای پالگانهٔ چرخ بینی منظرمگر بپرم بر فلک شاید، که میمون طایرمور بچربم بر جهان زیبد که والا گوهرمباختم با پاکبازان عالم خاکی به خاکوز پی آن عالم اینک در قماری دیگرمساختم آیینهٔ دل، یافتم آب حیاتگرچه باور نایدت هم خضر و هم اسکندرمبردم از نراد گیتی یک دو داو اندر سه زخمگرچه از چار آخشیج و پنج حس در ششدرمهاتف همت عسیان یبعثک آواز دادعشق با طغرای جاء الحق درآمد از درممن چو طوطی و جهان در پیش من چون آینه استلاجرم معذورم ار جز خویشتن میننگرمهرچه عقلم از پس آیینه تلقین میکندمن همان معنی به صورت بر زبان میآورمپیش من جز اختر و بت نیست آز و آرزومن خلیل آسا نه مرد بت نه مرد اخترمبر زبان گر نعبد الاصنام راندم تاکنوندل به انیلااحبالافلین شد رهبرمدر مقام عز عزلت در صف دیوان عهدراست گوئی روستم پیکار و عنقا پیکرمقوت عرق عراق از مادت طبع من استگرچه شریان دل شروانیان را نشترمفقر کان افکندهٔ خلق است من برداشتمزال کان رد کردهٔ سام است من میپرورمدر قلادهٔ سگ نژادان گرچه کمتر مهرهامدر طویلهٔ شیر مردان قیمتیتر گوهرمعالم از آوازهٔ خاقانی افروزم ولیکهمت از آوازهٔ خاقانی آمد برترماین تفاخار نقطهٔ دل راست وین دم زان اوستورنه من خود را در این میدان ز مردان نشمرمجاه را بردار کردم تا فلک گفت ای خطیبنائب من باش اینک تیغ و اینک منبرم
شمارهٔ ۱۴۳ - مطلع دوم من کیم باری که گوئی ز آفرینش برترمکافرم گر هست تاج آفرینش بر سرمجسم بیاصلم طلسمم خوان نه حی ناطقماسم بیذاتم ز بادم دان نه نقش آزرماز صفت هم صفرم و هم منقلب هم آتشیگوئی اول برج گردونم نه مردم پیکرمنحس اجرام و وبال چرخ و قلب عالممحشو ارکان و زوال دهر و دون کشورماز علی نسبت دهم اما یهودی مذهبموز زمین دعوی کنم اما اثیری گوهرملیس من اهلک به گوش آدم اندر گفت عقلآن زمان کز روی فطرت ناف میزد مادرمبحر پی پایاب دارم پیش و میدانم که بازدر جزیره بازمانم ز آتشین پل نگذرمهمچو موی عاریت اصلی ندارم از حیاتهمچو گلگونه بقائی هم ندارد جوهرمنی سگ اصحاب کهفم نی خر عیسی ولیکهم سگ وحشی نژادم هم خر وحشت چرمهمدم هاروت و هم طبع زن بربط زنمافعی ضحاکم و ریم آهن آهنگرمشیر برفینم نه آن شیری که بینی صولتمگاو زرینم نه آن گاوی که یابی عنبرمدر دبستان نسو الله کردهام تعلیم کفرکاولین حرف است لامولی لهم سردفترمقبلهٔ من خاک بتخانه است هان ای طیر هانسنگسارم کن که من هم کعبه کن هم کافرملاف دینداری زنم چون صبح آخر ظاهر استکاندر این دعوی ز صبح اولین کاذبترماز درونسو مار فعلم وز برون طاووس رنگقصه کوته کن که دیو راهزن را رهبرمشبهت حوا نویسم، تهمت هاجر نهمچادر مریم ربایم، پردهٔ زهرا درمچون هما اندک خور و کمشهوتم دانند و منچون خروس دانه چین زانی و شهوت پرورمروز و شب آزاد دل از بند بند مصحفمسال و مه بنهاده سر بر خط خط ساغرمهم زحلرنگم چو آهن هم ز آتش حاملهوز حریصی چون نعایم آهن و آتش خورمزاهدم اما برهمن دین، نه یحیی سیرتمشاعرم اما لبید آئین، نه حسان مخبرمبوالعلا را مستحل خوانم مبالک را محلهر دو معصومند و من با حفصتی بدعت گرمگوشت زهر آلود دانایان خورم ز آن هر زمانتلختر باشم و گر شوئی به آب کوثرمخویشتن دعوتگر روحانیان خوانم به سحرکمترین دودافکن هر دودهام گر بنگرمشعر استادان فرود ژاژهای خود نهمسخت سخت آید خرد را اینکه منکر منکرممهرهٔ خر آنکه بر گردن نه در گردن بودبه ز عقد عنبرین خواجه چه بیمعنی خرمگر ز مردی دم زنم ای شیر مردان مشنویدزانکه چون خرگوش گاهی ماده و گاهی نرماز سر ضعفم ضعیف القلب اگر زورم دهندبا انا الا علی زنان فرش خدایی گسترمپیل مستم مغزم ان انگژ بیاشوبند ازانکگر بیاسایم دمی هندوستان یادآورمخالیم چون قفل و یک چشمم چو زرفین لاجرممجلس ارباب همت را چو حلقه بردرمهم در این غرقاب عزلت خوشترم کز عقل و روحهم سبک چون بادبانم هم گران چون لنگرمرد خاقانم به خاکم کن که قارون غممننگ شروانم به آبم ده که قانون شرمنیستم خاقانی آن خلقانیم کان مرد گفتو این چنین به چون به جمع ژنده پوشان اندرمروشنان خاقانی تاریک خوانندم ولیکصافیم خوان چون صفای صوفیان را چاکرم
شمارهٔ ۱۴۴ - در موعظه و نصیحت و تخلص به ستایش بهاء الدین سعد بن احمد از آن قبل که سر عالم بقا دارمبدین سرای فنا سر فرو نمیآرمنشاط من همه زی آشیان نه فلک استاگرچه در قفس پنج حس گرفتارمنه آن کسم که درین دامگاه دیو و ستورچو عقل مختصران تخم کاهلی کارمبه کاه برگی برگ جهان نخواهم جستچنان که نیست به یک جو جهان خریدارمدلا جهان همه باد است و خلق خاک پرستنه آتشم که فروزی به باد رخسارمطمع مدار که از بهر طعمهٔ ارکانعنان جان و خرد را به حرص بسپارممباد کز پی خشنودی چهار رئیسدو پادشا را در ملک دل بیازارمشد آنکه بست فروغ غرور و آتش آزمیان دیدهٔ همت خیال پندارماز آن خیال من امروز خلوتی جستموز آن فروغ من اکنون فراغتی دارمبسا که از پی جست جهان چون پرگارچو دایره همه تن گشته بود زنارمکنون نگر که ازیان منزل نبهره فریببه رسم طالع خود واپس است رفتارماگرچه زین فلک آب رنگ آتشبارچو باد و خاک سبک سایه و گرانبارمچو باد از در هر کس نخوانده درنشومچو خاک هم خود را بیخطر بنگذارمنیم چو آب که با هر کسی درآمیزمنیم چو ابر که بر هر خسی گهر بارمچو طوطی ارچه همه منطقم نه غمازمچو تیغ گرچه همه گوهرم نه غدارمنیاز گر بدرد پیکر مرا از همنبینی از پی کار نیاز پیکارمچو زر نخواهم خود را اسیر دست خسانز حرص آنکه به زر همچو زر شود کارمچو آب درنشوم بهر نان به هر گوشهاز آن چو شمع همه ساله خویشتن خوارمهزار شکر کنم فیض و فضل یزدان راکه داد دانش و دین گر نداد دینارمز خلق گوشه گرفتم که تا همی سایدکلاه گوشهٔ همت به چرخ دوارمبه طبع آهن بینم صفات مردم رااز آن گریزان از هر کسی پریوارمبدانکه چون الف وصل باشم از خواریکه نام نبود و بینند خلق دیدارماگر بدانی سیمرغ را همی مانمکه من نهانم و پیداست نام و اخبارمبدان که نیست کفم چون دهان گل پر زربه دست طعنه چرا که هر خسی نهد خارممگر نداند کز عقد عقل و جوهر جانپر است گردن اعمال و دست اسرارمازین زبان درافشان چو دفتر اعشیمرصع است به گوهر هزار طومارمنه مرد لافم خاقانی سخنبافمکه روح قدس تند تار و پود اشعارمز کس به دهر خجل نیستم بحمد اللهمگر ز ایزد و استاد صدر احرارمبه شکر ایزد و استاد در مقام سجودنهاده سر به زمین همچو کلک و پرگارمبه شکر صدر زمان هر زمان به بحر سخنصدف مثال دهان را به در بینبارمعیار شعر من اکنون عیان تواند شدکه رای روشن آن مهتر است معیارمکلیم طور مکارم اجل بهاء الدینکه مدح اوست مسیحای جان بیمارمسپهر حمد و سعادات سعد دین احمدکه خاک درگهش افزود آب بازارمملک صفاتی کاندر ممالک شرفشسپهر گفت که من کمترین عمل دارمپیام داد به درگاهش آفتاب که منتو را غلامم از آن بر نجوم سالارمنگر چگونه نگهداریم ز نحس وبالکه در حریم جلالت همی به زنهارمستاره گفت منم پیک عزت از در اواز آن به مشرق و مغرب همیشه سیارمایا غیاث ضعیفان و غیث درویشانبه باغ مدح تو بر شاخ معرفت بارماگر چه نام من اندر حساب «الشعراست»ز مدحت تو به «الاالذین» سزاوارمبه پیش فیض تو ز آن آمدم به استسقاکه وارهانی ازین خشکسال تیمارمصورنگار حدیثم ولی هر آن صورتکه جان در آن نتوانم نمود ننگارمکدام علم کز آن عقل من نیافت اثربیازمای مرا تا ببینی آثارمبدین قصیده که یکسر غرائب و غرر استسزد که خوانی صد چون لبید و بشارمبمان به دولت جاوید تا به حرمت توزمانه زی حرم خرمی دهد بارم
شمارهٔ ۱۴۵ - در مدح امام ناصر الدین ابراهیم در این دامگاه ارچه همدم ندارمبحمدالله از هیچ غم غم ندارممرا با غم از نیستی هست سریکه کس را در این باب محرم ندارمندارم دل خلق و گر راست خواهیسر صحبت خویشتن هم ندارمچو از عالم خویش بیگانه گشتمسر خویشی هر دو عالم ندارمبه سیمرغ مانم ز روی حقیقتکه از هیچ مخلوق همدم ندارمبه نام و به وحدت چنو سر فرازمکه این هر دو معنی ازو کم ندارممرا کشت زاری است در طینت دلکه حاجت به حوا و آدم ندارممرا عز و ذلی است در راه همتکه پروای موسی و بلعم ندارمبه پیش کس از بهر یک خندهٔ خوشقد خویش چون ماه نو خم ندارمچو در سبز پوشان بالا رسیدمدگر جامهٔ حرص معلم ندارمبه کافور عزلت خنک شد دل منسزد گر ز مشک عمل شم ندارمدهان خشک و دل خستهام لیکن از کستمنای جلاب و مرهم ندارمبه پا ز هر کس نگرم گرچه بر خوانیکی لقمه بیشربت سم ندارمبه دیو امل عقل غره نسازمبه باد طمع طبع خرم ندارممرا باد و دیو است خارم اگرچهسلیمان نیم حکم و خاتم ندارمپیاده نباشم ز اسباب دانشگر اسباب دنیا فراهم ندارمهنر درخور معرکه دارم آخراگر ساخت درخورد ادهم ندارماز آنم به ماتم که زنده است نفسمچو مرد از پسش هیچ ماتم ندارمگلستان جان آرزومند آب استاز آن دیده را هیچ بینم ندارمچو از حبس این چار ارکان گذشتمطربگاه جز هفت طارم ندارماگرچه بریده پرم، جای شکر استکه بند قفس سخت محکم ندارمبرآرم پر و برپرم کشیانهبه از قبهٔ چرخ اعظم ندارمنه خاقانیم گر همی عزم تحویلمصمم از این کلبهٔ غم ندارممرا پای بسته است خاقانی ایدرچرا عزم رفتن مصمم ندارمهمانا که این رخصت از بهر خدمتز درگاه صدر معظم ندارمامام امم ناصر الدین که در دینامامت جز او را مسلم ندارمبراهیم خوشنام کز مدحش الاصفات براهیم ادهم ندارمفلک خورد سوگند بر همت اوکه در کون جز تو مقدم ندارمز خصمی که ناقص فتاده است نفسشکمال تو را هیچ مبهم ندارمگر او هست دجال خلقت برغمشتو را کم ز عیسی مریم ندارموگر فعل ارقم کند من که چرخمزمرد جز از بهر ارقم ندارمزهی دین طرازی که بینقش نامتدر آفاق یک حرف معجم ندارماز آنگه که خاک درت سرمه کردمبه چشم سعادت درون نم ندارماگرچه ز انصاف با دشمن و دوستدم مدح رانم سر ذم ندارمبه دنبال تو چون سگی برنیایمکه طبع هنر کم ز ضیغم ندارماگر تن به حضرت نیارم عجب نیکه رخشی سزاوار رستم ندارمرخ از آب زمزم نشویم ازیراکه آلودهام روی زمزم ندارمز صدر تو گر غائبم جز به شکرتزبان بر ثنای دمادم ندارمدعاهات گفتم به خیرات بپذیراگرچه دعای مقسم ندارم
شمارهٔ ۱۴۶ - در شکایت از روزگار و دوستان و ستایش تهمتن پهلوان روزم فرو شد از غم، هم غمخواری ندارمرازم برآمداز دل، هم دلبری ندارمهر مجلسی و شمعی من تابشی نبینمهر منزلی و ماهی من اختری ندارمغواص بحر عشقم، بر ساحل تمنیچندین صدف گشادم، هم گوهری ندارمامید را بجز غم سرمایهای نبینمخورشید را بجز دل نیلوفری ندارمزر زر کنند یاران، من جو جوم که در کفجز جان جوی نبینم جز رخ زری ندارماز هر که داد خواهم بیداد بینم آوخبرجور خوش کنم دل چون داوری ندارمبر دشمنان نهم دل چون دوستان نبینمبا بدتری بسازم چون بهتری ندارمریحان هر سفالی بیکژدمی نبینمجلاب هر طبیبی بینشتری ندارمخاقانی غریبم، در تنگنای شرواندارم هزار انده و انده بری ندارمیاران چو کید قاطع بر دفع کید ایشانجز پهلوان ایران یاریگری ندارم