انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 55 از 99:  « پیشین  1  ...  54  55  56  ...  98  99  پسین »

Khaghani | خاقانی


مرد

 
شمارهٔ ۱۳۷ - در وصف خاک مقدسی که از بالین حضرت ختمی مرتبت آورده بود

صبح وارم کآفتابی در نهان آورده‌ام
آفتابم کز دم عیسی نشان آورده‌ام

عیسیم از بیت معمور آمده وز خوان خلد
خورده قوت وزله اخوان را ز خوان آورده‌ام

هین صلای خشک ای پیران تر دامن که من
هر دو قرص گرم و سرد آسمان آورده‌ام

طفل زی مکتب برد نان من ز مکتب آمده
بهر پیران ز افتاب و مه دو نان آورده‌ام

گر چه عیسی‌وار ازینجا بار سوزن برده‌ام
گنج قارون بین کز آنجا سو زیان آورده‌ام

رفته زینسو لاشه‌ای در زیر و ز آنس بین کنون
کابلق گیتی جنیبت زیر ران آورده‌ام

از نظاره موی را جانی که هر مویی مرا
طوطی گویاست کز هندوستان آورده‌ام

من نه پیل آورده‌ام بس‌بس نظاره کز سفر
پیل بالا طوطی شکرفشان آورده‌ام

در گشاده دیده‌ام خرگاه ترکان فلک
ماه را بسته میان خرگان سان آورده‌ام

از سفر می‌آیم و در راه صید افکنده‌ام
اینت صیدی چرب پهلو کارمغان آورده‌ام

گر سواران خنگ توسن در کمند افکنده‌اند
من کمند افکنده و شیر ژیان آورده‌ام

چشم بد دور از من و راهم که راه آورد عشق
رهروان را سرمهٔ چشم روان آورده‌ام

بس که در بحر طلب چون صبح شست افکنده‌ام
تا در آن شست سبک صید گران آورده‌ام

نقد شش روز از خزانهٔ هفت گردون برده‌ام
گرچه در نقب افکنی چل شب کران آورده‌ام

خاک پای خاک بیزان بوده‌ام تا گنج زر
کرده‌ام سود ار بهین عمری زیان آورده‌ام

خاک بیزی کن که من هم خاک بیزی کرده‌ام
تا ز خاک این مایه گنج شایگان آورده‌ام

دیده‌ام عشاق ریزان اشک داود از طرب
آن همه چون سبحه در یک ریسمان آورده‌ام

اشک من در رقص و دل در حال و ناله در سماع
من دریده خرقهٔ صبر و فغان آورده‌ام

زردی زر شادی دلهاست من دلشاد از آنک
سکهٔ رخ را زر شادی‌رسان آورده‌ام

شمع زرد است از نهیب سر منم هم زرد لیک
زرد روئی نز نهیب سر نشان آورده‌ام

بل کز آن زردم که ترسم سر نبرندم چو شمع
کاین سر از بهر بریدن در میان آورده‌ام

هان رفیقا نشره آبی یا زگالابی بساز
کز دل و چهره زگال و زعفران آورده‌ام

شو نمک بر آتش افکن کز سر خوان بهشت
خوش نمک در طبع و شکر در زبان آورده‌ام

وز پی دندان سپیدی همرهان از تف آه
دل چو عود سوخته دندان کنان آورده‌ام

گرچه شب‌ها از سموم آه تب‌ها برده‌ام
از نسیم وصل مهر تب نشان آورده‌ام

زان چهان می‌آیم از رنجی که دیدم زین جهان
لیک طغرای نجات آن جهان آورده‌ام

دیده‌ام سرچشمهٔ خضر و کبوتروار آب
خورده پس جرعه ریزی در دهان آورده‌ام

چون کبوتر رفته بالا و آمده بر پای خویش
بسته زر تحفه و خط امان آورده‌ام

من کبوتر قیمتم بر پای دارم سرب‌ها
آن‌قدر زری که سوی آشیان آورده‌ام

زیوری آورده‌ام بهر عروسان بصر
گوئی از شعری شعار فرقدان آورده‌ام

لعبتان دیده را کایشان دو طفل هندواند
هم مشاطه هم حلی هم دایگان آورده‌ام

پیر عشق آنجا به عرسی پاره می‌کرد آسمان
من نصیبه شانه دانی بی‌گمان آورده‌ام

این فراویزی و آن باز افکنی خواهد ز من
من زجیب آسمان یک شانه‌دان آورده‌ام

دیده‌ام خلوت سرای دوست در مهمان‌سراش
تن طفیل و شاهد دل میهمان آورده‌ام

میزبان در حجرهٔ خاص و برون افکنده خوان
من دل و جان پیش خوان میزبان آورده‌ام

دل ملک طبع است قوت او ز بویی داده‌ام
جان پری‌وار است خوردش استخوان آورده‌ام

نقل خاص آورده‌ام زانجا و یاران بی‌خبر
کاین چه میوه است از کدامین بوستان آورده‌ام

تا خط بغداد ساغر دوستکانی خورده‌ام
دوستان را جله‌ای در جرعه‌دان آورده‌ام

دشمنان را نیز هم بی‌بهره نگذارم چو خاک
گرچه جرعهٔ خاص بهر دوستان آورده‌ام

دوست خفته در شبستان است و دولت پاسبان
من به چشم و سر سجود پاسبان آورده‌ام

پاسبان گفتا چه داری نورها گفتم شما
کان زر دارید و من جان نورهان آورده‌ام

شیر مردان از شبستان گر نشان آورده‌اند
من سگ کهفم نشان از آستان آورده‌ام

بر در او چون درش حلقه بگوشی رفته‌ام
تا پی تشریف سر تاج کیان آورده‌ام

از نسیم یار گندم‌گون یکی جو سنگ مشک
با دل سوزان و چشم سیل‌ران آورده‌ام

آب و آتش دشمن مشکند و من بر مشک دوست
آب و آتش را رقیبی مهربان آورده‌ام

جز به بیاع جهان ندهم کزان جو سنگ مشک
صد شتربار تبت از بیع جان آورده‌ام

دل به خدمت ساده چون گور غریبان برده‌ام
همچو موسی‌زنده در تابوت از آن، آورده‌ام

رفته لرزان همچو خورشید فروزان آمده
شب زریری برده و روز ارغوان آورده‌ام

هشت باغ خلد را دربسته بینی بر خسان
کان کلید هشت در در بادبان آورده‌ام

بس طربناکم ندانید این طربناکی ز چیست
کز سعود چرخ بخت کامران آورده‌ام

گوئی اندر جوی دل آبی ز کوثر رانده‌ام
یا به باغ جان نهالی از جنان آورده‌ام

یا مگر اسفندیارم کان عروسان را همه
از دژ روئین به سعی هفت‌خوان آورده‌ام

با شما گویم نیارم گفت با بیگانگان
کاین نهان گنج از کدامین دودمان آورده‌ام

آشکارا برگرفتن گنج فرخ فال نیست
من به فرخ فال گنجی در نهان آورده‌ام

از چنین گوهر زکاتی داد نتوان بهر آنک
تاج ترکستان به باج ترکمان آورده‌ام

داده‌ام صد جان بهای گوهری در من یزید
ور دو عالم داده‌ام هم رایگان آورده‌ام

کیست خاقانی که گویم خون بهای جان اوست
چون بهای جان صد خاقان و خان آورده‌ام

این همه می‌گویمت کورده‌ام باری بپرس
تا چه گنج است و چه گوهر وز چه کان آورده‌ام

بازپرسی شرط باشد تا بگویم کاین فتوح
در فلان مدت ز درگاه فلان آورده‌ام

تو نپرسی من بگویم نز کسی دزدیده‌ام
کز در شاهنشهی گنج روان آورده‌ام

یعنی امسال از سر بالین پاک مصطفی
خاک مشک آلود بهر حرز جان آورده‌ام

وقف بازوی من است این حرز و نفروشم به کس
گرچه ز اول نام دادن بر زبان آورده‌ام

خاک بالین رسول الله همه حرز شفاست
حرز شافی بهر جان ناتوان آورده‌ام

گوهر دریای کاف و نون محمد کز ثناش
گوهر اندر کلک و دریا در بنان آورده‌ام

چون زبان ملک سخن دارد من از صدر رسول
در سر دستار منشور زبان آورده‌ام

بلکه در مدح رسول الله به توقیع رضاش
بر جهان منشور ملک جاودان آورده‌ام

مصطفی گوید که سحر است از بیان من ساحرم
کاندر اعجاز سخن سحر بیان آورده‌ام

ساحری را گر قواره بهر سحر آید به کار
من ز جیب مه قوارهٔ پرنیان آورده‌ام

یک خدنگ از ترکش آن، شحنهٔ دریای عشق
نزد عقل از بیم چرخ جانستان آورده‌ام

حاسدانم چون هدف بین کاغذین جامه که من
تیر شحنه از پی امن شبان آورده‌ام

بخت من شب‌رنگ بوده نقره خنگش کرده‌ام
پس به نام شاه شرعش داغ‌ران آورده‌ام

عقل را در بندگیش افسر خدائی داده‌ام
ایتکینی برده و الب ارسلان آودره‌ام

جان زنگ آلوده در صدرش به صیقل داده‌ام
زان‌چنان ریم آهنی تیغ یمان آورده‌ام

گرچه همچون زال زرپیری به طفلی دیده‌ام
چون جهان پیرانه سر طبع جوان آورده‌ام

گرچه نیسانم خزان آرد من اندر ذهن و طبع
آتش نیسان نه بل کاب خزان آورده‌ام

من سپهرم کز بهار باغ شب گم کرده‌ام
روز نور آیین ترنج مهرگان آورده‌ام

پادشاه نظم و نثرم در خراسان و عراق
کاهل دانش را ز هر لفظ امتحان آورده‌ام

منصفان استاد دانندم که از معنی و لفظ
شیوهٔ تازه نه رسم باستان آورده‌ام

ز امتحان طبع مریم زاد بر چرخ دوم
تیر عیسی نطق را در خر کمان آورده‌ام

تا غز بخل آمده گر نشابور کردم
من به شهرستان عزلت خان و مان آورده‌ام

تا نشسته بر ره دانش رصد داران جهل
در بیابان خموشی کاروان آورده‌ام

گرچه در غربت ز بی‌آبان شکسته خاطرم
ز آتش خاطر به آبان ضمیران آورده‌ام

سنگ آتش چون شکستی، تیز گردد لاجرم
از شکستن تیزی خاطر عیان آورده‌ام

خانه دار فضل و روی خاندانی بوده‌ام
پشت در غربت کنون بر خاندان آورده‌ام

تا به هر شهری بنگزاید مرا هیچ آب و خاک
خاک شروان بلکه آب خیروان آورده‌ام

از همه شروان به وجه آرزو دل را به یاد
حضرت خاقان اکبر اخستان آورده‌ام

هر چه دارم خشک و تر از همت و انعام اوست
کاین گلاب و گل همه زان گلستان آورده‌ام

او سلیمان است و من موری به یادش زنده‌ام
زنده ماناد او کز او این داستان آورده‌ام
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۱۳۸ - در مدح عصمت الدین خواهر منوچهر و شفیع آوردن برای اجزاهٔ سفر

حضرت ستر معلا دیده‌ام
ذات سیمرغ آشکارا دیده‌ام

قاف تا قافم تفاخر می‌رسد
کز حجاب قاف عنقا دیده‌ام

در صدف در است و در حوت آفتاب
حضرتی کز پرده پیدا دیده‌ام

در مدینه قدس مریم یافتم
در حظیرهٔ انس حوا دیده‌ام

حضرت بلقیس بانوی سبا
بر سر عرش معلا دیده‌ام

چشم زرقا را کشیده کحل غیب
هم به نور غیب بینا دیده‌ام

انیت بلقیسی که بر درگاه او
هدهد دین را تولا دیده‌ام

اینت زرقائی که چشم خضر ازو
محرم کحل مسیحا دیده‌ام

من کیم خواه از یمن خواه از عرب
کاین چنین بلقیس و زرقا دیده‌ام

قیصر از روم و نجاشی از حبش
بر درش بهروز و لالا دیده‌ام

روز جوهر نام و شب عنبر لقب
پیش صفه‌اش خادم آسا دیده‌ام

جوهر و عنبر سپید است و سیاه
هر دو را محکوم دریا دیده‌ام

آب دست و خاک پایش را ز قدر
نشرهٔ رضوان و حورا دیده‌ام

پیشگاه حضرتش را پیش کار
از بنات‌النعش و جوزا دیده‌ام

آن سه دختر و آن سه خواهر پنج وقت
در پرستاری به یک جا دیده‌ام

هفت خاتون را در این خرگاه سبز
داه این درگاه والا دیده‌ام

بر درش بسته میان خرگاه‌وار
شاه این خرگاه مینا دیده‌ام

بر لب بحر کفش خورشید و ابر
قربهٔ زرین و سقا دیده‌ام

در کف بخت بلندش ز اختران
هفت دستنبوی زیبا دیده‌ام

میوهٔ شاخ فریبرز ملک
هم به باغ ملک آبا دیده‌ام

گوهر کان فریدون شهید
بر فراز تاج دارا دیده‌ام

عصمة الدین صفوة الاسلام را
افتخار دین و دنیا دیده‌ام

بارگاه عصمة الدین روز بار
خسروان را جان و ملجا دیده‌ام

مصر و بغداد است شروان تا در او
هم زبیده هم زلیخا دیده‌ام

از سر زهد و صفا در شخص او
هم خدیجه هم حمیرا دیده‌ام

آن خدیجه همتی کز نسبتش
بانوان را قدر زهرا دیده‌ام

آستان حضرتش را از شرف
صخره و محراب اقصی دیده‌ام

رابعه زهدی که پیشش پنج وقت
هفت مردان را مجارا دیده‌ام

خوان آگاه دلش را از صفا
خانقاه از چرخ اعلی دیده‌ام

بر دل مومین و جان مؤمنش
مهر و مهر دین مهیا دیده‌ام

آسیه توفیق و سارا سیرت است
ساره را سیاره سیما دیده‌ام

چشم دزدیدم ز نور حضرتش
تا نه‌پنداری که عمدا دیده‌ام

موسیم، کانی انا الله یافتم
نور پاک و طور سینا دیده‌ام

هر که در من دید چشمش خیره ماند
ز آنکه من نور تجلی دیده‌ام

حضرتش را هم به نور حضرتش
بر چهارم چرخ خضرا دیده‌ام

نور عرش حق تعالی را به چشم
هم به فضل حق تعالی دیده‌ام

کعبه است ایوان خسرو کاندر او
ستر عالی را هویدا دیده‌ام

کعبه را باشد کبوتر در حرم
در حرم شهباز بیضا دیده‌ام

هر زمان این شاه‌باز ملک را
ساعد اقبال ماوا دیده‌ام

گر کند شه‌باز مرغان را شکار
من شکارش جان دانا دیده‌ام

دوش دیدار منوچهر ملک
زنده در خواب آشکارا دیده‌ام

چند بارش دیده‌ام در خواب لیک
طلعتش این باره زیبا دیده‌ام

هم در این ایوان نو برتخت خویش
تاجدار و مجلس آرا دیده‌ام

لوح پیشانیش را از خط نور
چون ستارهٔ صبح رخشا دیده‌ام

اندر ایوانش روان یک چشمه آب
با درخت سبز برنا دیده‌ام

چشمه پنهان در حجاب و بر درخت
دست دولت شاخ پیرا دیده‌ام

یک جهان دل زین‌درخت و چشمه شاد
جمله را عیش مهنا دیده‌ام

گفتم ای شاه این درخت و چشمه چیست
کین دو را نور موفا دیده‌ام

گفت نشناسی درخت و چشمه‌ای
کز کرمشان بر تو نعما دیده‌ام

چشمه بانوی و درخت است اخستان
هر دو با هم سعد و اسما دیده‌ام

اصلها ثابت صفات آن درخت
فرعها فوق الثریا دیده‌ام

گفت شادم کز درخت و چشمه سار
دیده را جای تماشا دیده‌ام

شکر کز بانو و فرزند اخستان
چهرهٔ ملکت مطرا دیده‌ام

نیز چون هم‌شیره تا شروان رسید
کار شروان دست بالا دیده‌ام

آسمان سترا! ستاره همتا!
من تو را قیدافه همتا دیده‌ام

کعبه را ماند در عالیت و من
محرم این کعبه‌ام تا دیده‌ام

گرچه اخبار زنان تاجدار
خوانده‌ام وندر کتب‌ها دیده‌ام

از فرنگیس و کتایون و همای
باستان را نام و آوا دیده‌ام

از سخا وصف زبیده خوانده‌ام
وز کفایت رای زبا دیده‌ام

کافرم گر چون تو در اسلام و کفر
هیچ بانو خوانده‌ام یا دیده‌ام

گر به بوی طمع گفتم مدح تو
کعبه را دیر چلیپا دیده‌ام

مدح تو حق است و حق را با دلت
قاب قوسین او ادنی دیده‌ام

پیش آرم ذات یزدان را شفیع
کش عطا بخش و توانا دیده‌ام

پیشت آرم نظم قرآن را شفیع
کز همه عیبش مبرا دیده‌ام

پیشت آرم کعبهٔ حق را شفیع
کاسمانش خاک بطحا دیده‌ام

پیشت آرم مصطفائی را شفیع
کاسم او یاسین و طه دیده‌ام

پیشت آرم چار یارش را شفیع
کز هدی‌شان عز والا دیده‌ام

پیشت آرم هفت مردان را شفیع
کز دو عالمشان تبرا دیده‌ام

پیشت آرم جان افریدون شفیع
کز جهان‌داریش طغرا دیده‌ام

پشت آرم جان فخر الدین شفیع
کز شرف کسریش مولا دیده‌ام

کز پی حج رخصتم خواهی ز شاه
کاین سفر دل را تمنا دیده‌ام

دل درین سوداست یک لفظ تو را
چون مفرح دفع سودا دیده‌ام

دولتت جاوید بادا کز جلال
جاه تو جان سوز اعدا دیده‌ام

تا ابد بادت بقا کاعدات را
بستهٔ مرگ مفاجا دیده‌ام

بهترین نوروزی درگاه را
تحفه این ابیات غرا دیده‌ام

     
  
مرد

 
شمارهٔ ۱۳۹ - در ستایش خراسان و آرزوی وصول به آن مدح صدر جهان محیی الدین


رهروم مقصد امکان به خراسان یابم
تشنه‌ام مشرب احسان به خراسان یابم

گرچه رهرو نکند وقفه، کنم وقفه از آنک
کشش همت اخوان به خراسان یابم

دل کنم مجمر سوزان و جگر عود سیاه
دم آن، مجمر سوزان به خراسان یابم

برکنم شمع و وفا را به خراسان طلبم
کاین کلید در رضوان به خراسان یابم

طلب از یافت نکوتر من و مرکوب طلب
کن براق از در میدان به خراسان یابم

عزم جفت طلب است و طلب آبستن یافت
یافت را در طلب امکان به خراسان یابم

لوح چل صبح که سی‌سال ز بر کردم رفت
بهر چل صبح دبستان به خراسان یابم

در جهان بوی وفا نیست و گر هست آنجاست
کاین گل از خار مغیلان به خراسان یابم

هفت مردان که منم هشتم ایشان به وفا
کهفشان خانهٔ احزان به خراسان یابم

سالکان را که چو دریا همه سرمستانند
چون صدف عرفهٔ عطشان به خراسان یابم

از سر زانو کشتی و ز دامان لنگر
بادبانشان ز گریبان به خراسان یابم

بی‌سران را که چو گویند کمر کش همه را
طوق سر چون سر چوگان به خراسان یابم

ز آتش سینهٔ مردان که ز دل آب خورند
جگر آتش بریان به خراسان یابم

همه دل گوهر و رخ کرده حلی‌دار چو تیغ
تن خشن پوش چو سوهان به خراسان یابم

آهشان فندق سربسته و چون پسته همه
ز استخوان ساخته خفتان به خراسان یابم

دل مرغان خراسان را من دانه دهم
که ز مرغان دل الحان به خراسان یابم

مرغ دل را که در این بیضهٔ خاکی قفسی است
دانه و آب فراوان به خراسان یابم

بس که پیران شبیخون به خراسان بینم
بس که میران شبستان به خراسان یابم

ملک کیخسرو روز است خراسان چه عجب
که شبیخونگه پیران به خراسان یابم

من مرید دم پیران خراسانم از آنک
شهسواران را جولان به خراسان یابم

آسمان نیز مرید است چو من ز آن گه صبح
چاک این ازرق خلقان به خراسان یابم

چند جویم به کهستان که نماند اهل دلی
آنچه جویم به کهستان به خراسان یابم

حجرهٔ دل را کز کعبهٔ وحدت اثر است
در به فردوس و کلیدان به خراسان یابم

بختیان نفس من که جرس‌دار شوند
از دهان جرس افغان به خراسان یابم

نزد من کعبهٔ کعبه است خراسان که ز شوق
کعبه را مجمره گردان به خراسان یابم

به ردای طلب احرام همی گیرم از آنک
عرفات کرم آسان به خراسان یابم

گرچه احرامگه جان ز عراق است مرا
لیک میقاتگه جان به خراسان یابم

بهر قربان چنین کعبه عجب نیست که من
عید را صورت قربان به خراسان یابم

بامدادان کنم از دیده گلاب افشانی
کاتشین آینه عریان به خراسان یابم

آسمان شیشهٔ نارنج نماید ز گلاب
کز دمش بوی گلستان به خراسان یابم

چون دم اهل جنان کان به جنان شاید یافت
لذت اهل خراسان به خراسان یابم

آنچه گوئی به یمن بوی دل و رنگ وفاست
به خراسان طلبم کان به خراسان یابم

صبح خیزان به یمن کز پی من خوان فکنند
شمهٔ لذت آن خوان به خراسان یابم

از خراسان مدد خون به یمن بینم لیک
از یمن تحفهٔ ایمان به خراسان یابم

غم ترکان عجم کان همه ترک ختن‌اند
نخورم چون دل شادان به به خراسان یابم

عشق خشکان عرب کان خنکان یمنند
نو کنم چون دم ایشان به خراسان یابم

گر خراسان پسر عالم سام است، منم
که ز عالم سر و سامان به خراسان یابم

گاو عنبر فکن از طوس به دست آرم لیک
بحر اخضر نه به عمان به خراسان یابم

به خراسان شوم انصاف ستانم ز فلک
کان ستم پیشه پشیمان به خراسان یابم

بر سر خوان جهان خرمگسانند طفیل
پر طاووس مگس ران به خراسان یابم

بازئی می‌کند این زال که طفلان نکنند
زال را توبه ز دستان به خراسان یابم

شکل در شکل نماید به من اوراق فلک
شکل‌ها را همه برهان به خراسان یابم

دل چو سی‌پاره پریشان شد از این هفت ورق
جمع اجزای پریشان به خراسان یابم

اختران بینم زنبور صفت کافر سرخ
شاه زنبور مسلمان به خراسان یابم

در بیابان سماوات همه غولانند
دفع غولان بیابان به خراسان یابم

این سویدای دل من که حمیرا صفت است
صافی از تهمت صفوان به خراسان یابم

گر ز شروان بدر انداخت مرا دست و بال
خیروان بلکه شرف وان به خراسان یابم

ترک اوطان ز پی قصد خراسان گفتم
عوض سلوت اوطان به خراسان یابم

منم آن، موم که دل سوختم از فرقت شهد
وصلت مهر سلیمان به خراسان یابم

گم شد آن گنج جوانی که بسی کم کم داشت
از پی گم شده تاوان به خراسان یابم

گر بهین عمر من آمیزش شروان گم کرد
عمر گم بودهٔ شروان به خراسان یابم

یافت زربفت خزانم علم کافوری
من همان سندش نیشان به خراسان یابم

درد دل دارم از ایام و بتر آنکه مرا
نگذارند که درمان به خراسان یابم

هست پستان کرم خشک و من از انجم دل
فتح باب از پی پستان به خراسان یابم

مصحف عهد سراپای همه البقره است
حرف والناس ز پایان به خراسان یابم

آه صبح است مگر نحل که بر شه ره غار
عورش افکنده و عریان به خراسان یابم

مادر نحل که افکانه کند هر سحرش
چون شفق خون شده زهدان به خراسان یابم

رخت عزلت به خراسان برم انشاء الله
که خلاص از پی دوران به خراسان یابم

از ره ری به خراسان نکنم رای دگر
که ره از ساحل خزران به خراسان یابم

به پر پشه اگر بر لب دریا گذرم
میل آن پشهٔ پران به خراسان یابم

سوی دریا روم و بر طبرستان گذرم
کافخار طبرستان به خراسان یابم

چو ز آمل رخ آمال به گرگان آرم
یوسف دل نه به گرگان به خراسان یابم

گرچه کم ارز چو انگشتری پایم لیک
قدر تاج سر شاهان به خراسان یابم

گر جهان در فزع سال قران بینم من
نشرهٔ امن ز قرآن به خراسان یابم

تا کی از خادمی و خازنی احکام خطا
کان خطا را خط بطلان به خراسان یابم

چند گوئی که دو سال دگر است آیت خسف
دفع را رافت رحمان به خراسان یابم

جنس این علم ز دیباچهٔ ادیان بدر است
من طراز همه ادیان به خراسان یابم

این سخن خال سپید تن خذلان دانم
من خط امن ز خذلان به خراسان یابم

فلسفی فلسی و یونان همه یونی ارزند
نفی این مذهب یونان به خراسان یابم

ای فتی فتوی دین نیست در فتنه زدن
نتوان گفت که فتان به خراسان یابم

نکنم باور کاحکام خراسان این است
گرچه صد هرمس و لقمان به خراسان یابم

حکم بومشعر مصروع نگیرم گرچه
نامش ادریس رصد دان به خراسان یابم

مصطفی ساکن خاک و من و تو در غم خسف
این چه نقل است کز اعیان به خراسان یابم

کان یاقوت و پس آنگاه و با ممکن نیست
شرح خاصیت آن کان به خراسان یابم

انت فیهم ز نبی خوانده و ما کان الله
کی عذاب از پی ماکان به خراسان یابم

گیر خسف است بر غم همه در روم و خزر
نه امان همه پیران به خراسان یابم

گر ز باد است و گر از آب دو طوفان به مثل
هر دو نوح از پی طوفان به خراسان یابم

هفت رخشان مه آبان بهم آیند چه باک
که سعود از مه آبان به خراسان یابم

بیست و یک نوع قران است به میزان همه را
من همه لهو ز میزان به خراسان یابم

زانیاتند که در دار قمامه جمعند
من از آن جمع چه نقصان به خراسان یابم

هر امان کان هرمان یافت به صد قرن کنون
زین قران حاصل اقران به خراسان یابم

بر سر خاک محمد پسر یحیی پاک
روم و رتبت حسان به خراسان یابم

از سر روضهٔ فاروق فرق صدر شهید
بوی جان داروی فرقان به خراسان یابم

چون به تازی و دری یاد افاضل گذرد
نام خویش افسر دیوان به خراسان یابم

من که خاقانیم ار آب نشابور چشم
بنگرم صورت سحبان به خراسان یابم

ور مرا آینه در شانهٔ دست آید من
نفس عنقای سخن‌ران به خراسان یابم

چون ز من اهل خراسان همه عنقا بینند
من سلیمان جهانبان به خراسان یابم

محیی الدین که سلیمان صفت است و خدمش
دیو و انس و ملک و جان به خراسان یابم

شافعی بینم در دست و هر انگشت از او
مالک و احمد و نعمان به خراسان یابم

هادی امت و مهدی زمان کز قلمش
قمع دجال صفاهان به خراسان یابم

گوهر افسر اسلاف که از خاک درش
افسر گوهر سامان به خراسان یابم

سخن و لهجت یحیی و محمد نگرم
عیسی و ابنة عمران به خراسان یابم

دل او ثانی خورشید فلک دانم و باز
خلق او ثالث سعدان به خراسان یابم

اتصالات فلک دانم و دل را به قیاس
خالی‌السیر ز شیطان به خراسان یابم

خضر موسی کف و نیل از سر ثعبانش روان
نیل نزد من و ثعبان به خراسان یابم

دستم از نامهٔ او نافه‌گشای سخن است
کاهوی تبت توران به خراسان یابم

چون بدو نامه کنم بر سرش از خط ملک
قدوهٔ اعظم عنوان به خراسان یابم

بهر آن نامه کبوتر صفت آید ز فلک
نسر طائر که پر افشان به خراسان یابم

از ضمیرش که به یک دم دو جهان بنماید
جام کیخسرو ایران به خراسان یابم

درد و آتش که نیستان هزاران شیر است
شور صد رستم دستان به خراسان یابم

در خراسان دلش سنجر همت چو نشست
بدل سنجر سلطان به خراسان یابم

ثانی مصری او یوسف مصری است به جود
صاع خواهندهٔ کنعان به خراسان یابم

بر درش همچو درش حلقه به گوش است فلک
کز مهش حلقهٔ فرمان به خراسان یابم

دور باش قلمش چون به سه سرهنگ رسد
از دوم اخترش افسان به خراسان یابم

گر گشاد از دل سنگی ده و دو چشمه کلیم
من بسی معجز ازین سان به خراسان یابم

از ده انگشت و دو نوک قلم صدر انام
ده و دو چشمهٔ حیوان به خراسان یابم

پایهٔ منبر او بوسم و بر سر گیرم
که در این ناحیه ثقلان به خراسان یابم

گر زمان یابم از احداث زمان شک نکنم
کز معالیش گذربان به خراسان یابم

من که خاقانیم از نعل سمندش بوسم
به خدا کافسر خاقان به خراسان یابم
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۱۴۰ - در شکایت از روزگار

عافیت را نشان نمی‌یابم
وز بلاها امان نمی‌یابم

می‌پرم مرغ وار گرد جهان
هیچ جا آشیان نمی‌یابم

نیست شب کز رخ و سرشک بهم
صد بهار و خزان نمی‌یابم

دل گم گشته را همی جویم
سالها شد نشان نمی‌یابم

خوارش افکند می به خاک چه سود
راه بر آسمان نمی‌یابم

دولت اندر هنر بسی جستم
هر دو در یک مکان نمی‌یابم

گوئیا آب و آتشند این دو
که به هم صلحشان نمی‌یابم

زین گرانمایه نقد کیسهٔ عمر
حاصل الا زیان نمی‌یابم

بخت اگر آسمانی است چرا
بر خودش پاسبان نمی‌یابم

بهر نوزادگان خاطر خویش
بخت را دایگان نمی‌یابم

خوان جان ساختن چه سود که من
به سزا میهمان نمی‌یابم

زاغ حرص و همای همت را
ریزه و استخوان نمی‌یابم

خویشتن خوار کرده‌ام چو مور
چه توان کرد نان نمی‌یابم

چون نترسم که در نشیمن دیو
هیچ تعویذ جان نمی‌یابم

بس سبع خانه‌اس است کاندر وی
همدمی ایرمان نمی‌یابم

یک جهان آدمی همی بینم
مردمی در میان نمی‌یابم

دشمنان دست کین برآوردند
دوستی مهربان نمی‌یابم

هم به دشمن درون گریزم از آنک
یاری از دوستان نمی‌یابم

عهد یاران باستانی را
تازه چون بوستان نمی‌یابم

همه فرعون و گرگ پیشه شدند
من عصا و شبان نمی‌یابم

ز آن نمط کارزوی خاقانی است
جای جز بر کران نمی‌یابم

در زمانه پناه خویش الا
در شاه جهان نمی‌یابم
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۱۴۱ - باز هم در مرثیهٔ خانوادهٔ خویش

بس وفا پرورد یاری داشتم
بس به راحت روزگاری داشتم

چشم بد دریافت کارم تیره کرد
گرنه روشن روی کاری داشتم

از لب و دندان من بدرود باد
خوان آن سلوت که باری داشتم

گنج دولت می‌شمردم لاجرم
در هر انگشتی شماری داشتم

خنده در لب گوئی اهلی داشتی
گریه در بر گویم آری داشتم

من نبودم بی‌دل و یار این چنین
هم دلی هم یار غاری داشتم

آن نه یار آن یادگار عمر
بس به آئین یادگاری داشتم

راز من بیگانه کس نشنیده بود
کاشنا دل رازداری داشتم

هرگز از هیچ اندهم انده نبود
کز جهان انده گساری داشتم

انده آن خوردم که بایستی مرا
کاندر انده اختیاری داشتم

آن دل دل کو که در میدان لهو
از طرب دلدل سواری داشتم

پیش کز بختم خزان غم رسید
هم به باغ دل بهاری داشتم

بارم انده ریخت بیخم غم شکست
گرنه باری بیخ و باری داشتم

نی بدم آتش ز من در من فتاد
کاندرون دل شراری داشتم

کس مرا باور ندارد کز نخست
کار ساز و ساز کاری داشتم

من ز بی‌یاری چو در خود بنگرم
هم نپندارم که یاری داشتم
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۱۴۲ - در حماسه و نکوهش حسودان و سخنی در حکمت

هر زمان زین سبز گلشن رخت بیرون می‌برم
عالمی از عالم وحدت به کف می‌آورم

تخت و خاتم نی و کوس رب هب‌لی می‌زنم
طور آتش نی و در اوج انا الله می‌پرم

هرچه نقش نفس می‌بینم به دریا می‌دهم
هر چه نقد عقل می‌یابم در آتش می‌برم

گه به حد منزل از سدره سریری می‌کنم
گه به قدر همت از شعری شعاری می‌برم

دادهٔ نه چرخ را در خرج یکدم می‌نهم
زادهٔ شش روز را بر خوان یک شب می‌خورم

گرچه طبع از آبنوس روز و شب زد خرگهم
ورچه دهر از لاجورد آسمان کرد افسرم

از برون تابخانهٔ طبع یابی نزهتم
وز ورای پالگانهٔ چرخ بینی منظرم

گر بپرم بر فلک شاید، که میمون طایرم
ور بچربم بر جهان زیبد که والا گوهرم

باختم با پاکبازان عالم خاکی به خاک
وز پی آن عالم اینک در قماری دیگرم

ساختم آیینهٔ دل، یافتم آب حیات
گرچه باور نایدت هم خضر و هم اسکندرم

بردم از نراد گیتی یک دو داو اندر سه زخم
گرچه از چار آخشیج و پنج حس در ششدرم

هاتف همت عسی‌ان یبعثک آواز داد
عشق با طغرای جاء الحق درآمد از درم

من چو طوطی و جهان در پیش من چون آینه است
لاجرم معذورم ار جز خویشتن می‌ننگرم

هرچه عقلم از پس آیینه تلقین می‌کند
من همان معنی به صورت بر زبان می‌آورم

پیش من جز اختر و بت نیست آز و آرزو
من خلیل آسا نه مرد بت نه مرد اخترم

بر زبان گر نعبد الاصنام راندم تاکنون
دل به انی‌لااحب‌الافلین شد رهبرم

در مقام عز عزلت در صف دیوان عهد
راست گوئی روستم پیکار و عنقا پیکرم

قوت عرق عراق از مادت طبع من است
گرچه شریان دل شروانیان را نشترم

فقر کان افکندهٔ خلق است من برداشتم
زال کان رد کردهٔ سام است من می‌پرورم

در قلادهٔ سگ نژادان گرچه کمتر مهره‌ام
در طویلهٔ شیر مردان قیمتی‌تر گوهرم

عالم از آوازهٔ خاقانی افروزم ولیک
همت از آوازهٔ خاقانی آمد برترم

این تفاخار نقطهٔ دل راست وین دم زان اوست
ورنه من خود را در این میدان ز مردان نشمرم

جاه را بردار کردم تا فلک گفت ای خطیب
نائب من باش اینک تیغ و اینک منبرم
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۱۴۳ - مطلع دوم

من کیم باری که گوئی ز آفرینش برترم
کافرم گر هست تاج آفرینش بر سرم

جسم بی‌اصلم طلسمم خوان نه حی ناطقم
اسم بی‌ذاتم ز بادم دان نه نقش آزرم

از صفت هم صفرم و هم منقلب هم آتشی
گوئی اول برج گردونم نه مردم پیکرم

نحس اجرام و وبال چرخ و قلب عالمم
حشو ارکان و زوال دهر و دون کشورم

از علی نسبت دهم اما یهودی مذهبم
وز زمین دعوی کنم اما اثیری گوهرم

لیس من اهلک به گوش آدم اندر گفت عقل
آن زمان کز روی فطرت ناف می‌زد مادرم

بحر پی پایاب دارم پیش و می‌دانم که باز
در جزیره بازمانم ز آتشین پل نگذرم

همچو موی عاریت اصلی ندارم از حیات
همچو گل‌گونه بقائی هم ندارد جوهرم

نی سگ اصحاب کهفم نی خر عیسی ولیک
هم سگ وحشی نژادم هم خر وحشت چرم

هم‌دم هاروت و هم طبع زن بربط زنم
افعی ضحاکم و ریم آهن آهنگرم

شیر برفینم نه آن شیری که بینی صولتم
گاو زرینم نه آن گاوی که یابی عنبرم

در دبستان نسو الله کرده‌ام تعلیم کفر
کاولین حرف است لامولی لهم سردفترم

قبلهٔ من خاک بت‌خانه است هان ای طیر هان
سنگ‌سارم کن که من هم کعبه کن هم کافرم

لاف دین‌داری زنم چون صبح آخر ظاهر است
کاندر این دعوی ز صبح اولین کاذب‌ترم

از درون‌سو مار فعلم وز برون طاووس رنگ
قصه کوته کن که دیو راه‌زن را رهبرم

شبهت حوا نویسم، تهمت هاجر نهم
چادر مریم ربایم، پردهٔ زهرا درم

چون هما اندک خور و کم‌شهوتم دانند و من
چون خروس دانه چین زانی و شهوت پرورم

روز و شب آزاد دل از بند بند مصحفم
سال و مه بنهاده سر بر خط خط ساغرم

هم زحل‌رنگم چو آهن هم ز آتش حامله
وز حریصی چون نعایم آهن و آتش خورم

زاهدم اما برهمن دین، نه یحیی سیرتم
شاعرم اما لبید آئین، نه حسان مخبرم

بوالعلا را مستحل خوانم مبالک را محل
هر دو معصومند و من با حفصتی بدعت گرم

گوشت زهر آلود دانایان خورم ز آن هر زمان
تلختر باشم و گر شوئی به آب کوثرم

خویشتن دعوت‌گر روحانیان خوانم به سحر
کمترین دودافکن هر دوده‌ام گر بنگرم

شعر استادان فرود ژاژهای خود نهم
سخت سخت آید خرد را اینکه منکر منکرم

مهرهٔ خر آنکه بر گردن نه در گردن بود
به ز عقد عنبرین خواجه چه بی‌معنی خرم

گر ز مردی دم زنم ای شیر مردان مشنوید
زانکه چون خرگوش گاهی ماده و گاهی نرم

از سر ضعفم ضعیف القلب اگر زورم دهند
با انا الا علی زنان فرش خدایی گسترم

پیل مستم مغزم ان انگژ بیاشوبند ازانک
گر بیاسایم دمی هندوستان یادآورم

خالیم چون قفل و یک چشمم چو زرفین لاجرم
مجلس ارباب همت را چو حلقه بردرم

هم در این غرقاب عزلت خوشترم کز عقل و روح
هم سبک چون بادبانم هم گران چون لنگرم

رد خاقانم به خاکم کن که قارون غمم
ننگ شروانم به آبم ده که قانون شرم

نیستم خاقانی آن خلقانیم کان مرد گفت
و این چنین به چون به جمع ژنده پوشان اندرم

روشنان خاقانی تاریک خوانندم ولیک
صافیم خوان چون صفای صوفیان را چاکرم
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۱۴۴ - در موعظه و نصیحت و تخلص به ستایش بهاء الدین سعد بن احمد

از آن قبل که سر عالم بقا دارم
بدین سرای فنا سر فرو نمی‌آرم

نشاط من همه زی آشیان نه فلک است
اگرچه در قفس پنج حس گرفتارم

نه آن کسم که درین دام‌گاه دیو و ستور
چو عقل مختصران تخم کاهلی کارم

به کاه برگی برگ جهان نخواهم جست
چنان که نیست به یک جو جهان خریدارم

دلا جهان همه باد است و خلق خاک پرست
نه آتشم که فروزی به باد رخسارم

طمع مدار که از بهر طعمهٔ ارکان
عنان جان و خرد را به حرص بسپارم

مباد کز پی خشنودی چهار رئیس
دو پادشا را در ملک دل بیازارم

شد آنکه بست فروغ غرور و آتش آز
میان دیدهٔ همت خیال پندارم

از آن خیال من امروز خلوتی جستم
وز آن فروغ من اکنون فراغتی دارم

بسا که از پی جست جهان چون پرگار
چو دایره همه تن گشته بود زنارم

کنون نگر که ازیان منزل نبهره فریب
به رسم طالع خود واپس است رفتارم

اگرچه زین فلک آب رنگ آتش‌بار
چو باد و خاک سبک سایه و گران‌بارم

چو باد از در هر کس نخوانده درنشوم
چو خاک هم خود را بی‌خطر بنگذارم

نیم چو آب که با هر کسی درآمیزم
نیم چو ابر که بر هر خسی گهر بارم

چو طوطی ارچه همه منطقم نه غمازم
چو تیغ گرچه همه گوهرم نه غدارم

نیاز گر بدرد پیکر مرا از هم
نبینی از پی کار نیاز پیکارم

چو زر نخواهم خود را اسیر دست خسان
ز حرص آنکه به زر همچو زر شود کارم

چو آب درنشوم بهر نان به هر گوشه
از آن چو شمع همه ساله خویشتن خوارم

هزار شکر کنم فیض و فضل یزدان را
که داد دانش و دین گر نداد دینارم

ز خلق گوشه گرفتم که تا همی ساید
کلاه گوشهٔ همت به چرخ دوارم

به طبع آهن بینم صفات مردم را
از آن گریزان از هر کسی پری‌وارم

بدانکه چون الف وصل باشم از خواری
که نام نبود و بینند خلق دیدارم

اگر بدانی سیمرغ را همی مانم
که من نهانم و پیداست نام و اخبارم

بدان که نیست کفم چون دهان گل پر زر
به دست طعنه چرا که هر خسی نهد خارم

مگر نداند کز عقد عقل و جوهر جان
پر است گردن اعمال و دست اسرارم

ازین زبان درافشان چو دفتر اعشی
مرصع است به گوهر هزار طومارم

نه مرد لافم خاقانی سخن‌بافم
که روح قدس تند تار و پود اشعارم

ز کس به دهر خجل نیستم بحمد الله
مگر ز ایزد و استاد صدر احرارم

به شکر ایزد و استاد در مقام سجود
نهاده سر به زمین همچو کلک و پرگارم

به شکر صدر زمان هر زمان به بحر سخن
صدف مثال دهان را به در بینبارم

عیار شعر من اکنون عیان تواند شد
که رای روشن آن مهتر است معیارم

کلیم طور مکارم اجل بهاء الدین
که مدح اوست مسیحای جان بیمارم

سپهر حمد و سعادات سعد دین احمد
که خاک درگهش افزود آب بازارم

ملک صفاتی کاندر ممالک شرفش
سپهر گفت که من کمترین عمل دارم

پیام داد به درگاهش آفتاب که من
تو را غلامم از آن بر نجوم سالارم

نگر چگونه نگهداریم ز نحس وبال
که در حریم جلالت همی به زنهارم

ستاره گفت منم پیک عزت از در او
از آن به مشرق و مغرب همیشه سیارم

ایا غیاث ضعیفان و غیث درویشان
به باغ مدح تو بر شاخ معرفت بارم

اگر چه نام من اندر حساب «الشعراست»
ز مدحت تو به «الاالذین» سزاوارم

به پیش فیض تو ز آن آمدم به استسقا
که وارهانی ازین خشک‌سال تیمارم

صورنگار حدیثم ولی هر آن صورت
که جان در آن نتوانم نمود ننگارم

کدام علم کز آن عقل من نیافت اثر
بیازمای مرا تا ببینی آثارم

بدین قصیده که یکسر غرائب و غرر است
سزد که خوانی صد چون لبید و بشارم

بمان به دولت جاوید تا به حرمت تو
زمانه زی حرم خرمی دهد بارم
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۱۴۵ - در مدح امام ناصر الدین ابراهیم

در این دامگاه ارچه همدم ندارم
بحمدالله از هیچ غم غم ندارم

مرا با غم از نیستی هست سری
که کس را در این باب محرم ندارم

ندارم دل خلق و گر راست خواهی
سر صحبت خویشتن هم ندارم

چو از عالم خویش بیگانه گشتم
سر خویشی هر دو عالم ندارم

به سیمرغ مانم ز روی حقیقت
که از هیچ مخلوق همدم ندارم

به نام و به وحدت چنو سر فرازم
که این هر دو معنی ازو کم ندارم

مرا کشت زاری است در طینت دل
که حاجت به حوا و آدم ندارم

مرا عز و ذلی است در راه همت
که پروای موسی و بلعم ندارم

به پیش کس از بهر یک خندهٔ خوش
قد خویش چون ماه نو خم ندارم

چو در سبز پوشان بالا رسیدم
دگر جامهٔ حرص معلم ندارم

به کافور عزلت خنک شد دل من
سزد گر ز مشک عمل شم ندارم

دهان خشک و دل خسته‌ام لیکن از کس
تمنای جلاب و مرهم ندارم

به پا ز هر کس نگرم گرچه بر خوان
یکی لقمه بی‌شربت سم ندارم

به دیو امل عقل غره نسازم
به باد طمع طبع خرم ندارم

مرا باد و دیو است خارم اگرچه
سلیمان نیم حکم و خاتم ندارم

پیاده نباشم ز اسباب دانش
گر اسباب دنیا فراهم ندارم

هنر درخور معرکه دارم آخر
اگر ساخت درخورد ادهم ندارم

از آنم به ماتم که زنده است نفسم
چو مرد از پسش هیچ ماتم ندارم

گلستان جان آرزومند آب است
از آن دیده را هیچ بی‌نم ندارم

چو از حبس این چار ارکان گذشتم
طربگاه جز هفت طارم ندارم

اگرچه بریده پرم، جای شکر است
که بند قفس سخت محکم ندارم

برآرم پر و برپرم کشیانه
به از قبهٔ چرخ اعظم ندارم

نه خاقانیم گر همی عزم تحویل
مصمم از این کلبهٔ غم ندارم

مرا پای بسته است خاقانی ایدر
چرا عزم رفتن مصمم ندارم

همانا که این رخصت از بهر خدمت
ز درگاه صدر معظم ندارم

امام امم ناصر الدین که در دین
امامت جز او را مسلم ندارم

براهیم خوش‌نام کز مدحش الا
صفات براهیم ادهم ندارم

فلک خورد سوگند بر همت او
که در کون جز تو مقدم ندارم

ز خصمی که ناقص فتاده است نفسش
کمال تو را هیچ مبهم ندارم

گر او هست دجال خلقت برغمش
تو را کم ز عیسی مریم ندارم

وگر فعل ارقم کند من که چرخم
زمرد جز از بهر ارقم ندارم

زهی دین طرازی که بی‌نقش نامت
در آفاق یک حرف معجم ندارم

از آنگه که خاک درت سرمه کردم
به چشم سعادت درون نم ندارم

اگرچه ز انصاف با دشمن و دوست
دم مدح رانم سر ذم ندارم

به دنبال تو چون سگی برنیایم
که طبع هنر کم ز ضیغم ندارم

اگر تن به حضرت نیارم عجب نی
که رخشی سزاوار رستم ندارم

رخ از آب زمزم نشویم ازیرا
که آلوده‌ام روی زمزم ندارم

ز صدر تو گر غائبم جز به شکرت
زبان بر ثنای دمادم ندارم

دعاهات گفتم به خیرات بپذیر
اگرچه دعای مقسم ندارم
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۱۴۶ - در شکایت از روزگار و دوستان و ستایش تهمتن پهلوان

روزم فرو شد از غم، هم غم‌خواری ندارم
رازم برآمداز دل، هم دلبری ندارم

هر مجلسی و شمعی من تابشی نبینم
هر منزلی و ماهی من اختری ندارم

غواص بحر عشقم، بر ساحل تمنی
چندین صدف گشادم، هم گوهری ندارم

امید را بجز غم سرمایه‌ای نبینم
خورشید را بجز دل نیلوفری ندارم

زر زر کنند یاران، من جو جوم که در کف
جز جان جوی نبینم جز رخ زری ندارم

از هر که داد خواهم بیداد بینم آوخ
برجور خوش کنم دل چون داوری ندارم

بر دشمنان نهم دل چون دوستان نبینم
با بدتری بسازم چون بهتری ندارم

ریحان هر سفالی بی‌کژدمی نبینم
جلاب هر طبیبی بی‌نشتری ندارم

خاقانی غریبم، در تنگنای شروان
دارم هزار انده و انده بری ندارم

یاران چو کید قاطع بر دفع کید ایشان
جز پهلوان ایران یاری‌گری ندارم
     
  
صفحه  صفحه 55 از 99:  « پیشین  1  ...  54  55  56  ...  98  99  پسین » 
شعر و ادبیات

Khaghani | خاقانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA